حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

164-163

چند وقتی بود نوشته بودم از همسایه ها میخوام بگم . در اون حد که به من ربط داره و تعریفی از شرایط کرده باشم و  تاثیر گرفتم میگم . نه بیشترمژه

تو خونه قبلی عادت داشتم که اصلا کاری به کار همسایه ها نداشتم و با توجه به این که طبقات تک واحدی بود، این کار خیلی راحت تر بودبازنده . البته به غیر از سلام علیک معمول اگر همدیگه رو میدیدیم.تو  خونه جدید هم طبق عادت قبلی ام دوست داشتم همینطور باشه.با توجه به این که سه واحد هست ( تو طبقه ) ولی وقتی برای اولین بار خونه رو دیدم از این موضوع خوشم اومد که درهای ورودی اصلا ربطی به هم نداره و لازم نیست آدم خبر از در ورودی همسایه هم داشته باشه .  و همسایه ها رو ببینه .مگر این که اتفاقی روبرو بشه یا تو آسانسورابرو.

ولی اینطور نشد و الان هم خوشحالم که اینطور نیستقلب .خانوم صاحبخونه برام از یکی از همسایه ها گفته بود که خانوم و اقای مسنی هستند و بسیار خوب .ولی از اون یکی چیزی نگفته بود . روزی که اومدیم دیدن یک خانوم مسن مهربون و گشاده رو با یک بسته شکلات که اومده بودبا ما آشنا بشه، انرزی بخش بودقلب . مخصوصا که گفت بچه ها خسته شدین شام بیاین خونه ما . تقریبا تو سن و سال مادر شوهر پدر شوهر هستند و طوری هست که به من و همسر بگه بچه هامژه

اون شب که نرفتیم  تا خودش من و همسر رو برای شام دعوت کرد و شوهرش رو هم دیدیم و واقعا محترم و مهربون هستند. بچه های  موفق و تحصیل کرده ای هم دارند که همه ازدواج کردند .دوتاشون خارج از کشور هستند و دوتا شون هم همینجا .یک بار هم من دعوتشون کردم و بالاخره یخ من در ارتباط با همسایه دوباره باز شدچشمک .

خانوم همسایه همیشه برام زنگ میزد و محبت داشت هر وقت هم خوراکی خوشمزه درست میکرد برام میاورد و منهم متقابلا همین کار رو میکردم.به من گفت که با اون یکی  همسایه هم آشنامون کنه . یک روز من رو دعوت کرد برای عصرونه و خانوم اون یکی همسایه رو هم گفت با بچه هاش .اسمش رو فرشته میذارم چون از نظر من واقعا فرشته هستقلب

مسلما در اولین برخورد، اولین چیزی که آدم میبینه ظاهر طرف مقابل هست.وقتی فرشته رو دیدم محو زیبایی اش شدم  و برخورد بسیار خوبش .بعضی ادمها معمولی هستند و بعضیها واقعا زیبا .فرشته ماشالله بهش همه جوره زیبا هست . اصلا بهش نمیاد دو تا بچه داشته باشه .یک خانوم زیبا و خوش اندام و فوق العاده خوش برخورد . یک دختر دبستانی و یک پسر نوجوون که ماشالله ماه هستند . هم از نظر برخورد و تربیت و هم این که زیبایی چهره مادرشون رو دارند.ماچ

این دعوت کردن باز هم تکرار شد یک بار من و یک بار فرشته . دیدارهامون و تلفن زدنهامون و خبر داشتنهامون از حال همدیگه همینطور ادامه پیدا کرد و من خوشحال بودم که میشه با همسایه ها رفت و آمد داشت و خوب بود و آرامش هم داشتاز خود راضی.تو این دیدنها نه شوهر فرشته بود و نه همسر چون اگر قرار بود اونها باشند که میشد برای شام یا بعد از اون .خانواده فرشته هم مثل خانواده  من تو یک شهر دیگه هستند(اونها آذری زبان هستند و اهل همونجا.شوهرش هم همینطور ولی خانواده شوهرش سالها هست تهران زندگی میکنند) . خانوم همسایه اولین بار گفت فرشته رو مامانش به من سپرده اینجا تنهاست و من جای مامانش هستم . تو هم که مامانت نیست من به جای مامان شما دوتا هستم  .واقعا هم خانوم همسایه محبت مادرانه داره به ما دو تابغل . حتی به مامان من هم گفت که حسنا  و فرشته هم مثل دختر های خودم هستن. شما نیستید ولی من هستم .

