این روزها از اون روزها هست که  باز هم حکایت رفتن به غار تنهایی شده و باید بگم حوصله خودم رو هم ندارم افسوس

حس میکنم بهتر هست من دیگه تو نوشته هام نگم که میام مینویسم یا میام موضوعی رو میگم چون روزهایی هست که واقعا خودم هم نمیدونم حرفی که میزنم برای نوشتن تو وبلاگ میتونم انجام بدم  یا نههیپنوتیزم .

نه که حرفی نداشته باشم انقدر حرف دارم و  ماجرا و درد دل که اگر قرار به گفتن باشه تبدیل میشه به پستهای طولانی ولی هر وقت میام بنویسم با خودم میگم نه این رو نمیگم چه فایده داره گفتنش . یا اون رو بگم باید جریان قبل ترش که اتفاق افتاده رو هم بگم و ... همینطور میشه که اصلا صفحه رو میبندم .خنثی بگذریم

برای این که دوباره مثل دفعه قبل نشه که مدتی نمینوشتم اومدم این پست رو بنویسم . بگم که درگیر مشکل جدیدی هستم که به شدت فکرم اعصابم احساساتم و روح و روانم رو درگیر خودش کردهاوه . مشکلی که شاید بشه گفت میگذره ولی داره به خون دل میگذرهآخ. دست باعث و بانیش درد نکنه و امیدوارم حداقل خودش در آرامش باشه و اول از همه اعصاب خودش رو متشنج نکرده باشه تا بتونه برای دیگران هم مشکل ایجاد کنه .

مشکل رو همسر برای من ایجاد نکرده و خودش هم به نوعی درگیرش هست ولی چه میشه کرد که اون هم ظاهرا مثل من کنترلی روی رفتار و افکار و عملکرد دیگران ندارهچشم.

خواهش میکنم نیاین بگین مبهم نوشتی و چی شده چی نشده .اگر قرار به حرف زدن باشه ترجیح میدم بعد از این که مشکلم رو حل کردم بگمخنثی .نه الان

اگر دوست داشتین برام دعا کنید قلب. من این روزها رو میگذرونم . من این مشکل رو حل میکنم . به بهترین نحو . طوری که دیگه به خودشون اجازه ندن و این فرصت رو نداشته باشند که ذره ای تو زندگی من تاثیر بذارن . این قول رو به خودم دادم و حتما این کار رو میکنم بازنده

نمیدونم باز هم تند تند بیام بنویسم یا نه . اگر هم بنویسم از روزمره گیها خواهد بود و خبر دادن از حال و روز خودم . نه مشکلات . برای تک تکتون شادی و خیر و سلامت میخوام قلب