حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

برگ صد و چهلم - اسباب کشی


دوستان عزیزم ببخشید که نوشتن پست جدید طول کشید قلب باعثش اسباب کشی و  کار و تعطیلات و تنبلی و باز هم کار شد زبان 

همسر همونطور که گفته بود پنجشنبه صبحی که قرار بود اسباب کشی کنیم اومد .  همه چیز رو هم هماهنگ کرده بود . به من گفت تو برو خونه جدید من اینجا هستم . من هم رفتم به کارگر هم زنگ زدم که  مستقیم بیاد  خونه جدید  .  وسایل رو آوردن و من هم بودم میگفتم هر کدوم رو کدوم قسمت بذارن که باز کردنش برام راحت تر باشه . اوه

بس که مرتب بسته بندی شده بود و روی همه کارتنها نوشته شده بود ،  برای باز کردن خیلی راحت تر بودممژه .خانومه  هم واقعا  کمک کرد بنده خدا  . همه وسایل  که اومد همسر خودش هم اومد کمک و دو تا  کارگر آقا هم بودند کارهای سنگین رو انجام دادند .  یخچال که وصل شد من زودتر از هر  کاری وسایل یخچال فریزر رو گذاشتم تا خراب نشده و آب نشده . بعد اونها رفتند کارهای دیگه رو رسیدند و من و خانومه دوباره مشغول کابینتها شدیم هیپنوتیزم.

دوست داشتم همه کابینتها رو خودم بچینم . اونطوری که دوست دارم . برای همین خانومه باز میکرد و  میاورد کنار دستم من هم میچیدم. خیلی خسته شدم ولی خوب همه چیدمانش مطابق میلم شد از خود راضی . بعد از این که اون دوتا کارگر رفتند ،همسر رفت  اتاق خودمون رو جابجا کرد . همه  لباسها و کشوها و  وسایل رو چید . با خودم فکر میکردم الان میچینه دوباره من باید از اول اونطوری که  مرتب باشه بچینم ولی بهش نگفتم دست نزن. گفتم  مرتب کردن  برام راحت تر میشه تا باز کردن و چیدن اولیه خنثی. بعدا که  دیدم واقعا خوشم اومد . درست همون مدلی که خودم همه رو  تو کمد و کشوها میچیدم  ، چیده بود و جابجا کرده بودنیشخند. انقدر  منظم و دقیق  که  کارش یک تشکر حسابی داشت . اصلا دوباره کاری برای من نداشته بودمژه . با همه اینها اون روز ازش تشکر نکردم گذاشتم بعدا که فکر نکنه شاهکار کردهشیطان .

برای اشپزخونه  و کارهای خرده ریز دیگه هم اومد کمک  عینک.  بعد از مرتب شدن اتاق خودمون و آشپزخونه  ، سه تایی شروع کردیم به چیدن هال و پذیرایی  . این کار هم  واقعا خسته کننده بود ولی همه چیز مرتب و تر تمیز شدقلب .  اون روز انقدر استرس داشتم که حتی نتونستم درست و حسابی غذا بخورم و نفهمیدم ناهار و شام چی خوردم   ابرو .   همسر  هم با این که یک عالم کار کرد و کمک کرد ولی عصبانی بودخنثی . به من که نمیتونست چیزی بگه چون از خود صبح براش قیافه  گرفته بودم و فقط  هر وقت که لازم بود باهاش حرف زده بودم . تلافیش رو سر کارگرها در میاوردچشم . دوسه بار بیخودی سر خانومه داد زد و ازش ایراد گرفت .  خانومه اومد به من گفت هر کاری میکنم شوهرت  ایراد میگیره  . گفتم هر کاری میگه دقیقا همون کار رو بکن خسته شده حوصله نداره خنثی . موقع آوردن وسایل  و وقتی کارگرهای آقا بودند هم دیدم چند باری صدای دادش در اومد ابرو. منتظر بود من برم یواشکی حرف بزنم بگم چیه عصبانی هستی  من هم محل نذاشتم گفتم به من چه ناراحته اب خنک بخوره قهر.

در کل کارها انجام شد .  بقیه  کمدها موند که هر کدوم  وسایلش  تو همون اتاق بود  فقط مونده بود چیده شدنش .  خانومه تا ساعت  ده شب بود . در عوض موقع رفتن همسر تلافی ایراد گرفتن ها و داد زدن هاش رو در آوردابرو.    دو برابر چیزی که قرار بود بگیره  براش گذاشت تو پاکت .  خانومه که رفت من هم از خستگی جون نداشتماوه  . رفتم دوش گرفتم  اومدم دیدم همسر  چایی تازه دم درست کرده .  ریخت اورد . تازه میخواستم بشینم چایی بخورم  یک کم آروم باشم دیدم شروع کرد غر زدنخنثی .

دوباره یادش اومده بود . نمیدونم چه انرژی داشت بعد اون همه خستگی شروع کرده بود به سخنرانی کردن و گلایه کردن . از  خونه تنهایی گرفتن و ماشین فروختن و خونه یواشکی به نام خانوم اولی کردن و بابا نباید دخالت میکرد و همه باید بهش خبر میدادن و..... بس نمیکرد آخ.  من هم یک کم گوش کردم حوصله نداشتم دونه دونه حرفهاش رو جواب دادممنتظر  . گفتم ببین نمیخواستم هیچی بگم خودت نمیذاری. الان هر چی بگی جواب میدم .  فکر نکن من حرف نمیزنم حق داری .  خسته و مونده میخواستم استراحت کنم آرامش داشته باشم خودت نخواستی ساکت باشم قهر .همه رو جواب دادم دلم خنک شد نیشخند

بهانه گرفت که اینجا خونه مردمه من راحت نیستم  . ما چرا باید تو خونه مردم زندگی کنیم هیپنوتیزم.  واقعا بهانه و حرف بهتر از این گیر نیاورده بودچشم .گفتم آره تو راست میگی مردم خونه شونو مفت و مجانی دادن ما بیایم توش  .معنی تو خونه مردم زندگی کردن هم فهمیدیم . مگه همه عالم و آدم تو خونه خودشون هستن . اصلا متوجه هستی چی میگی؟تازه چرا به من میگی ؟برو جلوی آینه از خودت سوال کن چرا الان خونه مردم هستی . جواب پیدا نکردی میتونی بری از خانوم اولی هم سوال کنی .  راحت نیستی کسی مجبورت نکرده .دوباره شروع کرد گله کردن و  غر زدن که همیشه همینو میگی . منتظر فرصت هستی به من بگی  کسی مجبورت نکرده .  انگار بود و نبود من برات فرق نداره . هر چیزی میگم میگی بروهیپنوتیزم . گفتم اگر بود و نبود تو برای من فرق نداشت که حق طلاق دارم نیازی به تحمل کردن خودت و مشکلاتی که از طرف تو ایجاد میشه  نبود  ولی دلیل نمیشه اجازه بدم هر دفعه هر چیزی دلت میخواد بگی . اول فکر کن بعد حرف بزن . یعنی چه آخر شبی نشستی میگی خونه مردمه ؟ به من چه ربطی داره . من مقصرم ؟ مثل اینکه خواب بودی الان بیدار شدی تمام جریان یادت رفته نه ؟

حرف نزد ساکت شد .  یک کم گذشت دوباره اخلاقش خوب شد . اومد گفت خسته بودم عصبانی بودم نباید اینطوری میشد . من نمیذارم اینطوری بمونه و خانوم اولی نباید این کار رو میکرد . گفتم در مورد خانوم اولی و باید کاری میکرد و نباید کاری میکرد  با من حرف نزن . اینها  رو هم برو جلوی اینه به خودت بگو  یا  برو به خودش بگو آخ. در هر حال همسر  هم ساکت شد  رفت دوش بگیره . سر و صدا  و حرف نبود تازه اون موقع تونستم لم بدم خستگی در کنملبخند. همونجا هم خوابم برد تا اومدم بیدارم کرد برم سر جام .