دیدن خانواده فرشته تصویری از یک خانواده خوشبخت رو نشون میداد با بچه های دسته گل و زن و شوهری برازنده ومن خوشحال از دیدن این خانواده خوشبخت و دوست داشتنی . ولی متاسفانه واقعیت این نبود و وقتی این رو فهمیدم خیلی تعجب کردم و بیشتر از اون ناراحت شدمافسوس .شوهر فرشته پنج سال از خودش بزرگتر هست و اون هم از نظر تیپ و قیافه خوب و متناسب. آشناییشون توسط معرفی کردن خاله شوهرش بوده  که دوست مامان فرشته بوده و ازدواج خوبی داشتند. شوهر فرشته وارث ثروت و اعتبار پدری و حتی زمانی که پدرش هم در قید حیات بوده باز هم  همراه هم با برادرش بودند و  الان دوتایی با برادرش .به عبارتی وضعیتی دارند در بازار که همون حالتی که میگن توپ تکونشون نمیده .

ظاهرا شوهر فرشته قدر زندگی و زن و بچه دسته گلش و حتی قدر خودش و سلامتی اش رو نمیدونه . آدمی هست که بصورت اعتیاد گونه  که از تفنن گذشته و کار از کار گذشته ،هم میکشه و هم در نوشیدن حالت معتاد گونه داره و من واقعا موندم این بدنش به این میزان نوشیدن و کشیدن جواب میده ؟آخبا توجه به این که ظاهرش هم هنوز اصلا بهم نخورده و آدم میبینتش اصلا فکر نمیکنه اینطوره . وقتهایی که زیاد مصرف میکنه دیگه هر  مشکلی امکان داره پیش بیاره نگران. این در حالتی هست که مادر شوهر فرشته یک خانوم مومن  هست و خیلی محترم .خانواده ای نیستند که حداقل عادت نوشیدن توشون عادی باشه . حالا اون کشیدنه بماند . برادرش هم مردی هست که اصلا این عادتها رو نداره و خواهرش  و شوهر خواهرش هم بسیار محترم و اهل هیچی نیستند.فقط شوهر فرشته از شانسشون اینطوری شده .

فرشته خودش خواسته بود که از من مخفی نشه این مشکلات و خانوم همسایه سر بسته به من گفت . چون وضعیت طوری نبود که بشه مخفی کردناراحت .فهمیدم که سالها هست فرشته تحمل میکنه این دو اعتیاد رو با هم و عواقبش رو . تا جایی که تونسته از خانواده اش پنهان کرده.چون راه دور هستند و بیشتر فرشته اینها هستند که میرن شهرشون تا اونها بیان و اونجا هم خودشون خونه دارند و میشه خیلی چیزها رو مخفی کرد. ولی مامان فرشته همه چیز رو میدونه . حتی الامکان مشکلات فرشته رو به برادرهاش انتقال نمیده ( پدرش هم سالها هست فوت کرده)یعنی میشه گفت اصلا این کار رو نمیکنه و اونها از اعتیادش خبر ندارند و تنها چیزی که میدونند این هست که مثلا تو جمعشون یک چیزی بخوره که اون هم فکر نمیکنند این عادت رو هم اعتیاد گونه داره و نخوره حالش بد میشهافسوس .اینطور که خانوم همسایه میگفت، خدا میدونه تو این سالها چند بار فقط مادرشوهر فرشته یا زمانی که پدرشوهرش زنده بوده ، رفتند و پسرشون رو از کلانتری ها جمع کردن چشم. چند بار تن فرشته با دو تا بچه لرزیده با دیدن این کارهاش شوهرش . چند بار به خاطر  مصرف مواد و مستی به زنها توجه نشون داده و باعث دعوا تو خیابون و یا تو محل زندگیشون شده و کتک کاری و دعوا  و باز هم رفع و رجوعش کردن . حتی یک بار که مامان فرشته  خونه دخترش بوده و شوهر فرشته از بس خورده بوده تو حال خودش نبوده  مدام قربون صدقه مادر زنش میرفتهاسترس تا حدی که مادرش خونه رو ترک کرده و رفته خونه مادر شوهر فرشته تا هم شکایت پسرش رو کرده باشه و هم این که دامادش رو نبینه تا حالش خوب بشه و به حالت عادی برگرده .حتی تو این مدت دو بار تو ساختمون ما مشکلاتی بوجود آورد که واقعا ما شوک شدیم . یک بار که مربوط به خودشون بود  و یک بار دیگه با یک نفر دیگه که حالا بماند . و من اون موقع فهمیدم چرا فرشته میخواسته از من مخفی نباشه چون مساله طوری میشه که دیگه معلوم میشه و از محدوده خونه بیرون میاد مشکلات .اوه

