حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق بیست و دوم


عروسی 


من امروز صبح برگشتم و الان سر کار هستم نیشخند . خیلی خیلی خوش گذشتهورا همسر پنجشنبه عصر به موقع اومد و تونستیم  به هلیکوپتر بازی و دور دور زدن  و  پیاده روی  برسیم  . انقدر این کارهای کوچک برایم دست نیافتنی شده که وقتی دستمو توی دستش گرفته بود و راه میرفتیم باورم نمیشد که چنین لحظه هایی هم رسیده که خیالم راحته و دارم پیاده روی میکنم  .حتی وقتی موبایلش دم به ساعت زنگ میزد و میرفت اونور تر حرف میزد و برمیگشت اهمیت نمیدادم چون دلهره نداشتم که  بگه اتفاقی افتاده و باید بره .

برای رفتن با هزار زور همسر رو از خواب بیدار کردم و هر چقدر بهانه گرفت 5 دقیقه دیگه بخوابم گفتم نمیشه و راهش انداختم  شیطان ساعت هشت و نیم صبح با نون تازه خونه مامان اینا بودیم . باورم نمیشد این بار جاده رو دوتایی رفتیم و مثل همیشه من تنها نیستم . خواهرا و شوهر خواهرا و خواهر زاده ها هم اومدن بغلقلبهمسر هم به فسنجون دستپخت مامانم رسید و ساعت 4 با مامان و خواهرا رفتیم آرایشگاه و برگشتیم و رفتیم عروسی.

عروسی خیلی خوش گذشت و حسابی رقصیدیم . همسر وسط هاش گفت حسنا من دیشب نخوابیدم خسته شدم بریم بشینیم دور بعدی بیا گفتم من نمیام تو خسته ای برو بشین . همسر هم خاصیت حساسیت داشتنش نمیگذاشت  من رو وسط فک و فامیلها تنها بذاره بره  وایستاد بازنده. کمی گذشت پاهام درد گرفت و خودم خسته شدم گفتم بریم بشینیم همسر گفت چطور من میگم خسته شدم نمیری فکر کردی نفهمیدم خودت خسته ای وایستا برقص تو بری من نمیام .گفتم باشه من میرم تو تنهایی  بمون برقص من میرم میشینم برات دست میزنم  نیشخند . همسر دید از غیرتم خبری نیست دستمو گرفت نگذاشت برم گفت باید تا آخرش وایستی .من هم  جهت رو کم کنی تا آخر استقامت خودم رو حفظ کردم و دوتایی کوتاه نیومدیم که بریم کمی بشینیم خستگی در کنیمابله

ساعت یازده میخواستن شام بدن . همسر گفت حسنا میای بریم خونه فسنجون بخوریم ؟  گفتم بریم و به بهانه اینکه صبح زود باید بریم و خسته میشیم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه و  فسنجون خوردیمخوشمزه و بیدار بودیم تا مامان بابا اومدن و مثلا رفتیم بخوابیم .با اینکه خسته بودیم از رو نرفتیم و آخرین بار که ساعت رو نگاه کردم دو نیم بود . بعد از اون  از خستگی بیهوش شدم .ساعت چهار صبح  میخواستم راه بیفتم به همسر اصرار کردم برسونمت  و سر راه 5 دقیقه هم شده دریا رو ببینم . رفتیم و دریا رو هم دیدم و خیالم راحت شد . وقتی رسیدم فقط وقت کردم برم وسایلم رو بذارم خونه و لباس عوض کنم بیام سر کار . دارم از خستگی میمیرم ولی خوشحالم که خوش گذشته  مژهنیشخند

تنها چیزی که باعث تعجبم شده این هست که  همسر  سر خیابونشون پیاده شد و تا برسه ویلا گوشی دستش بود سفارش میکرد مراقب باشم  . یک ساعت بعد   یک اس کوتاه داد که مواظب باش تند نرو خوابت گرفت نگه دار  . جواب نوشتم خیالت راحت باشه . ازاون به بعد زنگ  نزد اس هم نداد .عجیب تر اینکه رسیده بودم برادر شوهر که اون هم رفته بود شمال ،تماس گرفت که ببینه رسیدم یا نه و گفت همسر نگران بود به من گفت زنگ بزن ببین حسنا کجاست تعجب گفتم رسیدم ولی چرا خودش تماس نگرفت حالش خوبه ؟ گفت خوبه من اومدم نون بگیرم به من گفت تلفن بزنتعجبچند بار سوال کردم همه خوبن مشکلی پیش نیومده چطور شده به شما گفته زنگ بزنین ؟ گفت همه خوبن و میخوای بهش بگم خودش تلفن بزنه ؟ گفتم نه خبر بدین خیالش راحت باشه رسیدم . تا الان هم زنگی نزده و این خیلی عجیبهمتفکر نه اینکه بگم حتما باید زنگ میزد  و انتظاری داشته باشم . مدتها هست که انتظارات خودم رو محدود کردم . برای این عجیبه که همسر عادت داشت مرتب چک کنه ببینه کجا هستم و کی رسیدم خنثیسعی میکنم به این موضوغ فکر نکنم  امیدوارم که برای خستگی باشه و میخواسته بخوابه

اوه