 جمعه   صبح بلند شد صبحانه آماده کرد  . خوردیم و  همسر رفت خونه قبلی . من از قبل زنگ زده بودم شرکت خدماتی دو تا کارگر آقا گرفته بودم که جمعه خونه خالی رو کاملا تمیز  کنند  . هر چند خونه تمیز بود ولی میخواستم به هم ریختگی بعد از اسباب کشی هم نباشه و در کل کاملا تمیز باشه لبخند.  برای این خونه صاحبخونه به من گفت که اگر میخوام میتونم پرده ها و لوستر ها رو داشته باشم  . اگر نمیخوام بر داره. من هم دیدم هم لوسترهاش شیک و مناسب خونه  هستند و هم پرده ها .  گفتم بر نداره مژه. دوباره تنظیم کردن و درست کردن پرده ها  برای خونه جدید حال و حوصله میخواست و وقت که من نداشتم .  پرده های خونه قبلی رو هم برنداشتم گذاشتم  همونجا بمونه  ولی لوسترها رو نذاشتم  چون خودم  لوسترهام رو دوستشون دارمنیشخند . همسر یک نفر رو برد لوسترها رو برداشتند و بسته بندی کردند. آورد گذاشت تو انباری   . کارگرها هم که خونه رو تمیز کردند .  تا ظهر بیشتر طول نکشید .

من هم تو اون فاصله ناهار درست کردم و رختخوابها  رو تو کمد جابجا کردم بقیه رو گذاشتم بمونه .  اومد ناهار خوردیم و استراحت کردیم . همسر گفت که  حاضر بشم  بریم خونه مامان باباش . اصلا دلم نمیخواست  نگران. ولی دیدم حرف بزنم یا نرم دوباره یک حرف و حدیثی میشه خنثی.  مادر شوهر پدر شوهر تنها بودند . برادر شوهر طبق معمول رفته بود برای خانومه وسیله ببره .

 همسر دو تا دسته کلید های خونه رو داد به پدر شوهر گفت اینها رو بدین به خانوم اولی . انقدر این خونه رو دوست داشت کلید هاشو بگیره .خنثی پدر شوهر گفت چرا خودت نمیدی؟ همسر گفت شما خودتون دلیلش رو میدونین . از قول من بهش بگید  تا دونه دونه حرفهای منو گوش نکنه اوضاع همینه خنثی.  پدر شوهر چیزی نگفت . مادر شوهر رو به من گفت همینو میخواستی ؟ قهر کنه و خونه نره و میونه اش با خانوم اولی به هم بخوره . از مواقعی بود که دلم میخواست  جواب بدم. صبرم تموم شده بود منتظر. گفتم ببخشید با من بودین ؟ من همینو میخواستم ؟  کی شروع کننده این جریان بود ؟  همسر گفت مامان نمیخوام راجع به این موضوع حرفی زده بشه .  اگردلتون میخواد من همه حرفهایی که همینجا جلوی شما به خانوم اولی گفتم دوباره بگم .  تا حالا به حسنا نگفتم شما میخواین بدونه بگم . خانوم اولی خودش خواست  خودش شروع کرد  ، خودش هم باید تمومش کنهخنثی .

پدر شوهر گفت خانوم شما دخالت نکن به خودشون مربوطه .  ما حرف بزنیم حسنا فکر میکنه داریم طرفداری خانوم اولی رو میکنیم . گفتم من اصلا اینطوری فکر نمیکنم من صد در صد مطمئن هستم که شما این کار رو میکنید ابرو. پدر شوهر  گفت تو دوباره این حرف رو  میگی ؟ گفتم  من معذرت میخوام ولی اگر ناراحت نمیشید ، بله میگم  چون شواهد اینطور نشون میده . نظر شخصی من رو بخواین این  خوبی شما رو میرسونه که نگران خانوم اولی باشید . یکی از حسن هاتون محسوب میشهخنثی . پدر شوهر گفت من چه کاری کردم که گله داری؟ گفتم اصلا گله ندارم .  چرا باید گله کنم ؟ شما که مسئول اشتباهات من و خانوم اولی و همسر نیستید . دلتون خواست  وقتی خانوم اولی میخواست به همسر جریان خونه رو  بگه  ،‌حضور داشته باشید و موضوع رو ساده جلوه بدید و یک قسمت از حرفها رو هم ندیده بگیرید. اصلا بهشون اشاره نکنید .

همه این حرفها و ماجراها  گذشت من هم  همیشه براتون احترام قائل بودم الان هم هستم . دوست دارم هیچ حرف و گله ای هم نباشهخنثی . پدر شوهر گفت اون روز همسر عصبانی بود . دعوا میکرد خانوم اولی حالش خوب نبود  . من به خاطر این که دعوا بیشتر نشه  بقیه حرفها رو نگفتم . گفتم بسیار کار خوبی کردید . اتفاقا بهتر شد.  شانس آوردم همسر وسط حرف من نپرید حرف رو عوض نکرد حداقل گذاشت اینها رو بگم .نمیگفتم تو دلم مونده بوداوه

پدر شوهر هم دیگه ادامه نداد و حرفی نشد . یک کم نشستیم و رفتیم .مادر شوهر هم  از مواقعی بود که تو قیافه بود ولی  دوباره  چیزی نگفت . روز شنبه هم  موندم خونه و به کارهام رسیدم . از اون به بعد هم  روزهای عادی  مژه. کارهای خوره ریز خونه هم تموم شده و الان یک خونه جابجا شده و کاملا مرتب و خوشگل شده قلبهمسر هم اون روی خوش اخلاقش حسابی برگشت و بالاخره زبون باز کرد و از خونه تعریف  کرد و  این که خونه خوبی گرفتم و ناراحت نباشم  از این که گفته خونه مردم و گفت اون شب ناراحت بودم . در هر حال گذشت

 . این تعطیلات دلم میخواست بریم شمالخیال باطل . به همسر نگفتم .  از اونجا که میدونه من چقدر شمال دوست هستم سه شنبه صبح خودش گفت میدونم دلت میخواد  بری شمال . من دلم میخواد خونه باشیم  ولی تو اگه خیلی دلت میخواد میریم  . گفتم من که نگفته بودم دلم میخواد بریم شمال . گفت از قیافه ات  معلومه   .تو باشی و تعطیل باشه نگی شمال ؟  گفتم آره دلم میخواست ولی حالا که دوست داری خونه باشیم  باشه  فرق نداره تعطیلات بعدی میریم نیشخند.

