حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

12

خانواده آقای همکار

نویسنده: حسنا بانو - ۳ تیر ۱۳٩۱

امروز میخوام از خانواده آقای همکار بگم . به نظرم الان که حرف از گذشته ها تموم شده بهتره کنار برگها عنوانی هم بنویسم تا معلوم بشه حرف در چه موردیه از خود راضی

 آقای همکار،همکاره منه و در اصل رئیس ما حساب میشه . من از وقتی شروع به کار کردم همیشه کارم برام اولویت بود و بعدها که تفریح دیگه ای نداشتم برای خودم کارمند نمونه ای بودم. خانوم آقای همکار که بهش بگم مریم جون ، چند باری اومده بود اداره و سلام علیک داشتیم ولی رفت و آمد بیشتری نداشتیم .
از طرف همسر ، آقای همکار یه دوست خانوادگی قدیمی حساب میشه بصورتی که مادر پدرهاشون با هم دوست بودند و خیلی صمیمی هستند. آقای همکار یه پسر داره یه دختر . طوریه که دختر پسرش به همسر و خانوم اولی میگن عمو و خاله و بهار هم به اقای همکار و مریم جون عمو و خاله میگه .
در مدتی که خانوم اولی به فکرش رسیده همسر باید زن بگیره ،مریم جون مرتب بهش میگفته این چه فکریه به سرت زده انقدر میگی تا جدی میشه . خانوم اولی که نمیدونم واقعا چی تو سرش بوده گفته من جدی میگم و حتی به مریم جون و آقای همکار هم گفته شما هم بگردین مورد خوب بود به من بگین . وقتی میخواسته بره اجازه رسمی  ازدواج به همسر بده ، مریم جون بهش گفته دیوانه نشو برای چی اجازه میدی مردا ظرفیت ندارن . گفته من جدی میگم . این جریان مورد شوخی بچه ها هم شده بوده . پسر آقای همکار به خانوم اولی میگفته خاله بیاین به جای این حرفا برای من زن بگیرین .مریم جون میگفت آقای همکار و خودش خیلی دوست داشتن که وقتی بهار بزرگ شد برای پسرشون بگیرن ولی پسرش گفته بهار مثل ندا خواهرمه نمیتونم بهش فکر کنم .بعدها جریان عاشقی داشت و مامان باباش هم فکر میکردن زوده ولی خیلی عاشق هم بودن و الان با همون دختر ، عقد کرده هستن و قراره به زودی عروسی کنن .

خانوم اولی اینور و اونور سفارش کرده بوده و چند تا موردو به همسر نشون داده و به مریم جون اصرار میکرده که تو پیدا کن من به تو اعتماد دارم . واقعا برام عجیبه چطور خانوم اولی تا این حد عقلشو از دست داده بوده که سر بی درد خودشو دستمال میبسته . هر چند عقل من هم زیاد سر جاش نبود که قبول کردم  . مریم جون بهش گفته زن بگیره دو روز بعد بچه دار میشه گفته اشکال نداره بهار تنهاست خواهر برادر نداره . میترسیده با توجه به مریضیش و مشکلاتی که داره ، یکی بتونه آویزون همسر بشه و خودشو بهش وصل کنه و پاچه ورمالیده هم باشه و زندگیشون رو نابود کنه .  پاچه ورمالیده تر از خودت سراغ داری؟من از همسر دفاع نمیکنم خودم دل خوشی ازش ندارم ولی مریم جون و آقای همکار میگن اصلا تو این فکرا نبوده و تقصیر خانوم اولی بود که اینو دیوانه کرد و مرتب میگفت زن بگیر .

آقای همکار منو پیشنهاد میکنه . نه که کار خیر بوده! پیش قدم شدن. به هر کسی هم بسپری مگر دیوانه باشه که معرفی کنه. بگو من کلفت خونه همه کار بودم، به همه کار و دوستاش (از جمله مردک) خدماتی می دادم که مریم جون فهمید و این نون را گذاشت تو دامن خانم اولی.

مریم جون به خانوم اولی میگه و خانوم اولی  از شرایط من سوال میکنه و میگه خوبه به همسر بگو . آقای همکار و مریم جون میگن و همسر میاد سر کارم و یواشکی منو میبینه . اینا رو من از مریم جون شنیدم راست و دروغش رو نمیدونم ولی میگفت خانوم اولی به همسر گفت چون آقای همکار تایید کرده ، اگه خوشت اومده دنبالشو بگیر . احتمالا همسر همچون کوری به دنبال دو چشم بینا بوده که دنبالشو میگیره . آقای همکار بهش گفته بود چند ساله میشناسمش هیچی ازش ندیدم سرش تو کار خودشه . همسر آدرس و مشخصات منو میگیره و تحقیق میکنه که چه جور آدمی هستم . ظاهرا چندین بار از اداره تا خونه دنبالم اومده بوده ببینه وقتی بیرون هستم چه خبره .
من با ماشین میرفتم و نمیدونم چطور چند بار دیگه کشیک کشیده که موقع خرید یا کارهای دیگه که بیرون خونه داشتم ، دنبالم اومده . احتمالا تصادفی بوده همینطور یهو تصادفی تو تهران به این بزرگی تو سوپر برمی خورده به حسنا  و فکر نمیکنم از فرط بیکاری جلوی در خونه کشیک میکشیده . خودش که میگه تصادفی بود .به آقای همکار میگه همدیگه رو ببینیم . باقی قضایا رو که نوشته بودم . وقتی شنیدم مخالفت کردم . همون زمان مریم جون به خانوم اولی میگه این مخالفه . تو هم بگو پشیمون شدم و تموم بشه . خانوم اولی گفته اگر میخواد و اگر مورد خوبیه بذار همین بشه . این دفعه همسر مرتب به آقای همکار و مریم جون میگفته یه طوری راضیش کنین همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم .ظاهرا لقمه ای شده بودم و توی گلوش گیر کرده بودم . بقیه جریانها هم تو برگ چهارم هست .