دیر خونه اومدنهاش و غیب شدنهاش و دور از دسترس بودنهاش دیگه برای فرشته عادی شده و میدونه که بعد از کارش  یک جایی یا مشغول نوشیدن هست با دوستهاش یا کشیدن .البته هنوز هم بعد این سالها مستقیم نمیگه و بهانه های احمقانه میاره ولی فرشته که خودش میدونه جریان چی هست . برای مثال یک شبی که  برای اولین بار من شوک شدم از اتفاق پیش اومده بین خودشون ،گفته بوده که جلسه اتحادیه داریم و واقعا هیچ عقل  سالمی قبول نمیکنه تا اون وقت شب جلسه باشه اون هم تو اتحادیههیپنوتیزم

این رو بگم که شوهر فرشته واقعا دوستش داره و عاشقش هست و اصلا توجهی به زن دیگه  و این مسائل نداره . همه اینها هم یا از سر مستی هست یا زیاد کشیدن یا رفیق پایه  برای کشیدن و خوردن میخواد در حد همون چند ساعت . که  هر از گاهی یک زنی میشه به جای مردها . نه بیشتر .تو مواردی هم که دعوای ناموسی داشته همین بوده و تازه وقتی خوب میشده ادعا داشته من یک تار موی فرشته رو به صد تا از اینها نمیدم فقط میخواستم امتحانشون کنم ببینم پایه ... چی بگم آخه بعضی مسائل  هستند یا نه تعجب. یکی نیست بگه به تو چه بری به مردم حرف مفت بزنی تا بزنن تو دهنت و ازت شکایت کنن فقط برای این که امتحان کنی پایه هستندمنتظر . تو که پایه لازم نداری چرا دخالت میکنی و آزمایش اجتماعی راه میندازی مضافا این که کسانی که شوهر فرشته میخواد امتحانشون کنه هم گاها پیش اومده از آدمهای با شخصیت بودند و اون در اون حالت تشخیص نمیده که کی رو باید امتحان کنه و کی رو نهاسترس  .بعدا که اوضاع با حالت عادی بر میگرده تازه میفهمه به چه آدمی چه حرفی زده یا چه حرکت ناشایستی انجام داده منتظر

در بقیه موارد هم که خوب هست واقعا انگار یک آدم دیگه  . یک پدر و یک مرد خانواده موفق و پولدار و با همه این مسائل تو کارش هم موفقهیول .اولین موردی که پیش اومد و گذشت ، مرتب حس میکردم شاید فرشته سختش باشه من رو ببینه و به خانوم همسایه هم گفتم .ولی فرشته خودش به من زنگ زد و گفت که اینطوری نیست و این سرنوشت من بوده و هیچ وقت نشده که هر جا زندگی کردیم همسایه ها  حال و روز ما رو ندوندندافسوس . اون روز انقدر ناراحت بودم و دلم پیش فرشته بود که به محض این که رسیدم خونه زنگ زدم گفتم فقط یک دقیقه میخوام بیام خونه تون .رفتم و بهش  گفتم که فرشته هیچ حرفی نمیخوام بزنم حتی امیدواری و دلداری هم ندارم که بگم فقط اومدم بغلت کنم   و فقط بغلش کردم .بغلدل شکسته