مادر شوهر سه شنبه به همسر زنگ زده بود و گفته بود چهارشنبه ناهار بره اونجا و  به خانوم اولی و بهار هم گفته بوده بیان . همسر قبول نکرده بود . من هم خبر نداشتم .  اومده بود خونه میدیدم تلفن کاریها شروع شده حرف نزدم . نگو مادر شوهر و خواهر شوهر مشغول بودندخنثی باز هم من سوال نکردم که چه خبره . فقط گفتم ببین من خوشم نمیاد  تلفنت مرتب زنگ بزنه بری تو اتاق یواشکی حرف بزنی. باور کن به مرحله ای رسیدم که حوصله این کارها رو ندارم .  بیزحمت تلفنی که نمیتونی جلوی من حرف بزنی رو جواب نده  آخ گفت  بگو دلم میخواد بدونم چی شده . گفتم   دلم میخواد تلفن کاری تو تموم بشه منتظر هیچی نگفت . بار بعد که موبایلش زنگ زد  جلوی من جواب داد . فهمیدم خواهر شوهر بود بهش گفت که  نمیام و دیگه زنگ نزن و به خودم مربوطه . این رو هم گفت که اگه دوباره هر کدوم زنگ بزنین جواب نمیدم .  باز هم به من نگفت چی شده . سر شام گفت که مادر شوهر  این کار رو کرده  گفته بیاین آشتی کنید و بسه . من دیگه حسنا سابق نبودم . اصلا حرف نزدم . اگر قبلا بود میگفتم اگر دوست داری برو و یا سعی میکردم تشویقش کنم بره تا مشکل و تنش تموم بشه ولی اون بار هیچی نگفتم . نه  برو و نه این که نرو خنثی . تنها حرفی که زدم این بود که حواست باشه  بهار تو  هیچ ماجرایی مقصر نیست. گفت میدونم  حواسم به بهار هست ابرو

همسر گفت فردا صبح بریم دربند گفتم باشه بریممژه . صبح زود بلند شدیم رفتیم دربند و حسابی  ورزشکار شدیم نیشخند. صبحانه رو همونجا خوردیم ولی برای ناهار برگشتیم خونه  تا قورمه سبزی تو ارامپز جا افتاده من حروم نشهخوشمزه .   غروب هم رفتیم  دور زدن و خرید کردن . روز بعد هم که  من تعطیل بودم همسر هم سر کار نرفت و خونه بودیم نیشخند. عروسی دعوت داشت . پسر یکی از همکارهاش . گفت یک ساعت هم شده باید برم خودمو نشون بدم . گفتم خوب  برو خودتو نشون بدهزبان .عروسی تو یکی از هتلها بود .  باز هم برم نرم بود . در آخر  گفت تنبلی نمیذاره برم بعدا  تماس میگیرم معذرت خواهی میکنم میگم نبودم . جمعه هم که باز به خونه نشینی و بخور بخواب گذشت نیشخند

واقعا تمدد اعصاب و آرامش بودقلب  . حرف و بحث هم نداشتیم مژه . تازه  به خودم میگفتم آخیش چند روز آرامش گاوچران. خدا رو شکر تلفن کاری هم نداشت . بعد  از قرنی  حرف من رو  درست حسابی شنید . گوشش در و دروازه نشدابرو  . مادر شوهر هم بهش برخورده بود و ناراحت شده بود از اون شب دیگه زنگ نزد . برادر شوهر زنگ زد گفت  بهش برخورده و ناراحت شده   خنثی

روز شنبه هم محل کار  بازرسی داشتیم  چشم. سر یک جریا نی استرسی به من وارد شد که  فکرش رو هم نمیکردمنگران . تا حالا چنین موردی برای من پیش نیومده بود   ولی این بار پیش اومد . آقای همکار رفع و رجوعش کرد ولی من هنوز هم که هنوزه تو دلم مونده و اعصابم خورد شدهآخ . از این که آدمی که هیچوقت نتونسته بود ایرادی از من بگیره  اونطوری فاتحانه یک قضیه بیخود رو بزرگ کنه .

 چون قول داده بودم امروز مینویسم این پست رو نوشتم . قسمت قسمت نوشتم  وقتی اومدم خونه تند تند تمومش کردم  تا همسر نیومده .  یک عالم حرفهام مونده . هنوز از خونه و صاحب خونه و همسایه ها تعریف نکردم زبانکامنتهای آخر پست قبل هم تعدادی مونده تایید نکردم که فردا تایید میکنم لبخند

برگ صد و سی و هشتم - فهمیدن همسر


ببخشید که نوشتن این پست طول کشید و وقت نکردم زودتر بنویسم . چون قول داده بودم امشب  مینویسم  ، نشستم  بقیه اش رو هم نوشتم . این دفعه از شکلک ها هم  بین نوشته ها استفاده نکردم .

همسر جمعه ( جمعه قبل ) فهمید . بهتر هست بگم خانوم اولی روز جمعه به همسر گفت . جمعه  خونه مادر شوهر بودند .خانوم اولی  گفته بود و پدر شوهر هم تایید کرده بود . برادر شوهر دوم روز جمعه  خرید کرده بود ببره برای اون خانومه . اینطور که خودش گفت بعد از ناهار با بهار رفته بودند خونه خواهر شوهر و دختر عمه بهار رو برداشته بودند و رفته بودند .  وقتی  خانوم اولی جریان رو گفته بود که خودش و همسر و مادر شوهر پدر شوهر بودند .

من و مامان صبح جمعه رفتیم بیرون تا من خریدهام رو انجام بدم .   برگشتیم و آماده کردن غذا و ناهار خوردن  . مامان  خوابیده بود من هم تو اشپزخونه به کارهای ریزه خورده خودم میرسیدم که همسر اومد . صدای در شنیدم رفتم بیرون از اشپزخونه .تا منو دید شروع کرد داد زدن .به حدی عصبانی بود که یادش رفته بود مامان هم هست بازوم رو گرفت تو دستش از لج محکم گرفته بود فشار میداد تکون میداد داد میزد . دستم  درد گرفت .گفتم  دستمو ول کن کنده شد .  گفت بشکنه این دستت هر غلطی دلت میخواد میکنی . با اجازه کی رفتی این خونه رو به نام خانوم اولی کردی .

واقعا شانس آوردم مامان بود . طفلک از سر و صدای همسر از خواب پرید. اومد دید  همینطور داد میزنه منو تکون میده گفت  چه خبره؟ چرا داد میزنی دستشو میکشی ؟ دست حسنا بشکنه ؟

همسر ساکت شد سلام کرد و گفت ببخشید اصلا حواسم نبود شما اینجا هستین . مامان گفت مگه میشه حواست نباشه ؟ فراموشی گرفتی ؟ وقتی میدونی من اینجا هستم با حسنا  اینطوری میکنی نباشم چیکار میکنی؟   همسر حرف نزد ولی از چپ چپ نگاه کردنش به من معلوم بود که اگر مامان نبود دوست داشت همینطور فریاد بکشه با من دعوا کنه .