گفتم سر عقد مریم جون و آقای همکار بودن . خونه ام اومدن و ما رو دعوت کردن . اون موقع خانوم اولی هنوز نمیدونست که ما عقد کردیم . خانم اولی بله را که از حسنا و باباش گرفت رفت به خواب اصحاب کهف. یادش رفت بیاد جشن عقدکنوندختر و پسر و عروس آقای همکار رو دیدم . از اون آدمها ی خوش اخلاق و صمیمی هستن و خیلی زود با آدم جور میشن . یه بار بعد از عقد، مریم جون تنهایی اومد پیشم گفت حسنا من میدونم تو خوبی به عنوان بزرگتر اینا رو بهت میگم حالا که خانوم اولی مریضه و خودش هم به همسر گفته زن بگیره تو اذیت نکن و درکش کن خودت رو بذار جای اون و خیلی نصیحتم کرد . گفتم به خدا همینطوره شما هم شاهد باش هر وقت دیدی من دارم اشتباه میکنم بیا به من بگو دلم میخواد با هم دوست باشیم اشتباهاتمو به من بگو ناخواسته اذیتشون نکنم .

بعد از مدتی با هم دوست شدیم انقدر صمیمی که مرتب میگفت تنها هستی بیا پیش ما یا یک موقع هایی خودش و ندا دخترش و عروسش میومدن پیش من یا با هم خرید و بیرون میرفتیم . نمیدونم خانوم اولی از همه اش خبر داشت یا نه اما میدونستم که خانوم اولی به مریم جون گفته من ناراحت نمیشم با حسنا رفت و آمد داشته باش . پسر آقای همکار هفت سال و ندا سه سال با بهار اختلاف سنی دارن . از بچگی با هم همبازی بودن و واقعا عین برادر خواهر هستن طوری که بهار کوچیک بوده اگه همسر و خانوم اولی میخواستن جایی برن بهارو پیش مریم جون میذاشتن .بزرگتر شده و مدرسه میرفته شده چند روز پیش مریم جون اینا بوده تا مامان باباش مسافرت برن . بچه های مریم جون هم همینطور همیشه با هم هستن .
اوائل ندا زیاد منو تحویل نمیگرفت . سر سنگین بود ولی بعدخوب شد و الان شدیم دو تا دوست صمیمی .همسر وقتی با اونا اینور اونور میرفتم کاری نداشت و غیرتی بازی در نمیاورد . یه شب دیدم مریم جون به من زنگ زد و گریه میکرد. گفت حسنا برای مامانم دعا کن سکته کرده تو کماست . خیلی ناراحت شدم مامانش واقعا خانوم خوبی بود خدا رحمتش کنه . گفت بهت زنگ زدم دعا کنی .

صبح رفتم بیمارستان دیدم امیدی نیست دکتر حسنا . مریم جون گریه میکرد که دیدی چه خاکی به سرمون شد . مدتی گذشت و دکترها قطع امید کردن و گفتن اگر میخواین باید تو خونه نگه دارین . مریم جون تو خونه اش یه اتاق آماده کرد و همه وسایل از تخت و تشک و وسایل پزشکی لازم روگرفتن و مامانش رو آوردن خونه . نه حرف میزد نه چشم باز میکرد . خدا بیامرز عین یه تیکه گوشت یه جا خوابیده بود حتی غذا رو با سرنگ از طریق لوله معده اش میدادن .

تو اون مدت خیلی به مریم جون سر میزدم . منم تنها بودم . بیشتر وقتا از سر کار میرفتم خونه شون . به مریم جون و ندا میگفتم شماها برین بیرون خرید کنین هوا بخورین من هستم . روزهای تعطیل میرفتم میگفتم شماها با آقای همکار برین بیرون .یا مهمونی میخواستن برن میگفتم من هستم شماها برین . حتی عوضش میکردم اصلا بدم نمیومد و فکر میکردم شاید این مشکل برای همه پیش بیاد . قربونت برم که خاطرات پرستاریت تو خونه مریم جون را اینطور تحریف می کنی و می گی. اینقدر سانسور کردی خسته نشدی. اونجا کنیز (هم خدمات جنسی می ده و هم کارگری) بودی و بعدم ...

