میخواستم این رو تو ادامه پست قبل بنویسم و پست جدید نذارم ولی خوب اومدم بنویسم . از عنوان معلومه که از فردا صبح تا یکشنبه شب کجا هستم و تعطیلات ما چطور میگذره . هر چند اوضاع احوال خوبی ندارم و حال و حوصله ام هم صفرهست ولی میدونم شمال رفتن همیشه یک انرژی خاصی به من میده .
بین همه درگیریها و غصه ها و مشکلات گاهی هم میشه خندید و میشه تعجب کرد که واقعا این خنده چی بود این وسط. وقتهایی که خوشحال هستم هم به این قضیه از این نوع نمیخندم الان دیگه چرا
. اینجا دیگه خدا شفا بده در مورد من کاربرد داره
جریان از این قرار بود که مدتی هست اداره ما مدرک جدیدی خواسته برای یک موردی . مراجعین هم در فکر مدارک قبلی هستند و این رو قبول ندارند و حالا تا جا بیفته و عادت کنن که از این به بعد همین هست ، با اعصاب ما و خودشون بازی میکنند . در این بین هم موردی بود که مرتب میومد و چونه میزد که چرا و حالا شما یک جوری درستش کنید . من هم دوست داشتم درستش کنم ولی هیچ جوری نمیتونستم . تا این که گفتم ببخشید اگر به جای این که هر دفعه بیاین اینجا و وقت من و خودتون رو بگیرین دنبال این مدرک رفته بودین الان گرفته بودین کارتون هم راه افتاده بود
با غر غر رفت و این بار که برگشت مدرک رو از اداره مربوطه گرفته بود . بصورت کاملا طلبکار کاغذ رو با حرص گذاشت روی میز و گفت بفرمایید این مدرک..... حالا خیالتون راحت شد ؟ کوفتتون بشه.بنده خدا ببین چقدر عصبی بود از این که کارش مدتی به خاطر یک مدرک دیگه عقب افتاده بود .من هم در حالتی بودم که قبل از اون نشسته بودم داشتم برای خودم فکر میکردم و غصه میخوردم و بدم نمیومد یک جای خلوت میبودم اشکی هم میریختم . به جای این که از این برخورد ناراحت بشم انگار فیلم کمدی دیده باشم . از حالت عصبانیتش و کوفتتون بشه خنده ام گرفت حالا چه خنده ای . این مدلی بودم
حکایت کارم از گریه گذشته که به آن میخندم شده بود .انگار تقصیر من بود یا من این قانون رو وضع کرده بودم . ایشون هم با دیدن خنده من عصبانی شد گفت بله باید هم بخندیدن اینجا نشستین مردمو اذیت کنین .حالا مگه من میتونستم نخندم ؟
با همون نیش باز گفتم به من چه ربطی داره آقای محترم من اینجا یک کارمند بیشتر نیستم .گفت خدا رو شکر که یک کارمند بیشتر نیستین اگر شما تو این مملکت کاره ای بودین چه میکردین . من هم نمیدونم چرا مود خنده ام به حالت جدی بودن عوض نمیشد و با این حرفش بیشتر خندیدم . یعنی خودم هم تعجب کرده بودم از این خنده بی موقع که آقاهه رو هم عصبانی تر میکرد . اگر هزار تا اخم و تخم میکردم تا این حد نمیتونست طرف رو عصبانی کنه که از خنده من عصبی بود .گفتم حالا بفرمایید من بگم یک چایی براتون بیارن تا من کار شما رو انجام میدم خلقتون سر جاش بیاد. گفت نمیخواد خانوم همون بهتر که من نمک گیر این اداره تون نشم. در هر حال نشست و به اصرار من نمک گیر اداره مون هم شد و چای رو هم خورد و کارش هم انجام شد . ولی اون خنده من از اون موارد بود که هنوز هم خودم موندم چطور تو اوج ناراحتی اونطور زدم زیر خنده
دیروز ماشین نبرده بودم و عصر هم یک کاری داشتم که باید میرفتم یک جایی . کارم که تموم شد ، به خودم گفتم یک کم راه برم . تا یک کم از این حال و هوای بیحوصله گی مطلق در بیام .
