بالاخره من اومدم از شمال رفتن و خواهر شوهرها بنویسم اصلا هم دلم نخواست تو عنوان به خواهر شوهرها اشاره کنم . نه که الان خواهر شوهرها فهمیدن و ناراحت شدن و اسم نبردن تو عنوان براشون بزرگترین مساله بود . از اون جهت میگم
طبق معمول که شمال هر گونه هوایی داشته باشه و یا شلوغ باشه خلوت باشه ... هر چی باشه من دوستش دارم و خوشحالم ، این بار هم همینطوری بود و خوش گذشت .پنجشنبه عصری که فرداش میخواستیم برگردیم بابا خونه نبود و رفته بود عیادت یکی از دوستهاش. همسر وشوهرخواهرها و بچه ها رفتن یک جای گردشی که داخل شهر نیست ولی زیاد هم دور نیست.من هم که دیدم خواهرهام حوصله ندارن برن و گفتن که خونه هستن و مامانم هم نمیره از خدا خواسته گفتم نمیام و نشستیم چهار تایی دور هم صفا کردیم
وقتی اومدن دیدم همسر نمیتونه راه بره از کمر درد . نگو همونجا زمین خورده بوده و زمین خوردنه خیلی مهم نبوده یک کم دست و پاش زخمی شده بوده و خراش برداشته بود ولی ظاهرا میخواسته خودش رو نگه داره که بدتر زمین نخوره و از یک جایی نیفته ، بد جور خودش رو نگه داشته و به کمرش فشار اومده . خودش که میگفت کمرم صدا داد و فکر کردم شکسته . اون موقع که هول شده بودم از دیدن همسر تو اون وضعیت چیزی نگفتم بعدا میخواستم بهش بگم تو توی اون هیر و ویر صدای کمرت رو چطوری متوجه شدی ؟ بعد از اون هم برگشته بودن و رفته بودن بیمارستان و دکتر دیده بود و عکس هم گرفته بود گفته بود هیچی نشده که خطرناک باشه و دردش هم برای ضربه خوردن هست و چاره اش هم استراحت . آمپول هم بهش زده بود و پماد و کمربند و واکر هم گرفته بودن.
با اینکه خدا رو شکر خیلی مهم نبود ولی کمرش خیلی درد میکرد و نمیتونست تکون بخوره .من الان که گذشته، فکر میکنم اصلا چیزی نشده بود و مهم نبود ولی اون موقع هول شده بودم و ناراحت . چون فهمیدم جای خطرناکی زمین خورده و میتونست اتفاق خیلی بدتری براش بیفته .انقدر هم غر زدم که تو اونجا چیکار داشتی آخه .رفتی اون نقطه چه منظره بینظیری رو ببینی حالا ؟ از دور نگاه میکردی
رفتم از تو کشو بتادین بردارم ببرم دوباره بزنم روی خراشهاش.چشمم پر اشک شده بود رنگ و رو هم نداشتم چیزی نمونده بود بزنم زیر گریه .مامانم دید گفت یعنی تو انقدر همسرو دوست داری که اینجوری رنگ و روت پریده ؟ چیزیش نشده که .خدا رو شکر به خیر گذشته .گفتم نه من خوبم . مامان گفت از قیافه نگرانت معلومه خوبی .یک دفعه یاد حرف یکی از دوستهام افتادم که تو گیر و دار یک سری مشکلات همین اواخر به من گفته بود. خلاصه حرفش این بود که تو نگاه نکن مامان بابات حمایتت میکنن جگر گوشه شون هستی دوستت دارن ولی این اون زندگی نیست که برات میخوان و نگرانت هستن .به دوستم گفته بودم همون موقع که راست میگی و اگر مامان بابا حمایت میکنند برای این هست و اگر زیادی اصرار نمیکنن که تو این زندگی نباشم برای اینه که فکر میکنن من اسیب بیشتری ببینم
.
تو اون لحظه این فکرها همینطور تو سرم میچرخید . خیلی هم طول نکشید میخواستم از اشپزخونه برم بیرون برگشتم به طرف مامان گفتم من فقط نگران شدم که بدتر از این نشد فکر کردم اگر از اونجا افتاده بود پایین چی وگرنه میدونم چیزیش نیست.اصلا به دوست داشتن ربط نداره . اگر برنمیگشتم و این حرف رو نمیزدم بهتر بودچون نتیجه اون فکرها که به سرم اومده بود و اون حرفها این شد که صدام میلرزید و بیشتر بغض کرده بودم .بیشتر هم ناراحت شده بودم که مثلا اومدم درستش کنم مامان نگران نباشه بدتر شد که .
مامان اومد بتادین و پنبه رو از دست من گرفت گفت بده من ببرم براش بزنم تو یه آبی به صورتت بزن برای همه چای بریز بیار.تو اون فاصله که من چای بریزم و به سفارش دو تا از خواهرزاده ها براشون شربت درست کنم ، مامان زحمت کشیده بود هم به خراشهاش بتادین زده بود هم پماد کمرش رو زده بود و هم کمربندی که از داروخانه گرفته بودن براش بسته بود . بعد هم شوهر خواهرم کمک کرده بود بیاد تو هال رو مبل دراز بکشه ..من که چای رو بردم مامان رفت برای من و همسر نبات آورد بریزیم تو چاییمون . شوهر خواهر بزرگم فوری به شوخی اون یکی شوهر خواهرم گفت تبعیضو میبینی؟ خاله جون برای این دوتا نبات آورد برای ما نیاورداون یکی هم گفت اره دیدم. حسنا ته تغاریه خودش و شوهرش شدن لوس مامان . مامان خنده اش گرفته بود گفت برم برای این دوتا هم نبات بیارم تا کمبود محبت نگرفتن
من گفتم نمیخواد مامان خودشون جای نباتو تو آشپزخونه بلدن . اصلا من به شما دوتا مشکوکم از قدیم گفتن با جناق رفیق نمیشه از کجا معلوم شما دوتا هلش نداده باشین؟ به همسر گفتم هلت دادن بگو ازشون نترس. شوهر خواهرم گفت حالا یک چیزی هم بدهکار شدیم . گفتم بله همسرو صحیح و سالم بردین با کمر درد برگردوندین نبات هم میخواین ؟
گفت نه بابا نبات نخواستیم تو ما رو قاتل نکن
. البته من بعد این شوخیها رفتم براشون نبات آوردم
در هر حال اون شوخیها باعث شد از اون حال و هوای نگران در بیام . بعدا دیدم انگار مامان هم نگران من شده گفت من که نگفتم چرا دوستش داری گفتم خدا رو شکر به خیر گذشته چیزی نشده. لازم نیست انقدر نگران بشی .مامانو بغل کردم بوسیدم و یک عالمه خدا رو شکر کردم برای بودنش برای دست مهربون مادرانه اش برای بوسه اش و این که گفت انقدر حساس نباش دختر گلم
بگذریم . همسر اون شب میشه گفت بهتر بود چون روزهای بعد خیلی بدتر کمرش درد میکرد . مخصوصا که مجبور بودیم برگردیم و موقع برگشت هم تو راه پر ترافیک که متاسفانه چند تا تصادف هم شده بود و ترافیک بدتر شده بود، موندیم . با این که تو راه صندلی رو خوابونده بود و دراز کشیده بود و جاش هم راحت بود ولی باز هم اذیت شد .
روزهای بعدی دیگه خیلی خیلی بد بود . البته شما مقداری ناز و ادا و لوس شدن رو هم اضافه کنید به این جریانمن انقدر وقت و بیوقت کمر درد میگیرم باهاش کنار میام و انقدر ناز و ادا نمیام
راه که نمیتونست بره به زور و با واکر و در این حد که بره تا دستشویی . بقیه اش رو یا نشسته بود یا دراز کشیده . زیاد هم مینشست باز بدتر میشد . میگفت حتی وقتی نفس میکشم هم تیر میکشه و درد میگیره . من این حس رو درک میکردم چون کمر خودم هم وقتی درد میگیره همین حالت رو دارم
ولی یک کم میگذره بهتر میشه و مثل همسر نیست که کمر درد معضلی شده بود . روز اول من که اومدم سر کار و همه چیز رو دور و برش آماده گذاشتم . مجبوربود برای یک جلسه ای بره سر کار پسر خواهرش اومده بود دنبالش و برده بود و دوباره برگردونده بود دیگه زنگ میزد صداش معلوم بود درد داره وخیلی اون رفتن و اومدن براش سخت بوده .دوباره دکتر هم بردمش و دکتر تهران هم همون حرف رو زد که باید استراحت کنه .
روزهای بعدی هم همین منوال بود دیگه بیرون هم نرفت و استراحت کرد.البته چند بار باز مجبور شد . از طرف محل کار راننده میومد و میبرد و زود هم بعد تموم شدن کارش میاوردش . باز هم واکرش همیشه همراهش بود چون بدون اون اصلا نمیتونست .یا اگر چیزی امضا کردنی بود باز همون میاورد یا خواهر زاده اش .من هم که در نقش مراقبت کننده و ایضا نازکش بودم فلاسک آب جوش و تی بگ و چای سبز و نسکافه و کیک و میوه و آبمیوه وهر چی خوردنی بود میذاشتم رو میز دم دستش غذاش رو هم میریختم تو ظرف غذا گرم بمونه با بشقاب اینها میذاشتم کنارش میرفتم دیگه خودش بقیه کارها که دراز کشیدن تو خونه خنک و استراحت کردن و خوردن و تلویزیون دیدن و تلفن زدن وسر در لپ تاپ داشتن ، بود انجام میداد . خسته نباشه واقعا
البته دستشویی رفتن با مشکلات و با واکر راه رفتن به این مکان حیاتی رسیدن رو هم از قلم نندازیم
وقتهایی هم که مجبور میشد بره محل کار و حتما باید تو جلسه ای میبود رو هم با بد جنسی ندید میگیرم فقط قسمت بخور بخواب در خونه رو پررنگ میبینم
وقتی هم که برمیگشتم شده بودم پرستار و مرتب کار داشتم تا شام آماده کنم و غذای فردا و جمع و جور کردن وسایل و ایضا جمع کردن ناز و ادای همسر و ماساژ دادن کمرش که تا من رو میدید لوسی خونش بالا میرفت شب هم که تازه میخواستم بخوابم استراحت کنم ، همسر نمیتونست بخوابه و کمر درد شبها بیشتر امانش رو میبرید
. من هم دلم میسوخت میدیدم انقدر کلافه هست نمیخوابیدم تا کمرش اروم تر بشه خوابش ببره .در هر حال الان خدارو شکر خوبه . البته میزان ناز داشتن همسر باعث میشه که نگه کاملا خوبم و هر از گاهی میگه تیر میکشه و درد داره و ازا ین مسائل .ولی به نظر من همین که راه افتاده خوبه
این رو با توجه به این میگم که خودم گاه و بیگاه کمر درد رو تحمل میکنم و انقدرهم ناز ندارم .