 یک بار مریم جون و آقای همکار و ندا رو به زور فرستادیم مشهد. من مرخصی گرفتم و مراقب مامانش بودم . پسر و عروسش هم بودن ولی اونا صبح تا عصر نبودن و من با مامان مریم جون تو خونه بودیم . دوسش داشتم مثل مریم جون که همیشه باهاش حرف میزد مینشستم کنارش باهاش حرف میزدم دستشو میگرفتم  بوسش میکردم بدنشو ماساژ میدادم . سرشو ناز میکردم غذاشو میدادم داروهاشو میدادم و تر و تمیز نگه میداشتم . میگفتم اگه واقعا حرفو میفهمه و میشنوه بذار آروم باشه اگرم نمیفهمه که عیب نداره .فقط برای حمام بردن منتظر میشدم عروس آقای همکار بیاد تنهایی نمیتونستم. همسر به من گفته بود هر وقت کوچکترین تغییری تو حالش دیدی به من زنگ بزن بیام و خدا رو شکر اون روزها مشکلی پیش نیومد. شبها تا صبح مراقب بودم بلند میشدم و کارهاشو میرسیدم و سر و صدا نمیکردم تا عروس و پسر اقای همکار بیدار نشن .به مریم جون میگفتم خیالت راحت باشه به فکر گردش و زیارتت باش و وقتی برگشت ،مرتب و منظم و سالم مامانشو تحویل دادم. پسرش و عروسش انگار هیچ نسبتی نداشتند. حسنا شده دایه مهربان تر از مادر. اونا می خوابیدن و حسنا یواش کار میکرد که بیدار نشن  
یه ماهی گذشت حال مامان مریم جون روز به روز بدتر میشد و فقط نفسی بود که میومد و میرفت . مریم جون مدام نذر و نیاز میکرد . من تقریبا هر روز از سر کار میرفتم و میگفتم با ندا نبرش حمام ناراحت میشه گناه داره. با ندا و نوه اش ناراحت بود و با تو راحت؟ ببخشید شما؟؟ بذار من بیام . تو اون مدت بهار و خانوم اولی مرتب به مریم جون سر میزدن ولی وقتهایی میرفتن که میدونستن من اونجا نیستم . برای اینکه بهار اذیت میکرد و مدام به مریم جون و ندا میگفت برای چی اینو تو خونه راه میدین . طوری هم نبود باهاشون قهر کنه .میگفت من دیگه خونه شما نمیام باهاتون حرف نمیزنم و به ندا میگفت تو دیگه دوست من نیستی ولی عملی نمیکرد .به قول مریم جون سهمیه غر روزانه از بهار به ما میرسه . با اینحال مریم جون و ندا خیلی بهار رو دوست دارن و به غرهاش اهمیت نمیدن میدونن با اونا لج نیست و حرفی میزنه از ته دلش نیست .

همسر وقتهایی که اونجا بودم  گاهی از سر کارمیومد و یه خورده مینشست و میرفت . چند بار شب پیششون موندم میدیدم حال مریم جون خوب نیست میموندم کمک میکردم و صبح میرفتم سر کار . دورانی بود که خیلی به هم نزدیک و صمیمی شدیم . آقای همکار میگفت تو دختر من شدی . تو دختر بزرگه هستی عروسم دختر وسطی ندا دختر کوچیکه .همیشه مینشستیم با مریم جون به حرف زدن .بیکار بودیم دیگه . نصیحتم میکرد راهنمایی میکرد . یه بار همسر هم بود و شام دور هم بودیم . من و همسر دعوا کرده بودیم و سه روز بود قهر بودیم . برای مریم جون تعریف کرده بودم . مریم جون همسرو به اسم کوچیک صدا میکنه و با هم صمیمی هستن . سر شام به همسر گفت این حسنا کوفتت بشه اومدی همه متن یه طرف، این اومدی یه طرف. اومدی، یعنی تو توی خونه مریم جون بودی که مردک اومد تو را گرفت. فرق فعل اومدی و رفتی را که می فهمی؟ یا بریم سراغ حافظ؟  گرفتیش اذیتش میکنی؟ ببینم ناراحتش کردی میکشمت. همسر خندید و با شوخی گفت  حسنا منو اذیت میکنه من و اذیت کردن ؟ ندا گفت حسنا جون فقط تو رو اذیت میکنه جرات نداره خاله رو اذیت کنه تو رو مظلوم گیر آورده و با شیطنت به همسر گفت عمو زیر آبتو زدم دیگه بیچاره شدی . همسر  میخندید گفت تو سوسه نیا فسقلی میام گوشتو میپیچونم و به شوخی گوش ندا رو گرفت پیچوند تا مثلا ساکت بشه .

آقای همکار گفت تقصیر حسناست راهش رو بلد نیست. من یک عمره این همسرو میشناسم . یه دست نوازش به سرش بکشی میتونی پالون بذاری روش خر سواری کنی .همه خندیدیم حتی خود همسر از خنده غش کرده بود .آقای همکار گفت راست میگم فکر نکنی شوخی میکنم .منو مریمو  ببین مریم  بلده مرتب خر سواری میکنه تو هم یاد بگیر . خانوم اولی اینو خر خودش کرده تو که نصف سنشو داری نمیتونی ؟ انقدر از خر و خر سواری گفت که از خنده مرده بودیم . همسر هم موقعیت طلب، صورتشو آورد جلو گفت بیا حسنا جون حرف آقا همکارو گوش کن یه دست نوازش به سرم بکش یه دونه بوسم کن خر بشم . رومو برگردوندم گفتم با من حرف نزن نمیخوام . همسر منو بغل کرد بوسید ه vvرزه بی آبرو. خجالت نمی کشه جلو پیر و جوون و فامیل ه*رزه بازی کنه!! نمی گه من دختر جوان دارم، زن دارم. این هرcdزگیها زشته جلو مردم  گفت شاهد باشین من برای آشتی پیشقدم شدم حسنا جون به من محل نمیذاره . مریم جون گفت خوب کاری میکنه  پدرشو در بیار حسنا . انقدر شوخی کردن که یخ منم باز شد آشتی کردیم ولی نه در اون حد که کار به بوس کردن و خر کردن از طرف من بکشه .

