چند وقتی بود میخواستم در مورد همسایه هامون بگم . دو تا خانوم همسایه که واقعا هر دوتا ماه هستند و خیلی دوستشون دارم و خوشحالم که یخ من در رفت و آمد با همسایه ها آب شده و الان با هم خوب هستیم . ولی نمیدونم چرا هر بار نمیشه کامل تعریف کنم . این دفعه هم نشستم شروع کردم به نوشتن دیدم ای وای چقدر طولانی شده شده و کی حوصله داره بیاد این همه رو بخونه . نمیدونستم کجا رو بگم کجا رو نگم برای همین نشد که بذارم تو وبلاگ . در هر حال چله افتاده انگار
از خودم بگم بهتره انگار.ولی آخه میخواستم جریان خودم و تاثیری که از اون گرفتم ( با توجه به تصمیم خانوم همسایه مون برای زندگیش و تاثیر پذیری من) بگم حالا بدون تاثیری که از اون گرفتم بگم تا بعد
به سلامتی و میمنت من و همسر بیشتر از یک هفته هست که با هم قهر هستیم از اون قهرها که حالت اشتی به خودش نگرفته و فکر هم نمیکنم بگیره . از اون قهرها که هم من سر حرفم هستم هم همسر . حالا همیشه همسر عادت داشت زود به منت کشی و خریدن ناز و ادا مشغول میشد و من هم آشتی میکردم ها . این دفعه فرموده چون خودت قهر کردی خودت هم باید اشتی کنی . این رو توضیح بدم که به هیچ وجه من الکی قهر نکردم و دلایلم کاملا محکم و منطقی بود .
چاره هر کاری رو هم قهر نمیدونم و قبل از این بارها و بارها در موردش صحبت کرده بودیم . دیگه تقصیر من نبود که همسر زیر بار منطق نمیره از حق نگذریم دعوامون هم خیلی خوب و شیک بود در کل
بیشتر بگو نگو بود .به قول یکی از دوستان که جریان رو داغ داغ براش تعریف کردم گفت چه خارجی دعوا کردین .
همسر عادت داد زدن رو کنار گذاشته بود تو این دعوا و صدا ازمون بلند نشد . من که عادت ندارم و خیلی کم پیش میاد صدام بالا بره.البته دو سه باری جوش آورد و تند حرف زد و یک کم ولووم صداش بالا رفت ولی نه زیاد . من هم که همیشه زود گریه ام میگیره این دفعه تا آخر دعوا گریه نکردم و رکورد شکستم . ولی آخرش بالاخره ثابت کردم همون حسنا هستم و گریه ای کردم که اون سرش ناپیدا
حالا بماند دعوا سر چی بود و جزئیات چی بود . بهار زحمتش رو کشیده بود . نه این که مستقیم به من حرفی بزنه . پیشنهادی که به باباش داده و قشنگ ثابت کرد که دختر باهوشی هست و درست زده تو هدف خدایی خوشم اومد خوب فکری کرده بود و خوب سیاستی به خرج داده بود
. حالا تنها تنها فکر کرده یا با مامانش نمیدونم . هر چه بود که کار آمد بود .من هم که دوران حساسیتم روی خیلی از مسائل گذشته و خیلی راحت اعلام کردم نخیر من هیچ پیشنهادی رو نمیپذیرم و یک ذره شرایط اینور اونور باشه خداحافظی رو بر موندن ترجیح میدم . دیگه خود دانی.دوران اعمال این سیاستها گذشته
همسر عقیده داشت که من جنگ روانی راه میندازم در حالی که دقیقا منطق رو میگفتم و جنگ روانی رو اون راه انداخته بود . یکی از دفعاتی که همسر شدیدا جوش آورد این بود که من گفتم از خونه میندازمش بیرون واقعا جدی بودم و حس میکردم این کار رو حتما انجام میدم . هر چند این کار رو انجام میدادم برای من که فرقی نمیکرد و بهتر هم میشد