 از شدت ناراحتی تپش قلب گرفتم حس میکردم قلبم داره منفجر میشه اصلا نمیتونستم حرف بزنم  . مامان با همسر حرف زد . همسر بین حرفهاش خودش به مامان گفت که ظهر خونه  مامان باباش بودن و  خانوم اولی جریان رو گفته و پدر شوهر هم گفته حسنا خودش موضوع رو گفت و گفت میخوام خونه رو به نام بزنم . مامان هم همه جریان رو گفت  که بابا از من خواسته و خانوم اولی تلفن زده و چه حرفهایی گفته   . گفت  خانوم اولی صبر کرده تو جمع خانوادگی مطرح کنه ؟همسر گفت خانوم اولی به من گفت  دو سه بار بیشتر به بابای حسنا زنگ نزدم  فوری بهشون برخورده خواستن خونه رو بدن به من .یک بار هم که خودت خبر داشتی حسنا بهت گفته بود به باباش زنگ زدم .دیگه نگفته بود که بعد از اون دوباره زنگ زده بود به بابا چه حرفها زده بود .  جالب بود همسر میگفت پدر شوهر هم گفته حسنا به من گفت همسر  متوجه نشه و چون بابا از من خواسته این کار رو میکنم  و راضی هستم و ... همه حرفهای من . البته حرفهایی که همسر میگفت من به پدر شوهر گفتم ،همه رو درست گفت . ولی پدر شوهر   یک قسمت از حرفهای من رو که در مورد تلفن های خانوم اولی بود قشنگ حذف کرده بود

  مامان گفت بله حسنا همه اینها رو  گفته . راجع به  تلفنهای خانوم اولی هم گفته چطور پدر شما اینها رو نگفت ؟ همسر گفت  اینها رو نگفت. مامان حرفهای خانوم اولی به بابا بعد از این که من به همسر گفته بودم  خانوم اولی به بابا زنگ زده ، رو هم گفت . این که مخصوصا با دخترتون نقشه کشیدید و ....غیره .  همسر از اینها هم خبر نداشت . گفت اینها رو هم نگفت

مامان گفت  پس چی رو  به تو گفتن ؟  چطوره بگیم بابای حسنا به خانوم اولی زنگ زده خواهش کرده تو رو خدا بیا به جای مهریه خونه حسنا رو بگیر .خوبه ؟ شما فرض کن اصرار از طرف ما بوده  . بابای حسنا زنگ زد به خانوم اولی اصرار که  تو رو خدا بیا خونه حسنا رو بگیر .

 خانوم اولی  چطور میتونه هر حرفی که به ضررشه نگه ؟همسر گفت  من قبول نکردم که فقط دو سه بار بوده به خودش هم گفتم . مامان گفت  از قول من برو به خانوم اولی بگو تمام مدت با موبایل خودت تماس میگرفتی . پرینت موبایلت رو بگیر .خودت لیست رو نگاه کن بشمار .  مدت مکالمه رو هم یک نگاهی بکن بعد بهانه بیار . به هیچکی هم نشون نده فقط خودت تنهایی نگاه کن  کافیه .چطور خانوم اولی تعریف نکرد  که زنگ زد گفت شما مخصوصا  به همسر خبر دادید که نذاره  و نقشه میکشید؟

  همسر گفت من اینها رو  گفتم که بدونم  جریان چیه .خودم میدونم حتما بیشتر زنگ زده . چیزی که شنیدم برای شما تعریف کردم .فقط نقل قول کردم .  تایید که نکردم فقط میخواستم بگم چی شنیدم .از شما هم بشنوم . به من حق بدین ناراحت باشم .من باید بدونم چی شده یا نه ؟ من که نگفتم چون خانوم اولی اینطوری گفته حتما راست گفته  . حق دارم بدونم چی گذشته .حسنا بلند میشه میره با بابای من حرف میزنه قرار مدار میذاره میره کار دفتر خونه انجام میده سند به نام میزنه  . اون روز مرخصی گرفته بود به من گفت بابا اومده تهران کار اداری داره . یک کلمه نگفت چه کاری . رو به من گفت ازت سوال کردم چه کار اداری ، چرا حرف بیخود تحویل من دادی؟  جواب ندادم .  همسر به مامان گفت من نباید ناراحت باشم ؟نباید بدونم تو زندگی من چی میگذره ؟شما جای من بودید چیکار میکردید ؟

مامان گفت تو خودت اگر آدم عاقل هستی حرف من رو شنیدی حرف خانوم اولی رو هم شنیدی . برو فکر کن ببین جریان چی بوده . تو زندگیت چی میگذره . تو اگر حواست به زندگیت بود لازم نبود بیای از دیگران بپرسی چی شده چی گذشته . همسر جواب نداد 

 شروع کرد تلفن زدن . خانوم اولی موبایلش رو جواب نداد . خونه پدر شوهر رو گرفت به مامانش گفت چرا خانوم اولی موبایلش رو جواب نمیده ؟ گوشی رو بده  کار دارم . خانوم اولی که گرفت گفت  دوباره دارم ازت سوال میکنم چند بار زنگ زدی به پدر حسنا  ؟ چه حرفهایی زدی ؟ از اول دقیقا بگو چی گفتی چی شنیدی . احتمالا خانوم اولی گفت حسنا پرت کرده چون  همسر یک دفعه داد زد گفت آره  الان حسنا منو پر کرده. تو جواب منو بده . باز هم نمیدونم خانوم اولی از اون طرف چی میگفت همسر مرتب میگفت جواب سوال منو بده . خانوم اولی  هم تلفن رو قطع کرد .

همسر دوباره تماس گرفت مادر شوهر برداشت هر چقدر گفت گوشی رو بده به خانوم اولی ، نگرفت .  نمیدونم مادر شوهر چی میگفت . همسر اصرار داشت گفت گوشی رو بده فقط یک چیزی بهش میگم دیگه کاری ندارم . بالاخره هم خانوم اولی گوشی رو گرفت. واقعا نمیدونم چطور به فکر همسر رسیده بود این حرف رو بزنه . گفت هر بار که به  پدر حسنا زنگ زدی صدای مکالمه تون رو ضبط کرده فایلهاش بود. همه رو گوش کردم . قشنگ فهمیدم چی گفتی چی شنیدی  . میخواستم خودت رو راست باشی بگی که نگفتی . چند تا از جمله هایی که مامان گفته بود که خانوم اولی این رو گفته اون رو گفته هم براش تکرار کرد . گفت تو اینها رو نگفته بودی ؟   باز خانوم اولی از اونطرف حرف میزد نمیدونستم چی میگه .  همسر گفت عادت تو همینه . هر کاری میکنی میگی خوب کردم .  بهتره  همون کاری که گفتم  بکنی . هیچ راهی  برای راست و ریست کردن کارت باقی نمونده . دوباره خانوم اولی گوشی رو قطع کرد .

من و مامان  تعجب کرده بودیم . مامان گفت ما کی صدای خانوم اولی رو ضبط کرده بودیم ؟ بگه بیار گوش کنم چی میگی؟ میگی دروغ گفتم ؟ همسر گفت نمیگه . میخواستم مطمئن بشم که شدم .  خودش تایید کرد که گفته .

به این نتیجه رسیدم که خانوم اولی واقعا  نمیدونسته چی بگه و هیچ برنامه ای نداشته برای این که چطوری بگه . فقط تنها کاری که کرده از حمایت مادر شوهر و  پدر شوهر در حذف کردن قسمتی از جریان ، و خونه اونها بودن برای گفتن این جریان استفاده کرده . من موندم چطور پیش خودش فکر نکرد که ما هم بالاخره میگیم چی شده  و اصلا با عقل جور در نمیاد که با دوسه بار زنگ زدن و  حرف نیشداری نگفتن بابای من بیاد اصرار کنه بگه خونه رو بده بهش که این حرفها رو نشنویم . شاید هم پیش خودش فکر کرده بود هر چی گفتیم میگه حسنا و باباش دروغ میگن اینطوری نبوده . من نگفتم .شاید فکر کرده که میتونه از پدر شوهر بخواد  تایید کنه و در آخر ما یک چیزی هم بدهکار بشیم . من که هر فکری کردم به نتیجه نرسیدم که چطور اینطوری گفته . شاید اگر همسر جریان ضبط کردن صدا رو نمیگفت همچنان میگفت که همچین چیزی نبوده .

