حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق هجدهم


مادرشوهر خواهرشوهر

 


امروز مادر شوهر و دوتا خواهر شوهرا ساعت حدود 1 اومدن و ساعت  5رفتن . به همسر گفته بودم  زودتر بیا  .انتظار نداشتم ساعت ده و نیم صبح بیاد و یکی از رازهای منو بفهمهخنثیاینکه همیشه یکی از لباسهای همسرو بغل میکنم میخوابم.گاهی هم گریه میکنمگریه .تا حالا نگذاشته بودم بفهمه . خیلی کم پیش اومده بود بیخبر بیاد و من خواب باشم و هر دفعه  با پرت کردن حواسش، قایمش کرده بودم و بعد زود انداخته بودم زیر تخت  . دیشب دیر خوابیدم و صبح زود بلند شدم کارهام رو رسیدم و میز  چیدم . به حدی در خواب شیرین بودم که نفهمیدم همسر اومده و دیده من تیشرتشو بغل کردم .

بغلم که کرد بیدار شدم . تیشرتو برداشت پرت کرد و گفت خودمو بغل کن . خودم رو زدم به بیخبری گفتم  اینجا بود؟ گذاشته بودم وقتی اومدی بپوشی بغل نکرده بودم . همسر گفت باشه راست میگی . همونطور که بغلم کرده بود گریه کرد . تا حالا ندیده بودم گریه کنه . برای اولین بار خیلی دلم  براش سوخت .گفت چرا  نمیگی دوسم داری؟ خودم باید بفهمم؟ چیزی نگفتم .  گفت دلم نمیخواد یه روزم تنهات بذارم میدونم باورت نمیشه  .گفتم بر فرض باور کردم چه فرقی داره؟ گفت خیلی فرق داره تو فکر میکنی مخصوصا اینکارو میکنم حسنا  به خدا چاره ندارم . گفتم کاش میفهمیدم چرا چاره نداری . چیزی نگفت . دلم میخواست دوباره ازش سوال کنم و پیله بشم تا حرف بزنه ولی  ساکت شدم . چیزی نگذشت که شد همون همسر قبلی و شروع کرد قربون صدقه رفتن و خندیدن و شوخی کردن و  زبون بازی و یک ساعت وقت منو گرفت و نگذاشت بلند بشم به بقیه کارهام برسم . گفت اونا گفتن ساعت یک میان تو که غذاتو درست کردی کجا میخوای بری هیپنوتیزم

انقدر باعجله حاضر شدم که حس میکردم الان میرسن و من کارهام مونده . همسر خودش یکی از لباسهایی که محبوبش هست رو در آورد گفت اینو بپوش .هر سه  برخورد اولیه  خوبی داشتن .  نگاه خواهر شوهر دوم رو بیشتر  روی خودم حس میکردم . همون که از خارج اومده .مثل دخترهای قدیم شده بودم که خواستگار میومد هول میشدن.  شربت آماده میکردم قلبم میزد و دستهام میلرزیداسترسنمیدونم به چه دلیلی ترسیده بودم . رفتار اونها هم دست کمی از من نداشت خواهر شوهرها هر دو موقع  شربت برداشتن  به صورت من میخ شده بودنآخ 

سنگینی نگاه های خواهر شوهر دوم رو از اول تا آخر حس کردم . همسر وقتی حسنا بانو رو خوش اخلاق میبینه طبق عادت همیشگی  از کنارش تکون نمیخوره و مرتب دنبال من بود .  تا میرفتم آشپزخونه میدیدم فوری دنبالم راه افتادهنیشخند یک بار مامانش و یک بار دیگه خواهرش صداش کردن که تو کجا رفتی و چرا نمیای پیش ما بشینی .

اولین کنایه رو سر ناهار گفتن . خواهر شوهر دوم به همسر گفت دو زنه بودن خوبه ؟ خوشحالی ؟ همسر  به شوخی گفت چطور؟ میخوای برای شوهرت آستین بالا بزنی؟  گفت اگه زیادی خوبه  میخوام دوباره برای تو‌ آستین بالا بزنم سومی رو  بگیری . همسر گفت  نمیخوام زحمت نکش . عصبانی بودم و فکر کنم از قیافه ام معلوم بود. خواهر شوهر گفت حسنا جون من که راه دورم هر وقت زن خواست تو به نیابت من زحمتشو بکش . جواب ندادم و توی دلم داشتم حرص میخوردم . به خودم میگفتم خاک بر سرت حسنا حقته  میخواستی زن دوم نشی که خواهر شوهر بیاد بهت تیکه بندازه و  شوخی زن گرفتن شوهرتو بکنه .

مادر شوهر گفت حسنا چیکار کنه چرا اذیتش میکنی دختر ساده گول خورده  تقصیر این نیست به خدا برادرت شره  . همسر بیخیال داشت غذاشو میخورد . به حدی لجم گرفت که دلم میخواست بشقابشو بردارم بکوبم توی سرشکلافه خواهر شوهر گفت حسنا جون ناراحت نشو شوخی کردم .