از نظر مالی شوهر فرشته دارایی زیادی داره . هم بهش ارث رسیده و هم خودش داره . از خونه و باغ و ویلا و ماشین و اموال منقول و غیر منقول  و.. همه چیز خلاصه . برای فرشته و بچه ها هیچی  کم نمیذاره و اصلا و ابدا خسیس نیست . انقدر داره که عادت مصرف کردنش و هزینه ای که برای اون کار میذاره یک ذره هم تو زندگیشون تاثیر نداره . از هر چیزی بهترین رو برای خانواده اش فراهم میکنه . ازکادوهای گرون قیمت و طلا و جواهر برای فرشته  گرفته تا کادوهای رنگ به رنگ برای بچه ها و  تفریح و گردش و مسافرت و امکانات زندگی همه چیز عالی .ابرو

و اما فرشته و طرز فکر خودش.فرشته  گفت که بارها میخواسته بره و تمام این سالها تحمل کرده  . هم به خاطر بچه ها هم این که شوهرش رو دوست داره و اینطوری نیست ازش متنفر باشه و قبول داره که شوهرش هم اون رو دوست داره و همه اینکارهاش رو در حالت مصرف زیاد  میدونه که به خاطر چی هستدل شکسته .ولی میگه الان دیگه نمیتونم و تصمیم گرفته که این زندگی رو تموم کنه .این تصمیم هم یک روزه نگرفته و میگه یک ساله دارم بصورت جدی فکر میکنم جدا بشم  و حتی مشاوره هم زیاد میره و بچه ها رو هم دکتر و مشاوره میبره . فقط اون آدمی که باید بره و بستری بشه و تحت نظر باشه و این کارها رو کنار بذاره نمیره آخ. البته ظاهرا تو این سالها دو باری با کمک و اصرار مادر شوهرش و برادر شوهرش  این کار رو کردند که دوباره برگشته به وضعیت اولچشم .

بچه هاش فوق العاده هستندبغلماچ . از اون بچه ها که وقتی من باهاشون برخورد کردم آفرین گفتم به مامانی که تربیتشون کرده . دوتا بچه مودب و فهمیده .ماشالله بهشونقلب هر چند پسرش الان نوجوان محسوب میشه ولی اون هم یک پسر ماه و مودب  و درسخون .هر دو با سن کمشون درک میکنن و همراه مامانشون هستند. در عین حال باباشون رو هم دوست دارند و فرشته اصلا کاری نکرده که بچه ها فکر کنند دوست داشتن مامانشون مساوی هست با بد بودن با باباشون . چون همیشه که اینطوری نیست و برای بچه ها پدر بدی نبوده و واقعا عاشق دوتا بچه ها هست . بیشتر از اون عاشق فرشته هست .حالا این که چرا به خاطر عشق زن و بچه این کارهاش رو رها نمیکنه بماند .ناراحت

  در واقع بچه ها و خود فرشته به چشم یک آدم بیمار بهش نگاه میکنن  .فرشته که میگه فکر میکنم مریضه و میگه دیگه نمیتونم این مریضی رو تحمل کنم افسوس. دارایی های شوهر فرشته به نام خودش هست . به جز یک ماشین  خیلی عروسکزبان که برای فرشته خریده و در واقع هر سال عوض میکنه و مدل و رنگ مورد علاقه فرشته رو میگیره و طلا و جواهرهاش و حساب بانکیش که قابل توجه هم هست . اونها انقدر  هست و به میزان و قیمتی هست که فرشته بتونه  برای خودش یک خونه بخره و حتی اضافه هم داشته باشه و هزینه های زندگیش رو پوشش بده . البته مهریه زیادی نداره و قرار هم نیست بگیره همون مبلغ کم رو .علاوه بر این مادر شوهر فرشته همیشه شرمندگی کارهای پسرش  رو داره  و اون هم انقدر  توانایی مالی داره که حمایتشون کنه و گفته که حتما این کار رو میکنه.فرشته بعد از دیپلم ازدواج کرده و زود هم بچه دار شده و متاسفانه دنبال تحصیل یا کاری نرفتهافسوس