همسر همچنان عصبانی بود . پیله کرد به من گفت تمام این حرفها کار تو رو نمیپوشونه . تو با اجازه کی  بلند شدی رفتی خونه به نام زدی ؟ کی به تو اجازه داده بود خود سر باشی . تو بدون خبر دادن به من رفتی همچین کاری کردی ؟  من گفتم به خودم بود صد سال دیگه زیر بار حرف زور خانوم اولی نمیرفتم . اگر بابا از من نخواسته بود این کار رو نمیکردم . گفت بابات الان بگه برو خودتو بنداز تو چاه میندازی ؟ گفتم بابا هیچوقت بدون دلیل  این حرف رو به من نمیزنه .  رو به مامان گفت شما انتظار دارین من هیچی به حسنا نگم بشینم نگاهش کنم بگم دستت درد نکنه  یواشکی از من رفتی خونه رو به نام زدی ؟ گفتم اون موقع که بهت گفتم  خانوم اولی به بابا زنگ میزنه در مورد خونه من  و مهریه خودش میگه باید به فکر  میفتادی. نگفتی حریفش نمیشم حرف گوش نمیکنه ؟ خوب نتیجه این میشه . آدم میگه تو که هیچ کاری جز این که گوش نمیکنه حریف نمیشم بلد نیستی .

سر من داد زد گفت جواب نداری بدی حرف دیگه پیش میکشی ؟  میخواستی من بهت مدیون باشم ؟ گفتم  تو تمام روزهایی که من توی این زندگی اذیت شدم بهم مدیون هستی .   بخوای نخوای ثانیه ثانیه  روزهایی که اذیت شدم به من مدیونی .  از نظر مالی هیچی مدیون نیستی .حتی یک ریال  . خودت بهتر میدونی من هیچوقت ازت چیزی نخواستم الان هم نمیخوام .  چیزی رو مدیون من هستی  که نمیتونی جبران کنی .  اشکم هم در اومده بود قلبم هم همینطور میزد  . حس میکردم الانه که سکته کنم .گفت حرفو عوض نکن . گفتم حرف من همینه . گفتی مدیون من هم جوابت رو دادم . گفت لازم نکرده جواب بدی . جواب داری برای این که یواشکی رفتی خونه رو به نام زدی جواب بده .

 خانوم اولی به همسر گفته بود که من گفتم حسنا تو همون خونه بمونه گفته نه میخوام برم . در حالی که اول بابا گفت حسنا میخواد بره .  مامان گفت که بابا به خانوم اولی گفته زودتر موضوع رو به تو  بگه چون حسنا میخواد اسباب کشی کنه . خانوم اولی هم گفته برای همسر فرقی نمیکنه  و بعد از اون گفته که تو همین خونه بمونه .  باز هم مامان بود به همسر گفت حسنا خونه لازم نداره و خونه رهن کرده   تا بعدا  که مستاجر خونه خودش رفت بره تو خونه خودش زندگی کنه .

همسر به مامان که روش نمیشد رو به من دعوا  رو شروع کرد . گفت تو خونه گرفتی ؟  تایید من رو که شنید و این که گفتم خونه گرفتم و پولش رو هم از مبلغ رهن خونه خودم و فروش ماشین جور کردم ،  به انفجار رسید . انقدر داد زد اصلا ملاحظه مامان رو هم نمیکرد . گفت چی میخواستی ثابت کنی ؟ میخواستی بگی من هیچی نیستم عرضه ندارم برات خونه بگیرم . صفرم ؟ تو گفتی میخوام ماشینمو بفروشم عوض کنم پولشو برداشتی این کار رو کردی ؟  میخواستی به همه ثابت کنی من هیچ کاری برات نمیکنم ؟ یک ذره به من اعتماد نداشتی ؟ خجالت نمیکشی . یک کلمه نگفتی برای چی ماشین میفروشی  ......  یک عالم داد و بیداد کرد. انقدر گریه ام گرفته بود و قلبم میزد و بیحال شده بودم نمیتونستم جوابش رو بدم . اگر مامان نبود واقعا یا من سکته کرده بودم یا همسر .

مامان بهش گفت داد نزنه و عصبانی نشه و این چه اخلاقی هست که فوری داد میزنه همسر عصبانی بود گفت دارم میترکم دارم از عصبانیت میمیرم  .من چیکار کنم ؟ منم آدمم . مامان گفت  تو اراده کنی میتونی بهترین خونه رو برای حسنا بگیری . اصلا احتیاجی نبود ماشین بفروشه و پول رهن خونه خودش رو  برداره . هیچکی فکر نمیکنه تو نمیتونی برای حسنا کاری بکنی. نمیتونی براش خونه بگیری . همه میدونن تو میتونی خونه بگیری بهترین خونه رو هم بگیری . همسر گفت پس برای چی باید بره این کار رو بکنه.هر کاری میکنه نشون بده من اینجا هیچکاره ام ؟شما چرا انقدر حمایتش میکنید ؟   مامان گفت برای این که  فردا پس فردا  تلفن و تلفن کاری و پیغام دادن شروع شد بتونیم بگیم دخترمون مستقله  خودش خونه گرفته . برای این که هر روز نشنویم دخترمون محتاج یک دونه خونه بوده که شوهرش به نامش کرده . نشنویم که  برای پول زندگی میکنه . بتونیم بگیم دخترمون به خاطر دل خودشه که تو این زندگی مونده نه خونه و پول . همسر گفت به کسی چه مربوطه که  این حرفها رو بزنه . مامان گفت اگر به کسی مربوط نبود که این همه حرفها چیه ؟ همسر گفت  همه  حرفها حرف بیخوده . مامان گفت حرف بیخود باید صد بار گفته بشه ؟ به جون همین حسنا  اگر به خاطر دلش نبود. اگر دلش تو این زندگی نمیموند  من و باباش نمیذاشتیم یک ثانیه بمونه .بدبختی ما دل حسناست وابستگی حسنا ست .تو خودت دختر داری میدونی آدم جون دخترشو قسم میخوره یعنی چی  .چند بار من و باباش به خودمون گفته باشیم عجب غلطی کردیم از اول گذاشتیم اینطوری ازدواج کنه خوبه ؟

همسر جواب مامان رو نداد .  ساکت شد ولی رو به من گفت همه این حرفها باعث نمیشه من  کار تو یادم بره . من هم جواب ندادم .از کنجکاوی هم نمیدونست چیکار کنه . از مامان در مورد خونه گرفتن من سوال  کرد . مامان گفت که من  بار اول با بابا رفتم و بعد هم دوتایی با مامان  رفتیم و در کل همه جریان خونه گرفتن رو توضیح داد .  همسر هم بس که داد زده بود و عصبانی شده بود معلوم بود حالش خوب نیست .  با این حال بس نمیکرد .باز هم گله داشت باز هم حرف میزد . من اصلا جوابش رو ندادم . مامان باهاش صحبت کرد . بالاخره هم خودش بس کرد . گفت یک طرف سرم تیر میکشه دارم میمیرم . آخر از دست اینا سکته میکنم  هر دو تا راحت میشن . تو دلم گفتم تو ما رو سکته نده نترس خودت هیچی نمیشی .

