این بار میخواستم شمال خیلی  خوش بگذره که گذشت قلب مدت زمان زیادی از دیدن مامان بابا نگذشته بود. شاید قبلا بیشتر از این طول میکشید تا ببینمشون ولی دلم به اندازه یک دنیا تنگ بود . پنجشنبه در کنار مامان بابا گذشت و  بعد از ظهر  با مامان قدم زدن و خرید کردن  . درست کردن ساندویچ و آماده کردن وسایل و رفتن دسته جمعی کنار دریا .قلب تا تونستم دلی از عزا در آوردم و خواهرانه ها مون رو داشتیم و بازی  با خواهر زاده ها .قلب همسر هم ول کن نبود مرتب زنگ میزد.تا جایی که خواهرم گوشی رو گرفت گفت خواهرم مال خودمونه  زیاد زنگ بزنی نگهش میداریم بهت پس نمیدیم نیشخند

جمعه صبح تنها رفتم آرامگاه  . دلم اون هوا و اون سرسبزی رو میخواست . قدم زدن و نفس کشیدن و تنها بودن و اشک ریختن . شاید در موردش  توی یک پست جداگانه نوشتم .نمیخوام اینجا طولانی و ناراحت کننده بشه. شاید هم ننوشتم .ناراحت

 ظهر جمعه  خواهر بزرگم گفته بود  همه بیاین خونه ما دور هم باشیم . تو فاصله صبح تا ظهر با مامان و بابا نشستیم به حرف زدن . دلم گرفته بود از حرفهای نگفته از گریه های نکرده . همه حرفهام رو زدم . همه اشکها رو ریختمگریه  . بهشون گفتم برای این که ناراحتتون کنم نمیگم . میگم تا بدونید چی شده. بدونید این مشکلات رو برای چی دارم و برای چی تحمل کردم . بدونید که دوست دارم کمترین مشکل رو داشته باشم و حتما همین کار رو میکنم .خیلی حرف زدم . همه حرفهای نگفته ام رو .  گفتم میتونید سرزنشم کنید میتونید مثل بار قبل بگید  نگفته بودیم سرت به سنگ میخوره ؟ به حرف ما رسیدی ؟باز هم میتونید دم به ساعت بگید حسنا جدا شو ولی بدونید من چی میخوام من چی میگم دلیل های من چیه  . در کل  مشغول اشک ریختن و درد دل کردن بودمنگران.

بابا به من گفت ما که بد تو رو نمیخوایم فکر میکنی ما نمیفهمیدیم تو مشکل داری ؟ فکر کردی چون حرف نمیزدی ما  نمیدیدیم نمی فهمیدیم ؟گفتم چرا ولی به روی من نمیاوردین . گفت ما برای خودت میگیم .روز اول نگفتیم گول رضایت دادن خانوم اولی رو نخور؟ این هم آخرش . مامان زیاد حرف نزد بیشتر ناراحت من بود. به بابا گفت نگو فایده نداره حسنا چیکار کنه بیشتر ناراحت میشه گریه میکنه . بابا  گفت راست میگی چرا به حسنا بگم ؟  ناراحتش نمیکنم . اگر میخوای طلاق نگیری و زندگی کنی کاری کن هیچکی به خودش اجازه  بی احترامی نده . از همسر گرفته تا خانوم اولی و بهار و حتی خانواده همسر .

بابا  دعوام کرد که چرا رفتی  خونه پدر شوهر و با خانوم اولی رو برو شدی ؟چرا به من نگفتی بیام ؟ چرا نشستی تا آخر گوش کردی ؟ گفتم به فکرم نرسید بلند بشم برم .به شما میگفتم حتما میومدین مثل همیشه میگفتید حسنا باید بره آخ. گفت وقتی میگم حسنا باید بره منظورم این نیست  که تو مقصر هستی . میگم برای این که زندگی بدی نداشته باشه  .  گفتم فکر میکنید اونها منظور شما رو متوجه میشن ؟ این چه حرفیه چپ و راست به همسر هم میگید حسنا رو اذیت نکن طلاقش بده ؟ خوب بخوایم طلاق بگیریم که میگیریم .پدر شوهر برگشت به من گفت  دختر من بودی همون حرف پدرت رو میزدم . به خدا اگر دختر خودشون بود یک بار این حرف رو نمیزدن .

گفتم به خدا من میدونم چقدر من رو دوست دارین چقدر نگران من هستید من درک میکنم شما دلتون میخواد من شاد باشم. توی زندگی خوشبخت باشم آرامش داشته باشم . هر چی بگید حق دارین من میفهمم ولی یک کم هم به من حق بدین . یک کم هم حرفهای من رو گوش کنیدگریه.