همسر هم به حالت برق گرفته در اومد از عصبانیت و گفت تو کی هستی منو از خونه بندازی بیرون ؟ من هم چیزی نبودم جز یک اژدهای خشمگین. به اون روی خودم اشاره کردم و گفتم که هنوز اون روی من رو ندیده . و این که از دست شماها روانی شدم حالا این کار رو بکن ببین کی هستم
همسر هی گفت حرف نزن و بسه و زیاد حرف نزن و بفهم چی میگی و من بس نکردم گفتم نخیر بس نمیکنم من تحمل ندارم من خسته شدم من نمیتونم حرف نزنم من باید حرف حق رو بزنم . تو هم باید گوش کنی و قبول کنی. اگر نمیتونی حرفی نیست شما رو به خیر ما رو به سلامت دعوا و بحث هم نداریم احترام متقابل هم محفوظ . حالا همسر ساکت شده بود من گریه گریه . گفتم اصلا دیگه نمیخوام ببینمت . همسر هم عقیده داشت که من حرف بیخود رو خودم زدم و الان گریه زاری راه انداختم .تازه گفت از خونه خودم هیچ جا نمیرم تو هم حرف نمیزنی
. من هم گفتم دیگه تو روی تو هم نگاه نمیکنم و قهرم . اگر همسر نمیگفت برو خودتو جمع و جور کن مسخره بازی در نیار، و اگر نمیگفت انقدر حرف بیخود نزن عقلت رو به کار بنداز بعد حرف بزن ، شاید کمتر قهر میکردم ولی اون موقع تصمیم گرفتم بیشتر قهر کنم .
این شد که رفتم بالش و چند تا لباس دم دستی ام رو برداشتم و اسباب کشی کردم به یک اتاق دیگه . همسر اول هیچی نگفت و با یک نگاه و لبخند عاقل اندر سفیه نظاره گر بود .من هم تو دلم میگفتم حالا بخند اگر من گریه تو رو در نیاوردم یک کم گذشت دید صدای گریه من بند اومده گفت این ادا بازیها رو در نیار. من هم لج کردم گفتم همینه که هست .
همسر هم فرمایشات کرد که خودت قهر کردی خودت هم آشتی میکنی لوس شدی بیتربیت شدی هی نازتو کشیدم فکر کردی چه خبره. من هم گفتم به همین خیال باش اشتی کنم . این رو بگم که بیتربیت شدن از نظر همسر گفتن کلمات بی ادبی نیست چون من این کار رو نمیکنم . همانا منظورشون این هست که آدم باید همیشه در مقابل شوهر لال باشه اعتراض نکنه به قول خودش ادا در نیاره بهانه نگیره حرف نزنه . اگر بکنه حتما بیتربیته
اینچنین شد که همسر عادت این که همیشه خودش میومد ناز کشی و آشتی کنون رو ترک کرد . من هم لج کردم و قهری شده به یاد ماندنی البته الان پشیمون هستم . نه از قهر کردن . از این که چرا بالش وسایل همسر و نگذاشتم تو اون اتاق و خودم تو اتاق خوشگل خودم نموندم . تو اتاقی که قهر کردم تخت هست برای مهمان و آینه و همه چیز هست ولی خوب من اتاق خودم رو میخوام و اصلا هم فکرم نمیرسه چطور باید تغییر وضعیت داد و جای خودم و همسر رو تو اتاقها عوض کنم
آخرین حد منت کشی همسر این بود که صبح روز بعد من هر دوتا مقنعه هام چروک بود. حتما باید یکیش رو اتو میکردم. کله سحر بلند شدم که با همسر چشم تو چشم نشم زودتر برم بیرون . رفتم دیدم همسر زودتر بیدار شده و سر صبحی بین اون همه پیرهن آماده و اتو کرده ، نذر یک دونه کت و شلوارش رو کرده که پیرهنش اتو نداشت و مشغول بود . من هم مقتعه به دست رفتم دیدم اوه صبحانه هم آماده کرده . مقنعه رو گذاشتم رو مبل هال و رفتم نشستم از خودم پذیرایی کنم صبحانه بخورم چون از گرسنگی در حال ضعف بودم . شام هم که قهر بودم نخورده بودم