هنوز خیلی نرفته همسر زنگ زد . همینطور راه رفتم و حرف زدم و حرف زدم و اون حرف زد .گریه کردم و راه رفتم و حرف زدم و حرف زدم دیگه به جایی رسید که گفتم واقعا نفسم داره بند میاد تو فکر کردی من چقدر تحمل دارم . من خسته شدم از این حرفها از این مشکلات از همه چیز اصلا اینهمه حرف فایده ای هم داشته ؟ مشکلی حل کرده ؟ حالا اصرار هم داشت که تو چرا پیاده میری و وقت پیاده روی نیست و حالت بد میشه و.... ازاین حرفها . همین الان دربست بگیر برو خونه . گفتم وقتش رو خودم میدونم حوصله هم ندارم اعصاب هم ندارم هر وقت هم دلم بخواد تاکسی میگیرم .خوب شد؟ الان همه مشکل همین بود دیگه ؟ گفت واقعا خل شدی اصلا نمیشه با تو حرف زد . گفتم چه تفاهمی
. من هم همین حس رو دارم دل به دل راه داره . احتمالا من ظرفیت اینهمه آرامش و خوشی رو نداشتم که خل شدم . گفت میدونم تو هم حق داری . دیگه حرفی نزدم .حرفی نداشتم . الان هم حس میکنم دیگه حرفی ندارم در هیچ موردی . انگار نا امید تر از این حرفها هستم
بگذریم .در هر حال دوباره راه رفتم و باز همینطور برای خودم گریه کردم .انقدر کلافه بودم که اصلا نمیدونستم چیکار کنم . گریه رو که بس کردم ولی فکر و خیال کردن رو نه . انقدر یک کم دیگه میرم یک کم دیگه میرم گفتم که یک مسیر طولانی رو پیاده رفتم .دیگه حس کردن انرژیم واقعا تموم شده . مخصوصا که با لباس اداره هم بودم و کفشم هم راحت نبود و هوا هم که تاریک و به نظر من دلگیر
شده بودم عین ماشینی که بنزینش تموم میشه و دیگه به مرحله ای میرسه که خاموش میشه . انگارخاموش شده بودم . حالا اون همه راه رو اومده بودم ها حس میکردم دیگه نمیتونم قدم از قدم بردارم انگار مسابقه گذاشته بودم و به ته خط رسیده بودم. تازه یادم اومد چقدر گرسنه ام و ناهار هم نخوردم .تو کیفم نون جو لقمه ای داشتم . یک دونه از نونها رو برداشتم و گاز دوم حس کردم سم خوردم به جای نون و ظاهرا معده ام هم جواب کرده . نه طاقت گرسنگی رو داره نه طاقت این که یک چیزی بخورم فقط معده تا حالا با من سر یاری داشت که اون هم ظاهرا جواب کرده و رفلکس نشون میده . رفته تو گروه تپش قلب و کمر و اعصاب
بالاخره هم همون کاری که باید اول میکردم رو انجام دادم و تاکسی گرفتم برم خونه .تا نشستم تازه فهمیدم چقدر خسته هستم چقدر بیحال هستم چقدر سردمه چقدر کمرم درد میکنه . دم در خونه میخواستم پیاده بشم نمیدونستم به بیحالیم غلبه کنم یا کمر دردم که گرفته بود دوباره
کلکسیون با سردرد کامل شد دیگه شبم حسابی به بیماری مزین شد احساس گرسنگی هم داشتم ولی جرات نمیکردم هیچی بخورم چون ظاهرم معده ام عهد بسته بود که از اطعمه و اشربه چیزی رو قبول نکنه .
دوستان خیلی عزیزم . نمیدونم چطور از محبت تک تک شما تشکر کنم . از همه حرفهاتون . از دعاهاتون . از تمام کامنتهای عمومی و خصوصی
. از همه توصیه هاتون
. سعی میکنم خوب باشم . یعنی بهتر باشم . سعی میکنم مرتب به خودم یاد آوری کنم که این نیز بگذرد و اگر با خون دل هم میگذرد مهم اون گذشتنش هست .
مشکل به جای خودش باقی هست و امیدوارم که صبر من بیشتر بشه .درسته آدم نباید پیشداوری کنه ولی میدونم که هفته بعد هفته خوبی نخواهم داشت . از اون مواردی هست که عیانه و نمیشه با مثبت اندیشی بهش نگاه کرد .نمیدونم بتونم اینجا سر بزنم یا نه . شاید هم اومدم نمیدونم .
