میخواستم این رو تو ادامه پست قبل بنویسم و پست جدید نذارم ولی   خوب اومدم بنویسم  . از عنوان معلومه  که از فردا صبح تا یکشنبه شب کجا هستم و تعطیلات ما چطور میگذرهقلب  . هر چند اوضاع احوال خوبی ندارم و  حال و حوصله ام هم صفرهست ولی میدونم شمال رفتن همیشه یک انرژی خاصی به من میده .

بین همه درگیریها و غصه ها و مشکلات گاهی هم میشه خندید و میشه تعجب کرد که واقعا  این خنده چی بود این وسطابله. وقتهایی که خوشحال هستم هم به این قضیه از این نوع  نمیخندم الان دیگه چرا متفکر. اینجا دیگه خدا شفا بده در مورد من کاربرد داره

جریان از این قرار بود که مدتی هست اداره ما مدرک جدیدی خواسته برای یک موردی . مراجعین هم در فکر مدارک قبلی هستند و این رو قبول ندارند و حالا تا جا بیفته و عادت کنن که از این به بعد همین هست ، با اعصاب ما و خودشون بازی میکنندخنثی . در این بین هم موردی بود که مرتب میومد و چونه میزد که چرا و حالا شما یک جوری درستش کنید . من هم دوست داشتم درستش کنم ولی هیچ جوری نمیتونستم . تا این که گفتم ببخشید اگر به جای این که هر دفعه بیاین اینجا و وقت من و خودتون رو بگیرین دنبال  این مدرک رفته بودین الان گرفته بودین کارتون هم راه افتاده بود

با غر غر رفت و این بار که برگشت مدرک رو از اداره مربوطه گرفته بود .  بصورت کاملا طلبکار  کاغذ رو با حرص گذاشت روی میز و گفت بفرمایید این مدرک..... حالا خیالتون راحت شد ؟ کوفتتون بشهخنثی.بنده خدا ببین چقدر عصبی بود از این که کارش مدتی به خاطر یک مدرک دیگه عقب افتاده بود .من هم در حالتی بودم که قبل از اون نشسته بودم داشتم برای  خودم فکر میکردم و غصه میخوردم و بدم نمیومد یک جای خلوت میبودم اشکی هم میریختم  . به جای این که از این برخورد ناراحت بشم انگار فیلم کمدی دیده باشم . از حالت عصبانیتش و کوفتتون بشه خنده ام گرفت حالا چه خنده ای  . این مدلی بودم خندهحکایت کارم از گریه گذشته که به آن میخندم شده بود .انگار تقصیر من بود یا من این قانون رو وضع کرده بودم . ایشون هم با دیدن خنده من عصبانی شد گفت بله باید هم  بخندیدن اینجا نشستین مردمو اذیت کنین .حالا مگه من میتونستم نخندم ؟

با همون نیش باز گفتم به من چه ربطی داره آقای محترم من اینجا یک کارمند بیشتر نیستم .گفت خدا رو شکر که یک کارمند بیشتر نیستین اگر شما تو این مملکت کاره ای بودین چه میکردین . من هم نمیدونم چرا مود خنده ام به حالت جدی بودن عوض نمیشد و با این حرفش بیشتر خندیدم . یعنی خودم هم تعجب کرده بودم از این خنده بی موقع  که آقاهه رو هم عصبانی تر میکرد بازنده. اگر  هزار تا اخم و تخم میکردم تا این حد نمیتونست طرف رو عصبانی کنه که از خنده من عصبی بود .گفتم حالا بفرمایید من بگم یک چایی براتون بیارن تا من کار شما  رو انجام میدم خلقتون سر جاش بیاد. گفت نمیخواد خانوم همون بهتر که من نمک گیر این اداره تون  نشم. در هر حال نشست و به اصرار من نمک گیر اداره مون هم شد و چای رو هم خورد و کارش  هم انجام شد . ولی اون خنده من از اون موارد بود که هنوز هم خودم موندم چطور تو اوج ناراحتی اونطور زدم زیر خندهخنثی

دیروز ماشین نبرده بودم و عصر هم یک کاری داشتم که باید میرفتم یک جایی . کارم که تموم شد  ، به خودم گفتم یک کم راه برم .  تا یک کم از این حال و هوای بیحوصله گی مطلق در بیام افسوس.