سرش رو گرفته بود تو دستش و معلوم بود که واقعا  درد داره . من هم خودم داشتم میمردم . قلبم اصلا آروم نمیشد . حال نداشتم بلند بشم . مامان بلند شد رفت  براش مسکن آورد . خورد و رفت تو اتاق دراز کشید خدا رو شکر به خاطر سر درد صداش قطع شد . من هم رو مبل دراز کشیدم فقط نفس عمیق میکشیدم و سعی میکردم به هیچی فکر نکنم تا نپش قلب دست از سرم برداره .

مادر شوهر تماس گرفت . همسر عصبانی بود گفت من دکتر نیستم اومدن من فایده نداره . خانوم اولی حالش  بد شده باید بره بیمارستان . خودم دارم میمیرم . چند بار هم تماس گرفتند .همسر  باز هم نرفت و همون حرفها رو زد .مامان رفت بهش گفت برو ببین چی شده . گفت نمیرم . به برادر شوهر اول زنگ زد  با اون هم داد و بیداد کرد . در کل از همه  طلبکار بود . میخواست بره خونه برادر شوهر . اون هم تنها نبود دوست دخترش اونجا بود . دیدم همسر داد میزنه این دختره همیشه اونجاست یک دفعه برو باهاش ازدواج کن تمومش کن تکلیف همه رو روشن کن . نمیدونستم تکلیف همه به ازدواج کردن برادر شوهر چه ربطی داشت . تازه اگر ازدواج کرده بود که همسر نمیتونست قهر بره اونجا .گویا برادر شوهر اختیار خونه خودش هم نداره .  به برادر شوهر گفت  هر وقت  رفت به من زنگ بزن میخوام بیام اونجا .آدم یه روز میخواد بیاد خونه تو هیچکی رو نبینه نمیتونه .

من بلند شدم رفتم دم در اتاق گفتم درو میبندم . حوصله شنیدن صدای تو رو ندارم . گفت هیچی بهت نگفتم ملاحظه مامانت رو کردم . من حساب تو رو میرسم  . گفتم برام مهم نیست.  درو بستم رفتم بیرون  . مامان هم طفلک حال نداشت . با این حال بلند شد رفت تو اتاق با همسر حرف میزدند . بابا هم تلفن زد باهاش حرف زد . به همسر گفته بود که من از حسنا خواستم و در کل  یک سری هم بابا باهاش حرف زد .

کمی  آتش بس بود . مادر شوهر به موبایل من زنگ زد.من جواب ندادم .  مامان برداشت .گفت بیمارستان هستیم هر چی میگم همسر نمیاد . مامان گفت من بهش گفتم نیومد  .  برادر شوهر اول زنگ زد که دوستش رفته و همسر بلند شد رفت خونه برادرش .

 تازه داشت آرامش برقرار میشد که برادر شوهر دوم زنگ زد به من . گفت حسنا شما دوتا چیکار کردین ؟ گفتم خودت که حتما میدونی تو رو خدا دوباره نگو .از گفته های برادر شوهر فهمیدم که مادر شوهر زنگ زده خبر داده و  وقتی رسیدن تهران برادر شوهر به بهار گفته و رفتند بیمارستان .  گفتم خانوم اولی چطور بود؟ گفت میشد مرخص بشه ولی بهتر بود بیمارستان بمونه .تلفنش رو ازش گرفتم  بهش گفتم به هیچ وجه با هیچکی تماس نگیره استراحت کنه . مرخص میشد  دوباره حرف و دعوا میشد  بدتر بود . فهمیدم همسر هم نرفته بیمارستان سر بزنه و مستقیم رفته خونه برادر شوهر اول . با بهار هم دعوا کرده که دخالت  نکنه  . از دست پدر شوهر هم دلخور  هست و گله کرده که چرا پدر شوهر بهش خبر نداده . در کل همسر رفته بود تو مود قهر . با همه قهر بود . 

برادر شوهر انقدر حرف زد که خسته شدم . بین حرفهاش گفت تو چرا به من نگفتی ؟ گفتم برای چی باید میگفتم اگر میگفتم که فوری میرفتی به همسر خبر میداد ی. گفت باید هم خبر میدادم بابا کار خوبی  نکرد که به همسر نگفت .گفت خانوم اولی هم تا من خونه بودم هیچی نگفت .صبر کرد من برم بعدا گفت .  گفتم  احتمالا به خاطر این بوده که جلوی بهار نمیخواسته بگه   نه که بخواد شما بری بعدا بگه . حالا چه فرقی میکنه .

با خانوم اولی هم تو بیمارستان حرف زده بود .  در کل برادر شوهر  به موضعی رسیده بود که فکر میکرد حتما باید با همه و ساعتها در  مورد این موضوع صحبت کنه . گفتم الان مشکلی نیست هم من راضی هستم از این که خونه رو دادم هم خانوم اولی از این که خونه رو گرفته . همسر چرا باید ناراضی باشه ؟ گفت این چه حرفیه میزنی . تو خودت این حرفو قبول داری ؟ گفتم بله  . وقتی خودش نمیتونه هیچ کاری بکنه وقتی مدیریتی نداره وقتی صورت مساله پاک میکنه چه توقعی داره ؟ من بهش گفتم خانوم اولی زنگ زده به بابا گفته . هیچ کاری نکرد .

گفت حتما فکر نمیکرد انقدر جدی باشه .  تو دوباره میگفتی . گفتم دوباره میگفتم دوباره خانوم اولی زنگ میزد به بابا . بابا از اون ور میگفت رفتی گفتی خانوم اولی تماس گرفته  میگه نقشه میکشید  .چرا گفتی . همسر از اینور میگفت  حرف گوش نمیده . من چیکار میکردم ؟ الان از من طلبکاره ؟ من یک اشتباهی کردم  بهش نگفتم .اشتباهم رو قبول دارم .  خانوم اولی که خونه من رو بابت مهریه میخواست عیب نداره ؟ زورگویی از این بیشتر ؟

 برادر شوهر گفت  مادر شوهر براش تعریف کرده که همسر به محض شنیدن خیلی عصبانی شده . یک سری هم خونه اونها داد و بیداد کرده و با خانوم اولی دعوا کرده که چرا این کار رو کردی . برادر شوهر گفت  مامان گفت  انقدر عصبانی بود که ترسیدم روش به باباش هم باز بشه دعوا کنه حرفی بزنه. خدا رو شکر  همسر تا اون مرحله پیش نرفته و فقط از پدر شوهرگله کرده . البته اینطور که به نظر میاد پدر شوهر هم از اول سعی در ساده جلوه دادن موضوع داشته . برادر شوهر گفت که به خانوم اولی گفته خونه رو برگردون از بابای حسنا هم معذرت خواهی کن . خانوم اولی هم قبول نکرده  گفته نمیکنم . برادر شوهر که میگفت همسر گفته حالا که مهریه  گرفتی برو طلاقت هم  بگیر . در هر حال  برادر شوهر نقل قول میکرد خودش که اونجا نبود . از تعریفهای مامانش  به من میگفت . معلوم نیست این حرف رو اینطوری گفته یا نه و یا در چه شرایط عصبانیت همچین حرفی زده . بعد هم که بلند شده اومده خونه من و یک سر ی هم که تو خونه من دعوا بود .  