و اما خواهر شوهرها .این که الان شوهر خواهر های همسر از زندگی ما خبر دارند رو تو کامنتها گفته بودم . همسر خودش خواست که بگه و با پدر شوهر هم دوتایی گفتن به بزرگه و به اون یکی هم که همون موقع تلفن زد . اتفاقا طوری هم گفته بود که اصلا برای خواهر شوهرها بد نشد از این نظر که مخفی کردند و ... در هر حال اینها بماند که خودش طولانی هست . این که خواهر شوهرها چه کردند و چه اعصابی از خودشون خورد کردن و در مقابل چه اعصابی از من و چه استرسی ایجاد کردند و همینطور چه استرسی به خانوم اولی و بهار هم وارد کردند با حرفهای به ظاهر دلسوزی و در باطن اعصاب طرف رو خورد کردن ، هم بماند . مخصوصا خواهر شوهر اول که اینجا بود دم دست . البته اون یکی هم از اون سر دنیا بیکار نبود . این که همسر هم انتظار داشت من جواب ندم و نمیذاشت تلفنهاشون رو جواب ندم یا بلاک کنم و این رو بی احترامی میدونست و هی میگفت بذار بگن تو هیچی نگو من خودم جوابشون رو میدم هم بماند . اصلا دورانی بود ها
همسر هم جوابشون رو میداد ولی خوب حریف نمیشد . بالاخره بعد یک مدتی خودشون بهتر شدن خدا رو شکر و بس کردن
.
این سری که خواهر شوهر دوم با شوهر و بچه هاش اومد ایران همسر نرفت دیدنشون و فقط تلفن زد . صد البته در تمام این مسائل من رو مقصر میدونن که یادش میدم .در حالی که نه من یاد میدم نه این که همسر آدمی هست که به یاد دادن توجه کنه و انقدر منتظر حرف من باشهولی کو گوش شنوا از طرف خواهر شوهرها . البته از حق نگذریم مادر شوهر تو این مسائل اخیر خیلی بهتر بود . شاید چند باری به تحریک دخترهاش حرفی زد ولی خوب زیاد مهم نبود .البته نا گفته نماند مادر شوهر قبل این مسائل حسابی من رو شرمنده و خجالت زده اخلاق خوشگلشون کرده بودند که دستشون درد نکنه
. باز هم با ساکت موندن من و حرف زدن ایشون تموم شد و گذشت .
قرار بود از شمال که برگشتیم بریم و همسر گفت با هم میریم دیدنشون .به مادر شوهر هم گفته بود و اون هم نگفته بود نیا . نشد بریم .همسر زمین خورد و کمر درد داشت تو خونه بود . نمیدونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود و چه حرفی بین خودشون شده بود که همسر گفت اونها میخوان بیان عیادت من که کمر درد دارم . هم منو ببینن هم این که من اونها رو ببینم .اگر کمر درد نداشت که میگفتم خودت برو دیدنشون اصلا من هم نمیام پشیمون شدم .ولی دیگه نمیشد بگم نه
شوهر خواهر همسر هم زودتر برمیگرده میره چون کار داره و خواهر شوهر و بچه ها بیشتر ایران میمونن .
قرار شد شام بیان و من هم عزا گرفته بودم واقعا . به دلیل این که میترسیدم دوباره بیان و برن و یک شری درست کنن وگرنه مهمون اومدن که مشکلی نداره. همسر هم کمر درد داشت یک کلمه آدم بهش میگفت صداش در میومد. مخصوصا که حرف مامانشون اینها و خواهرشون اینها هم باشه البته من زیاد هم حرف نزدم. برای غذا هم خودش یک منو به من گفت درست کنم که مونده بودم این غذاها چه ربطی به هم داره
من هم خریدهامو کردم و برنامه ریزی کردم چیکار کنم همه چیز رو آماده کردم و خورشها و سوپ رو شب قبلش درست کردم. مایه پلو رو هم از بیرون آماده گرفتم .میز رو هم از نظر قاشق چنگال و بشقاب لیوانها و.... بقیه چیدم . دیسها و بقیه ظرفها رو هم آماده گذاشتم . مونده بود برنج و سالاد و اینها که همون روز تند تند رفتم خونه و دو تا برنج رو رو آماده کردم . دسر هم وقت نداشتم مجزا و مفصل درست کنم ولش کردم . از بیرون هم نگرفتم .میوه و شیرینی رو چیدم . برای درست کردن یک اسموتی خوشمزه هم وسایلش رو آماده کرده بودم از قبل . دیدم همسر یک جا نشسته کار نداره وسایل سالاد رو دادم بهش درست کنه بیکار نباشه
بقیه مخلفات هم از ماست و ترشی و سبزی و ..... تند تند آماده کردم .طوری برنامه ریزی کردم که از دوش گرفتن و به خود رسیدن و لباس خوشگل هم غافل نشم .
خدا رو شکر همه چیز آماده شد و استرس غذاها و پذیرایی رو نداشتم .فقط استرس دیدن روی ماه خواهر شوهر ها رو داشتم .
مهمونها دو تا خواهر شوهرها و شوهرهاشون و بچه هاشون و مادر شوهر پدر شوهر و برادر شوهر اول بودن .شوهر خواهر شوهر اول رو روز پدر دیده بودم و خواهر شوهر هم زحمت کشیده بود حرصش رو یواشکی دور از چشم شوهرش و بقیه سر من خالی کرده بود اون روز هم دیرتر اومدن از بقیه . ولی این یکی رو ندیده بودم . خواهر شوهر دوم همیشه عادت داره شدیدا حفظ ظاهر میکنه .یعنی آدم این رو میبینه یک دفعه شوک میشه که اشتباه نمیکنه این همون هست که تلفنی افاضات میکرد الان جلوی شوهرش میگه حسنا جون خوبی و خیلی شیک و مهربون روبوسی میکنه؟
بچه هاش هم ماشالله خوب بودن و خیلی دوست داشتنی و مودب. بچه های خواهر شوهر اول هم همینطور هستن . البته دخترش زیاد با من حرف نمیزنه در حد سلام علیک ولی دختر خوبیه در کل.
همسر هم که خواهرهاش انقدر تحویلش گرفتن که وای کمرش درد میکنه البته مادر شوهر هم نگرانش بود و ابراز نگرانیش هم کاملا واقعی بود از نوع دوست داشتن پسرش. پدر شوهر هم همینطور ولی خواهر شوهرها دیگه زیادی شلوغش کرده بودن. خبر نداشتن من یکی که خوشحال هم میشم اصلا میگم برادرتون رو بردارین با خودتون ببریدمراقبش باشید
تا قبل از شام بیشتر خودم رو توآشپزخونه مشغول کردم و پذیرایی قبل از شام رو هم انجام دادم .برای شام اول مخلفات رو بردم گذاشتم رو میز. غذاها رو هم کشیدم تا یک دفعه ببرم . بار اول بردم گذاشتم رو میز رفتم تو اشپزخونه بعدی رو ببرم ، هیچکی به روی مبارک نیاورد همسر هم که نمیتونست تکون بخوره وگرنه خودش همیشه کمک میکنه . برادر شوهر بلند شد اومد ببره . هر چقدر هم گفتم من خودم میبرم گفت نه زودتر تموم بشه . بعد دختر خواهر شوهر دوم و پسر خواهر شوهر اول بلند شدن اومدن با داییشون کمک کردن ببرن سر میز. بقیه هم اصلا واکنشی نشون ندادن
سر شام همسر گفت من به حسنا گفتم این غذاها رو درست کنه . فسنجون رو بابا دوست داره قورمه سبزی رو مامان آلبالو پلو هم برادر شوهر . بقیه هم که همه غذاها رو دوست دارن.خوبه نگفت سوپ هم برای بقیه خواهر شوهر دوم با لبخند گفت یک دفعه بگو ما رو اصلا حساب نکری فقط مامان و بابا و برادر شوهر .شوهرش گفت راست گفته من یکی که همه غذاها رو دوست دارم و تشکر کرد از من که زحمت کشیدم و چند جور غذا درست کردم . در کل شوهر خواهر شوهر دوم خیلی خوش زبونه .البته برای من که خوش زبونی نکرد در حد تشکر و اینها .ولی در کل تو صحبتهاش خیلی خوش زبونی داره اون یکی ساکت تره و زبون باز نیست یا زیاد با دیگران شوخی کنه یا این که از سر جاش بلند بشه اینور اونور بشینه با همه سر حرف رو باز کنه.