هنوز خیلی نرفته همسر زنگ زد . همینطور راه رفتم و حرف زدم و حرف زدم و اون حرف زد .گریه کردم و راه رفتم و حرف زدم و حرف زدم دیگه به جایی رسید که گفتم واقعا نفسم داره بند میاد تو فکر کردی من چقدر تحمل دارمافسوس . من خسته شدم از این حرفها از این مشکلات از همه چیز اصلا اینهمه حرف فایده ای هم داشته ؟ مشکلی حل کرده ؟ حالا اصرار هم داشت که تو چرا پیاده میری و وقت پیاده روی نیست و حالت بد میشه و.... ازاین حرفها . همین الان دربست بگیر برو خونه . گفتم وقتش رو خودم میدونم حوصله هم ندارم اعصاب هم ندارم هر وقت هم دلم بخواد تاکسی میگیرم .خوب شد؟ الان همه مشکل همین بود دیگه ؟ گفت  واقعا خل شدی اصلا نمیشه با تو حرف زد  . گفتم چه تفاهمی ناراحت. من هم همین حس رو دارم دل به دل راه داره . احتمالا من ظرفیت اینهمه آرامش و خوشی رو نداشتم که خل شدم . گفت میدونم تو هم حق داری . دیگه حرفی نزدم .حرفی نداشتم . الان هم حس میکنم دیگه حرفی ندارم  در هیچ موردی . انگار نا امید تر از این حرفها هستماوه

بگذریم .در هر حال دوباره راه رفتم و باز  همینطور برای خودم گریه کردم .انقدر کلافه بودم که اصلا نمیدونستم چیکار کنم . گریه رو که بس کردم ولی فکر و خیال کردن رو نهافسوس . انقدر یک کم دیگه میرم یک کم دیگه میرم گفتم که یک مسیر  طولانی رو پیاده رفتم .دیگه حس کردن انرژیم واقعا تموم شده  . مخصوصا که با لباس اداره هم بودم و کفشم هم راحت نبود  و هوا هم که تاریک و به نظر من دلگیرناراحت

شده بودم عین ماشینی که بنزینش تموم میشه و دیگه به مرحله ای میرسه که خاموش میشه . انگارخاموش شده بودم . حالا اون همه راه رو اومده بودم ها حس میکردم دیگه نمیتونم قدم از قدم بردارم انگار مسابقه گذاشته بودم و به ته خط رسیده بودم. تازه یادم اومد چقدر گرسنه ام و ناهار هم نخوردم .تو کیفم نون جو لقمه ای داشتم . یک دونه از نونها رو برداشتم و گاز دوم حس کردم سم  خوردم به جای نون و ظاهرا معده ام هم جواب کرده سبز. نه طاقت گرسنگی رو داره نه طاقت این که یک چیزی بخورم  فقط معده تا حالا با من سر یاری داشت که اون هم ظاهرا جواب کرده و رفلکس نشون میده . رفته تو گروه تپش قلب و کمر و اعصاب

بالاخره هم همون کاری که باید اول میکردم رو انجام دادم و تاکسی گرفتم برم خونه .تا نشستم تازه فهمیدم چقدر خسته هستم چقدر بیحال هستم چقدر سردمه چقدر کمرم درد میکنه . دم در خونه میخواستم پیاده بشم نمیدونستم به بیحالیم غلبه کنم یا کمر دردم که گرفته بود دوبارهنگران

کلکسیون با سردرد  کامل شد دیگه شبم حسابی به بیماری مزین شد احساس گرسنگی هم داشتم ولی جرات نمیکردم هیچی بخورم چون ظاهرم معده ام عهد بسته بود که از اطعمه و اشربه چیزی رو قبول نکنه .

دوستان خیلی عزیزم قلب. نمیدونم چطور از محبت تک تک شما تشکر کنم . از همه حرفهاتون . از دعاهاتون . از تمام کامنتهای عمومی و خصوصیبغل . از همه توصیه هاتونقلب . سعی میکنم خوب باشم . یعنی بهتر باشم . سعی میکنم مرتب به خودم یاد آوری کنم که این نیز بگذرد  و اگر با خون دل هم میگذرد مهم اون گذشتنش هست .

مشکل به جای خودش باقی هست و امیدوارم که صبر من بیشتر بشه .درسته آدم نباید پیشداوری کنه ولی میدونم که هفته بعد هفته خوبی نخواهم داشت .  از اون مواردی هست که عیانه و نمیشه با مثبت اندیشی بهش نگاه کرد .نمیدونم بتونم اینجا سر بزنم یا نه . شاید هم اومدم نمیدونم .افسوس

دوستان عزیزم همینجا معذرت میخوام اگر بعضی از حرفهاتون بدون جواب مونده . البته کامنتهای خصوصی رو که جواب دادم و جوابها  حتما به ایمیل رسیده . دوستانی که با آدرس وبلاگ و خصوصی نوشته بودند شرمنده شون شدم  که وقت نشد برم وبلاگشون و جواب بدم. ببخشید  که انقدر تلخ و بیحوصله و بد شدم که به وبلاگهاتون هم سر نزدم  باز هم ممنون از دعاهاتون و آرزوهای خوبتون .قلب

برای همه تون شادی میخوام و خیر و سلامتی و روزهای خوبقلب