ولی فرشته اینها رو نمیخواد و تصمیم گرفته که بدون گرفتن هیچی از این زندگی بره حتی ماشینش حتی طلاهاش حتی حساب بانکیشابرو . حتی مهریه و همه چیز رو هم میبخشه خنثی. در واقع تصمیم گرفته این آرامش نسبی و رفاه مالی و زرق و برقی رو که داره همه رو رها کنه و بره . حتی قرار نیست بچه ها رو هم بگیرهدل شکسته و حتی کوچکترین کمکی از طرف مادر شوهر ش. نظرش هم این هست که این همه سال اینها رو داشته و  احساس آرامش واقعی نداشته و این مشکلات رو تحمل کرده و الان به نشونه اعتراض به همون مشکل هست که داره میره و هیچی هم نمیخواد جز آرامشبازنده .میخواد بره شهر خودشون و با مامانش زندگی کنه . البته مامانش هم خدا رو شکر اوضاع  زندگی معمولی و یا بشه گفت خوبی داره ولی اینطور که من از تعریفها و صحبتهای خود فرشته فهمیدم ، اصلا قابل مقایسه با خونه زندگی و ثروت و امکانات شوهر فرشته نیست . با توجه به این که برادرهاش هم جریان رو نمیدونند و  وقتی بره دیگه همه باید این جریان رو بدونند که نگن چی شده بعد این همه سال برگشتهخنثی .

و اما برای بچه ها . بچه های فرشته فوق العاده مامانشون رو دوست دارند و بهش وابسته هستند . طوری که برای خاطر مامانشون حاضر هستند از خود گذشتگی هم بکننافسوس.دخترش با این که کوچیک هست ولی گفته دوست داره مامانش راحت باشه . فرشته بچه ها رو نمیبره چون  نمیخواد اونها رو از امکانات بسیار خوب پدرشون محروم کنه و علاوه بر اون  از امکانات مدرسه و آموزشی که شاید تو جابجایی در اون سطح نباشه و خلاصه همه چیز .در اصل مادری هست که با دوتا بچه ها تصمیم گرفتند این دوری رو تحمل کنندناراحت . بچه ها هم قبول کردند . فرشته گفت فقط در یک صورت حاضر میشه اوضاع به حالت قبل برگرده اون هم این هست که حداقل یک سال از ترک هر دوتا اعتیاد شوهرش گذشته باشه . و خودش هم میگه با توجه به شرایطی که داره این موضوع بعیده و میاد روزی که روز به روز چهره و بدنش هم از نظر سلامتی خودش رو نشون بده .

شوهر فرشته دوستش داره و محاله قبول کنه و برای همین فرشته میگه نمیخوام نیازی به قبول کردن اون باشه و با بخشیدن همه حقوق  جدا میشم .هر احتمالی هم وجود داره برای تحت فشار گذاشتن فرشته ولی انقدر تصمیم قاطع گرفته که میگه خودم و حتی بچه ها به هم قول دادیم همه رو تحمل کنیم نگران. مشاورش همه احتمالات رو هم برای خودش هم برای بچه ها گفته و  گفته باید خیلی قوی باشند و من تعجب میکنم بیشتر از دختر  خوشگل و دسته گل که سنی نداره و با اراده وامیسته و به مامانش میگه مامان تو ناراحت نباش ما میتونیمماچ و پسرش که مرد و مردونه میگه مامان ما همراهت هستیمماچ