بعد دیدم همسر اومد مقنعه من رو برداشت برد اتو کرد آورد گذاشت رو مبل .من هم صبحانه خوردم و موقع رفتن با صدای بلند اعلام کردم که برای شام غذا درست نمیکنم . همسر هم گفت که برم سر کارم . البته با عصبانیت و لج گفت و باز هم یک دونه بیتربیت تحویلم داد
هر چند اون روز که برگشتم چون از صبح هیچی نخورده بودم املت درست کردم و خودم خوردم بقیه اش رو هم گذاشتم برای همسر . ولی از روزهای بعد وقتی برمیگشتم غذا درست میکردم و تا همسر نیومده خودم میخوردم و برای همسر میذاشتم . اون هم میومد و میخورد و جمع و جور هم میکرد . من هم تا همسر میومد میرفتم تو اتاقم. جز برای موارد ضروری بیرون نمیومدم . مورد ضروری هم یا دستشویی بود یا این که میوه ای چیزی بردارم . بقیه اش هم سکوت بود بینمون . نه همسر حرف میزد و نه من
این رو هم بگم که این روزها همه اش رو همسر صبح بلند میشه و صبحانه رو آماده میکنه و من هم میرم برمیدارم تو سینی تو اتاقم میخورم و بعد هم سینی رو میذارم و میرم . جمع میکنه ولی اگر نکنه هم مهم نیست چون همین که خوردنی ها رو بذاره تو یخچال کافی هست و خودم میتونم عصر جمع و جور کنم .
بد هم نبود و نیست این قهر . واقعا آرامش داشتم و اصلا حس بدی بهم دست نداده . یعنی شما بخون نفس راحت یا با دوستها و خواهرهام وایبر بازی میکردیم . یا کتاب میخوندم . و یک کار قلاب بافی خوشگل هم دست گرفتم که هنوز تموم نشده
بازی هم دارم که چیزی نمونده قهرمان بشم
خلاصه تو اتاق تنهایی و بی تلویزیونی بهم بد نمیگذشت . هر وقت میومدم بیرون هم میدیدم همسر یا سرش تو لپ تاپه یا اگر ای پد من دستش بود سرش تو ای پد .با تلفن حرف میزد یا داره تلویزیون میبینه و الحق که از شر من راحت شده بود هر کانالی دوست داشت میدید و کسی نبود که بخواد پیله کنه به این کانال اون کانال
یا وسیله هاش رو میز ناهار خوری ولو بود سرش تو کاغذهاش . هر دو هم کلاس میگذاشتیم نه حرف میزدیم نه مستقیم به هم نگاه میکردیم
ولی در این بین گریزی هم نبود از ظاهر سازی . مثلاوقتی که بابا زنگ زده بود و همسر چنان حرف میزد انگار نه انگار با دخترشون قهره .اومد تو اتاق و چنان مهربون گفت حسنا جون بابا میخوان باهات صحبت کنن و گوشی رو داد به من که شیطونه میگفت گوشی رو بگیرم به بابا بگم اصلا ما با هم قهریم شما کار دارین به موبایل من زنگ بزنین نه خونه هر چند من به مامان بابا جریان رو نگفتم اصلا و به خواهر هام هم تا حالا نگفتم ولی نمیتونم به خواهرهام نگم حتما باید بگم
یک بار هم که رفتیم خونه مادر شوهر .(البته دوبار تا حالا ) همسر صبح که داشتم میرفتم به من گفت که شب میریم اونجا و من هم سر تکون دادم به علامت تایید . گفت زبون نداری؟ گفتم دوتا گوش دارم شنیدم .باشه .البته با همین دوتا گوشهام دو کلمه اعتراض امیز ( واقعا که ) همسر رو هم شنیدم و به روی مبارک نیاوردم