تا آخر ناهار به حرفهای معمولی گذشت . دومین کنایه بعد از ناهار بود که خواهر شوهر دوم به شوخی به همسر میگفت راستشو بگو  چند تا شلوار داری و همسر گفت نمیدونم نشمردم و  این شوخی ادامه داشت تا خواهر شوهر اول گفت اذیتش نکن و خواهر شوهر دوم گفت فکر میکردم فقط دوتا داره . لبخند های تحقیر آمیزش تمام  قلبم رو خراش میداد دلم میخواست بلند بشم خفه اش کنم .کلافهمادر شوهر گفت حسنا ناراحت میشه ولش کن. خواهر شوهر گفت حسنا جون ناراحت میشی  ؟ گفتم نباید بشم؟  مادر شوهر گفت حسنا  خیلی دختر مهربونیه آزارش به هیچکی نمیرسه میخواست طلاق بگیره  حق هم داشت  همیشه باید تنها باشه  . همسر نذاشت اسیرش کرده  .چیکار کنه چاره نداره

خواهر شوهر گفت چرا چاره نداره ؟ حسنا جون تو جوونی تا کی میخوای خودتو توی این زندگی پیر کنی؟ همسر که تا عمر داره از زن و بچه اش دست نمیکشه  برای چی دوم باشی؟ فکر نکنی من باهات دشمنم  تا دیدمت خیلی ازت خوشم اومد تو آشپزخونه بودی به همه گفتم حیف این حسنا برای این زندگی  . نگفتم ؟ خواهر دیگرش تایید کرد .گفت  آره به خدا همه تو رو دوست داریم تو به ما بدی نکردی  دلمون میسوزه باید عذاب بکشی . ما هم زنیم میفهمیم

همسر گفت چرا عذاب بکشه ؟ مگه زندگی حسنا چه عیبی داره ؟ برای چی اینا رو میگی؟ مادر شوهر گفت عیب نداره ؟ تک و تنها میذاری میری. حق هم داری زندگی داری زن و بچه داری باید به اونها برسی این چه گناهی کرده باید بسوزه و بسازه ؟ اسیر آوردی؟ چرا نمیذاری بره دنبال زندگیش ؟  چرا نگفتی تو آزادی تصمیم بگیری؟

همسر گفت عصبانی بود یه چیزی گفت . همه وقتی دعوا میکنن میگن طلاق میخوایم . شماها اومدین مهمونی یا   زندگی ما رو به هم بزنین ؟ خواهر شوهر اول گفت ما کاری به زندگی شما نداریم میگیم گناه داره زن جوون بدبخت بشه آهش دامنتو میگیره دامن مارو هم میگیره .مادر شوهر گفت حسنا جون راستشو بگو تو نمیخوای شوهرت فقط مال خودت باشه  زندگی خودتو داشته باشی ؟ گفتم اگه راستشو بخواین همین الان هم شوهرم مال خودمه من از اول همه چیز رو میدونستم اگر خانوم اولی موافقت نداشت هیچ وقت قبول نمیکردم. الان  هم میدونم  شرایط زندگی من اینه .

توی دلم غوغا بود . ناراحت بودم و  دلم میخواست بگم  آره غلط کردم اما نمیتونستم بگم . مادر شوهر  گفت هیچ ناراحتی نداری؟ گفتم همه زندگی ها ناراحتی داره هیچ زندگی بدون مشکل نیست من مشکلاتشو قبول میکنم چون به شوهرم اطمینان دارم میدونم  دوسم داره  وهر کاری از دستش بر بیاد برای آرامش و راحتیم میکنه . خواهر شوهر دوم گفت برات چیکار کرده؟ غیر از اینه که تنهات میذاره ؟ اینم شد زندگی ؟ خواهر شوهر اول گفت ما همه چیز رو خبر داریم  میفهمیم چقدر ناراحتی .

به حدی عصبانی بودم که دلم میخواست داد بزنم و دعوا کنم عصبانی. خیلی خودم رو کنترل کردم . گفتم من  و همسر همدیگه رو دوست داریم و نمیخوایم از هم جدا بشیم  اوضاع زندگی ما  اینطور  ادامه پیدا نمیکنه که همیشه تنها باشم .تا حالا مراعات حال مریضی خانوم اولی رو کردم  مراعات کنکور و آینده بهار رو کردم  . خودم به همسر میگفتم بیشتر اونجا باش تا به  آینده بچه لطمه نخوره .

