عروسی
از دیروز ظهر حالم خوب نبود و دچار
حال به هم خوردگی شدم . چند بار تا بعد از ظهر تکرار شد و تب هم شروع شد . آقای
همکار متوجه شد من حالم خوب نیست به مریم جون خبر داده بود . مریم جون تلفن کرد و
احوالپرسی کرد . وقتی رفتم خونه بهتر نبودم و حال نداشتم
خودم برم دکتر .مریم جون اومد دنبالم و منو برد . باید اعتراف کنم من از اون دسته
آدمها هستم که از سرم و آمپول و این موارد میترسم مگر اینکه مجبور باشم . در
مواقع عادی همیشه به دکتر ها میگم هر قرص و دارویی باشه میخورم آمپول نمیزنم
دکتر گفت نوعی ویروسه و علاوه بر دارو ، باید سرم هم وصل کنم. با دلداری مریم جون سرم رو وصل کردن. جرات نگاه کردن به دستم رو نداشتم و از این حس که سوزن توی دستم هست احساس ترس و ناراحتی میکردم و مریم جون باهام حرف میزد تا حواسم پرت بشه .
از ضعف خوابم برده بود و گویا مریم جون به همسر تلفن زده بود و گفته بود من مریض شدم . همسر به من تلفن کرد و به جای دلداری با من دعوا داشت . میگفت چرا به من نگفتی ؟ گفتم اگر میگفتم فرق میکرد ؟ چند بار حالم بد بود نتونستی بیای خودم تنها رفتم دکتر یا زنگ زدم دکتر اومد ؟ چرا باید دوباره میزدم ؟ نمیخواستم بیام مریم جون اصرار کرد . همسر گفت منظورت اینه
جلوی همه بگی به تو بی توجه هستم ؟ گفتم هر طور دوست داری فکر
کن و قطع کردم .
مریم جون گفت من بهش گفتم ده بار دیگه هم باشه حسنا رو میارم .حسنا بیشتر از این در حق من محبت کرده ولی تو چرا کاری کردی که حسنا حاضر نیست بهت خبر بده و میدونه نمیای؟ به مریم جون گفتم چرا گفتی؟ میبینی که به جای اینکه بگه حالت چطوره یک چیزی هم طلبکاره . برگشتیم خونه و بهتر بودم. آنتی بیوتیک هم داد که باید بخورم و مریم جون دیشب پیشم موند تا تنها نباشم . همسر آخر شب یک زنگ زد که حالت چطوره و گفتم خوبم مریم جون هم اینجاست .
علاوه بر این سر موضع دیگه ای دلخوری داریم . عروسی دختر دایی من جمعه هست .علاوه بر اینکه کارت فرستاده بودن ، خود دایی به همسر تلفن زد و دعوت کرد . همسر گفته بود میایم . من گفتم اگر مثل عروسی پسر خاله هست ، حوصله ندارم . همسر گفت جمعه صبح میریم و شنبه صبح زود طوری برمیگردیم که هر دو بریم سر کار .لباس داشتم و به خواهرم گفتم برای من وقت ارایشگاه بگیره .