خوب این جریان فرشتهابرو . من نمیتونم بگم باید چه کاری بکنه و چه کاری نکنه . چی از این زندگی که داره بگیره و چی نگیره .چون به خودش ربط داره و زندگی خودش هست و بچه هاش . مضافا این که تصمیم لحظه ای نگرفته و مشورتهاش رو هم کرده و فقط از روی عقل خودش حرف نزده ابرو. حتما این تصمیم با توجه به  هدفی که داره هست و عقیده ای که داره و شرایطی که گذرونده . شاید هر کدوم از ماها بودیم رفتار دیگه ای نشون میدادیم و شاید فکر کنیم باید این کار رو بکنه و اون کار و نکنه . ولی ما جای اون نیستیم و نمیتونیم به جای اون  تصمیم بگیریم .این رو هم ننوشتم که بگم کار فرشته درست هست یا نیست یا  این که نظر بقیه رو بدونم در مورد این زندگیها و رفتارها  و واکنشها . فقط نوشتم که بدونید یک مدل از زندگی و مشکلاتش رو .چشم

با فرشته خیلی حرف میزنیم . یعنی میشه گفت روزی نیست که من بهش زنگ نزنم یا اون به من و از حال هم با خبر نباشم . البته محبت خانوم همسایه به هر دو ما که واقعا  مثل دخترهاش با ما رفتار میکنه جای خود داره قلب. من دقیقا میدونم فرشته  چه فکری داره . فرشته یک خانوم زیبا و جوون و یک مادر فوق العاده هست که اصلا نمیشه حرفی در مورد احساسات مادری اش زد . با یک برخورد اجتماعی عالی  و قلبی مهربون . این رو بالاخره از برخوردها میشه فهمید که ذات خوبی داره .به علاوه یک کدبانوی فوق العاده و با سلیقه و مدیریتش تو تربیت بچه ها هم که جای خود داره . از نظر دکور خونه و وسایل و  از نظر اشپزی و... این مسائل   و بچه ها رو رسیدن به کلاسهاشون و فعالیتهای بیرون از مدرسه شون به بهترین نحو . یعنی حتی حواسش به کلاس موسیقی و کلاسهای ورزشی و زبانشون هم بوده که با حوصله برنامه ریزی کنه و تو سن مناسب براشون شروع کنه و حواسش باشه ادامه پیدا کنه طوری که خسته هم نشنمژه . اصلا تو مود افسردگی و اینها نرفته که فکر کنه چون شوهرش اینطوره دنیا به آخر رسیده و از خودش و بچه ها غافل باشه بازنده. خودش هم اهل ورزش و کلاس زیان و کلاسهای هنری مورد علاقه اش هست و خیلی هم به خودش میرسه هم به سلامتی اش و هم  به ظاهرش . خوشگل هم که هست و  ماشالله از هر نظر برازنده چشمک  .

فرشته شوهرش رو هم دوست داره و شدیدا وابسته هست .خودش هم میگه که به چشم یک آدم بیمار بهش نگاه میکنهچشم.با همه اینها میگه همیشه دوست داشته فرصتی باشه برای خودش .این که خودش هم  باشه . این که تحت تاثیر شرایط نباشه . این که هر کاری میکنه برای بچه هاش نباشه  ویا تحمل کردن وضعیت و شرایط شوهرش. حتی اگر به چشم بیمار بهش نگاه میکنه .و از نظر خودش الان زمانی هست که بعد این سالها میتونه خودش باشه و به خواسته های خودش هم توجه کنه و نشون بده که تحمل شرایط این زندگی رو نداره و تحمل هم نمیکنه دل شکسته.

فرشته میدونه که شوهرش هم اون رو دوست داره . هر چند شاید ماها این نوع دوست داشتن رو سالم و درست و منطقی ندونیم ولی فرشته از این بابت مطمئن هست . شوهر فرشته زمانهایی که از خود بیخود نیست دقیقا میدونه چقدر کار بدی میکنه وتبدیل میشه به یک شوهر نمونه خنثی. ولی خوب دیگه دست خودش هم نیست . همیشه هم به خاطر کارهاش از فرشته معذرت خواهی میکنه و به زبون میاره و میگه من میدونم کار بدی میکنم . همیشه هم در طول زندگی این کار رو کرده ولی خوب فرشته میگه که دوست داشتن و دوست داشته شدن رو به این صورت نمیخواد و دوست نداره این شرایط رو تحمل کنه  .