اون شب هم برای روی ماه خواهر شوهر میخواستم برم و اگر نبود اصلا من انگیزه ای نداشتم
شوهرش که رفته . قبلا هم که بود خودش و شوهرش هر کدوم خونه مامانهاشون بودند و بچه ها نوبتی خونه مادر بزرگها . البته مهمونی و سر زدن و اینها که دسته جمعی بود ولی خوب برنامه شون همیشه این هست تو ایران اومدن که هر کدوم دل سیر خانواده هاشون رو ببینن . الان هم که خودش که خونه مادر شوهر هست ولی بچه ها طبق روال قبل بصورت مساوی خونه هر دو . اون شب برای نوازش روحیه خواهر شوهر یک کیک خوشمزه درست کردم. قالبم برای مواد بزرگ بود و در نتیجه نازک تر از حدی شد که باید میشد و میزانش هم کم بود. من هم دیدم خیلی خوشمزه شده باریک برش دادم و یک بسته بندی خوشگل هم کردم که ببرم . انقدر خوشمزه شده بود که یک چیزی میگم یک چیزی میشنوین ها
خواهر شوهر هم بس که روحیه اش نوازش شده بود گفت نمیخورم رژیمم رو رعایت میکنم . حالا خوبه من با همین دو تا چشمهای شهلام دیده بودم قشنگ کیک و شیرینی میخوره و غذا هم میخوره همه چیز و رژیمش رو با خودش ایران نیاورده . بچه هاش هم بودن. بچه ها و مادر شوهر پدر شوهر و همسر خوردن و هی تعریف کردن خوشمزه شده اون هم اصلا نخورد . همسر بهش گفت حالا ما رفتیم بشین فکرهات رو بکن ببین میتونی از این کیک خوشمزه بگذری یا نه یک تکه بخورالبته این جریان کیک ماجرای دیگه ای هم داره که بعدا باید تو یک پست بگم اینجا طولانی میشه
اونجا هم من و همسر با هم حرف نزدیم .یعنی حرفی نبود که بزنیم ولی اگر چیزی گفت جواب دادم و طوری بود که فکرش رو هم نمیکردند با هم قهر باشیم اون هم به این شدت اینجا هست که میگن از ظاهر زندگی مردم نمیشه فهمید چه خبره ها
یک بار هم که برادر شوهر آنلاین بود .دیدن نی نی خانوم و شیرینکاری هاش و شنیدن صداش چیزی نیست که آدم از دست بده صدای همسر رو میشنیدم که داشت حرف میزد و هی نی نی خانوم میدید و قربون صدقه اش میرفت . ولی من رو صدا نکرد من هم که بخاطر قهر خودم نمیرفتم . برادر شوهر سراغ من رو گرفت و همسر صدا کرد که برم .من هم کلاس و اصول قهر رو رعایت کردم با صدای بلند گفتم نمیخوام انقدر صدا نکن حرفت که تموم شد خودم وصل میشم میبینمشون . همسر دوباره و سه باره صدا کرد و من رفتم بالاخره . برادر شوهر گفت چرا نمیای چند بار باید صدات کنه .گفتم چون با هم قهر هستیم
از این به بعد هم با برادرت حرف میزنی سراغ من رو نگیر الان هم به خاطر نی نی خانوم اومدم. گفت چی شده مگه ؟ همسر گفت ول کن بابا زن جماعت همینن عسلو میخورن دست آدمو گاز میگیرن . من هم دقیقا رو زن جماعت حساس هستم . آی پدر رو با حرص از دست همسر گرفتم رفتم رو یک مبل دیگه نشستم گفتم بله برادر شوهر ( اسمش رو گفتم ) مرد جماعت خوبن گاز نمیگیرن . شما هم که خبرها رو دریافت کردی در خبر بردن و خبر آوردن هم که استادی حالا میتونی بری به همه بگی حسنا و همسر قهرن .