عمر مامان مریم جون به دنیا نبود . شب قبلش که میرفتم حالش بد بود . تو اداره آقای همکار بهم گفت فکر نمیکنم امیدی باشه . عصر رفتم پیششون . آقای همکار معمولا به خاطر جلسه ها دیرتر میاد با ما کارش تموم نمیشه . هر سه تامون تو اتاق بودیم انقدر سریع بود که به فاصله یه نفس . انگار نفس رفت و برنگشت و تموم شد . من به اورژانس زنگ زدم ندا به آقای همکار و همسر و برادرهای مریم جون . همه با فاصله کم اومدن ولی همون یه نفس تموم شده بود .
من قبلا از مرده نمیترسیدم حتی روزی که تو سردخونه بیمارستان کشو رو بیرون آوردن و پسرکو بغل کردم ، نمیترسیدم ولی از اون به بعد کم کم این مرض به جونم افتاد و هنوز ادامه داره .اون روز به این فکر نمیکردم همین یک ساعت قبل دستشو گرفته بودم باهاش حرف زده بودم  .داشتم از وحشت قالب تهی میکردم به حدی رنگ و روم پریده بود که همسر ترسید گفت حسنا چرا رنگت پریده چرا میلرزی ؟منو بغل کرد گفت نترس چیزی نیست . دست خودم نبود سر تا پا لرز گرفته بودم و اشکام میریخت . میخواست به اونهایی که از طرف اورژانس بودن بگه بیان منو ببینن . گفتم نه الان به مامان مریم جون دست زدن من میترسم . مریم جون طفلک حال و روز منو دیدبه همسر گفت حسنا رو ببر نذار اینجا باشه . خانوم اولی قرار بود برای تسلیت بیاد و  تو را بیرون کردن. چرا داستان را اینقدر می پیچونی. قرار نبود که هم تو باشی و هم خانوم خانومای نازنین. همونطور که موقع عروسی پسرشون هم تو را راه ندادن چون خانوم اولی می خواست بیاد.
اون شب میترسیدم تو خونه تنها باشم همسر میخواست بمونه طبق معمول بهار زنگ زد که مامان حالش خوب نیست و انقدر پافشاری کرد که همسر رفت و گفت زود برمیگرده ولی بازم نتونست . از ترس همه چراغا رو روشن کرده بودم تا صبح نخوابیدم دعا میکردم روح مامان مریم جون دور و بر من نباشه .یکی از عکسهای پسرکو در آورده بودم باهاش حرف میزدم و میگفتم تو رو خدا تو مراقب من باش نذار ارواح اذیتم کنن . از معدود دفعاتی بود که همسر نگران شده بود مرتب اس میداد که خوبی نگرانتم و میگفتم آره .ولی میترسیدم و تو هم گرفته بودم .
برای مراسم نرفتم . سر خاکسپاری که به علت ترس و سر مراسم هم برای اینکه بهار و خانوم اولی ناراحت نشن . از مریم جون معذرت خواهی کردم . گفت نیا تو بزرگترین محبت رو وقتی زنده بود کردی .

الان مثل قبل با هم خوب هستیم. همیشه میگه تنهایی بیا خونه ما ولی  نمیرم. روم نمیشه  موقع بیماری مادرش ساکن خونشون بودی یهو الان خجالتی شدی؟ بگو کارم تمام شده. مریض فوت شد و من دیگه اونجا کاری ندارم. بیشتر با هم بیرون میریم یا خرید یا هر از گاهی به خونه هم سر میزنیم . مریم جون تو کار من و خانوم اولی دخالت نمیکه. به من میگه من میدونم جریان اینطوریه خانوم اولی یه کاری کرد و الان  داره این رفتارو میکنه . بدون اینکه من بگم خود مریم جون فهمیده و میگه میدونم سیاست به خرج میده و تو اذیت میشی تو کاری نداشته باش به زندگیت برس . همیشه به مریم جون میگم به خانوم اولی حق میدم .عیب نداره من که دارم تحمل میکنم . هیچ وقت درباره من با همسر یا خانوم اولی و بهار حرف نزن من نمیخوام صمیمیت چند ساله شما از بین بره . اون هم میگه من حرف نمیزنم فقط به خود همسر میگم حسنا گناه داره اومده تو این زندگی مراعاتشو بکن . همسر هم همیشه تایید میکنه و قول میده و چند باری برای مریم جون درد دل کرده بود که به خدا چاره ندارم من نمیخوام حسنا اذیت بشه ولی خودت میبینی که اوضاع چطوریه .

مریم جون و خانوم اولی همچنان با هم خوب هستن . ندا و بهار هم همینطور و حتی عروس مریم جون . تو رابطه و دوستی و صمیمیت اونا فرقی ایجاد نشده . خانوم اولی هنوز هم به مریم جون میگه ناراحت نمیشم با حسنا رفت و آمد کن ولی هر از گاهی سوال هایی ازش میکنه که ببینه من چیکار میکنم و تو چه وضعیتی هستم و دوست داره خبرها رو از مریم جون بگیره . مریم جون به من گفت حسنا ناراحت نمیشی هر سوالی میپرسه جواب بدم ؟ تو که چیز مخفی نداری . گفتم نه اشکال نداره . من هیچوقت بدی ازشون نمیگم که بترسم بره به خانوم اولی بگه اگر گله ای میکنم از همسر میکنم و  به مریم جون میگم نه من مقصرم و نه خانوم اولی . بهار هم همینطور اونم بچه ست و احساسات خودشو داره من از دستش ناراحت نمیشم. مریم جون تا میتونه منو راهنمایی میکنه و نمیذاره تنها باشم و بیش از حد این مشکلات اذیتم کنه .

