گفته بودم دیروز پدر شوهر و مادر شوهر میخواستن بیان خونه من . شبش همسر گفت برادر شوهر هم هست که برای من فرقی نمیکرد غذا زیاد بود .
برای غذا میخواستم علاوه بر فسنجون میرزا قاسمی هم درست کنم که شب همسر گفت نمیخواد و مامان بابا با یک نوع غذا راحت تر هستن . من هم از خدا خواسته درست نکردم و غذاها همون فسنجون و برنج و ته چین شد . همراه مخلفات و چاشنی ها. برای دسر هم بهش گفتم شاید ژله خوب نباشه که فهمیدم برای پدر شوهر فرق نداره و خیلی دسر خور نیست و ژله هم دسر مورد علاقه مادر شوهره و دسرهای دیگه براشون زیاد هم خوب نیست .
جمعه ظهر اومدن . برادر شوهر به شوخی گفت حسنا خودم خودمو دعوت کردم یاد بگیر. گفتم شما دعوت لازم نداشتی خونه خودتونه . گفت میخواستم به مامان بابا سر بزنم گفتن نیستیم .تلفن کردم گفتم منم دعوت کن . گفتم بسیار کار خوبی کردی .
بودیم و ناهار خوردیم و خوشبختانه غذا هم خیلی خوب و خوشمزه شده بود . حرفی هم نشد .بعد از ناهار عادت دارن استراحت کنن از قبل تو اتاق وسیله آماده کرده بودم که اگر خواستن بخوابن . پدر شوهر رفت دراز کشید و مادر شوهر هم کمی بعد رفت .
برادر شوهر تا حالا این خونه ام نیومده بود . وقتی مامان باباش رفتن خوابیدن . دیدم برام یک نیم سکه آورده بود که داد بهم . گفت بیزحمت هیچکی ندونه . همسر گفت چرا ؟ گفت چون دیدم مامان بابا کادو نیاورده بودن . تشکر کردم و گفتم راضی به زحمت نبودم همین که اومدین کادو بود . گفت ناقابله و برادرم بیشتر از اینها به گردن من حق داره و از این قبیل حرفها .
مادر شوهر زودتر بلند شد و کمی نشستیم که پدر شوهر هم بلند شد چای ریختم آوردم گفت چای و شیرینی من و خودت رو بردار بریم توی اتاق . برادر شوهر به شوخی گفت حرف یواشکی نداشتیم . خندیدیم ولی من استرس داشتم . نمیدونستم چی میخواد بگه . رفتیم نشستیم و پدر شوهر شروع به حرف زدن کرد. نمیخوام توضیح بودم چی گفت و چی شنیدم . لطفا شما هم سوال نکنید حتی توی خصوصی .چون اگر میخواستم همینجا مینوشتم. پدر شوهر آروم حرف زد و منطقی و باز هم جبهه گیری نداشت یا این که کار کسی رو اعم از من یا همسر یا خانوم اولی تائید یا تکذیب کنه یا به من بگه برو یا بمون یا تحمل کن یا از این قبیل.
من چیزی نگفتم هر وقت لازم بود جواب دادم ولی به دلایلی دوباره اشکهام ریخت . نمیخواستم گریه کنم ولی نتونستم . گریه ام به خاطر حرفهای پدر شوهر نبود یک سری چیزها رو از خانوم اولی نقل قول کرد . به خودش هم گفتم که من به خاطر حرفهای شما ناراحت نشدم خودتون رو بذارین به جای من . اگر شما جای من بودین اگر دخترای خودتون بودن این حرفها رو قبول میکردین ؟ گوش میکردین ؟ پدر شوهر هر دوباری که دیده بودمش فقط دست میداد و اصلا نمیومد جلوتر تا روبوسی کنه . این بار خودش بلند شد اومد سر من رو بغل کرد بوسید . کنار دستم نشست دستهام رو گرفت و گفت تو اگر دختر خود من بودی همون حرفی رو میزدم که پدرت گفت . تو برای این زندگی حیفی . حقت نیست هر روز به بهانه ای اذیت بشی. به جان بچه هام از ته دل میگم.