دوستان عزیزم همینجا معذرت میخوام اگر بعضی از حرفهاتون بدون جواب مونده . البته کامنتهای خصوصی رو که جواب دادم و جوابها حتما به ایمیل رسیده . دوستانی که با آدرس وبلاگ و خصوصی نوشته بودند شرمنده شون شدم که وقت نشد برم وبلاگشون و جواب بدم. ببخشید که انقدر تلخ و بیحوصله و بد شدم که به وبلاگهاتون هم سر نزدم باز هم ممنون از دعاهاتون و آرزوهای خوبتون .
برای همه تون شادی میخوام و خیر و سلامتی و روزهای خوب
http://web.archive.org/web/20130815150213/http://sf22761.blogfa.com/9201.aspx
ﭘﺮﻧﻴﺎ ﻣﮕﻪ ﺑﻴﺘﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﻫﻢ ﺟﺰ اﻳﻨﻬﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻲ ﻳﻚ ﺳﺮﻱ?
این سحر که " چیزی شبیه ...ندگی داره"
به به جمع همه شرکا جمعه!!!
miss u all!!
این بنده خداام که هنوز درگیره!! چی شد داستان حاملگیو رژیم کلسیم فری؟؟!!
عاقاا کسی از بانو خبری داره؟؟
ﺑﻴﺘﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻴﻮﻣﺪﻩ ﺑﺎﺯ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩ!!!!!!!!!!!!!!!!! ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ ﻧﺨﻨﺪﻡ ﺑﻪ اﻳﻨﻬﻤﻪ ﺿﺎﻳﻊ ﺑﻮﺩﻥ و اﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ اﺯ ﻭﻗﺘﻲ ﻳﻚ ﺳﺮﻱ ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﺪ ﻳﻚ ﺳﺮﻱ اﺯ ﺩﺭﻭﻏﻬﺎﺵ ﻟﻮ ﺭﻓﺖ ﺩﻳﮕﻪ اﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻏﺒﺖ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ ﺑﺎﺯ ﭼﺎﺧﺎﻥ ﺳﺮﻫﻢ ﻛﻨﻪ
ﺧﺎﻧﻢ ﻭﻛﻴﻞ ﺑﻲ ﻟﻴﺴﺎﻧﺲ و ﺑﻲ ﭘﺮﻭاﻧﻪ
ﺑﭽﻪ ﻏﻮﻝ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺻﻴﻐﻪ اﺵ ﻛﻨﻪ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﻱ ﻛﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻗﻂﻊ ﺭاﺑﻂﻪ ﻛﺮﺩﻩ. ﺳﺎﻝ 90 ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻗﻂﻊ ﺭاﺑﻂﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺭاﻣﺶ ﻋﻂﺎ ﻛﻨﻪ ﻛﻪ ﻧﺨﻮاﻥ ﻋﻘﺪﻩ ﻫﺎ و ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻭاﻗﻌﻴﺸﻮﻥ ﺭا ﺗﻮﻱ ﻭﺑﻼﮒ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﺰﻧﻦ و ﭼﺎﺧﺎﻥ ﺑﺒﺎﻓﻦ ﻣﺮﺳﻲ اﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺷﺒﻲ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ اﻱ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﻮﻥ ﺩاﺩﻥ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺴﺖ ﻧﻮﺷﺖ ﻛﻪ اﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻏﻮﻝ ﻣﺘﺎﻫﻠﻪ! ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺘﺎ ﺭا ﻫﻢ ﻣﻴﺪﻩ
البته گیسو جان، اگر به زندگی مسخره زیرزمینی "حال به هم زن" حسنا بشه گفت خوشبختی
عاطفه خانم هر کس از وبلاگ نویسی هدفی داره
یکی می نویسه تا تنهایهاشو پر کنه .یکی می نویسه تا آرامش بگیره . یکی می نویسه تا فرهنگ سازی کنه . یکی می نویسه تا الگو باشه .یکی می نویسه تا دوست پیدا کنه . یکی می نویسه تا ...............قطعا برای حسنا هم پرکردن اوقات تنهاییش و خیلی چیزها در اولویت بوده
تبلیغ چند همسری و بیان اینکه به راحتی میشه وارد زندگی سایر زن ها شد و نور چشمی یک مرد هوس باز بود
در مورد زیبایی نظر من خلاف شماست نمیشه با دیدن یک لب همچو غار که همه دندوناش رو تا انتها نشون میده به کسی گفت زیباست.مهم سیرت زیباست که حسنا از این حیث کاملا محرومه .اگر غیر از این بود خوشبختی خودش رو به قیمت بدبختی دو زن (خانم اولی و بهار ) تمام نمی کرد
چقدر چرت و پرت میگه

طرف بم گفت کوفت
من خندیدم
اون عصبانی شد
بهش گفتم یه چایی بخور..