دیروز خبر اومد که همه هوس شمال کردن
. پنجشنبه کنکور بهار تموم میشه . اینطور که به نظر میاد خواهر شوهر دوم و
خواهر شوهر اول و پسرش و مادر شوهر و پدر شوهر و بهار و خانوم
اولی برنامه ریزی کردن بعد از کنکور بهار راه بیفتن سمت شمال . حسنا هم که تکلیفش معلومه طبق
معمول باید تنها بره تا همسر جمعه بیاد و برن عروسی و بعد از اون باز معلوم نیست
که شب میتونه بمونه یا باید نصف شب حسنا رو از عروسی برسونه خونه مامانش و خودش
بره
به حدی عصبانی شدم که به همسر گفتم تو
که نمیتونی عروسی بیای و اختیارت دست خودت نیست برای چی از اول میگی میریم
؟ من عروسی نخواستم سرمو بخوره تو باهاشون برو و برگرد . همسر هم اصرار داشت بگه اینطور نبوده
قبلا میخواستن برن و خواهرام گفته بودن و مامان بابا میخواستن برن و اتفاقی با
عروسی مصادف شده . گفتم عیب نداره در هر صورت من عروسی برو نیستم . متهم شدم
که همیشه بهانه میگیرم و مثل بار قبل نمیشه تنها نیستن من جمعه صبح میام پیشت و
شنبه صبح زود میرم . گفتم نمیخوام . مرد باش قبول کن برنامه ریزی بوده تا من
حرف نزنم بگم درک میکنم . همسر عصبانی شد و گفت نرو عروسی چیکار کنم . گفتم
معلومه که نمیرم . دوباره زنگ زد گفت حسنا لج نکن گفتم اصلا نمیخوام و دیگه
با من حرف نزن و دوباره بگو نگو شد
.به
خواهرم گفتم من نمیام به مامان هم بگو وقت ارایشگاه منم کنسل کن . گفت حسنا لج نکن
بیا جات خالیه دلمون تنگ شده . گریه کردم گفتم تو دیگه منو اذیت نکن نمیام نمیتونم .
به خاطر عروسی نیست . برام مهم نیست برم یا نرم .به خودم
بود از اول نمیرفتم . الان چیزهای مهم تری دارم که باید بهش فکر کنم
. از این ناراحتم که چرا اینطور میکنن . من که اصراری نداشتم برم خودش گفت
میریم . یک عروسی رفتن و اومدن که کتر از 24 ساعت بود تا این حد مهم بود
که همه راه بیفتن تا برنامه ما خراب بشه و نریم ؟صبح خانوم اولی زنگ
زد شماره اش رو دیدم بر نداشتم . شماره خونه مادر شوهر افتاد جواب ندادم .
همسر گفت خواهرم بوده چرا جواب ندادی گفتم خوب کاری کردم خانوم اولی و
خواهرت به من چیکار دارن ؟ میخوان به من بخندن که برنامه ام به هم خورد ؟یا
خانوم اولی میخواد در لعابی از خیر خواهی نیش زبونی بزنه راحت بشه ؟
همسر عصبانی شد گفت میخواستن بگن شما برنامه خودتون رو اجرا کنین ما به شما کاری
نداریم . گفتم لازم نکرده بگن به اونا چه ربطی داره؟ تو اگر بلد بودی اجازه
نمیدادی هر کی از راه میرسه تو کار ما دخالت کنه .برای مسافرت هم برو بگو شاید چند
نفری خواستن همراه ما بیان . خیالت رو راحت کنم من با تو مسافرت بیا هم نیستم .
کنکور بهار تموم شد برو شمال و برگرد تکلیف منو روشن کن . من از هیچکی گله ندارم
با کسی هم کار ندارم تو مقصر هستی . وقتی نمیتونستی مدیریت کنی نباید منو بدبخت
میکردی از این به بعد اجازه نمیدم اینکا ر رو بکنی یک فکر اساسی میکنم
مریم جون با من تماس گرفت گفت حسنا
همسر رو اذیت نکن تو که خبر نداری من دیشب بهت نگفتم باهاشون دعوا
کرده گفته چرا تا میخواستیم بریم عروسی همه هوس شمال کردین . پدر شوهر مادر شوهر مقصر بودن به
همسر گفتن ما از قبل با بچه ها برنامه ریخته بودیم تو باید زودتر خبر میدادی و
گفتن ما رو ببر و بعد برو عروسی
. بعد که من گفتم عروسی نمیام همسر رفته گفته خیالتون
راحت شد حسنا عروسی نمیره بیاین برین شمال و خواهر شوهر و خانوم اولی
هم برای این زنگ زده بودن که بگن شما برنامه خودتون رو داشته باشین و ما به شما
کاری نداریم . منم که جواب ندادم و جواب نخواهم داد . حوصله هیچکدومشون رو
ندارم . حتی همسر . بیخود نبود دیروز عصبانی بود با اونا حرفش شده بود
تلافیش رو سر من در میاورد برای هزارمین بار باز به خودم گفتم حسنا حقته . بکش