بیشتر اشک ریختم گفتم شما فکر میکنین من یا باید هر چی خانوم اول میگه قبول کنم یا برم ؟گیرم من برم . همه چی درست میشه ؟ هیچ مشکلی نیست ؟ گفت تازه اول مشکلاته به خانوم اولی گفتم قبلا رو نگاه نکن الان یک روز هم نمیتونی با این شوهر زندگی کنی .اگر حق حسنا رو ندیده بگیره برای تو هم شوهر نمیشه . خانوم اولی قبول نمیکنه .
کمی که حرف زدیم همسر رو صدا کرد گفت اینها رو به حسنا گفتم . همسر ناراحت شد گفت من خودم نمیتونستم بگم ؟ در کل ناراحت بود از این که نقل قولها رو شنیدم .پدر شوهر گفت آخرش چی نمیخواستی بگی؟ همسر گفت این مشکل من بود و پدر شوهر هم میگفت که مشکل همه هست . مشکل هر سه تا هست .
در آخر با اینکه همسر مخالف بود ، پدر شوهر اصرار داشت که یک روز خانوم اولی هم باشه من هم باشم حرف بزنیم . گفتم من مشکلی ندارم به شرطی که باعث ناراحتی و عصبانیت بیشتر خانوم اولی نشه . پدر شوهر گفت به خانوم اولی گفتم تا حالا هر چی داد بیداد کرده گذشته از این به بعد جایی که من هستم حق نداره عصبانی بشه . چیزی نگفتم .
پدر شوهر هم چیزی نگفت و رفتیم نشستیم و باز هم حرفی نشد ولی من ناراحت بودم . در کل تو خودم بودم و بغض داشتم و دلم میخواست زودتر برن تا یک دل سیر گریه کنم . وقت خدا حافظی پدر شوهر دوباره من روبوسید گفت دخترم از دست من ناراحت نباشی . گفتم نه اصلا چرا باید ناراحت باشم شما که فقط نقل قول کردین .
چون برادر شوهر جایی دعوت بود و زودتر رفت ، همسر برد رسوندشون و من هم تمام مدت که جمع و جور میکردم یک دل سیر گریه کردم . همسر که اومد باهاش دعوا کردم که چرا به من نگفته بود و چی فکر کرده که با نگفتن مشکل حل میشه و میدونستم یک چیزی هست نمیگی میگی سوال نکن و..... یک ساعت داشتم گریه میکردم و گله میکردم همسر هم اول جواب نداد و بعد عصبانی شد و از خجالت هم در اومدیم و یک بحث جانانه کردیم .در آخر هم طبق معمول آشتی کردیم و قرار شد در موردش حرف نزنیم .
شاید بهتر باشه که در حضورجمع حرفهامون رو بزنیم . در حال حاضر هم روحیه اش رو ندارم که بگم چی گفته و چی فکر میکنم و اصلا نمیدونم چه عکس العملی خواهم داشت . حقیقتش فکرم درست کار نمیکنه . فکر میکنم شاید این صحبت هم لازم بود حتی اگر خانوم اولی عصبانی بشه و هرچیزی دلش میخواد بگه .
پی نوشت : کامنتها رو میخوندم . به نظر خودم در لفافه ننوشته بودم فقط حرفها رو واضح نگفته بودم ولی مثل این که سوال پیش اومده . خلاصه اش این که خانوم اولی برای من و همسر شرط و شروط گذاشته . همسر که قبول نکرده و به همین دلیل به من هم نگفته بود ولی خانوم اولی حرفهاش رو به پدر شوهر همگفته که فقط به این شرط . چیزهایی که نوشتم روحیه و حوصله اش رو ندارم بگم همونها بود . نمیدونم شاید باز هم مبهم باشه . فعلا فکرم مشغوله . خیلی مشغول
فایل کامنت ها سمت راست وبلاگ