دقیقاااااا این چرندیاتو در راستای پست قبل نوشت که بگه مثلا ارواح روحش کارمنده
حسنا عزیزم
به فرض محال بودن کارمندیت اگه این این رفتارها و خنده ها رو داری سریعا برو فکری به حال خودت کن
این رفتارها رو ادم نرمال انجام نمیده
اینا نشونه های از دست دادن مشاعرت هست.
یعنی حفط کردن یه وبلاگ اونقدر ارزش داره که تو خودتو مضحکه مردم کنی و همه بهت بخندن؟!
دو ماه رفتی گم و کور شدی
بعد که به خیال خودت ابها از اسیاب افتاد سرتو از اون پشت مشتها اوردی بیرون یه چند هفته ای هم دیدی میدون خالیه شروع کردی به دو گرفتن
اما تا دیدی بانو و بچه ها هنوز هستن حساب دوباره اومد دستت.
و دوباره استن بای شدی
سلام... یعنی میگید حسنا کلا دروغ مینویسه؟ خب چه سودی میبره؟ که چی بشه؟ چرا انقد خواننده داره هنوز؟
قبلا گاهی میخوندمش ..برام خیلی مهم نیست راست و دروغ حرفاش.. اما عجیبه یکی بیاد وبلاگ بزنه که دروغ بنویسه کی چی بشه اخه؟
ولی اگه این عکس حسنا باشه دروغ چرا خوشگله..
اما کاش وارد زندگی یه بنده خدای دیگه نمیشد.
تو دبی وقتی رفتیم دریا من به عادت همیشه بیکینی پوشیدم...بهم گفت اگه همسرم بودی اجازه نمیدادم بیکینی بپوشی...وقت برگشت به هتل سوال کردم چرا اون حرف رو زدی؟چرا اجازه دادی بپوشم؟گفت وقتی آدم عاشق کسی میشه به خاطر عشقش کوتاه میاد وگذشت میکنه...درست میگه ...هردوی ما دربسیاری از مواقع نسبت بهم گذشت میکنیم....قطعا در بسیاری از زندگیهای مشترک هم این اتفاق میفته...جایی که زوجین واقعا عاشقن ومعنیش رو درک میکنن
http://web.archive.org/web/20130316083640/http://titantarin.blogfa.com/1391/10
یک هفته ای شهرستان بودم وآقای مهندس هرروزمسیجهای داغ روز را برایمان فورواردمیکرد ودهان ما هی ازتعجب بازوبازترمیشد بجان خودم باو رم نمیشدکه این بجه غول اخمو وجدی وعبوس چنین مسیجهایی برای ما بفرستد...خلاصه کم کم روزی دوبارهم تماس میگرفت ومن خاک برسرهم که مثلا عزاداربودم روزی چندساعت درحال لاس زدن با ایشان بودم...قبل ازبرگشتم ساعت پروازم را پرسیدووقتی به تهران رسیدم درفرودگاه زیارتشان کردم باورتان نمیشودبرای اولین بارمثل دخترنوجوانی که اولین قراربادوست پسرش را گذاشته ازشرم میلرزیدم....یک ماه بعد هردو درسفرمکه بودیم با یک روز اختلاف درپرواز وهتلی که فقط یک خیابان فاصله داشت باهم زیارت رفتیم خرید کردیم واین سفریکی از بهترین سفرهای زندگیم شد...درآینده از بچه غول بازهم مینویسم
http://web.archive.org/web/20121115130300/http://titantarin.blogfa.com/1391/05