 وقتی همسر زنگ زده به خانوم اولی  گفته صدات رو شنیدم و اینها رو گفتی، خانوم اولی فکر کرده واقعا  بابا این کار رو کرده .احتمالا خانوم اولی هم در ناراحتی بوده که اصلا شک نکرده شاید همسر داره یک دستی میزنه . برادر شوهر گفت من دارم از فضولی میمیرم . ایمیل کن  من هم گوش کنم . واقعا تو اون وضعیت دل خوشی داشت  .  فکر کرده بود همچین فایلی وجود داره . گفتم از برادر عزیزت بگیر . خوبه خودش هم به فضولی خودش اعتراف کرد . من فایل صدای ضبط شده ام کجا بود تا به این مشتاق شنیدن ایمیل کنم .

همسر که رفت مامان زنگ زد  به بابا گفت همسر اینطوری گفته که بابای حسنا صدا رو ضبط کرده . بابا انقدر ناراحت شد میخواست دوباره  زنگ بزنه به همسر بگه من کی چنین کاری کردم برای چی  گفتی . مامان نذاشت زنگ بزنه گفت بعدا بهش میگیم . الان یک فکر دیگه هم به هزار تا فکر بابا اضافه شده که چرا همسر چنین حرفی رو زده .

همسر شب شروع کرد اس ام اس نوشتن و گله کردن . من هم براش جواب نوشتم .  تو اس ام اس بازی بهتر تونستیم با هم حرف بزنیم . من هم شلوغش نکردم گفتم  میدونم اشتباه کردم ولی در عین حال براش نوشتم که چرا این کار رو کردم و حتی گفتم خودم هم دلم نمیخواست زیر بار حرف زور برم ولی الان هم که این  تصمیم رو گرفتم اصلا ناراحت و پشیمون نیستم . میتونستم این کار رو نکنم . معذرت هم خواستم و بهش حق دادم که درک میکنم چقدر ناراحت هست که بیخبر همه این کارها انجام شده  .  بعد از چند بار  معذرت و این که درک میکنم و  حق دادن به همسر دوسه تا گله هم گذاشتم بین حرفهام  که خودش هم  همچین بدون تقصیر و قربانی  نیست این وسط . در هر حال باز هم زنگ نزد و مرتب اس ام اس نوشتیم .

حالم  خوب نبود لرز کرده بودم  . تپش قلب هم خوب بشو نبود . میگرفت و ول میکرد .  همینطور یواشکی اشک ریختم  .  بلند  نشدم به مامان بگم خوب نیستم . مامان به حد کافی استرس گذرونده بود .  شنبه خانوم اولی مرخص شد رفت خونه .مادر شوهر تماس گرفته بود به مامان  که خانوم اولی میخواست مرخص بشه همسر نیومد بیمارستان تا حالا اینطوری نکرده بود چرا شما بهش نگفتید و حسنا نگفته .  مامان هم دوباره گفته بود که ما بهش گفتیم خودش نرفت . شنبه انقدر حالم بد بود که پشیمون شدم چرا رفتم سر کار .  فقط سردم بود بغض داشتم دلم میخواست بشینم یک گوشه گریه کنم . برگشتم خونه هم خوب نبود یک گوشه دراز کشیدم . از شدت سرما رفتم سراغ لباس زمستونی ژاکت برداشتم پوشیدم رفتم زیر پتو .

خونه جدید رو که گرفتم  موقع صحبت کردن با صاحب خونه گفتم که شوهرم در حال حاضر نیست و مسافرت کاری رفته و من خودم خونه رو میگیرم  و قرار داد رو به نام من بنویسیم .  مامان هم که همراهم بود . اتفاقا شناسنامه رو هم  دید که مجرد نیستم  .   برای خونه باید بعدا بنویسم . هم جریان پیدا کردن خونه و  هم خود صاحب خونه رو . من پول رو در دو قسمت دادم چون پول ماشین یک دفعه به دستم نرسید  . صاحب خونه یک بار   گفت تا اون موقع  که پرداخت کامل بشه شوهرتون هم میاد ؟خوشحال میشم ایشونو زودتر  ببینم  . گفتم بله حتما میاد . برای همین بود  که اگر خانوم اولی زودتر نمیگفت ، من بالاخره باید به همسر میگفتم  و خوشم نمیومد دوباره بهانه بیارم که نیومده .  شنبه میخواستم تماس بگیرم که بگم بقیه پول آماده هست  . قبل از اون به همسر اس ام اس دادم . مامان همه جریان خونه روبرای همسر تعریف کرده بود .  براش نوشتم میخوام به صاحب خونه زنگ بزنم . هر وقتی رو تعیین کرد میای؟ یا برم دوباره بهانه بیارم که مسافرت هستی و برنگشتی . جواب نوشت خیلی رو داری . همه  کارها رو کردی الان میگی میای یا بهانه بیارم ؟ گفتم من به اندازه کافی کارهام رو توضیح دادم اشتباهی هم داشتم قبول کردم این خودت هستی که هنوز اشتباه خودت رو قبول نکردی . الان چیکار کنم . میای یا نه ؟نوشت ساعتش رو برام اس ام اس کن  حرف الکی هم نزن .

تماس گرفتم برای یکشنبه بعد از ظهر قرار شد بریم . براش آدرس رو نوشتم و گفتم من سر ساعت اونجا هستم . نوشت لازم نکرده خودت بری میام دنبالت   .یکشنبه تب و بدن درد هم گرفته بودم  . وقت نماز و ناهار رفتم تو نماز خونه دراز کشیدم موقع بلند شدن انگار تمام استخوانهام درد میکرد قدرت بلند شدن نداشتم . یکی از خانومهای همکار گفت تو بلند شو برو خونه برای چی اومدی سر کار . معلومه حالت خوب نیست . گفتم اصلا حوصله خونه موندن نداشتم .

همسر اومد و فقط جواب سلام داد .  قهر بود و قیافه گرفته بود . من هم اصلا حالم خوب نبود . خدا رو شکر کردم قهره حرف نمیزنه .آقا و خانوم صاحبخونه  با هم اومده بودند . خوشبختانه جلوی اونها قیافه نگرفت و  طبق معمول  همیشه برخورد خوبی داشت و گفت که ببخشید من مسافرت بودم خدمت نرسیدم . از اونجا هم رفتیم باز یک کلمه حرف نزد . منو رسوند دم خونه . میخواستم پیاده بشم گفت . فعلا میخوام تنها باشم  خونه برادرم هستم  .گفتم هر طور راحتی .گفت  دوباره کار احمقانه ازت سر نزنه  . هر کاری بود اس ام اس بزن . گفتم قبل از این که بگی همین کار رو کردم . برای خونه بهت خبر دادم . گفت خسته نباشی به موقع خبر دادی . خسته نباشی رو با یک لحنی گفت که یک عالم گله توش بود . یک لحظه از حرفش و لحنش خنده ام گرفت . خوب شد نخندیدم  فکر میکرد مسخره اش میکنم دوباره شروع به سخنرانی میکرد .رفتم  خونه اصلا جون نداشتم . برای این که نرم تو اتاق و پیش مامان باشم پتو برداشتم رو مبل دراز کشیدم . تب و لرزم بدتر شده بود . به مامان گفتم یک پتو دیگه بهم بده . مامان  هم هر چی بهم رسیدگی کرد خوب نشدم .  خود درمانی کردم مسکن و تب بر خوردم . هیچی هم نمیتونستم قورت بدم حس میکردم  یک چیزی راه مری رو گرفته اون وسط نه میاد بالا نه میره پایین . مامان گفت بریم دکتر گفتم نه خوب میشم .  نفهمیدم از خستگی و تب و  لرزکی خوابم برد .مامان بیدارم کرد سوپ بخورم . نتونستم و دوباره خوابیدم . اصلا حوصله نداشتم بلند بشم برم سر جام بخوابم .