مادر شوهر بر حسب دلسوزی حرفی زد که  به ضرر خودشون شد . گفت تو باید بچه خودت رو داشته باشی زندگی خودت رو داشته باشی تا کی میخوای مراعات زن و بچه همسرو بکنی؟  گفتم اشکال نداره راه دوری نمیره  بچه ما هم به دنیا اومد اونا مراعات منو بچه رو میکنن . خواهر شوهر دوم گفت مگه بچه ای وجود داره ؟ از حرصم و با پررویی تمام گفتم به نظر من زوده  ولی همسر اصرار داشت  اقدام کردیم  به زودی میخوایم بچه دار بشیمشیطان

این حرف باعث شد ساعتی دوتا خواهر شوهر و یک مادر شوهر صحبت کنن که مگه میشه  بابا بالای سر بچه نباشه و  حیفه خودت رو حروم کنی و پابند بچه بشی و حرفهایی از این قبیل که از دوباره بازگو کردنش حرصم میگیره . گفتم خدا نکنه بابا بالای سرش نباشه دور از جون همسر.  هر وقت میبینم چقدر بهار رو دوست داره و مسئولیت پذیره خوشحال میشم و  مطمئن میشم پدر با مسئولیته .آخ 

همسر اول کار از شنیدن سخنرانیهای من تعجب کرده بود اما بعد بسیار ذوق زده و خوشحال بود تا جایی که صورتمو بوسید به شوخی گفت حسنا جون اینا نمیدونن که من چقدر خوبم  مگر اینکه تو بهشون بگی . خواهر شوهر دوم گفت اه تو خوبی؟  حسنا جون گول زبون اینو نخور  نذار مغزتو شستشو بده . همسر دستشو انداخت دور کمر من گفت حسنا جون اینا قدر منو نمیدونن فقط تو میدونی و دوباره صورتمو بوسید . مادر شوهر  خندید و زد به پشت همسر گفت مثل خر شانس داری هر زن دیگه ای بود تا حالا از دستت فرار کرده بود .

ته دلم مونده بود بگم آره مثل خر شانس داره من هم دلم میخواد بگیرم خفه اش کنم تا نفسش در نیادکلافهبعد از اون به صحبت های معمول گذشت  . خواهر شوهر ها با سیاست و خوش اخلاق بودن تمام اون مدت با خنده و شوخی و بدون استرس حرفهاشون رو میزدن . خواهر شوهر دوم گفت حسنا جون نمیخوای خونه تو به ما نشون بدی؟  رفتیم همه جای خونه رو اعم از اتاقها و آشپزخونه و حتی حمام و انباری رو نظاره کردن . خوب شد همه جا رو تر و تمیز کرده بودماوه.

توی اتاق خواب خواهر شوهر دوم به فکرش رسید سوال کنه کمدهام جا دار هست یا نه .نمیدونم چرا توی اتاق دیگه به ذهنش نرسید . فهمیدم فضولی اش گرفته توی کمد من رو ببینه باز کردم نشونش دادم و مطمئن شد که  جا داره و همه چیز داخلش مرتب و منظم هست  لباسهای همسر هم بود گفت همسر اینجا  وسایل داره ؟ گفتم بله میبینید که آخ با خوش اخلاقی هر جا رو میدیدن از سلیقه  من و خوشگلی خونه تعریف میکردن و لبخند به لب بودن . وقتی در کمد  رو باز کردم  خواهر شوهر اول بسیار خودمونی شد لپ منو کشید و نوازشی کرد و دست در گردن من انداخت  گفت آخی چقدر تمیز و مرتبه تو یاد بگیر و دوتایی خندیدند و خواهر شوهر دوم گفت یاد گرفتم وقتی برگشتم میفتم به جون خونه  تمیزش میکنم .  وقتی نشون دادن خونه تموم شد خواهر شوهر دوم منو بوسید گفت خونه ات خیلی خوشگل بود هلو تعجب من نفهمیدم  بالاخره این عزیزان  خوشحالن یا ناراحت متفکر بعد از اون هم به بگو بخند گذشت و دور هم نشستیم به حرف زدن و خوردن  چای و میوه و شیرینی  .

موقع رفتن همسر میخواست برسونتشون تعارف کردن که حسنا رو تنها نذار ما میریم ولی همسر برد رسوندشون . گفتم خوشحال شدم باز هم از اینکارا بکنین و گفتن میایم پیشت. مادر شوهر گفت این دفعه باید بابا رو هم بیاریم . گفتم تشریف بیارین . همسر توی راه خونه بهم زنگ زد و ازم تشکر کرد  و تا میتونست زبون ریخت که چقدر تو خوبی . گفتم باشه خر شدم بس کن از این حرفها گوشم پره .

من موندم و تر و تمیز کردن و مرتب کردن خونه  وهنوز هم نفهمیدم منظورشون چی بود ؟متفکر یعنی باز هم میان و پدر شوهر که تا حالا حتی حاضر نشده تلفنی  با من حرف بزنه میاد خونه من؟سوال هر چه بود مهم نیست .  الان انگیزه ام فقط گفتن حرفهام درست کردن اوضاع زندگی ام هست