اون هم که عادت داره فقط به یک چیز بیخود یک ساعت بخنده و همیشه غبطه میخورم به این الکی خوش بودنش گفت بدبختی اینه که من بگم هیچکی باورش نمیشه مگه خونه مامان اینها نبودین ؟ کیک درست کرده بودی . گفتم خوبه خبرها میرسه .دیگه مشکل خودته باید یک طوری بگی باور کنن
گفت بهتره نگم باور نمیکنن و من تازه از حرفهای برادر شوهر فهمیدم بنده خداها چه توهماتی دارن از شیرینی و خوب و خوش بودن زندگی من و همسر
در راستای این که وقتهای قهرم تو اتاق زیاد جوک رد و بدل میشد و وایبر بازی و جوک و ویدئو فرستادن زیاد بود و صدای خنده من بلند میشد همراه دوستها و خواهرها ، همسر از حسودی چند باری مودم رو خاموش کرد من هم باید اینترنت گوشی رو فعال کنم که دیگه کاری از دستش بر نیاد . یک بار هم بین بازی محبوبم بودم مودم رو خاموش کرد سریع گوشی به دست رفتم بیرون و روشنش کردم و کنار مودم نشستم و بازی رو به اون مرحله که میخواستم رسوندم بعد مودم رو خاموش کردم رفتم تو اتاق. البته یک دونه بازی ام تو آی پد هست و برای این که اون رو همسر زیاد برمیداره نمیتونم مرتب دنبالش کنم . دیگه باید با لپ تاپ و گوشیم سر کنم یا این که رمز ای پدر و هم عوض کنم و بگم مال خودمه تو برو یکی بخر . من نمیدونم انقدر علاقه داره چرا نمیره یکی برای خودش بخره ؟
خوب قهر ما به همین منوال ادامه داشت تا دیروز . الان هم باید برم و نمیتونم دیگه بنویسم همین رو هم هی تکه تکه نوشتم . برای همین نظرها رو میبندم تا شب که بقیه اش رو تعریف کنم و نتیجه گیری خودم رو . اگر قلاب بافی نازنینم و بازی ام بذارن که انقدر برام شیرین شدن وقتی خونه هستم تبدیل شدن به دو دلبر
این رو هم بگم که هنوز هم قهر هستیم و من اصلاو ابدا قصد ندارم سر این جریان کوتاه بیام حتی به قیمت ما رو به خیر و اون رو به سلامت
چون واقعا اعصابم به اندازه کافی خرد شده و حوصله ای هم ندارم که هر روز سر یک جریانی بگذارم و هر دفعه یک مشکلی .
دیدم طولانی شد تو یک پست دیگه مینویسمشنبه من حالم اصلا خوب نبود از همون صبح سر درد داشتم . البته مشکلات من که دیگه داره تبدیل به کلکسیون میشه . از کمر درد عصبی که گاه بیگاه میگیره و تپش قلب که پشت سرش ناخودآگاه یک استرسی هم میاد و ....اصلا کلکسیون من بماند . دیگه دارم بهشون عادت میکنم و باهاشون کنار میام و تحمل میکنم.مگر این که واقعا اذیت بشم .