دوشنبه صبح تبم بهتر بود ولی هنوز لرز داشتم  و بدنم درد میکرد . طوری شده بود که میخواستم انگشتهام رو خم کنم درد میگرفت . مامان اصرار داشت برم دکتر و من هم مقاومت میکردم  . رفتم سر کار و به مامان میگفتم خوبم ولی خوب نبودم .احتمالا فشارم هم پایین بود چون ضعف میکردم  . رفتم خونه دیدم وسایل اشپزخونه و دکوری ها جمع شده . مامان  گفت خیلی مرتب و خوب بسته بندی کردند . خودش هم روی همه  کارتن ها لیست وسایل توش رو نوشته بود که کاملا معلوم بشه چی کجا هست .

شام خوردم و نشستم یک سری وسایل کمدم رو جمع کردم .  یخ کرده بودم . نمیدونم این چه لرزی بود که تموم نمیشد .  سه شنبه بهتر بودم کمتر لرز داشتم تب هم نداشتم . ولی شب دوباره لرز کردم . وسایل کمدها هم جمع شده بود . نمیدونستم چطوری از مامان تشکر کنم که انقدر زحمت کشید . خودش که میگه من کاری نکردم همه رو کارگرها جمع کردند .من فقط بالا سرشون بودم .ولی در هر حال این کار رو خودم میخواستم بکنم  باید صبر میکردم هر بار آخر هفته و معلوم نبود کارگر میومد یا نه و گرفتاری بود .

 پنجشنبه  حالم واقعا بهتر بود . همسر همچنان قهر بود و خونه برادر شوهر .  اس ام زد که میاد  خونه . با برادر شوهر دوم اومدن .  برادر شوهر گفت وسایلتو جمع کردی ؟ واقعا میخوای بری ؟ گفتم بله پس چیکار کنم همینجا بمونم ؟ همسر   رفت تو اتاق منو صدا کرد . گفت خیالت راحت شد خونه گرفتی به همه نشون دادی بلدی مستقلی پول داری ؟  میخواستی جار بزنی که من هیچ کاری برات نمیکنم ؟ گفتم نیازی به جار زدن نیست مگر این که خودت رفته باشی جار زده باشی  . فقط مامان و بابام میدونن که من چطوری خونه گرفتم .

یک پاکت داد دستم توش دو تا چک بود . اندازه پول رهن خونه خودم . البته تو دو تا تاریخ بود چکهاش .سویچ  و مدارک ماشین خودش رو هم داد .  گفت تا وقتی پول ماشینت رو حساب کنم و ماشین بخری این ماشین دستت باشه .  تعجب کردم . همسر باشه و از ماشین جونش اینطوری بگذره ؟ گفتم  تو که خودت بیشتر ماشین لازم دار ی. گفت فعلا لازم ندارم .

برای خونه هم گفت میخواستم بهت بگم وسایل  جمع نکنی ولی نشد . خانوم اولی قبول نکرد خونه رو برگردونه .با خودم فکر میکردم اگر میخواست برگردونه که با این همه حرف و حدیث و اصرار ، نمیگرفت . ولی چیزی نگفتم . به جای اون گفتم من از این که دارم میرم خونه جدید خوشحالم .  اگر خانوم اولی هم با داشتن این خونه آرامش داره ، خوشحال میشم که آرامش داشته باشه .

گفت خانوم اولی اگر این کارها رو نمیکرد الان هم حرف گوش میکرد خونه رو برمیگردوند آرامش داشت . دیگه بهش نمیگم  خونه رو پس بده هر کاری لازم باشه میکنم . گفتم مثلا چه کاری ؟ گفت باید برای تو توضیح بدم ؟ گفتم نه فقط بدون من نه ناراحت هستم نه پشیمون . گفت  تو اصلا خبر داری اینجا متری چنده ؟ یا فقط تشریف بردی دفترخونه به نام زدی . گفتم بله خبر دارم  دقیقا قیمت خونه چقدره . که چی . من اگر میخواستم حساب کتاب کنم که این کار رو نمیکردم . گفت بسه دیگه بیشتر حرف نزن دوباره عصبانی میشم .

گفت  که اسباب کشی باشه برای اخر هفته بعد . که کارگر بیاره و خودش هم بالا سرشون باشه  .رفتیم بیرون  از مامان هم خیلی تشکر کرد که پیش من مونده و برای بستن وسایل هم بالا سر کارگرها بوده و زحمت کشیده .  کمی که گذشت  اژانس گرفتند و رفتند .

برای امروز (الان که ساعت از دوازده گذشته و شده شنبه ) دختر  خاله ام دعوتمون کرده بود .مامان به همسر گفته بود  که  میریم خونه دختر خاله . همسر صبح اس ام اس زد سوال کرد که ساعت چند میریم خونه دختر خاله ؟ براش نوشتم . به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که بنویسه اون هم میاد و گفت که برم خونه برادر شوهر دنبالش .  آخر اس ام اس هم نوشته بود بعد از مهمونی برمیگردم همینجا . انگار من ازش خواسته بودم بیاد و یا ازش سوال کرده بودم بعد از مهمونی کجا میری . در هر حال رفتم دنبالش و رفتیم خونه دختر خاله .

اونجا هم خوش اخلاق بود مثل همیشه . ولی با من  زیاد حرف نزد . مگر وقتی که مجبور میشد . برگشتن گفت میاد خونه و بعدا میره . اومدیم خونه . یک سری وسایل و مدارک و در کل وسایل  همسر بود که باید خودش جمع میکرد . بود و اونها رو جمع کرد . داشت وسایلش رو جمع میکرد دوباره  صدا کرد . رفتم   گفت دیشب فکر کردم  ماشین فقط  دستت نباشه .  به نامت میکنم مال خودت باشه . این دفعه خیلی بیشتر تعجب کردم . گفتم چطور شده هر روز به یک نتیجه تازه  میرسی ؟ اگر فکر میکنی باید جبران کنی  من اصلا به این موضوع فکر نمیکنم . گفت  تو اصلا فکر  هم  میکنی ؟  گفتم من بهت گفتم  چی رو میدون من هستی . اون چیزی که مدیون هستی مالی نیست نیازی نیست از این حاتم بخشی ها بکنی . من لازم ندارم . گفت  زیاد حرف نزنی اون چیزی که میگی مدیونت هستم هم جبران میکنم . گفتم چطوری ؟ زمانو به عقب برمیگردونی ؟ گفت از این به بعد جبران میکنم . گفتم بله از قهر کردن رفتن خونه برادرت معلومه . گفت تو تشریفتو ببر خونه جدید نیومدم حرف بزن

گفتم ببین من از این حرفها زیاد شنیدم اصلا  هم نمیفهمم که چه فرقی میکنه تو  چرا باید تا من خونه جدید نرفتم بری خونه برادرت باشی . گفت تو هنوز جواب این کاری که کردی رو ندادی . از من  بازجویی میکنی ؟ گفتم نه که تو هم جواب میدی .  گفت من نباید به تو جواب پس بدم . کار تو هم یادم نرفته .

حرف نزدم . همسر  شام موند و بعد رفت . چقدر نوشتم . خسته شدم . برای خونه و بقیه چیزها بعدا مینویسم .  معذرت میخوام که طولانی شد .