توی راه داشتم فکر میکردم آیا کارم درسته ؟ اگه خودم بودم و میرفتم بابا رو تو یک خونه دیگه میدیدم چیکار میکردم ؟ تحملش سخت بود  ولی هر چقدر فکر کردم دیدم یک بچه نباید خشن باشه که به قصد کشت یکی رو بزنه  .در حالتی که من بیخبر وارد زندگی اونا نشده بودم .اگه فقط داد و فریاد میکرد درکش میکردم .

موبایلم رو خونه گذاشتم . از بیرون به خواهرم تلفن زدم معلوم شد همسر در به در دنبالم میگشته و جریان رو به خواهرم گفته و خواسته خواهرم به مامان بابا نگه . تنهایی رفتم کلانتری دادگاه پزشک قانونی  .

برام خجالت آور بود پام به اینجاها باز بشه  . تو پزشک قانونی دکتر پوزخندی زد که هیچوقت یادم نمیره .گفت باز زن دوم ؟ حتما دفعه دیگه میای میگی هووم کتکم زده . با خودم گفتم حسنا حقته میخواستی زن دوم نشی این از عواقبش بذار همه بهت بخندن . میخواستی آدم باشی حرف مامان و بابا و خواهراتو گوش کنی .

خیلی فکر میکردم که چیکار کنم دلم نمیخواست بهار و خانوم اولی اذیت بشن وجدانم ناراحت بود ولی از یه طرف دلم نمیخواست هر روز از این برنامه ها باشه .بالاخره به یک نتیجه رسیدم .تو بازپرسی مدارکم کامل بود هم شهود تو کلانتری شهادت داده بودن هم مامور تحقیق اومد توی خونه و گزارش داده بود . نامه پزشک قانونی هم که جای خود داشت  . گفتم  شکایت کردم ولی فقط یه چیز میخوام .اینکه  بترسه و یاد بگیره اگر دست  به خشونت بزنه عواقب داره . فقط  میخوام تهدیدش کنم . بازپرس قبول کرد و گفت همین کارو میکنه باید احضاریه بره در خونه و بیاد دادگاه و قول داد طوری باهاش صحبت میکنه تا دیگه جرات نکنه دست به خشونت بزنه .

رسیدم خونه دیدم همسر اونجاست و نگران . گفت تا حالا کجا بودی چرا موبایل نبردی منو نگران کردی . عصبانی بودم گفتم اگه نگران بودی دیشب یه تلفن میزدی . دعوامون شد . میگفت کجا بودی میگفتم به تو مربوط نیست . بین دعوا خواهرم زنگ زد خونه و با همسر حرف زد . خواهرم به من و همسر گفت دعوا نکنین  حرف بزنین و مشکلو حل کنین . بعد از حرفهای خواهرم همسر آروم تر بود بغلم کرد بوسم کرد گفت نگران شدم مردم از ترس فکرکردم  بلایی سرت اومده  و برای کار بهار معذرت خواهی کرد .

 همسر دیگه سوال نکرد کجا بودی خودم گفتم رفتم شکایت کردم .گفتن همان و عصبانی شدن همسر همان .  میگفت چرا شکایت کردی من معذرت خواستم من با بهار دعوا کردم میخواستم بیارمش معذرت خواهی کنه . گفتم معذرت بهار رو نمیخوام تو رو هم نمیخوام  طلاق میخوام  خسته شدم اشتباه کردم بهار حق داره خانوم اولی حق داره من نباید احمق میشدم تو این زندگی میومدم الان هم دیر نشده میرم. اون شب دعوا  داشتیم همسر میگفت برو شکایت رو پس بگیر من این جریانو حل میکنم .زیر بار نمیرفتم گفتم اول شکایت بعد هم طلاق .

وسط دعوا رگ غیرت همسر  بالا زده بود گفت بلند شدی تک و تنها رفتی کلانتری ؟ تو صاحب نداشتی ؟ گفتم نه نداشتم  گفت من اینجا چیکاره ام ؟ گفتم هیچکاره لولو سر خرمن . با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد. نمیدونستم تا این حد به لولو سر خرمن حساسیت داره . داد زد چی گفتی ؟ دوباره تکرار کردم لولو سر خرمنی هیچی نیستی من شوهر ندارم اگه داشتم این وضع و حالم نبود . همسر  داد زد و گفت بفهم چی از دهنت در میاد  الان حالیت میکنم شوهر داری یا نه . تا بلند شد بیاد طرفم ترسیدم بگیره منو  بزنه  فرار کردم رفتم تو اتاقی که سالم بود درو بستم اما عقلم نرسید قفلش کنم . در اتاقو محکم باز کرد و فکر کنم دلش به حال حماقت من سوخت که گفت  اقلا وقتی فرار میکنی در اتاقو قفل کن . گفتم میخوام تنها باشم  هر چی میخواستی گفتی  برو خونه ات .