ببخشید که طولانی شد جریان تعریف کردن از زندگی فرشته .خواهش میکنم در مورد  فرشته  نظری ننویسید چون شاید خیلی حس ها باشه که اون داشته باشه و ما نداشته باشیم .خنثی نظرهای این پست رو هم برای همین میبندم و تو پست بعد  در مورد خودم میگم  و این که  گفته بودم که ازش تاثیر گرفتم .

فرشته و خانوم همسایه جریان زندگی ما رو میدونندابرو . خودم گفتم.  یک بار که تو همین جریانات اخیر که تو غار تنهایی بودم  به حدی ناراحت بودم و استرس داشتم که مرتب  اشک میریختم . یک بارفرشته به من زنگ زد و  من با توجه به اون حالم که گریه میکردم  جواب ندادمافسوس . برام اس ام اس نوشت که خونه هستم یا نه .کیک درست کرده و میخواد برام بیاره و هر وقت تونستم خبر بدم که بیاد.عادت خیلی خوبی که خانوم  همسایه و فرشته دارند و من هم متقابلا این کار و میکنم این هست که هیچوقت نمیریم زنگ خونه رو بزنیم . قبلا تماس میگیریم که ببینیم اصلا میشه رفت؟ حتی در حد بردن یک خوراکی . تنها باری که خانوم همسایه بدون خبر اومد همون روز اول بود .انقدر دلم گرفته بود که براش نوشتم خونه هستم ولی خوب نیستم دارم گریه میکنم ناراحت. نوشت میخوای بیام پیشت ؟ گفتم بیا  اگه خانوم همسایه هم کاری نداره با هم بیاین . اومدن و من فقط گریه میکردم و اون دوتا مونده بودن چی شده که من انقدر بهم ریختم . حالا جریان چی بود بماند .نگران خانوم همسایه از من سوال کرد چی شده و پرسید که با همسر دعوا کردیم که انقدر ناراحت شدم ؟ من هم گفتم ای کاش با اون دعوا میکردمناراحت

خودم بودم که براشون تعریف کردم جریان زندگی ام چی هست و جریان من و خانوم اولی و ازدواجم و .... همه چیز چی هست . الان هم چی شده که من انقدر ناراحت هستمافسوس . بهشون هم گفتم برام مهم نیست هر طوری فکر کنید و هر قضاوتی بکنید انقدر ناراحتم که حد نداره اگر انقدر ناراحت نبودم اصلا به شما نمیگفتم و نمیذاشتم حتی متوجه بشین که من این روزها یک مشکلی دارمدل شکسته . هیچ وقت چیزی نگفتند و تا همین الان هم قضاوتی نکردن و هیچی بین ما فرق نکرده . البته بعدا خانوم همسایه  مادرانه چند باری به من گفت  که چه انتخاب اشتباهی کردم که اون رو خودم هم قبول داشتم. اون روز بس که گریه میکردم فرشته هم گریه کرد و گفت هر کی یک دردی داره حسنا جون تو یک جور من یک جور . خانوم همسایه هم خیلی ناراحت شده بود . انقدر به حرفهای مادرانه و دلسوزانه اش نیاز داشتم که حد نداشت . در هر حال اون روز گذشت و دیگه هم از من سوالی نکردندکه چی شد و چی نشد و اون جریان حل شد یا نه و یا  نظری بدن و حرفی بزنن در مورد جریان و یا حتی زندگی ما .