بابا  زنگ زد به همسر  گفت شنیدم پدرتون همه رو جمع کرده که صحبت کنید . نمیشنیدم همسر چی میگفت ولی از حرف بابا معلوم بود که معذرت خواهی کرده .چون بابا گفت من معذرت خواهی شما رو نمیخوام .  دفعه قبل به خاطر حرف پدر شما  بلند شدم اومدم تهران حرف و توهین خانوم اولی رو به دخترم شنیدم . نمیگم جواب ندادم ولی همین که توی اون جمع چنین توهینی به دخترم شد و تحمل کردم و جوابی که باید میدادم رو ندادم ،به احترام پدرت بود . این دفعه توی خونه خودشون جلوی روی خودشون به دختر من توهین شده ؟ مگه ما حسنا رو از سر راه آوردیم  ؟همه  فکر میکنن میتونن اذیتش کنن ؟ از قول من به خانوم اولی بگو  یادشون رفته من قبل از عقد زنگ زدم  چی گفتم؟ تا حالا  گفته من چی گفتم چی جواب داده؟ میام رودر رو به خانوم اولی میگم که شما نبودی اینها رو گفتی ؟ الان شرط میذاری ؟

همسر هم گفته بود هیچکی اون شرطها روقبول نداره . بابا گفت قبول داشتن رو کار ندارم . نفس کار شرط گذاشتن رو میگم . شما شوهر حسنا هستی یا خانوم اولی ؟ شما بیا بگو من این شروط رو دارم ما هم میگیم به مامربوط نیست . خودت میدونی با حسنا .  یک بار هم نمیگم چرا الان شرط میذاری از اول نگفتی . وقتی خانوم اولی  میاد تعیین تکلیف میکنه یعنی چی ؟ یعنی شما مدیریت نگه داشتن  دو تا زن و زندگی رو نداری .

بابا  با عصبانیت حرف نزد . حرفهاش رو آروم گفت  و حتی صداش رو هم بلند نکرد . اصلا حالت تهاجمهی نداشت. گفت ما دشمن خانوم اولی نیستیم روز اول هم خودمون زودتر از همه گفتیم خانوم شما داری اشتباه میکنی دختر من هم داره اشتباه میکنه این کار درست نیست .اون گفت نه این گفت نه . این هم نتیجه دو تا زن که بلد نیستن تصمیم بگیرن به حرف بقیه هم گوش ندادن .شما هم که نه میتونی اون زندگی رو مدیریت کنی نه این زندگی رو . باز هم نفهمیدم همسر چی گفت ولی بابا گفت از قول من به پدرتون بگین  شما به عنوان یک بزرگتر نباید اجازه میدادین تو خونه خودتون چنین توهینی بشه. چنین حرفهایی زده بشه از شما تعجب میکنم . اگر حسنا میذاشت زنگ میزدم مستقیم به خودشون میگفتم .ما بیشتر از اینها برای ایشون احترام قائل بودیم توقع نداشتیم حرمت و احترام دختر ما تو خونه شون حفظ نشه .

به خود همسر هم گفت شما  وقتی میبینی دو تا هوو نمیتونن رو در رو منطقی حرف بزنن باید هر دو تا رو ساکت میکردی میگفتی بلند شید برید خونه هاتون هیچ کدوم کلام و کلمه ای نگید . نشستی نگاه کردی  حرف و توهین بشه ؟ حسنا رو چنگ بزنه  موهاشو بکشه ؟

من ماجرای دعوای خودمون رو  نگفتم . تا این حد سر درد دلم باز نشده بودخنثی . همسر بعدا به من  گفت خوب شد این یکی رو نگفتی . گفتم چون میدونستم بار اول آخر بوده حرف نزدمابرو.

در آخر هم به همسر گفت ما  با شما بد نیستیم .زنگ نزدم فقط  گله کنم  ولی بدون  این  زندگی مدیریت بیشتر ی میخواد . برای شما سخته برای حسنا سخته برای خانوم اولی سخته  اگر قرار باشه اینطوری پیش بره اول از همه حسنا و خانوم اولی ضررمیکنن . تا عمر دارن جنگ و دعواست . گفت من در اولین فرصت میام تهران صحبت میکنم . اگر قرار باشه بزرگترها دخالت کنن حسنا هم بزرگتر داره . به پدر شما هم میگم.