با اینکه خیلی صمیمی هستیم ولی دلم نمیخواد آقای همکار یا مریم جون تو وضعیت ما دخالتی کنن . خودشون هم میدونن که من دوست ندارم . گفتم بهتره همینطور با هم دوست باشیم مشکلات همیشه هست زندگی من شد که شد نشد هم عیب نداره دوستی ما که هست . مریم جون هر از گاهی بعضی چیزا رو برام تعریف میکنه . میبینه و میفهمه من ناراحتم گاهی زنگ میزنه میگه باز صدات گرفته گریه کردی؟ میگم نه ولی میفهمه . همیشه میگه من چیکار میتونم برات بکنم ؟ میگم هیچی همین که با من دوست هستی کافیه . الان هم خوشحالم دوستهای خوبی مثل مریم جون آقای همکار ندا و پسرشون و عروسش دارم و همیشه ازشون ممنونم که تو این مدت برام بهترین دوستها بودن و حتی از خانواده ام بهم نزدیک تر بودن. خانواده ات بخاطر وضع خرابت ولت کردن. مریم جون از ترس زندگیش، پرتت کرد بغل مردک.  .خودش این آش را پخته. باید هم مواظب باشه ته نگیره 
مامان بابا و خواهرام هم مریم جون اینا رو میشناسن . هر دفعه میان همدیگه رو میبینن یه بار که شمال بودن و مسیرشون بود مامان دعوتشون کرد و یه شب  خونه مامان اینا بودن . اینا رو نوشتم تا بدونین جریان صمیمیت من و خانواده آقای همکار چیه


لینک متن اصلی 

لینک کامنتهای برگ دوازده

فایل کامنتهای برگ دوازده


کویین٩:۱٩ ‎ق.ظ - دوشنبه، ٢٠ خرداد ۱۳٩٢
به نظر من تو بیش از حد خوبی و همین باعث میشه اینقدر اذیت بشی .
پاسخ: کویین جون حسن نظرت رو میرسونه  . خودت خوب هستی من رو خوب میبینیماچ
حسنا بانو - ٢۱/۳/۱۳٩٢ - ۸:٢٠ ‎ق.ظ
 بهار۸:۳٥ ‎ق.ظ - یکشنبه، ۱٥ اردیبهشت ۱۳٩٢
سلام حسنا جون..من بهارم..ی دختر شمالی..از دیروز دارم پستاتو میخونم..دوست دارم من رو هم به عنوان ی دوست بپذیری عزیزمماچ
دوست داشتی بیا وبم بگو تا لینکت کنمگل
پاسخ: سلام بهار جون ممنون از همراهیتبغلماچ حتما میام وبلاگت و میخونم
حسنا بانو - ۱٦/٢/۱۳٩٢ - ۱٠:٢۱ ‎ق.ظ

نظرات 35 + ارسال نظر
ﻧﺎﺯﻱ یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 14:49

اﺧﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻦ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ اﻳﻨﻬﻤﻪ ﻛﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻜﻨﻪ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺭﻭﺣﻴﻪ ﻣﻮ ﻣﻴﺒﺎﺯﻡ ﻛﻪ ﻻﺑﺪ ﻣﻦ ﺑﻲ ﻋﺮﺿﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻳﻪ اﺭﺷﺪﺵ ﻣﻮﻧﺪﻡ اﺧﻪ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﻱ ﻣﻴﺒﺮﻩ ﻧﺰ اﻳﻨﻬﻤﻪ ﭼﺎﺧﺎﻥ!

[ بدون نام ] یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 14:48

نازی جون

یک زن با شوهر + بچه
+ شغل تمام وقت
+ دانشجوی تمام وقت دو تا دانشگاه

+ اینقدر وقت بیکار تو دانشگاه داره که دوست پسر پیدا می کنه و ....

اگر کسی باور کنه باید به شعورش شک کرد.

برای نازی جون یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 14:16

چرا افسردگی میگیری عزیزم!!! ایشون بیشتر حرفاش داستانه به طرز فجیعی خود شیفتگی داره مرتبم سوتی میده اما کسی توجه نمیکنه!مثلا یه نمونه از سوتی هاش کسایی که لیزر میرن میدونن که تو دوره لیزر فقط باید موهای زاید شیو بشن اما این دوستمون هم اپلاسیون میره هم لیزر!این یه نمونه کوچیک بود که شاید به چشمم نیاد.میخوام بگم دروغ زیاد میگه من که نمیتونم قبول کنم یه نفر با هویت واقعی در مورد جد و ابادش بنویسه و اصلا نگران شناخته شدن نشه یعنی حتی یه نفر از فامیلاش وبلاگ نمیخونه؟!ایشون قبل ترها گفته بود داره از پیام نور رشته زبان فوق میگیره و همزمان از یه دانشگاه دیگه فوق مهندسی!!!و گفته بود از یه بندی استفاده کرده الان میگه از یه رشته خیلی خوب تو دانشگاه روزانه داره فوق میگیره!!!!یا همش در حال خرید طلا و لباس و کمک به بقیست مگه دو تا کارمند در ماه چقد حقوق دارند که قسط و وام داشته باشن مثل ریگ هر ماه پول خرج کنن و تو یه سال بتونن یه زمین و دوتا ماشین بخرند؟؟؟!!! نازی جون هر چیزی رو باور نکن ما هم تو همین تهران زندگی میکنیم و بیرون و سرکار میریم خدایی چند تا خانم متاهل اینجا با همچین مشکلی روبرو هستند؟یعنی هر جا میرن یکی بهشون گیر میده یا همه مرها در باره قیافه جذاب و زیباشون نظر میدن!تازه با این همه مشغله و کار و زندگی وقت میکنه یه روز در میون طومارم بنویسه والله من یه دختر کوچیک دارم همیشه تایم کم میارم برای کارام پوستم کنده شد تا پایان نامه ارشد. رو ارایه بدم تازه من یه رشته معمولی تو دانشگاه ازادم درس خوندم!!!!به هر حال ایشون سوتی زیاد میده فقط نویسنده قهاریه