همسر هم که نمیتونست بلند بشه برای خودش غذا بریزه . همین که با کمر درد اومد نشست سر میز خیلی بود . خواهر شوهر میخواست براش بکشه سوال کرد چی میخوره .دیدم لوسی خون همسر هنوز انقدر بالا نرفته گفت ممنون تو برای خودت بریز حسنا میدونه من چی میخورم زحمتشو میکشه. جالب بود من اصلا هیچ ایده ای هم نداشتم که الان چی میخواد بخوره خواهر شوهر هم باز با لبخند گفت خوبه دیگه حالا حسنا میدونه ما نمیدونیم
خواهر شوهر دوم با لبخند ظاهرش رو حفظ میکنه . البته اولی هم همینطوره ولی گاهی اوقات از دستش در میره . اون شب هم از مواقعی بود که من واقعا نگران شدم این بنده خدا الان جای چشم و ابروش در صورتش تغییر میکنه بس که به مامان و خواهرش در هر فرصتی اشاره کرد و چشم و ابرو چرخوند
بعد از شام هم باز هیچکی واکنشی نشون نداد . دوباره برادر شوهر میخواست کمک کنه و البته دختر خواهر شوهر دوم که من گفتم فقط غذاها رو میبرم شما زحمت نکشین بقیه باشه اخر شب جمع میکنم . برای غذاها کمک کردن و برادر شوهر سینی برداشت لیوانها رو هم جمع کرد اورد که گفتم بقیه بمونه و زحمت نکشه . تا حدی بود که شوهر خواهر شوهر دوم به برادر شوهر گفت فقط تو کمک کردی . منم بیام کمکت ؟ بقیه باز به روی مبارک نیاوردن . اصلا خنده دار بود حاضر نبودن یک تعارف بکنن اقلا من بگم نه راحت باشین
هر چند این رو بگم که خودم هم دوست ندارم کمک کنن . همیشه فکر میکنم مهمون باید از مهمونی لذت ببره و کیف کنه و راحت باشه .اصلا نباید بلند بشه کمک کنه حتی اگر صمیمی هم باشه من حتی الامکان نمیذارم کسی کاری انجام بده . هر کی مهمون دعوت میکنه باید کارهاش رو هم خودش بکنه .ولی این که اینها اینطوری واکنش نشون میدادن خنده دار بود . من رفتم چای بردم و میوه گذاشتم و رفتم تو اشپزخونه غذاها رو جابجا کنم ، خواهر شوهر دوم دنبالم اومد .
خواهر شوهر لاغرتر شده بود و گفت رژیم گرفتم و ورزش رفتم . البته قبلا هم خوب بود ولی این بار خوبتر شده بود .تو عکسهاش زیاد معلوم نبود ولی همینطوری چرا . یک بلوز آستین حلقه ای یقه دار با طرح گلهای خوشگل پوشیده بود با شلوار سبز که دقیقا رنگ یکی از گلهای بلوزش بود . موهاش هم هایلات عسلی خوشگل کرده بود.آرایشش هم خوب بود . قد بلند هم هست به نظر من خیلی برازنده وشیک شده بود . هیچوقت برای من فرق نداره طرف مقابل دوستم باشه یا با من مشکل داشته باشه وقتی میبینم خوشگل و خوش تیپ شده لذت میبرم و خوشحال میشم و دوست دارم به خودش هم بگم . برای همین به خواهر شوهر هم گفتم که خیلی خوشگل شده . گفت مرسی تو هم خوبی. یعنی من نمیدونستم چطور جلوی خنده ام رو بگیرم .از اونجایی که خیلی شیک و ست بودم از نظر لباس و مو و ارایش هم مناسب و شیک ، این تو هم خوبی دیگه آخرین حد تعریف کردن خواهر شوهر بود
به این نتیجه رسیدم که خیلی خوب بودم
البته این موضوع رو از همون اول از نگاه کردنهای سر تا پای خواهر شوهرها و مادر شوهر دریافته بودم.
مادر شوهر هم اومد تو اشپزخونه . سر میز پدر شوهر گفته بود حسنا سهم من یادت نره . منظورش این بود که بدم ببرن غذا رو . من هم گفته بودم حتما از اول هم سهم شما رو کنار گذاشته بودم . بعد مادر شوهر اصلا از این اخلاقها نداره که ناراحت بشه و همیشه هم خودش اعتراف میکنه که حوصله آشپزی نداره و تازه استقبال میکنه از این که یکی براشون غذا بده . اومد تو اشپزخونه که بگه از قورمه سبزی و آلبالو پلو هم که زیاد مونده براشون بریزم . گفتم حتما من برنج ساده هم براتون میذارم که دیگه راحت باشین دوباره برنج نذارین . گفت باشه بذار دستت درد نکنه . خواهر شوهر قیافه دیدنی داشت . گفت مامان چرا ؟ من که هستم خودم درست میکنم . مادر شوهر هم ظاهرا هماهنگ نبود .گفت نمیخواد تو درست کنی. تو هم که مرتب اینور اونوری . تو خونه بند نمیشی. حسنا که درست کرده خوشمزه هم هست . اینهمه هم که زیاد اومده . بابات که خیلی غذاهاش رو دوست داره .خواهر شوهر این بار رو دیگه بدون لبخند گفت خوش به حال حسنا که دستپختش خوبه
مادر شوهر که رفت من هم مشغول ریختن غذاها تو ظرف بودم برای بردن . خواهر شوهر چایی به دست ایستاده بود . بهش گفتم شما بفرمایید من الان میام . گفت هستم حرف میزنیم . تو دلم گفتم خدا به خیر بگذرونه گفت چه خبر؟ گفتم هیچی سلامتی . شما خوبید؟ فوری برگشت گفت تو بهتری. یعنی با یک کنایه ای گفت که معلوم بود میخواد شروع کنه. شد همون خواهر شوهر طلبکار
گفتم ببخشید متوجه نشدم . گفت خیلی هم خوب متوجه شدی .خوش به حالت حسنا جون به هر چی میخواستی رسیدی . گفتم مثلا چی ؟ دو تا مورد رو اشاره کرد . گفتم این دو تا رو که من اصلا نمیخواستم که بهش رسیده باشم یا نه بقیه رو هم زحمت نکشین که بگید چون احتمالا مثل همینها سوء تفاهم شده باز با کنایه گفت آره میدونم . گفتم انشالله که بدونید. من دیگه چی بگم . گفت هیچی نگی بهتره . من هم حرف نزدم
بس نکرد گفت وقتی رفتیم یادت نره زود به برادرم خبر بدی که چی گفتم ها . برای من که مهم نیست. گفتم خوب خدار و شکر که براتون مهم نیست .
بدون مقدمه برگشت گفت از خانوم اولی خبر داری؟ گفتم خدا رو شکر تا جایی که من خبر دارم و به من مربوط میشه خوبن. اگر شما زحمت نکشید طبق معمول براشون تعریفهای رنگارنگ و دور از واقعیت نکنید و اعصابشون رو بهم نریزید .گفت راست میگی الان مشکل منم . گفتم نه ولی خیلی زیباتر و منطقی تره که شما خودتون رو درگیر مشکلات دیگران نکنید. اون روی خواهر شوهری اش رو نشون داد گفت جمع کن بابا این حرفاتو حوصله ندارم .من هم لال شدم نمیدونستم چی بگم هیچی به ذهنم نرسید . تنها کاری که کردم یکی از ظرفهای غذا رو درش رو بستم و به حالت اعتراض با صدا و محکم گذاشتم اونطرف تر .خودم هم سینی رو برداشتم رفتم از اشپزخونه بیرون به هوای جمع کردن استکانهای چای . فرصت رو هم از دست ندام روبروی همسر بودم مثلامیز رو جمع کنم ،مثل خواهر شوهر اول در اون لحظه جای چشم و ابروم عوض شد به همسر اشاره کردم و به اشپزخونه نگاه کردم . خواهر شوهر هم همچنان سنگر رو حفظ کرده بود نیومد بشینه .