انقدر سر دردم زیاد شد و ضعف و تپش قلب . حالت تهوع هم بهش اضافه شد که دیگه حال نداشتم و قابل تحمل نبود. گاهی اوقات خسته میشم از این که همه اینها یک دفعه سراغم میان . به خودم میگم حالا نمیشه یک درد و مرض دیگه ای بگیرم؟ من تا کی باید همین حالتها رو داشته باشم و خوب هم نشه و هی بیاد و بره ؟احساس میکردم سرم در حال انفجار هست و قلبم هم در حال از جا در اومدن .عطف به سابقه ام همیشه میدونم در این حالت افت فشار هم دارم . برای همین کاری رو کردم که حتی الامکان ازش فرار میکنم .این که برم دکتر . به اقای همکار گفتم نمیخوام همسر متوجه بشه و نگران بشه خودم باهاش تماس میگیرم . خیالم راحت بود قهرهستیم اون هم زنگ نمیزنه سراغ من رو بگیره .میخواست به مریم جون خبر بده. گفتم نه لازم بشه خودم زنگ میزنم . رانندگی هم نمیتونستم بکنم و ماشین رو هم گذاشتم با آژانس رفتم.موقع رفتن آقای همکار به من گفت اقلا بگو کجا میری گفتم بیمارستان فلان . اصلا نمیتونستم حرف بزنم بس که بیحال بودم و سرم هم داشت میترکید .
در هر حال آقای همکار گوش نکرده بود و به همسر خبر داده بود.هر چند دیرتر به همسر گفته بود. یعنی من رسیده بودم و دکتر هم من رو دیده بود و تو اورژانس سرم هم دستم بود . طبق معمول هم که وقتی بحث شیرین تزریقات یا سرم یا بدتر از اون خون گرفتن باشه من حالم برتر میشه. البته مورد اخر که نبود ولی سر همون دوتا هم کلی گفتم من مشکل دارم. میدونم واقعا زشته برای یکی تو سن و سال من ولی چیکار کنم خوب دست خودم نیست . مشکل فکریه حل بشو هم نیست
قهر من هنوز ادامه داشت و اصلا دوست نداشتم مریض شدنم مقدمه ای باشه برای آشتی کردن . واقعا آدم لجبازی نیستم ولی حس میکنم دیگه خیلی چیزها از توانم و حوصله و اعصابم خارج هست همسر وقتی رسید معلوم بود نگرانه و تو فکر قهر نبود. این من بودم که تا شروع به ابراز نگرانی کرد گفتم دوست دارم تنها باشم اگر میخواستم تو اینجا باشی بلد بودم بهت خبر بدم .فوق العاده عصبانی شد. فکر میکرد حتما لازمه هر چند با صدای آروم هر چی غر داره یک جا بگه.اون موقع حالم اصلا خوب نبود و بهتر نشده بودم .فقط مشکلاتی که بهش اضافه شده بود تحمل آمپول و سرم بود . گفتم خیلی برات سخته که درک کنی نمیخوام هیچ حرفی بزنم هیچ حرفی بشنوم؟ میخوام تنها باشم.
گفت باشه من میرم . تو هم یا همینجا بستری شو یا حالت خوب شد برو خونه. گفتم حتما همین کار رو میکنم شما به سلامت. رفت و من گریه کردم ولی زود خوابم برد و معلوم بود سرم و داروها اثر کرده و حالم بهتر شد.فقط ضعف داشتم و خیلی سردم بود . بعد که سرمم تموم شد و موقع مرخص کردن شد فهمیدم نرفته و تمام مدت بیرون منتظر بوده . دیگه نه من حرف زدم و نه همسر و در حالت قهر بودیم و رفتیم خونه .
رسیدیم خونه فقط دست و صورتم رو شستم و رفتم لباسم رو عوض کردم و دوباره رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم در اتاق رو هم بستم.حالم خوب بود. فقط انقدر سردم بود که پتو برداشتم انداختم روم باز حس میکردم کاش بلند بشم از بین لباس زمستونیها یک چیزی بردارم . همسر اومد و هم حرفی نزد فقط برام چای اورده بود و یک تکه کیک .که تو سینی گذاشت تو اتاق و رفت و از این که در اتاق رو هم دوباره محکم پشت سرش بست معلوم بود شدیدا بهش برخورده از این که من تو بیمارستان بهش اونطوری گفتم و وقتی برگشتم هم باز در حالت قهر بودم.