واسه یه ماموریت کاری باید برم مشهد...این چندروز همش باخودم غرمیزدم که دلم سفرمیخواد البته دلمان سفرخارجه میخواست ولی خب چون مشخص نکرده بودیم سفرداخلی نصیبمان شد ولی راضیم راستش دیدگاه من نسبت به مذهب متفاوته اما یه بار استاد خودشناسیم- وقتی عازم سفرحج بودم-حرف قشنگی زد بهش گفتم فرحناز من اعتقادندارم که خدا در خانه ای در عربستان محصوره من اعتقادندارم باید این همه راه رو برم که اونجاپیداش کنم-سفرمکه هم هدیه از محل کارم یا بعبارتی رییسمان یا بعبارت بهترهمسرسابقمان بود-گفت همه وقتی عازم اونجان به یک هدف میرن پس اونجا پره ازانرژی مثبت برو وازین انرژی لذت ببر وشما نمیدونید چه سفری بود اون سفر.......که بهترین سفرعمرم شد.حالا باخودم فکرمیکنم تومشهدهم میتونم همین حال وهواروداشته باشم برم وبا یه نگاه دیگه به اونجا نگاه کنم جاییکه عوام وخواص غنی وفقیروباسواد وامی به یک نیت میان اگه نگاهم تونگاه خداگره خورد واستون دعامیکنم علی الخصوص نازنین عزیز ومادرش وزن چاق-دوست ندارم با این اسم صداش کنم-که تازه ازبستربیماری بیرون اومده...بازم میام ومینویسم
http://web.archive.org/web/20130527112606/http://www.titantarin.blogfa.com/1391/05?p=2
ارشیو بیتا هم خوندنیه :
http://web.archive.org/web/20120819030210/http://www.titantarin.blogfa.com/
حسنا تو که تخیلی می نویسی، بیا خوشگلترش کن.
تو این هوای گرم، بهتره تو اداره تخیلی تون از ارباب رجوع ها با شربت و بستنی پذیرایی کنی.
چای دیگه ندین تو گرما ... بدتر عصبی می شن بهتون می گن کوفت
به نظر من کوفت فحش زنونه است. شما هم؟
مرد ندیدم بگه کوفت !!
موافقت شد به مناسبت روز زن به همه خانوم ها یک عدد لوح تقدیر بدیم + یک کارت هدیه . تو سر خودمون میزدیم که چک رو بگیریم . کارت ها رو بخریم .لوح ها رو آماده کنیم . متنش تایپ شه . واسش قاب بخریم و خلاصه همه بسیج بودن ...
تو این هاگیر واگیر همکارمون اومده خییییلی جدی میگه : اگه منم ببُرم بندازم دور به منم کارت هدیه میدید !!!!
اینم قسمت دیگه همون پسته. مردی که تو اداره به همکار خانمش این حرف را بزنه، یه چیزی دیگه که فکر می کنه می شه این حرف را زد! اونم تو اون اداره.
با چه فاح... هایی شدیم هفتاد میلیون!
این فقط یه پست سحر بود این همه اوضاع خرابش و دروغگوییش را نشون می داد. جدی این آدمها را خواننده ها باور می کنند و .......
امروز :
رفته بودم دستشویی . برگشتم تو اتاق دیدم بابای نبات اعصاب نداره ! به خودم گفتم واااا ! من که داشتم میرفتم که این خوب بود که ! تو فاصله شاشیدن من چی میتونه شده باشه ؟؟؟ امیر تو اتاق بود . گفتم شاید این امیر دیوانه یه گافی گرفته یا گافی داده ! واسه آقا اس دادم : " داشتم میرفتم دستشویی خوب بودی که . چی شد یهو ؟ " جلوی خودم اس رو خوند ولی محل نداد . معنیش اینه که ناراحتی من به تو ربطی نداره !
سوت زدم .
تا دم آسانسور باهاش رفتم . موقع رفتن بهش گفتم خوبی ؟ سرش رو تکون داد و رفت !
براش اس دادم : " یه آقاهه بود میگفت زبون چند گرمه . کله چند کیلو ! موندم چجوری بعضی ها چند کیلو رو راحت تر از چند گرم تکون میدن ! "
جواب داد : " نبودید مهدی طلا جونتون زنگ زد رو موبایلتون "
مرده بودم از خنده .
اس دادم : "مهدی طلا اون آقا مهدیه که طلافروشه . احتمالا زنگ زده بگه جنسای تازه آورده برم ببینم ! "
دوباره اس دادم : " میس کال ندارم . تو باهاش حرف زدی ؟ "
جواب نداد .