خوشبختانه همسر نکته رو دقیقا گرفته بود دیدم بلافاصله خواهرش رو صدا کرد گفت برای چی تو اشپزخونه هستی بیا اینجا بشین ببینیمت . خواهر شوهر گفت کاری نمیکنم حسنا جون غذاها رو جابجا میکنه من هم هستم تنها نباشه .ای خدا از این خواهر شوهر همسر گفت چون هیچ کاری نمیکنی و فقط وایستادی نگاه میکنی گفتم بیا اینجا بشین اگر کمک میکردی که صدات نمیکردم . میترسم حوصله ات سر بره خواهر شوهر بازی در بیاری.در اون لحظه تاریخی اصلا نتونستم لبخند پت و پهن خودم رو به نمایش نگذارم
خواهر شوهر گفت نترس .حسنا خودش گفت کمک نمیخواد . عزیزم کاری هست من بکنم ؟ عزیزمش من رو کشت رسما
گفتم نه اصلا هیچ کاری نیست زحمت کشدین منو تنها نذاشتین . حالا بفرمایید خسته میشین من هم دیگه دارم میام . از حق نگذریم من هم دست کمی در حفظ ظاهر ندارم ها
با توجه به این که همسر نمیتونست بیاد تو اشپزخونه و از همونجا صحبت میکرد و این مکالمات با صدای بلند انجام شد همه شنیدن ، دلم خنک شد
بعد هم که رفت . من هم رفتم نشستم و تعجب میکردم باز هم شده بود همون خواهر شوهر لبخند به لب و خوش زبون در جمع یک بار هم از خونه تعریف کرد و این که خوشگله و ببینه همه جا رو . ذهنم رفت طرف بار اول که اومده بود و همه جای خونه رو سرک کشید و چه حرفهای بیموردی که به خانوم اولی نگفته بود . فوری گفتم خونه همینه دیگه اونطرف هم که اتاق خوابها . گفت اتاقاتون بزرگه ؟ گفتم اندازه اتاقهای خونه قبلی چیز خاصی نداره . از جام هم تکون نخورم که بیا بریم ببین . اون هم ادامه نداد که ببینه خوشبختانه . اگر این رو نمیگفتم که حتما مثل بار قبل تا توی کمدهای من رو هم میخواست سرک بکشه
یک بار هم حرف برادر شوهر دوم و جاری بود که جاشون خالیه و بیشتر از اون حرف خالی بودن جای نی نی خانوم . خواهر شوهر دوم گفت امشب جای بهار هم خیلی خالیه .دعوتش نکردی ؟ خونه شما نمیاد؟ قبل از این که من حرف بزنم همسر گفت دوست داشته باشه خونه ما هم میاد .شوهرش هم فکرمیکنم شدیدا منتظر فرصت بود سوال بپرسه .به من گفت رابطه شما و بهار خوبه ؟ گفتم همونطوری هست که باید باشه . بهار دختر فوق العاده خوبیه .از همه نظر . گفت بله میدونم بهارخیلی دختر خوبیه .خواهر شوهر هم خودش حرف پیش میکشه و سوال میکنه عیب نداره شوهرش میگه عیب داره . چون فوری به شوهرش گفت از چه نظر پرسیدی؟ اون هم گفت همینجوری. اون ابرو بالا انداختن و سر تکون دادن و آها ای که خواهر شوهر به شوهرش گفت معنی و مفهموم این رو داشت که دیگه سوال نکن حرف هم نزن
البته اون هم دیگه حرفی در این مورد نزد و معلوم بود نکته رو گرفته
در هر حال شب نسبتا خوبی بود ( به جز قسمت اشپزخونه ) و موقع رفتن هم همه از مهمون نوازی ما تشکر کردن . در ضمن خواهر شوهر دوم یک دسته گل خوشگل آورده بود . خواهر شوهر اول یک جعبه باقلوای تازه و خوشمزه . بقیه هم هیچی
. یعنی مادر شوهر گفت بچه ها گل و شیرینی گرفته بودن ما هیچی نگرفتیم . البته اونها قبل از این هم خونه ما اومده بودن . یک بار که خودم دعوت کرده بودم قبل از این که شوهر خواهرهای همسر بدونن . یک بار هم همین دفعه که مامان و بابا تهران بودن مادر شوهر اینها میخواستن بیان دیدن مامان و بابا که همسر گفت تو زنگ بزن برای افطار دعوت کن که من مجبور شدم زنگ بزنم افطار دعوت کنم که اومدن . در این بین هم فقط خودم روزه بودم
در هر حال برای این مهمونی شام تا حالا که گوش شیطون کر خبری نشده و اشوبی به پا نشده . اگر هم شده خبرش به من نرسیده
مثلا میخواستم زیاد حرف نزنم ولی نمیدونم چرا دوباره افتادم رو دور زیاد حرف زدن و تعریف کردن از صبح تو هر فرصتی هی میام تکه تکه مینویسم الان میبینم چقدر طولانی شده دلم برای یک وبگردی حسابی تنگ شده .
حسنا جون از خرداد 91 تا شهریور 92 صدو سی تا پست نوشته.
از مهر پارسال تا الان فقط سی تا پست نوشته که بیست تاش ناله و نفرین به شما معلوم الحالها بوده. ده تاش هم چاخان پاخانهای خودش.
چرا مزاحم می شید نمی ذارید بنویسه؟ یکساله هیچی ننوشته. خیلی ظالمید که از بدبختی حسنا سواستفاده می کنید.
اول از همه باید بگم از همتون فوق العاده ممنونم که دوباره اینجارو راه اندازی کردین.
جای بانو خیلی خالیه!!
بانوووووووووووو
این حسنا هم شده عمو یادگار، دم به دقیقه میره توی غار!!!
بیا بیرون دیگه حوصلمون سر رفت خوووووووو
Dear Parvane , From old time , (این جمله هیچ گونه استفادهای نداره! جدا از اون که غلط گرامری داره! فقط ترجمه غلط یلی جمله فارسی هست! از قدیم؟ from old times na time)









Iranian showed their talent (Iranian have been showing their talents)
and god's gifted intell to us ,
(در نامههای کاری، اسم خدا! کاری که حتا غیر قانونی محسوب میشه، چه بسا! آقای برین که این نامه برای خانوم نوشتن، درسته یهودی زده هستن! اما الان آتئیست هستن و به وجود خدا اعتقادی ندران) (God (na god) gifted intell? and who is us? jomle kamelan ghalate)
I want to appreciate for
interesting to work with us,
I want to appreciate your interest in
وای اینقدر این جمله غلطه خندم میگیره)،
I saw your 3 google painted in black pencil and also our special question' answer about heaven
I saw your three sketches (با مداد سیاه!! خدایا منو مرگ بده که این همه دارم میمیرم از خواند! مداد سیاه!!!! painted! یعنی این خانوم کار گرافیکی میکنن که معنی paint هم نمیدونن یعنی چی!!! (
And Watched (na saw) your response your to our question about heaven
You have an amazing power of imagination and this is not what everybody has
جمله که کاملا فارسی به انگلیسی ترجمه شده، ! بد از نقطه فاصله گذشته نشده! یعنی مردی که ۱۶% گوگل مال اونه سطح زبانش اینقدره؟
so keep going on and we
wishe best for you
استفاده از so اول جمله؟ به ندرت استفاده میشه، و حداقل باید کپیتال بشه! keep going on? به کجا!!!
(Keep up the good work(
and we wish (THE) best for you,
7 August 2014.California
(نوشتن تاریخ غلطه!(
August 7(th) 2014
Califorina
عزیزم دفعه دیگه آدرس کامل گوگل بنویس! کلیفریا! دلم خیلی برات سوخت!
بد از ۱۰ سال آمریکا شمالی درس خوندن و کار کردن و زندگی کردن این خنده دارترین چیزی بود که دیدم!
روز به روز تعداد دیوانگان دنیای مجازی بیشتر می شه!

پلاله یه پست نوشته که گوگل در به در دنبال طراح می گشتن. هیچ راهی هم برای پیدا کردن طراح نداشتن. به فکرشون رسید برن سایتهای کاریابی را بگردن. از قضا رسیدن به پروفایل خانم پلاله در سایت کاریابی ایرانیان. سرگئی جامه بر تن درید که اورکا اورکا
یعنی گوگل بفهمه این پست نوشته شده، اعاده حیثیت می کنه. پلاله جون تا نفهمیدن سربه نیستش کن
چسنا جان ظاهرا به آلزایمر مبتلا شدی چون حرف خودت هم در پی نوشتت به یاد نداری ((پ. ن1 : خانومی که متاسفانه بخل و حسد و کینه ورزی به زندگی دیگران تمام وجودت رو فراگرفته . خیلی متاسف هستم که شواهدی رو میبینم مبنی بر اینکه گویا در زندگی شخصی ات هیچوقت موفق نبودی و هیچوقت نتونستی با آرامش و شادی زندگی کنی)) از نظر تو افرادی که باهات مخالف باشند هرگز موفق نبودن ! و هرگز روی آرامش رو ندیدن ! امـــــــــــــــــــــــا تو و دوست دومی فرهیخته ات
که ادب و کمالاتش بر کسی پوشیده نیست وبارها در وب بانوی عزیز در فشانی کرده از ادب و سلامت کامل برخوردارید !بیچاره خانم اول
اینقدر درد و مرض به جونش بستی که پاک خودت فراموشی گرفتی و آلزایمر هم بر سایر مرضهات اضافه شد
اونقدر مهم نیستید که کسی بخواد غبطه دوم بودنتون رو بخوره .واقعا توهم تا چه حد
عزیز دل مردک باور کن نه تو نه دوست فرهیخته ات
چسنا جان عزیز دل مردک
خودت رو بیشتر از این تحقیر نکن
چون به هیچ وجه نه می فهمی و نه خواهی فهمید .مسلم بدون اونچه نوش جان کردی حقت بوده
تنها حقی که میشه بهت داد و لا غیر. فکر کردی با مظلوم نمایی در وبلاگت و مودب!