سارا یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 08:02

سلام دوستان
من میگم چرا حسنا این مدت کجدار و مریز رفتار میکرد و خودشم نمیدونست چی میگه
پس که اینطور
شناخته شده
حالا هم که دوباره رفته تو لاک و میگه معلوم نیست حالم کی خوب بشه که بیام بنویسم!!
دوست عزیز، ممنون از افشاگریت

ﻧﺎﺯﻱ یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 07:39

http://rainbowlady.blogsky.com/

ﺎﻧﻮ ﻣﻦ اﻳﻨﻮ ﻣﻴﺨﻮﻧﻢ اﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﭼﻂﻮﺭﻱ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﻓﻌﺎﻟﻪ!ﻫﻤﻪ ﻫﻢ اﺯ ﭘﻴﺮ و ﺟﻮاﻥ ﻋﺎﺷﻘش ﻣﻴﺸﻦ!

تازه وارد یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 01:10

سلام دوست عزیز'من تازه با وبتون آشنا شدم'تقریبا ۲هفته میشه'یعنی شما میگیدهمشون یه نفرن!البته عفیفه و حسنا احتمالش هست چون به
شدت عفیفه از حسنا حمایت کرده و باز به همون شدت به وبلاگ شما نقد کرده۰ اما خوب اسم تکتم رو من تا حالا نشنیدم'میشه رطفا توضیحات بیشترو در پست جدید برای امثال مد بذارید!
ممنونم

3 شنبه 5 مهر 1393 ساعت 19:00

صبا =حسنا به همه بگو چقدر زیر زیرکی به اون زن بیچاره خیانت کردین.چقدر با اون مرد دل و قلوه رد و بدل کردین

چقدر اون مرد میامد محل کار تو

داستان به شکل واقعی تعریف کن.

اگه میخواستی بدون قضاوت بدون ترس زندگیتو بنویسی از اول رو راست مینوشتی
نیازی نبود بگی استخدام شدم برای نیاز جنسی میگفتی مردک چش چرون بود منم که معلوم الحال وضعیت مالی هم خراب ،ی

2 شنبه 5 مهر 1393 ساعت 18:58

وقتی وبلاگ پری(وهم ازواجهم)نگاه میکنی در نگاه اول معلوم اون زن فقط از ارزوهاش مینویسه

تازگی هم که نوشته رفتم مشهد ، هر زنی که مادر باشه یا بچه ای توی خونوادش باشه میدونه نمیشه بدون امادگی از در خونت بزنی بیرونی برای زیارت شاعبدالعظیم بعد سر از مشهد در بیاری

ولی صبا خانم =حسنا بانو میدونی چطور فهمیدم پری دروغ مینویسه
بهار 92 چمخاله استراحتگاههای متعلق به خانه کارگر

چطوریش بماند به وقتش.
پس صبا خانم با اون ماشین عروسک به خیال خودت برو توی غار تنهاییت بیشتر از این دروغ نگو

[ بدون نام ] شنبه 5 مهر 1393 ساعت 18:55

حسنا یا همون صبا خانم

اینهمه خالی بستی وقایع دستکاری کردی ،برای همه شاخ شدی واقعا فکر کردی کسی تو رو نمیشناسه

دیدی از اون کامنت که توی این وبلاگ گذاشتم رفتی ناپدید شدی و حالا هم نوشتی درگیر مشکل هستم

کاش به همه میگفتی همسر یا به قول بچه های اینجا مردک ،چقدر چش چرون و هرزه بود
و وقتی میامد محل کار تو به بهانه های واهی چقدر چش چرونی میکردین

کاش میگفتی خیلی از داستانم دروغی و توهمی بیش نبود

امیدوارم بری و پنهان بشی

چون دفعات بعد توی این وبلاگ مطالب بیشتری گفته میشه

تا نشینی دروغ سر هم کنی و یک تعداد دختر بدبخت فکر کنن تو خوشبخت هستی و اتفاق خاصی نمی افته اگه اخلاقیات زیر پا گذاشت و زندگی دیگری رو خراب کرد

ﻧﺎﺯﻱ شنبه 5 مهر 1393 ساعت 13:16

ﭼﻪ ﺑﺪﺟﻮﺭﻱ ﻋﻔﻴﻔﻪ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪ ﺧﺨﺨﺨﺦ ﻫﺰاﺭﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺩﺭﺻﺪ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﺩﻣﺘﻮﻥ ﮔﺭﻣﻤﻤﻤﻤﻢ ﺧﺨﺨﺨﺦ

به زهرا شنبه 5 مهر 1393 ساعت 13:01

زهرا خانم چقدر شما بیکاری دور برداشتی این وبلاگ و اون وبلاگ میخوای به عالم و آدم شماره بدی و شماره بگیری که چی بشه ؟ خودتی خانومدقیقا با همین اسم کامنتت رو در وب دیگه دیدم که باز داشتی درخواست میدادی شماره بدی شماره بگیری

موفرفری شنبه 5 مهر 1393 ساعت 02:52

خطآب به آن دوست عزیزی که اسمت را هم ننوشتی! مگه تمام آدمهایی که سرطان گرفته اند زن دوم بودند یا همه آدمهایی که مریض هستند نتیجه اعمال بدشان را می بینند؟ از اطرافیانت کسی تا به حال بیمار نشده؟
چه راحت هم میگی آینده تو و بچه ات!؟ کی میدونه آینده من و بچه ام یا شما و بچه ات چی میشه!
آدم میشناسم در منتهای خوبی از همین دوستان وبلاگی خودمان که با بیماری دست و پنجه نرم میکنند؛ نه زن دوم هستند و نه بودند.
بیماری و مرگ عزیز و تصادف و .... برای همه هست, ربطی به اول و دوم و صدم و مادر شوهر و همسایه و صاحب خونه و .... بودن نداره.