غروب زنگ زدم به آقا مهدی . گفت : " بببخشید انگار صبح بد وقت زنگ زدم . شوهرتون انگار خیلی حالش مساعد نبود ! "
دهنم باز شده بود : " کی رو میگید ؟ "
گفت : " اون آقایی که گوشی رو برداشت . خودش گفت همسرتونه ! "
امروز :
بابالنگ دراز رفت ترکیه ................
خوب شد از این خواننده ها کشیدی بیرون سحر. تا کجا رفته بودی تو؟
زنیکه خراب، کارمند سازمان حج و زیارت، بعد طلاق و داشتن رابطه با هفت تا به قول خودش حاجی، دست از سر پسره ورنمی داره. به زور می خواد بگه شوهر سابقم دنبالمه. خو اگه دنبالت بود که با بچه طلاقت نمی داد
گوشی شما احتمالا چیزی به نام تماسهای دریافتی و ... نداره؟ فقط با میس کال می فهمی کی به گوشیت زنگ زده؟
ممنون که در فاح... خونه ات را بستی. شما در خلوت فعالیت کنی بهتره. بچه غول چطوره؟ چند شنبه ها نوبت توئه؟
یه مشت دروغگوی خل و چل، جمع شدن به اسم دکتر و مهندس و کارمند رسمی دولتی (خونه و ماشین دارم. فقط دنبال کار ثواب بودم که رفتم زن پیرمردک شدم) وبلاگ می نویسن
وبلاگ آشپزی داره، وبلاگ خاله زنک غیبت جاری و خواهر شوهر داره، وبلاگ قربون صدفه رفتن آرش و آوین داره. ماشاله به این ابعاد .... یه چند تا دیگه رو کن دکتر
اون که دیگه سالمشون بود، دکتر تکتم الماسی، عقده ای بیماری از آب در اومد که دلم براش سوخت. جانور چند بعدی
می خواستم از پری خله بگم، دکتر حواسم را پرت کرد. یه وبلاگی داشت اینقدر توش افتضاح می نوشت و تمام متنش از 6 و بی قید و بندی و لغتهای جنسی رکیک و ... بود که دیگه شرمنده شد، رفت یه جای جدید بنویسه.
در مکان جدید، مثلا داره رعایت می کنه، هفتاد درصد حرفهاش جنسیه. یک بیمار عقده ای جنسی که حال خرابش .........
پستی که لینکش را گذاشتم بخونید.
پری خانم در پروفایل وبلاگش نوشته 33 ساله است. متولد 1360 شمسی. هجده سالگی ایشون می شه 1378.
این قسمت متن:
نزدیک خونشون خیابان 15غربی .. یه خوابگاهی بود که متعلق به مهندسای آمریکایی شرکت... بود. سارا هم موقع برگشتن از دبیرستان مخ اون بیچاره ها رو بکار میگرفت و با اعتماد به نفسی شدید و به زعم من ترسناک با همون کلماتی که هر دوتامون بلد بودیم چنان مانور محاوره ای میداد که بعد از 15دقیقه یار غار گرمابه و گلستانشون میشد.خیلی حرفه ..
منم می گم خیلی حرفه! سال 1378 توی اهواز با ارواح مهندسهای امریکایی شرکت ... دوست شدن
کم چیزی نیست!
بیش از سی و پنج ساله اگه دو تا توریست از امریکا می خوان بیان ایران کل دنیا خبردار می شن بس که ماجرا پیچیده می شه. پری خله تو شهرشون زیر دست و پا مهندس امریکایی ریخته برای تمرین مکالمه دختران نوجوان با پستانهای خوش فرم.
راستی همجنس باز هم بودی رو نکرده بودیا.
حسنا حواست را جمع کن. از ما گفتن
pary٧:٠٧ ب.ظ - پنجشنبه، ٢٠ شهریور ۱۳٩۳
شماره اش را نداری؟
Del am base sedat tang shod hosnajun
Movazebe khodet bash golam
پاسخ:عزیزم بغلماچمن هم همینطور . خیلی ممنون برای همه چیز . تو هم خیلی خیلی مراقب خودت باش
حسنا بانو-٢٤/٦/۱۳٩۳-۱:٥٤ ب.ظ
دلم برای صدات تنگ شده! تو که ولگرد و بیکاری، حسنام که از تو بدتر. چرا بهش زنگ نمی زنی؟ اصن همین کامنت را چرا اس ام اس نکردی؟ همون موقع دلتنگیت می رسید!