جلوه دادن خودت همه میگن آره تو راست میگی ؟نه عزیز دل مردک 
لجن بودنت بیشتر به دیگران ثابت میشه حالا هی بشین بگو من مودبم دیگران بی ادب !واسه کسی ارزش داره ؟!!واقعا خودت و دنیای مجازی رو خیلی جدی گرفتی!گناهی نداری عزیز دل مردک
وقتی در زندگی واقعی بخاطر گند زدن به زندگی زن دیگه وکثافت کاریها مورد تایید هیییییییییچ کس حتی خانواده خودت نباشی آخرش میشه یقه دریدن در دنیای مجازی برای اثبات خوب بودنت
تا یکی دو ماه وقت خودت و خوانندگانت رو سر این مساله گرم کن تا سوژه جدید به ذهن مبارکت خطور کنه 
البته اگر مغز نخودی شما کشش پیدا کردن سوژه جدید رو داشته باشه ! بای تا بعد جیجری
این کامنت هم خداست. باید جمله هاش را طلا گرفت
مهسا ٥:٢٥ ب.ظ - شنبه، ۱۸ امرداد ۱۳٩۳
حسنای عزیز سلام من مدتهاست خواننده خاموش وبلاگت هستم عزیز من تو اگر خودت را هم بکشی هیچکس واقعا سبک زندگیت و عملت را تایید نمی کنه
تو اگر خودت را هم بکشی هیچکس واقعا سبک زندگیت و عملت را تایید نمی کنه
تو اگر خودت را هم بکشی هیچکس واقعا سبک زندگیت و عملت را تایید نمی کنه
تو اگر خودت را هم بکشی هیچکس واقعا سبک زندگیت و عملت را تایید نمی کنه
تو اگر خودت را هم بکشی هیچکس واقعا سبک زندگیت و عملت را تایید نمی کنه
تو اگر خودت را هم بکشی هیچکس واقعا سبک زندگیت و عملت را تایید نمی کنه
حتی کسانی که در ظاهر برای حرف کشیدن ازت و سوژه سرگرمی داشتن مجیز گویی می کنند هم هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
هرگز واقعا هیچ احترامی نمی تونن واست قائل باشن
متاسفانه.پس بهتره خودتو خسته نکنی و به زندگیت برسی برای این مدل زندگی هیچ جا نمی توان تایید گرفت و خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
خیلی مشمئزکننده تر هست که تو اینجا بخوای به زور بقبولونی
که شوهرت را تصاحب کردی و زندگیش با خانم اول به آخر رسیده...خب که چی؟واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
واقعا به نظر خودت واسه ویران کردن آشیانه یک زن مریض باید بهت مدال داد؟
حالا هرچی هم از این زندگی به دست بیاری باور کن ارزشش را نداره من هیچ خصومتی با شما ندارم ولی کاش به خودت بیای و حداقل توی این فضای مجازی بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
بیشتر از این خودتو مضحکه خاص و عام نکنی
امیدوارم از حرفهای دلسوزانه من نرنجی و منطقی مثل حرفهای یک خواهر کوچک بهش فکر کنی-با آرزوی خوشبختی وشادی که به قیمت اشک و آه دیگران واست رقم نخوره و واقعی باشه
سایه۱۱:٥۳ ق.ظ - سهشنبه، ۱٤ امرداد ۱۳٩۳
سلام.ظاهرا چند تا از پیغام های من نیومد و یا تایید نشد.اول از همه برات ارزوی خوشبختی میکنم.بعدش تو حتی با من که برات دوستانه و شاید کمی هم خواهرانه نوشتم هم انگار دعوا داری.راستش اول اینکه ارشیوی نداری که من بخونم .ثانیا درسته من مخاطب خاص نیستم اما مطمئنا من تنها کسی نیستم که مخاطب خاص نبودم و این مطلب رو خوندم.البته واقعا شرمنده حضورتون هستم.
در نهایت که من به نصیحت شما گوش خواهم کرد و تا جایی که بتونم به وبلاگتون نمیام.اما اگر توجه کرده باشید کل متنی که براتون نوشتم برای خودتون بود.کامنت مسعود کل حرفهای منو یک جا گفت.چرا به نظرت اینجا همیشه دعواست؟
در هر صورت من هم حوصله بحث ندارم و ببخشید از اینکه مجبور شدید برای بار صدم توضیح بدید.فقط براتون ارزوی ارامش دارم.امیدوارم موفق باشید
پاسخ:سلام سایه جون ماچ همه کامنتهات تایید شده . یعنی هر چه بود که تایید کردم مورد دیگه هم بوده که نرسیده نمیدونم .با توجه به پیوسته بودن جمله ها و مطلب معلوم هم هست که رسیده. شاید وقتی شما میخوندی چند تاش هنوز نمایش داده نشده . من تعجب میکنم چطور جواب منطقی من تعبیر به دعوا شده . احتمالا شما دعوا ندیدی . باید ادرس چند تا وبلاگ رو بهت بدم ببینی چطوری دعوا میکنن و جواب مخاطب رو میدن . تازه همسر دوم هم نیستند رومون به دیوارنیشخندمن که تشکر کردم از این که برام نوشتی و همه رو خوندم و جواب هم نوشتم . ولی خوب نمیشه انتظار داشت که من رفع سوء تفاهم نکنم و هر حرفی نوشته میشه بگم بله شما درست میگی . درست باشه میگم درسته . اگر هم نباشه توضیح میدم . همین .برای خودت هم همیشه ارامش و شادی و موفقیت و سلامتی باشه
حسنا بانو-۱٥/٥/۱۳٩۳-۳:٠۸ ب.ظ
با وقاحت تمام در جواب کامنت سوم،
می نویسه من دو تا کامنت قبلیت را تایید کردم و احتمالا دیگه تا الان نمایش داده می شه
سایه جان کامنت هات را قورت داده. مرض کامنت خوره داره حسنا
سایه٤:٢٢ ب.ظ - دوشنبه، ۱۳ امرداد ۱۳٩۳
ببین من این حرفها رو زدم که چیزهایی رو که از دید یک خواننده دیدم بهت منتقل کنم.شاید هم نظرات من غلط باشه.فقط امیدوارم همه پیغام ها به دستت برسه و امیدوارم از این اخلاقت که برای خودت تنش درست میکنی دست برداری.موفق باشی
پاسخ:بله سایه جون همه پیغامها رسیده . البته این یکی مونده بود الان دارم جواب میدم زبان برای خودت هم موفقیت باشه
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:٥۱ ق.ظ
سایه٤:٢٠ ب.ظ - دوشنبه، ۱۳ امرداد ۱۳٩۳
تو هم دقیقا همون اشتباه این دوست عزیز رو کردی که برات جواب نوشته.نوشتی این خانوم اومده به دوست من که خیلی خوشبخت تر از اون یکی خیلی موفق تره خیلی فلانه خیلی بهمانه توهین کرده.حسنا اگر واقعا این وبلاگ رو می خوای داشته باشی برای ارامش ذهنت باید یاد بگیری بهتر از این عمل کنی.باید یاد بگیری که حرفه ای رفتار کنی.تو نمیتونی تو دهن همه بزنی تا ساکت بشن که در مورد تو حرف نزنن.لازم نیست اینقدر خودت رو قوی نشون بدی.خودت باش.یک ادم با اشتباهاتی که داشته مثل همه ادمهای دیگه.
این خوبه که شوهرت خیلی دوست داره هرچند خیلی خیلی برای خانوم اولش هم ناراحتم.و میدونم که خودت هم معتقدی همیشه زندگی دو نفره خیلی بهتر از زندگی 3 نفره است چون تو این زندگی همیشه سایه و خاطرات یک نفر دیگه هست.همین الان اگه خانوم اول یک چیزیش بشه فکر میکنم اولین کسی که توسط بهار مقصر شناخته میشه تو و باباشی. همه این مشکلا ت تو زندگی تو هست همونطور که تو زندگی من یک مدل دیگه اش هست پس لازم نیست بیای اینجا بگی من خوبم و من هیچ نگرانی دیگه ندارم همه چیز پرفکته.مطمئنا تو هم تو زندگیت خیلی نگرانیها داری.پس مثل قبل و خودت باش.
پاسخ:سایه جون برای بار چندم میگم و فکر میکنم بار بعد دیگه حوصله نداشته باشم یک موضوع ساده رو برای شما باز کنم ابرو و جواب نمیدم امیدوارم دلخور نشی چون به حد کافی و حتی بیشتر توضیح دادم .خانومی که میگه خوشبختم مشکلی ندارم و راه میفته تو وبلاگها توهین میکنه و میره وبلاگهای دیگه باز هم اسم افراد رو میبره و توهین میکنه و از بیان هیچ کلام زشتی هم خجالت نمیکشه رو، دوست دارم متوجه کنم به خودش بیاد .دوست داشتم حدود شخصیت و خانواده و تحصیلات خودش و شخصی که بیجهت در شرایط خاص بهش توهین کرد رو بهش یاد آور بشم .اصلا شما فکر کن دوست داشتم درس اخلاق بهش بدم . هر چند نرود میخ آهنین در سنگ ولی بعضیها لازم دارند گاهی حرفهایی رو بشنوند که حد و حدود خودشون رو بدونند .
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:۳۳ ق.ظ
پاسخ:من دلیلی نمیبینم تو دهن کسی بزنم و این کار رو هم مطابق شخصیت خودم نمیدونم ولی یاد آور شدن اشتباه کسانی رو که بیجهت حرف میزنند ، انجام میدم . اون هم با توجه به این که خودشون شروع میکنند وگرنه من خودم به کسی کاری ندارم . برای زندگی ام هم به حد کافی توضیح دادم . هیچوقت نگفتم قوی هستم یا مشکلی ندارم یا زندگی سه نفره خوبه . اتفاقا همیشه گفتم اصلا هم خوب نیست ولی این دلیل نمیشه دیگران به خودشون اجازه بدن برای من تعیین تکلیف کنند یا توهین . همین که یاد بگیرند خودشون یک اشتباهی رو در زندگی انجام ندن کافی هست ابرو یادم هم نمیاد گفته باشم همه چیز پرفکته . اگر باشه میگم هست واگر نباشه میگم نیست . بستگی داره زندگی ام در چه وضعیتی باشه .از نگرانیهام هم گفتم و از خوشیهام هم گفتم . فکر میکنم شما وبلاگ من رو کامل نخوندی متفکر همه در زندگی نگرانی دارند هر کسی به نوعی . این هم درست یا غلط زندگی من هست .با همه مشکلاتش .اگر بعضیها انتظار دارند که من هیچوقت شاد نباشم و همیشه در این زندگی مشکل داشته باشم دیگه مشکل خودشون هست نه من . خوبه من گفتم این مدت گرفتاری و استرس شدیدی داشتم و الان به نسبت اوضاع آرومتر شده .
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:۳٩ ق.ظ
پاسخ: واقعا تعجب میکنم از بعضی حرفها . جای شما بودم توجه بیشتری میکردم و بعد صحبت میکردم . در هر حال فکر میکنم همه مسائل رو توضیح دادم و دیگه نیازی به صحبت بیشتری نباشه . اصلا فکر میکنم نیازی به این همه انتقاد و وقت گذاشتن من هم برای جواب دادن نبود . خوبه من نوشتم ادامه مطلب مخاطب خاص داره . عزیزم شما که مخاطب خاص نبودی و تاکید کرده بودم هر کسی دوست نداره نخونه و در مورد زندگی من نیست . اگر نمیگفتم چه میشد .ممنون از کامنتهاتون و موفق باشید پلک
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:٤٠ ق.ظ
سایه٤:۱٢ ب.ظ - دوشنبه، ۱۳ امرداد ۱۳٩۳
به نظرم باید خیلی عاقلانه تر و حرفه ای تر از این عمل کنی.اینجا یک محلی برای نوشتن روزانه های تو و یک چیز رو باید قبول کنی اینکه زن دوم تو کشور ما منفوره.من نمیخوام نکوهشت کنم اینو میگم تا بدونی هرگز موفق نمیشی تا همه ادمهای دوروبرت رو موافق خودت کنی.درصد ادمهایی که از تو بدشون میاد(متاسفم که این کلمه رو به کار بردم)همیشه همیشه بیشتر از دوستارانت خواهد بود.