[ بدون نام ] شنبه 5 مهر 1393 ساعت 01:15

جاری جان عفیفه داروساز هست!
جانوران یک بعدی هم کنایه از جاری هست که مدرسه تیزهوشان بوده و درسخون و موفق بوده.

زهرا شنبه 5 مهر 1393 ساعت 00:55

سلام.شمارمو بذارم حسنا جون؟

دکتر آشپز جمعه 4 مهر 1393 ساعت 23:40

یه بار یکی به تکتم گفت چرا سفر نمی ری؟ گفت بابام دو سه ساله مریضه به خاطر بابام نمی رم سفر!!!!

خب راستش را بگو، کنس میرزا نمی ذاره.
ماه عسل تکتم را با پول خودش و زمینی برده ترکیه و بهش دنر داده خورده !!!!! از مشهد تا استانبول زمینی یک هفته تو راهی !!!!!!! پیشی بیا منو بخور !!!!!!!! اینقدر می گه پرستار اومد، پرستار رفت. معلومه چقد عقده داره این دکتر

ترکیه . آنتالیا. رفتینگ.
منم رفتم اونجا. خداییش بزرگترین لذت زندگیم در رابطه با آب بازی بود. من اون موقع کلاسهای غریق نجات میرفتم و ترس تورو تجربه نکردم. همش خندیدم و لذت بردم.

آهان راستی یکسال قبل از اسباب کشی من و میرزا همراه حدوود 16 نفر دیگه از دوستانش به یک تور تفریحی رفتیم که من این سفر رو واقعا جایگزین ماه عسل میدونم. یک سفر زمینی 16 روزه به دور ترکیه. وااااااااااااااااقعا بی نظیر بود و همه شهرهای ترکیه رو در این چندروز سیاحت کردیم و حالشو بردیم!!! البته من تمام پس اندازمو خرج کردم چون میرزا پول تور را داده بود و حتی دونر کبابهایی که از تور جیم میزدیم و میخوردیم از جیب من رفت!!!

مهسا جمعه 4 مهر 1393 ساعت 17:11

از کامنتای یکی از پستها که در مذمت جاری جانش بود.
بنظر من تکتم و عفیفه یکین١٠٠٪

"ههههههههه
دل منم خنک شد ولی خوشبحالت میتونی تو وبلاگ بگی
من بدبخت آدرس وبلاگمو همکارامم میدونن چ برسه به خانواده !

پاسخ:
خوب وبلاگ جدید بزن گلم! کوپنی که نیست !!! منم وبلاگ شغلی ام رو همه آشناها میخونن!"

همزمان با نوزادی بچه اولش ...

http://kenesmirza.blogfa.com/post/42



تکتم هم شش هفت ساله که طب سوزنی کار می کنه و آرش هفت ساله است.

عفیفه جمعه 4 مهر 1393 ساعت 16:00 http://kenesmirza.blogfa.com

مدتیه که وبلاگ نویسم. وبلاگم تو یه زمینه خاصه و خواننده هم زیاد داره .
اونجا با هویت واقعی ام می نویسم و قاعدتا اصلا از زندگی خصوصی ام نمی نویسم!

عزیزم مدرک تحصیلی من و جاری از نظر رتبه بندی وزارت علوم دقیقا یکیه. یعنی مثلا هردو لیسانس یا ارشد هستیم. اما نوع رشته من یک کمی بالاتر محسوب میشه

در ارزشیابی مدارک وزارت علوم، پزشکی عمومی معادل کارشناسی ارشد است. عفیفه جون دکتری؟؟؟؟؟؟

حسنا بانو، اینم آینده تو و بچه ات. حتما لینکش را بخون. به دردت می خوره برای اون کیفیته که دنبالشی

دوست خودت هستی هم که بعد از به دنیا اومدن بچه اش سرطان گرفت و اینقدر حالش بد شد که وبلاگش را هم بست. دلم سوخت که زنی تو اون سن با بچه کوچیک سرطان گرفت. اما خدا می دونه دل خانوم اول از به دنیا اومدن اون بچه چقدر سوخته و چه آهی کشیده که هستی باید بره و بچه اش؟؟

زهرا پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 22:57

جواب بده لطفا

A پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 21:23

" . مریم جون به من گفت حسنا ناراحت نمیشی هر سوالی میپرسه جواب بدم ؟ تو که چیز مخفی نداری"
حسنا شماره مریم جون رو بده به ما تا ازش در مورد بیماری خانم اولی بپرسیم و اینکه چطوری شد که خانم اولی وقتی تو رو برای شوهرش خواستگاری کرد تا چهار ماه خبری ازت نگرفت بعد از چهار ماه وقتی فهمید دعوا کرد و کار به بیمارستان کشید که چرا به حرفش عمل کردند.مگه خودش نگفته: "خانوم اولی به همسر گفت چون آقای همکار تایید کرده، اگه خوشت اومده دنبالشو بگیر."

الن جان اگر بدونی دیشب ساعت یازده از بیمارستان خسته و هلاک اومدم. یک ربع بعد آوین حالش بهم خورد و خلاصه ساعت یک شب بعد کلی تمیزکاری با اعصاب له تو تخت یه سر به وبلاگ زدم و با صدای بلند از کامنتت خندیدم.