 قطع که کرد مامان گفت نباید میگفتی اون بیچاره  چیکار کنه حریف نمیشه  . بابا  گفت یعنی چه حریف نمیشه ؟ بچه که نیست خودش بچه بزرگ داره باید یاد بگیره وقتی دو تا زن میگیره هر دو تا رو بشونه سر جاشون صداشون در نیاد هر کدوم به زندگی خودشون برسن . نمیتونه  تصمیم بگیره  بیاد بگه نمیتونم . یا این بره یا اون . بهتر هم هست حسنا از دست اینا خلاص بشه . باز هم با هم حرف زدیم درد دل کردیم .  از ته دل خوشحال شدم هنوز دارمشون هنوز حمایتشون مهربونیشون خیر خواهیشون رو دارمقلببغلماچ

ازشون قول  گرفتم که وقتی خودم همه چیز رو میگم ، ناراحت و نگران من نشن و بدونن من هر وقت مشکلی داشته باشم خودم میگم و دلیل نداره همیشه نگران باشن  و  قول دادم هر وقت نتونستم مشکلاتم رو حل کنم و یا زندگی برام عذاب شد خودم رو اذیت نکنم و از این قبیل حرفها ابرو.ظهر هم دور هم خونه خواهرم بودیم و خیلی خوش گذشت  .بس که شلوغ کردیم و گفتیم و خندیدیم گذر زمان رو حس نکردمقلبمژه . بعد از ظهر با مامان و بابا رفتیم خونه تا من جمع و جور کنم و مامان سهم خوراکی خوشمزه هام رو برام بسته بندی کنه  خوشمزه.

طبق معمول همسر مرتب زنگ میزد و سوال میکرد راه افتادی؟ گفتم نه دارم خداحافظی میکنم . بابا خودش گفت گوشی رو بده من و از دل همسر در آورد گفت ما دوست داریم و  مثل پسر ما هستی . فقط نگران حسنا بودم نمیخواستم ناراحتت کنم.  مامان هم گوشی رو گرفت گفت دلمون تنگ شده این دفعه  با حسنا هم نیومدی با خانوم اولی بودی  یک ساعت هم شده بیا ببینیمت . همسر هم گفته بود حتما با حسنا میایم و تموم شد . خدا رو شکر دلخوری پیش نیومد و من هم در این بین  درد دلم رو کردم مژه

همسر تو راه  هم زنگ زد.از خونه زنگ زده بود گفتم تو برو من دیر وقت میرسم . گفت اومده بودم منتظرت باشم . گفتم نگران نباش رسیدم بهت زنگ میزنم . گفت باشه میرم خودت خواستی . بعد نگی تو خونه منتظرم نبودی. گفتم نه نمیگم خیالت راحت باشه  . گفت خیلی بدی . گفتم خودم که فکر میکنم خیلی خوبم . گفت خودت توهم داری . گفتم توهم هم باشه خوبه از حال و روز خودم راضی هستماز خود راضی

صبح قبل از این که صدای بیدار باش موبایل در بیاد صدای قربون صدقه  همسر اومد که کله سحر بلند شده بود اومده بود خونه  و من در خواب ناز بودم نفهمیدم نیشخند.تا قضیه در حد بوسیدن و  قربون صدقه  و خوش زبونی  و دلم تنگ شده بود  ، حرفی نزدم ولی از اون میزان که گذشت  به هر نحوی بود با پشتکار و جدیت فراوان بلند شدم .  بهانه ام هم صبحانه بود . برای آدمی مثل من که روز معمولی به یک لیوان شیر سرپایی و دو تا خرما اکتفا میکنه تا زود بره بیرون ، چه بهانه به جایی هم بودهیپنوتیزم

صبحانه مفصل و خوشگلی چیدم رفتم همسر رو صدا کنم دیدم بسیار ضد حال خورده  سر جاش  دراز کشیده ابرو . تا  من رو دید  تیشرتی که طبق معمول روی تخت بود رو  نشون داد گفت اینو باور کنم یا فرار کردنت رو ؟ گفتم اون خط قرمزی که رد کردی رو باور کن . گفت چیکار کنم یادت بره ؟ گفتم یادم نمیره ولی برای  این که ببخشم  باید صبر بیشتری داشته باشی. تازه من که باهات قهر هم نیستم . ببین من چقدر خوب و مهربونم قدر بدون ابله. خندید و گفت نمردیم معنی  مهربون بودن  رو هم فهمیدیم  .

سر صبحانه هم  طبق معمول من رو تحویل گرفته بود و لقمه لقمه درست میکرد میذاشت تو دهنم .  هر چند سه تا لقمه خودش میخورد یکی به من میداد . به خودش هم بد نمیگذروندخوشمزه  .دیشب هم  شام اومد و رفت خونه مامانش. میخواستم بنویسم که نشد. اومدم شروع کنم به نوشتن ، هیچی ننوشته منتشر شد نیشخندابله بعد هم کتاب خوندم و خوابیدم و ننوشتمگاوچران


لینک کامنتهای برگ 54

برای کسانی که لینک کامنتها باز نمی شود، فایل کامنتهای سمت راست همین صفحه