تو هم خیلی جاها تو نوشته هات بی انصافی کردی قضاوت کردی پس میبینی که این حس در همه وجود داره حالا کمتر یا بیشتر.همه تو زندگیشون مشکل دارن .مطمئنا تو هم تحت فشاری مطمئنا نگران اینده و زندگیت هستی اما اینکه به همه زبون درازی کنی راه این نیست که نشون بدی که زندگی خوبی داری.
پاسخ:من اینجا از زندگی خودم مینویسم بحث حرفه ای بودن هم نیست . اگر به رفتار عاقلانه باشه فکر میکنم باید خطاب به کسانی باشه که با آدمی و نوع زندگیش موافق نیستند و میان وبلاگی رو میخونن و حرف میزنن و توهین میکنند و تهمت میزنن و تازه میرن اینور اونور هم حرف میزننابرو برای منفور بودن زن دوم هم بر فرض و بنا بر نظر شخصی شما گیریم که اینطور باشه . خوب کسی ناراحت هست وبلاگ زن دوم رو نخونه .بدش میاد زندگی اش رو نخونه . من نمیدونم چه اصراری هست ؟متفکر وقتی آدم از یک نفر خوشش نمیاد و میره میخونه و حرص میخوره و توهین میکنه یعنی تعادل روان نداره . این هم ربط به اول و دوم و مجرد و متاهل و مرد و زن نداره . شما یک چرخی تو وبلاگها بزنی میبینی که درد دلی خیلی از وبلاگ نویسها هست و مختص من نیست .در ثانی من کی اومدم گفتم زندگی خوبی دارم ؟ زندگی من گاهی خوب هست و گاهی هم همراه با مشکلات . مثل خیلی از زندگیها . چه ربطی داره که دیگران انتظار داشته باشند طور دیگه باشه یا من اونچه هست رو نگم؟
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:٢٩ ق.ظ
سایه٤:٠٧ ب.ظ - دوشنبه، ۱۳ امرداد ۱۳٩۳
یک مساله دیگه طرز جواب دادنت به کامنتهاست.ببین دلیلی نداره تو حرفهای منو قبول کنی اما حداقل میتونی بهشون گوش کنی.شما الن به جای جواب دادن به کامنتها فقط انگار نشستی که مچ ادمهارو بگیری.من خودم از صبح تا حالا بالای 10 بار اینجارو چک کردم که ببینم ایا جواب دادی یا نه؟این یعنی چی که به یک نفر میی به به انلاینی.به یکی میگی تو با ای پی های مختلف میای من دستگیرت کردم.تو اسمتو عوض میکنی.واقعا برای منی که از بیرون به اینجا نگاه میکنم مثل این میمونه که تو فقط داری مچ گیری میکنی.حالا یکی از شیراز یکی از تهران یا هرجای دیگه.به نظرت طرف بدونه که تو میدونه که از کجایی ایا براش فرقی داره؟می ترسه؟
به نظرم رفتارات این جور جاها خیلی کودکانه میشه.
یا طرز جواب دادنت به بقیه رو ببین.دائم در حال زبون در اوردنی و با جوابهات انگار می خوای یک جوری حرص ادمهای مخالفت رو در بیاری.یعنی چی که اگه میدیدن چی میشد بعد زبون در میاری؟؟؟این رفتارهای خودته که باعث میشه دیگران به خودشون اجازه بدن در موردت حرف بزنن
پاسخ:سایه جون اتفاقا من به حرف شما گوش دادم و از نظر من هر صحبتی که توهین نباشه ارزش گوش دادن رو داره . در مورد مچ گرفتن هم اینطور نیست . هر چند لازم نیست من یک چیزی رو برای هزارمین بار توضیح بدم ولی میگم چون شما دچار سوء تفاهم شدی. یک نفر اگر صد بار هم بیاد سر بزنه و ببینه مهم نیست . دستگیری هم در کار نیست . از کدوم شهر و کشور هم باشه مهم نیست . براتون مثال میزنم تا متوجه بشین و صد باره این مساله تکرار نشه . شما فرض کن وبلاگ داری . یک نفر میاد با یک آی پی برات فحش و توهین مینویسه خوب؟ بعد دوباره با همون ای پی اسمش رو عوض میکنه و یک حرف دیگه میزنه . بعد دوباره مثلا با وی پی ان میاد و میخواد بگه ایران نیست در حالیکه ای پی اش از شهر ایران معلوم میشه و باز یک حرف بی سر و ته به معنای تمام میزنه . آدم نباید به این شخص بگه خانوم محترم این کارهای کودکانه رو بس کن ؟ اگر شما وبلاگ داری و نمیخوای بگی مهم نیست ولی من ترجیح میدم به بعضیها یاد آور بشم .اتفاقا من هم موندم این آدمها برای چی این کار رو میکنن. خوب غیر توهین که حرفی بلد نیستند همون رو با یک اسم و ای پی بنویسن. حرف و قضاوتشون که مهم نیست
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:٢٤ ق.ظ
پاسخ:توهینهاشون هم که در حد شئونات خانوادگیشون هست . پس مشکلشون چیه . اگر کسی فهمید برای من هم بگه ممنون میشمخنثی مختص وبلاگ من هم نیست . یا زن دوم بودن . یه جریانی هست برای همه وبلاگها و یک سری آدمها که این کار رو میکنند . مساله یاد آوری حرکت کودکانه شون هست و بس نه زبون در اوردن یا لج در اوردن . چون اون آدم اگر از شدت لج و خشم بیهوده آتش نگرفته باشه که این رفتار رو نمیکنه آدم چرا بیش از این بخواد لجش رو در بیاره نیشخند
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:٢٥ ق.ظ
تو روز روشن دروغ می گه. سایه نوشته من دو تا کامنت گذاشتم. چرا یکیش تایید شده. می گه هردوش هست. خب کو؟ پس چرا نه ما می بینیم و نه سایه؟ از اون عینکها که زدی به چشمت کامنت های غیبی را می بینی بگو ما هم بریم بخریم
سلام ببین من میخوام ازن یک انتقاد بلند بالا بکنم.من تا قبل از این کامنتم 2 تا کامنت گذاشتم که 1 تا الان تایید شده ولی واقعا هربار که اومدم چک کنم همش منتظر بودم که چه جوری جواب خواهی داد.من کلا کاری به این ندارم که تو زن دوم هستی یا نه.اما واقعا یک نگاهی به وبلاگت بکن.بعد از مدتها اومدی بنویسی ولی اینقدر مبهم نوشتی که هیچ کس چیزی نفهمیده.بعد اومدی ده تا پی نوشت گذاشتی و یک سری ادم رو ردیف کردی که تربیتشون کنی.من یک سوال ازت دارم تو از تنش خوشت میاد؟دوست داری تو وبلاگت دعوا بشه؟رفتارت خیلی غیر حرفه ای بود.درسته که به دوستت توهین کرده اما فکر نکنم اون دوستت هم احتیاجی به طرفداری شما داشته باشه.شما با این رفتار غیر حرفه ای فقط جو رو متشنج کردی و ادمهایی که میان وبلاگت رو بخونن از نطر روحی اذیت میکنی چون تا کامنت دونی رو باز میکنن یک سری ادم دارن توش دعوا میکنن.
پاسخ:سلام سایه جون ماچ من هر دوتا کامنت رو تایید کرده بودم که احتمالا تا الان دیگه نمایش داده شده .حقیقتش من هر چقدر هم توضیح بدم باز شما صحبت خودت رو میکنی . عزیز من شاید من دوست نداشته باشم بعد مدتی که اومدم بشینم جزء به جزء از چند وقتی که نبودم بنویسم . شاید دوست داشته باشم فقط اشاره کنم . پی نوشتها هم که گفتم مخاطب خاص . این دیگه حجت رو تمام میکنه که مخاطب عام نیست اگر نمیگفتم یک چیزی .شاید من دوست داشته باشم تو وبلاگم دو تا پینوشت بذارم به یک عده که در کل سر رو داخل برف کردن و دور و بر خودشون رو نمیبینند و از خیلی مسائل غافل هستند چهار تا نصیحت بکنم و یه مسائلی رو یادشون بندازم . این دیگه تنش زایی نمیشه . تازه این در حالتی هست که خودشون اول شروع کرده باشند به توهین کردن و من باهاشون کاری نداشتم و سرم به کار خودم بود.رابطه بین من و دوستم هم فکر میکنم بیشتر به خودمون مربوط باشه . این که ایشون نیاز داشته باشه یا نداشته باشه مهم نیست . من واقعا یک چیزی رو درک نمیکنم که چرا آدمهایی که از نظر روحی اذیت میشن میان وبلاگی رو میخونن و تازه در کامنتها هم شروع به بگو و بشنو میکنند ؟سوال جواب ندم یک جور . جواب بدم
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:۱٧ ق.ظ
پاسخ:ندم یک جور . جواب بدم یک جور پس به نظرم اعتمادی به بعضی صحبتها و رفتارها نیست
حسنا بانو-۱٤/٥/۱۳٩۳-۱٠:۱۸ ق.ظ
سایه به این خوبی و روانی و زیبایی نوشته. گفتم حیفه توی آرشیو نباشه. کپی کردم اینجا باشه.