همسر از اتاق  رفت بیرون ولی از خونه نرفت . صداش میومد داشت اتاق خواب تمیز میکرد . وسط کار شنیدم تلفنش زنگ زد طبق معمول بهار بود همسر داد زد به من چه ربطی داره نمیتونم بیام پدر سگ  فقط بلدی فضولی کنی شر درست کنی  عقل تو سرت نیست . نمیدونم بهار چی میخواست همسر  داد زد لازم نکرده بمون خونه ببینم بیرون رفتی میام قلم پاتو میشکنم . کمی بعد خانوم اولی زنگ زد .نمیدونستم جریان چیه . همسر سر اون  داد نزد فقط شنیدم  گفت تو دخالت نکن خوب کردم بچه لوس و بیتربیت شده  از این به بعد ادبش میکنم  فکر کردی زن گرفتم اون خونه هر کی هر کی شده ؟ از این خبرا نیست خواب دیدی خیره.

 وقتی قطع کرد با عصبانیت گفتم برو بیرون از خونه با تلفنت حرف بزن  . همسر سر من داد زد حرف  نزن بگیر بخواب همه ساز خودشونو میزنن خسته شدم . گفتم میخواستی زن نگیری . گفت غلط کردم خوب شد؟گفتم آره درست گفتی برو بیرون.

نرفت .چایی دم کرد  آورد . اتاقو تمیز کرد گفت بیا برو تو تخت دراز بکش فردا میارم در و  پرده و آینه رو درست کنن . غذا گرم کرد صدا کرد گفتم نمیخورم برای خودش و من  تو سینی آورد رو تخت و اصرار کرد بخورم گفت میدونم حتما صبح تا حالا چیزی نخوردی .تو دلم حس میکردم این کارا رو برای این میکنه من خر بشم برم رضایت بدم . هیچی نگفتم  خسته بودم حوصله دعوا نداشتم هیچکدوم حرف نزدیم .

بعد از شام  منو بغل کرد بوسید  و  گفت  ببخشید عصبانی شدم وقتی بهش فکر  کردم دیدم کار خوبی کردی بهار باید بفهمه باید ادب بشه نمیخواد شکایتو پس بگیری فقط از این به بعد تنها نرو هر وقت خواستی بگو خودم باهات میام . اشکام ریخت باز قربون صدقه رفت . انقدر خسته بودم که  همونطور که بغلش بودم خوابم برد . اون شب همسر نرفته بود. صبح  بیدارم کرد گفت حسنا مواظب دستت باش روش نخوابی برات بالش میذارم من دارم میرم . بیدار شدم دیدم صبحونه هم آماده کرده بود .

چند روزی گذشت تا احضاریه برسه . تو اون مدت دریغ از یک تلفن بهار و خانوم اولی  . همسر بهشون نگفته بود حسنا شکایت کرده .خودم ازش خواستم. گفتم نگو شاید نظرم عوض شد منتظر یه معذرت ناقابل بودم . همسر دیگه به بهار اصرار نکرده بود که برو معذرت بخواه  و خود بهار هم به عقلش نرسیده بود .برادر شوهر به من تلفن زد و معذرت خواست از اینکه به حرف بهار گوش کرده و آورده خونه من .

احضاریه اومد و قرار شد روز مقرر بریم کلانتری  . رفتم کلانتری دیدم همسر و بهار و مادر  شوهر  اونجان . اولین بار بود مادر شوهرو میدیدم . بهار انقدر رو موضع قدرت بود که سلام نکرد همسر بهش گفت سلامت کو ؟بهار طوری سلام کرد که چیزی شبیه فحش بود . به مادر شوهر سلام کردم  یک جواب سلام سرد داد . همسر رفت برگه احظاریه رو نشون بده . مادر شوهر گفت حسنا تویی ؟ بهار گفت آره خودشه  فکر کرده من ازش میترسم عوضی . جواب ندادم . دستم هنوز بسته بود مادر شوهر گفت دستتو بستی که نشون بدی؟ عصبانی شدم ونتونستم تحمل کنم گفتم نیازی به بستن نبود برگه پزشک قانونی  تو پرونده هست و رفتم بیرون ایستادم . 

 با مامور و پرونده رفتیم دادگاه .


لینک کامنتهای برگ هشتم

فایل کامنتهای برگ هشتم