مشکل که یه بیماری بی وجدانه که تا حالا سه بار کشوندتش اتاق عمل که آخریش دوشنبه بود. امیدوارم دیگه عود نکنه

عفیفه پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 18:11 http://kenesmirza.blogfa.com/post/69

اون مشکل خانوادگی من که خیلی ها تا حالا فهمیدن یک بیماری مزمن در یک عزیز هست دوباره شعله ور شده و این مدت بشدت درگیر هستم.

زهرا پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 17:39

سلام خوبی عزیزم؟من امروز وبلاگتو اتفاقی پیدا کردم خوشم اومد نشستم از اول خونددم.خیلی دوس دارم با شما در ارتباط باشم.30 سالمه و مامان یه دوقلوی 2 ساله ام.وبلاگ هم ندارم.اگه دوس داشتی بگو شماره موبایلمو برات بذارم.مرسی

ﺑﻨﻔﺸﻪ پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 17:18

ﺗﻮ ﻛﺎﻣﻨﺘﻬﺎﺵ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻋﻔﻴﻔﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﻳﻢ ﺑﺎﺑﺎﺧﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻨﺪﻭاﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻧﻪ و ﻧﻴﺴﺘﻢ! ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺗﻜﺘﻢ ﻫﺴﺘﻲ اﻭﻧﻢ اﺳﻢ ﺗﻜﺘﻢ ﺭا ﺳﻪ ﻧﻘﻂﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺗﻮﻱ ﻛﺎﻣﻨﺖ و ﺑﻌﺪ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩﻩ ﻧﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﺯﻥ ﺣﺴﺎﺑﻲ اﮔﻪ ﺗﻜﺘﻢ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﭼﺮا اﻳﻨﻘﺪﺭ اﺯ اﻭﺭﺩﻥ اﺳﻤﺶ ﻣﻴﺘﺮﺳﻲ و ﺳﻪ ﻧﻘﻂﻪ ﻣﻴﺰاﺭﻱ ﺟﺎﺵ! ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻛﻪ ﺑﻠﻔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻣﻴﺪﻩ ﺑﺮﻱ ﺳﻨﮕﺎﭘﻮﺭ ! ﺧﺨﺨﺨﺦ ﺭﺩ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺎ ﻛﺠﺎ ﻣﺎﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﺨﻤﻮﻥ ﻗﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 14:22

این "اومدی" را خوب اومدی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 14:20

عفیفه: من الان کارم و درآمدم خیلی خوبه. یک میلیون حقوق می دم منظورش همون حقوق منشی است و پرستار بچه

یه جوری می گه یه میلیون حقوق می دم. فکر کردم یه میلیون دلار حقوق می ده

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 14:18

میرزا بد دله و شوهر تکتم هم بددله.
تکتم فقط اجازه داره مریض زن ببینه. اونم طبقه پایین خونش.

تکتم بعد از ظهرها می ره مطب. عفیفه هم یک کار سبک بعد از ظهر دارم !!!!!

تکتم یه دست بشقاب سفید با حاشیه آبی داره که تمام عکسای وبلاگش همونه. حتی یه بار یکی بهش گفت تو دیگه ظرف نداری؟
خساست میرزا و ظرف نخریدنشون

تکتم یه سره می گه آرش - تبلت- آوین - تبلت ..
عفیفه هم دائم می گه کوچیکه-تبلت-بزرگه- تبلت- بچه جاری- تبلت

البته برای رد گم کردن عفیفه الان رفته مالزی و باباش هم بهش هدیه داده این سفر را.
که بگه آقاجون زنده است و منم نیستم. اونی که داره دستورآشپزی می نویسه اجنه است

قورباغه سبز پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 10:04

یک مطلب هم در مورد عفیفه

تو کامنتای پست قبلش نوشته بود که خوب تونسته ما رو گمراه کنه و دکتر آشپز نیست. من با گشتی در وبلاگ هر دوشون چند تا مورد دیگه هم پیدا کردم.

یکی اینکه دکتر آشپز هم به جاریش میگه جاری جان.

http://drashpaz2.persianblog.ir/post/46/

http://drashpaz2.persianblog.ir/post/17/
و دیگه اینکه تولد بچه های دوم هر دوشون هم یک زمان هست.

http://kenesmirza.blogfa.com/post/47
http://drashpaz2.persianblog.ir/post/3

دیگه با این همه شباهت هیچ جای شکی باقی نمیمونه که این دو تا وبلاگ رو یک نفر اداره میکنه.

در ضمن وقتی داشتم دنبال تاریخ تولد آوین دختر دکتر آشپز میگشتم متوجه شدم که یکی دو سال پیش وبلاگش خیلی دلنشین تر و جذاب بود. از بچه هاش و شیطونیا و خوشمزگی هاشون مینوشت و مثل الان نمیخواست خودش رو و خوبی و خانمیش رو به کسی اثبات کنه.

قورباغه سبز پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 09:43

سلام
ممنون بابت فعال کردن بخش نظرات

رنگ آبی توضیحاتی که وسط متن اضافه کردین برای من سخت خونده میشه. اگر کمی پر رنگ تر بود راحت تر میتونستم بخونمشون.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 00:15

این "اومدی" که وسط متن پررنگ شده نصف پازل حسنا را چید که

مردک رفت از اداره همه کار حسنا را گرفت.
مریم جون که تو اون اداره نیست.


چرا می گه اومدی حسنا را گرفتی؟
نمی گه رفتی گرفتیش ...

مردک اومد اومد اومد اومد خونه مریم جون، کنیزکشون را صیغه کرد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.