جالبیش این هست که خانمی با این قلم خوب و زیبا، اولین کامنتش با "بعد" شروع می شه.
حسنا جون کامنتهای قبلیش را خوردی؟ کامنت دونیت پاره نشد اینقدر کامنت قورت دادی
اما سایه جون:
بعد چرا هرکسی که به شما حرقی میزنه سریع بهش میگید به سر و سینه خودتون میزنید؟؟یعنی در ذهن شما نمیگنجه که کسی مخالفتش رو با چیزی ابراز کنه .چرا مردم باید از دیدن ارامش شما ناراحت بشن و یا حتی به این زندگی حسودی کنن و به سر وسینه خودشون بکوبن.نمیدونم والله.اینکه ادم هی بخواد بیاد به همه ثابت کنه که من زندگیم خوبه شما که با من مخالفید دارید به سر و سینتون میکوبید یک جوریه.
فکر نکنم هیچ کس دلش بخواد جای شما باشه.حداقل هرکس با شرایط عادی.هرچند ین شرایط ممکنه برای هرکسی به وجود بیاد حتی من.اما مطمئنا کسی به خاطر زندگی شما حسادت نمیکنه.این جور نوشتن نشان از تخلیه خشم درونی داره.
پاسخ:سایه جون اجازه بدین اول یک مطلبی رو براتون روشن کنم . این خانوم در مورد شخصی صحبت نامعقول و ناپسند و به دور از حرمت داری و ادب شخصی و اجتماعی کرده بود که ایشون خودش یک خانومی هست که نقطه تاریکی ( به قول شما ) به نام زن دوم بودن در زندگی اش نداره . یک خانومی بسیار موفق تر و خوشبخت تر از همین خانوم که این حرفها رو میزنه . شما اول باید متوجه بشی من چی گفتم بعد گفتگو کنیم .پلک در مورد من هم حرف زیاد زده که برایم ارزش نداره چون آدمی که تهمت میزنه و توهین میکنه مسلما مبنای درستی برای قضاوت و سخنوری و نظر دادن نداره . اتفاقا در ذهن من میگنجه که مردم مخالفتشون رو بگن ولی در ذهن من بی نزاکتی تهمت زدن دروغ بستن دخالت بیش از حد در زندگی دیگران بدون اینکه ازشون خواسته بشه نظر بدن و.... خیلی موارد دیگه نمیگنجه. اگر این ایراد من هست که باید بگه بله در ذهن من نمیگنجه .
حسنا بانو-۱۳/٥/۱۳٩۳-٢:٤۳ ب.ظ
پاسخ:من از زندگی شخصی ام مینویسم . ادعای خوب بودن هم ندارم هر چه هستم همینم . با تمام خوبیها و بدیها و نقاط قوت و ضعفم . این که یک عده انقدر مشکل روحی داشته باشند که هم و غمشون بشه وبلاگ زدن و توهین کردن به من و خانواده و شوهر و دوستان دور و نزدیکم، کمی با تربیت درست اجتماعی منافات داره . نمونه اش رو هم دیدم تو حرفهاشون که میگم از آرامش من دچار بحران فکری میشن . چرا که در ذهن خودشون رویا پردازی میکنن و به مسائل خودشون ربط میدن . این یک نوع اسیب فکری محسوب میشه وگرنه آدمهای عادی از دیدن ناراحتی دیگران غمگین میشن و از دیدن شادیهاشون خوشحال . اگر هم جایی با اصول فکریشون منافات داره نمیرن بخونن و خودشون رو اذیت کنن . دیگه بقیه کارهای کودکانه که این افراد انجام میدن در حد نرمال نیست . من هم اصلا نگفتم کسی به زندگی من حسادت میکنه و هیچوقت یادم نمیاد نوع زندگی خودم رو تایید کرده باشم . ولی در عین حال فکر نمیکنم کسی حق داشته باشه که به توهین بپردازه . باز هم بگم که اصل مطلب این پینوشت در مورد من نبود . انتقادی بود که میتونه جنبه کلی داشته باشه برای همه . همه باید یاد بگیریم مراقب کلام و رفتار خودمون باشیم پلک
حسنا بانو-۱۳/٥/۱۳٩۳-٢:٤٧ ب.ظ
کمند جان من موندم این بدبخت عقده ای داره راجب چی هار هار می کنه .اصلا چرا بعد از دو ماه برگشته سنگ دوستی که معلوم نیست کدوم لجنیه
به سینه میزنه اونوقت شوهر دوستش به کی زنگ زده ؟ کی بوده که چی بشه
مثلا میخوادبگه ما خرمون میره و شوهر دوستش اونقدر سرشناسه که میاد مزاحمین وبلاگ زنش رو ناک اوت می کنه ؟آخه دروغ از این بزرگ تر 
باشه باور کردیم که دوست دومی تو از خانواده فرهیخته ای هست از اون جهت تن به خفت دوم بودن داده واقعا این متوهم بدبخت توی اون پست چی میگه به چه چیز این زن دومی انگل حسادت شده ؟ اگر به همه پست هاش توجه کنید از اول تا به آخر همیشه درد شمال رفتن رو داره و همیشه از اول تا به آخر می نویسه رفتم شمال با خواهرام بودم خوش گذشت ! همیشه می نویسه مادر شوهر و خواهر شوهرها بهم تیکه انداختن و همیشه و در همه حال می نویسه انشاالله خانم اول حالش خوب باشه واقعا خوانندگان جلبک مغز این دومی خسته نمیشن از تکرار مکررات این بشر
همه ی روزهاش مثل یکدیگه است در واقع همه دروغاش داره مثل هم می نویسه و یک جاهایی که میخواد از دروغاهاش فاصله بگیره گند میزنه به روح خودش تازه توهم برمیداره ما بهش حسادت می کنیم
نه که علامه دهر هست واسه همین بهش حسادت شده
آخه دوم بودن حسادت داره ؟ بدکاره بودن و آویزون زندگی دیگران شدن حسادت داره ؟ با یک پیر بیمار جنسی ازدواج کردن حسادت داره ؟ خونه اجاره ایت حسادت داره ؟ اجاق کور مونده ات حسادت داره ؟ واقعا فکر کردی چی یا کی هستی که اینقدر خودت رو تحویل میگیری ؟تو اول تا اخرش ننگ اجتماع هستی .اونقدر هم بیسوادی که نمیدونی با خودت چند چندی و چطور باید فکر از هم گسیخته ات رو سر و سامون بدی
بعد چند ماه اومده سریع دو تا پی نوشت اندازه چهل صفحه نوشته که یکی اومده نعوذ بالله به آدمی که دوستم هست خیلی خوبه خیلی تحصیلات داره خیلی خانواده داره خیلی بااستعداده ،خیلی خوش زبونه
توهین کرده و ال کرده و بل کرده. خوب عزیز من به تو چه؟ تو چرا کاسه داغتر از آش شدی؟ اگه این جریان اینقدر اذیتت کرده
خوب تا چند خط قابل قبول هست ولی تا این حد که یک پست بهش اختصاص بدی اون هم چند ماه بعد از گذشت اون موضوغ و مدام بگی این به دوستم اینطوری گفت به اون دوستم اونطوری گفت خنده داره و معلوم می شه قضیه یک چیز دیگه س.بعدش دوباره دامه مطلب اضافه شد؟
اون دوست محترم گیریم که تحصیلات داره به تو چه ارتباطی داره خانواده داره خوب؟ زن اوله خوب که چی؟ برو ی نگاه به خودت بنداز ببین چی داری
اینا همش به کنار اون دوست محترم تو اگه زبونش درازتر از تو نباشه مطمئنا کوتاهتر هم نیست یعنی خودش نمی تونه از حق خودش دفاع کنه که اومده دست به دامن تو شده؟
غیر از این هست چشم بانو و شرکا رو دور دیدی خواستی نشون بدی چقدر به قول خودت در خویشتن خویش
در حال زدن به سرو سینه ت هستی. بعد از چندماه اومدی جریان چند ماه پیش رو زنده کردی که مثلا از دوستت حمایت کنی یا مشکلات روحی ت رو به رخ بکشی
به قول خودت آدم باید بشینه به تو و دوستات لبخند بزنه بگه باشه عزیزم دوستت خیلی خوبه با کمالات تو خودتو اذیت نکن حالا
اون پست که خوندم بیشتر برات متاسف شدم. هیچی نداری و داری خودتو می کشی از قبل دوستات احترام و اعتبار کسب کنی. برای دوستت هم ادم متاسف می شه که خودش کرد ملعبه دست حسنا تا حسنا بتونه اونو و فوت پدرشو بهانه کنه برای تخلیه مشکلات روحی خودش. خدا شفا بده گرچه بعیده.
فرشته جون ملک کجا بود که به نام حسنا بشه. خانم اولی مرتیکه را لخت کرد با لگد پرتش کرده تو خیابون. هر چی هم التماس می کنه محل سگ بهش نمی ذاره.
مردک یه زندگی و خانواده معمولی داره. پادوی برادرزنش بود که اونم شوتش کرد بیرون.
اگر بیزنس درست حسابی داشت که برادراش را می برد پیش خودش که نرن تدریس خصوصی.
قربونت برم حسنا به کاهدون زد. مردک در باغ سبز بهش نشون داد و گولش زد. حسنا خبر نداشت این زندگی مال خانم اولیه. دیر فهمید
شوهر خواهر شوهر دمت را می بینه، دو تا از همکارهات را بهش معرفی کنی.
همکارهای اداره خیالی را نمی گما.
همکارهای مشغول در بیزنس شخصیتون را می گم
راستی خانم اولی دیگه تمام شد؟ از دور خارج شد؟ چه بامزه ... تاریخ مصرف تو کی تموم می شه؟
بعد از سه سال وبلاگ نویسی و توهم پردازی، بالاخره یاد گرفت که برای مهمون کتلت مونده سرخ نمی کنند و ...