اون چایی و کیک واقعا چسبید انگار انرژی گرفتم دوباره دراز کشیدم تا همسر شام رو هم تو یک سینی برداشت اورد و سینی چای رو برد .البته خودش درست نکرده بود از غذاهای تو فریزر برداشته بود گرم کرده بود
من هم از خدا خواسته بلند شدم شام خوردم تا در اون حالت قهر و مریضی اقلا از گرسنگی نمرده باشم
بعد هم رفتم مسواک بزنم دیدم همسر از خودش پذیرایی کرده جلوی تلویزیون بود داشت شامش رو میخورد.جالب بود یک نگاه کلی کردم قشنگ برای خودش میز چیده بود رو میز هال و داشت صفا میکرد . نکرده بود با یک دونه سینی سر و ته قضیه رو هم بیاره
.من هم که خوب بودم. فقط خسته بودم و مثل اول هم سردم نبود بهتر بودم و از خستگی زود خوابم برد . صبح بلند شدم دیدم همسر رختخواب انداخته بود رو زمین تو همون اتاق خوابیده بود . احتمالا نگران بوده دوباره حالم بد نشه و چون حرف نزده بودم نمیدونست که خوبم .
من هم خیلی بهتر بودم و میشه گفت خوب بودم اصلا .دیدم بیخودی نشینم خونه و مرخصی رو حروم نکنم بلند شدم اومدم سر کارو بعد از اون هم دوباره طبق روال قبل هستیم . یعنی باز نه اون حرف میزنه نه من و دیگه هر کدوم هم تو اتاقهای خودمون
این جریان قهر تاریخیمون هست که فکر نمیکنم به این زودیها تموم بشه چون من خیلی درباره این موضوع صحبت کردم و دیگه حرفی نمونده بزنم . از این که بشینیم حرف بزنیم و اینها گذشته هم همسر حرفهاش رو زده و هم من . به یک حالت خستگی رسیدم . انگار اصلا صبر و تحمل و توان بعضی مسائل رو ندارم . اون آدم نیستم که خیلی چیزها رو تحمل میکرد . حس میکنم زندگی انقدر ها هم سخت نیست که آدم انقدر به خودش زحمت بده برای هر مساله ای . مضافا این که استرستها ای که امسال بعد از عید هی شروع شد و پشت سر هم میومد و من هی تحمل میکردم باعث شده آستانه تحملم فوقالعاده کم بشه . از این جریان ناراحت نیستم چون فکر میکنم اصلا دلیلی نداره همیشه آستانه تحمل من بالا باشه و دیگران فکر کنن میشه هر روز یک جریانی باشه
برام هم اصلا مهم نیست این قهر حتی ماهها طول بکشه چون در حال حاضر که حس بدی ندارم و برام یکنواخت شده و احساس راحتی دارم . فقط اتاقها عوض بشه من برم اتاق خودم همسر رو بفرستم تو اون اتاق و کاری کنم کنترل تلویزیون دست خودم باشه و همسر بیشتر تو اتاق بمونه که دیگه خیلی بهتره . اصلا یک کم طول بکشه فکر میکنم باید به فکر یک تلویزیون دیگه باشم تو اتاق که راحت بشمدیگه از فعالیتهای هنری و بازی و وایبر بازی و کتاب خوندن و این مشغولیات برگردم به حالت تلویزیون دیدن
و اما جریان خانوم همسایه و نتیجه گیری و تاثیر پذیری من که بماند برای پست بعد . چون میخوام حسابی حرف بزنم. در مورد خودم بیشتر . نه که الان کم حرف هستم از اون نظر
پی نوشت : دوستان عزیزم شاران جون تو ادامه مطلب این پست وبلاگش یک سوالی رو مطرح کرده و دوست داره جوابش رو بدونه . رمز اعداد یک تا شش هست . اگر براتون امکان داره نظرتون رو در مورد این قضیه براش بنویسید .