حسنا یه خبطی کرد با سوگند کمی درد و دل کرد، همه دروغها و آبروی مجازیش به باد رفت. جرات می کنه به تو شماره بده؟ این دفعه که رفت بیرون باز از تلفن کارتی سرکوچه بهت زنگ می زنه. دعا کن مردک اجازه بده حسنا از خونه بره تا سر خیابون، حتما بهت زنگ می زنه.
این دکترهای وبلاگستان، همه دکتر لازمند انگار
جای پریناز خالی!
یه پست بنویسه یه کم بخندیم.
این چیه نوشتی حسنا؟
یه آقایی اومد تو اداره، بهش گفتم برو یه برگه را به مدارکت اضافه کن، اومد گذاشت رو میز گفت کوفتت بشه خانم حسنایی. منم غش غش خندیدم (هیستریک)
از اداره زدم بیرون. عروسک را داده بودم پیرمردک ببره کنار جوبهای یوسف آباد یه لنگی به سر و روش بکشه. قدم زنان می اومدم که دوست پسرم (پیرمردک از bf بیشتر به حسنا زنگ می زنه. این زنگها را ضرب در سه کنید که به بهار و خانوم خانومام اینقدر باید زنگ بزنه، چی از وقت این بیزنس من معروف می مونه برای کار؟)
می گفتم. پیرمردک زنگ زد. منم طبق معمول همیشگی گریه کردم. تپش قلب گرفتم. کمر درد گرفتم. ضعف کردم. تاکسی گرفتم به سمت خونه.
از احمقهایی که هنوزم عاشق تخثلات و توهمات من هستن ممنونم. برای شما هم خوشی باشه و شادی.
برای دوشنبه بعد برنامه گذاشتم پیرمردک و بهار را بفرستم مسافرت. خیلی وقته نوشتم من و پیرمردک خیلی خوشیم. لازمه احساساتتون را تحریک کنم که من به زور راضیش کردم بهار را ببره بگردونه. چسبیده به من کنده هم نمی شه. می گه بهار با مامانش و عموش برن بگردن. من تو را می خوام حسنا.
یه جوریه نوشته های حسنا اصلا به دل ادم نمیشینه.انگار یه ادمی میخواد خودشه تو یه قالب دیگه نشون بده.مطمعنم تحصیلاتش کمتر از دیپلمه اینو مطمعنم
سلام حسنا جون.چرا جوابمو نمیدی؟خیلی دوست دارم با شما در ارتباط باشم
در راستای افشاگری دوستان، من هم یه افشاگری بکنم
http://1hamdard.blogfa.com/
این وب سر تا سر دروغ هست، این خانم نوشته که بهد از 21 سال زندگی مشترک بچه دار شده،
نوشته "قرار بود من 23 فروردین سزارین بشم اما پسرم عجله داشت و دو روز زودتر دنیا اومد"
یعنی طبق ادعای خودش بچه 21 فروردین به دنیا اومد،21 فروردین 93 می شه 10 اپریل یعنی 4/10/2014
ولی اولین عکسی که از پسرش گذاشته؛ تاریخ عکس مال 4/1/2014 هست یعنی 12 فروردین
اینم عکس ها
http://www.uploadax.com/images/79301024693378756042.jpg
http://www.uploadax.com/images/95716858623623625655.jpg
در راستای افشاگری دوستان، من هم یه افشاگری بکنم
http://1hamdard.blogfa.com/
این وب سر تا سر دروغ هست، این خانم نوشته که بهد از 21 سال زندگی مشترک بچه دار شده،
نوشته "قرار بود من 23 فروردین سزارین بشم اما پسرم عجله داشت و دو روز زودتر دنیا اومد"
یعنی طبق ادعای خودش بچه 21 فروردین به دنیا اومد،21 فروردین 93 می شه 10 اپریل یعنی 4/10/2014
ولی اولین عکسی که از پسرش گذاشته؛ تاریخ عکس مال 4/1/2014 هست یعنی 12 فروردین
اینم عکس ها
http://www.uploadax.com/images/79301024693378756042.jpg
http://www.uploadax.com/images/95716858623623625655.jpg