منو را هم انداخت گردن همسر که کسی نگه آلبالو پلو و فسنجون و قورمه سبزی ترکیب خیلی خنده داریه.
سه نوع غذا باید متنوع و از کتگوریهای مختلف باشه. یاد می گیری کم کم. سه سال دیگه توهم نویسی کن. بهتر می شی. قرص صورتیها را از فردا روزی یکی و نصفی بخور.
تو رو خدا ببینید این بدبخت به چه چیزیش مینازه :
بدجور میونه ات با مرد جماعت خوبه ها 

دو روز دیگه بیا بنویس شوهرهای هر دو خواهر شوهرم بهم نظر دارن اینقدر که من مودب و همه چیز تموم هستم !
مردها سوسک و انتر هم به طورشون بخوره ازش بالا میرن اونوقت تو میخوای با آلبالو پلو و خوشمزگی دل برادر شوهر رو بدست بیاری !
هزار آفرین به غیرت نداشته شوهرت که دستور میده واسه داداشم آلبالو پلو درست کن !در کل هم خودت هم شوهرت حیا رو خوردین آبرو رو قی کردین ! هیچ بویی از حیا نبردین اگه برده بودین که بلند نمیشدی بری ویلای شمال
((سر شام همسر گفت من به حسنا گفتم این غذاها رو درست کنه . فسنجون رو بابا دوست داره قورمه سبزی رو مامان آلبالو پلو هم برادر شوهر . ))
یعنی همسر بعد از این همه سال که ادعات میشه علنی بودی میخواد با نوع غذاهایی که واسه خونواده اش درست می کنی جا در دل اونا باز کنی؟
اونوقت آلبالو پلو رو واسه بدست آوردن دل برادر شوهر درست کردی ؟
تا اونجا که ما از تو شناخت پیدا کردیم تو هرگز مورد توجه هر دو خانواده شوهرت نبودی اون از خانواده پسرک که از اول تو رو نخواستن بعد با کشتن پسرشون اومدی رفتی بغل یه مرد زن دار و خودتو آویزون زندگی یه زن و دخترش کردی اینم از خانواده مردک که باز تو رو نخواستن البته بجز برادر شوهرها که به گفته خودت موقع اشک ریختن میری تو بغلشون !
وای مردیم از حسادت به چسنا جون
آخه به چه چیزیت مینازی ؟به شوهر عاریه ایت ؟ به زندگی درب و داغون و گذشته نادرستی که داشتی ؟ به چه چیز تو باید حسادت کنیم ؟ تو حتی از ساده ترین حقوق انسانی بهره ای نبردی.فقط یه برده جنسی برای یک پیر مرد بیماری ! چرا و به چه دلیل هی تاکید می کنی خانم اول انشاالله حالش خوبه و ...؟اون زن شرافتش رو بزاره به پای یک پیر مرد بیمار جنسی ؟که چی بشه اونوقت ؟ پیرمرده اگه مرد زندگی بود و مالی بود که دیگران بهش حسادت کنند تو رو نمی برد ویلای شمال صبح تا شب ترتیبت رو بده بعد درست لحظه ای که بغلش بودی به زن اولش بگه دوستت دارم ! حیوون با همه حیوون بودنش صد شرف داره به کثافتی چون شوهر تو .توی توهم بمون که خوشبختی و زندگیت باعث حسادت !!دیگران شده !
واقعا بدبخت و حقیر تر از تو باز هم خودتی .یه مدت رفتی فکر کردی بیای ادامه دغل و دروغت رو چطوری به خورد یک عده مثل خودت بدی بعد توهم زدی که دیگران دارن به زندگیت حسادت می کنند !!!!
برو خودت رو به یه روان درمان نشون بده .می ترسم این بار به جرم گرفتن رشوه وشایدروهم ریختن با شوهر مریم جون یا یکی دیگه مچت رو گرفتن دفعه بعد به جرم قتل و دیونه بازیت برات پرونده بسازن .دومی بدبخت
این عقده ای بدبخت یه پست طولاااااانی گذاشته چند پاراگرافش هی تاکید می کنه کمر همسر! کمردرد همسر!!در آخر نوشته بدانید و آگاه باشید شوهر هر دو خواهر شوهرم فهمیدن بعد از چند سال پنهون کاری علنی هستم! ای خدا ما رو با کیا کردی 77میلیون
من الان نمیتونم بگم بگم چقدر خوشحالم نشونی از بانو و بچه ها شده

حسنا جون دوباره باید بگردی دنبال سوراخ موش
سلام صبا .....
وای خیلی خوشحال شدم دوباره نشونی ازبانو اومد...
بانو لطفا بیا وبنویس دلمون تنگ شده برات ..
حسناکه دید نیستی دوباره شروع کرده دروغهاش رو
بانووووووووووووووووووووبیااااااااااااااااااا
پیش ساخته ساز غربتی، حسنا را از لینکهاش حذف کرده،
دل آرام (زندگی ارزش این همه حرفا رو نداره) حسنا را از لینکهاش حذف کرده.
تکتم یه لیست بلند بالا داره از لینکهای مختلف، اما هیچوقت حسنا را لینک نکرد. حتی پری خله، با اون وضع افتضاح نوشته هاش، لینک کرده ولی حسنا را نه. انگار زن دوم بودن، به قول مهسا، خیلی مشمئز کننده است
این ها تازه از مقربین درگاه بودن که رمز هم دریافت کرده بودن. به زور می ره می چسبه به این و اون. وگرنه کسی آدم حسابش نمی کنه.
بهین ۱٠:٢٥ ق.ظ - دوشنبه، ۱٤ بهمن ۱۳٩٢
سلام حسنای عزیز چرا خانواده همسر باشما رفتار خوبی ندارند.وقتی با رضایت خانوم اولی ازدواج کردید.مخالفت اینها چه معنی داره؟؟؟روزهای خوبی را برایت ارزو میکنم.
پاسخ: سلام بهین جونبغلماچ سنگ خودشون رو به سینه میزنن بس که برادرشون رو تبدیل به چماغ کردند زدند تو سر شوهراشون که ببین برادرمون اینطور اونطور ، حالا موندن توش .
حالا موندن توش
حالا موندن توش
حالا موندن توش
حالا موندن توش
حالا موندن توش
حالا موندن توش
به علاوه این همه مدت پنهان کردند و باید جواب پس بدن که چرا تا حالا نگفتی . مسائل دیگه هم هست که من نگفتم . در هر حال اونها متاسفانه مشکلشون خانوم اولی نیست . اگر بود حداقل میگفتم دلسوزش هستند. با این که خودش رضایت داده و الان پشیمون شده اینها هم میگن چون پشیمون شده حق داره . ولی میبینم که فقط به خاطر خودشون دچار مشکل شدن و دلشون برای خانوم اولی هم نسوخته .خنثی
حسنا بانو - ۱٥/۱۱/۱۳٩٢ - ۱٢:٠۳ ب.ظ
حسنا خودش هم معترفه که مردک چه گندی زده به شخصیت و آبروش. می گه موندن توش !!!
جونم صبا:-*
دو ماه رفت تو اغما تا مزه مزه کنه ببینه بانو و دوستان چی کار میکنن
وقتی حس کرد ابها از اسیاب افتاده استارت رو زد
البته بازم دست به عصا
باز که حس کرد همه چی ظاهرا اوکی هست شروع کرد و هذیون بافی هاشو اغاز کرد
من که به شخصه دیگه حئصله چرندیات و خزعبلاتش رو ندارم
خدا زده تو سرش..به خدا بدجوری بدبخته...
منم اعتقاد دارم بانو باید برگرده..
خیلی از بانو حساب میبرد و میترسید..
اونقدر که مجبور شد جورو پلاسشو جمع کنه و یه مدت جیم بشه..
بانو کاش برگردی..حضور دایمت هم لازم نیست.همین که حتی سایه ت رو هم حس کنه مثل سگ میترسه و خودشو جمع میکنه
مامانم دیشب ازم می پرسید
حسنا مگه مردک را دوست داری!!!!
تو خانواده ما رسم نیست شوهر را دوست داشته باشی.
شوهر یعنی مشتری. پول می ده، جنس میگیره. کسی هم عاشق مشتریش نمی شه
عجیب نیست که همه دشمنان حسنا بانو یکی بعد از دیگری از صحنه به در میشن؟ اون از بهار و خانوم اولی که محو شدن، الان هم که مادر شوهر فعلا زبونش کوتاه شده و رعایت حال حسنا بانو رو میکنه، حتما هم چند وقت دیگه آتیش خواهر شوهرها میخوابه و نادم و پریشان به درگاه حسنا بانو میشتابند برای توبه و طلب بخشش.
برو بچه جون، برو خودتو سیاه کن.
اون قسمتش بامزه هست که رفته بتادین بیاره اشک تو چشماش چمع شده می خواسته بزنه زیره گریه
.خیلی می خواد هندیش کنه
به نظرم حسناجون ملکی چیزی به نامش شده که این دفعه میگه دارم میرم از این زندگی اما با خوشحالی. ظاهرا به هدفش رسیده. چون همیشه میگفت آنها هم باید تاوان کار اشتباهشون را پس بدند.
حسنا عزیزم، خوشحالم که برگشتی
مگر مهربان همسر تازه از بیمارستان برنگشته بود؟ چرا بلافاصله نیاز به بتادین داشت؟ عجیب نیست ؟ پس بیمارستان واسش چیکار کرده بودن؟
پیرمرد همسر، خجالت نکشید جلوی اون همه آدم دراز کشید تا مامانت کمرش را بماله؟ شرم و حیا و شعور هم خوب چیزیه. اونم واسه یه پیرمرد که رفته زن جوون گرفته!!
کی بود می گفت مث سریال ستایشه؟