فقط تماس میگرفتند که ببینند خوب هستم یا نهقلب .من هم یا میگفتم خوبم یا میگفتم اینطوری شده و....... خودم بودم که تعریف میکردم .در هر حال اون جریانها گذشت که با خون دل هم گذشت میشه گفتاوه

من با خودم فکر کردم وقتی فرشته انقدر قوی هست که میتونه با وجود این شرایط چنین تصمیمی بگیره پس همه ما این قدرت و توانایی رو داریم و چرا مثلا من از این توانایی استفاده نمیکنم متفکر. حالا تو پست بعد مفصل مینویسم که چی فکر میکنم و چه تاثیری گرفتم  و اصلا مشکل چی هست  این روزها . دیدم زیادی طولانی  میشه حرفهای خودم باشه برای پست بعد.مژه


 خوب بعد از تعریف از زندگی فرشته و تصمیمش برم سر بقیه صحبتهامژه

  من هم مثل فرشته  میتونم بگم که شوهرم رو دوست دارم ولی شرایطش رو نه . حالا ربطی به هم نداره ها . زندگی ما دو تا  شرایط  کاملا متفاوت از هم داره .بصورت کلی دارم میگم بازنده. این که آدم ببینه در زندگی مشترک یک موضوعی تمام بشو نیست . این که در روزمره ها و مشکلات اون غرق بشه و انقدر این مشکلات و گذر روزمره زیاد بشه که وقت نکنه بشینه و مثلا ده سال بعد رو نگاه کنه . این که احساسات و وابستگی و عاطفی بودن ،مانع و پوششی بشه برای تحمل مشکلات یا کمرنگ دیدنشون

این که آدم  فکر کنه مثلا امروز چیکار کنم این مشکل حل بشه .فکر نکنه آیا حل بشه برای همیشه حل شده؟سوال یا نه دوباره تو یک دوره زمانی همین مشکل پیش میاد و یا مشابه اون .یا از همون ریشه یک مشکل جدید .این که آدم فکر کنه همین که شوهرش رو دوست داشته باشه و اطمینان داشته باشه که شوهرش هم اون رو دوست داره و اگر به خودشون دوتا باشه و مشکلات جانبی و بیرونی نباشه هیچ مشکلی ندارند ، کافی هست برای ادامه دادن یک زندگی ؟

کاری به زندگیهای معمولی ندارم . بله تو یک زندگی معمولی کافی هست و گاهی بیشتر از کافی . این که یک زن و شوهری دست در دست هم باشند و مشکلات جانبی  رو یا حل کنند یا باهاش مواجه بشند یا تحمل کنند یا هر چیزی . حالا مشکل کاری باشه مالی باشه خانواده شوهر باشه و .... از این قبیل . دارم در مورد زندگیهایی حرف میزنم ( مثلا مثل زندگی  خودم ) که حالت  روتین رو نداره . تا چه حد این وابستگی عاطفی و دوست داشتن  میتونه سرپوشی باشه برای تحمل مشکلات ؟ابرو

مسلما هیچ کدوم از ما کنترلی روی رفتار و افکار دیگران نداریمخنثی .  میشه جواب دیگران رو داد میشه مقابله به مثل کرد اصلا میشه با دیگران دعوا هم کرد میشه واکنش مثبت و منفی نشون داد که طرف به خودش بیاد . همه این کارها رو میشه در برابر افراد انجام داد . ولی منظور من از کنترل نداشتن، این هست که ما هیچ تضمین و کنترلی نداریم که با صبر یا سکوت یا واکنش متقابل و یا هر رفتاری، اون فرد کارهاش رو بس کنه . شاید تو یک  مقطعی تو یک ماجرایی ببینه که به نفعش نیست و موضوع حل بشه . ولی ذهن اون آدم  همیشه تو فکر مشکل سازی هست و  ما هیچ کنترلی روش نداریم و دوباره میتونه با یک مساله دیگه این کار رو بکنه .هیپنوتیزم

به دوستی بعد از جریان خونه میگفتم مثلا الان خانوم اولی چه کار دیگه ای میتونه بکنه . اون که همه کارها رو کرد  . به من ثابت کرد که اشتباه میکنم  . گفت من و تو فکرمون رو این قضیه نیست ولی فکر خانوم اولی هست و در این زمینه فکرش رو خلاق  و فعال کرده .مطمئن باش یک راه دیگه پیدا میکنه . بعد از مدتی فهمیدم دقیقا همینطور بودخنثی . هر چند فکرهاش بیشتر خودش رو اذیت میکنه و صد برابر اونی که اذیت میکنه اذیت میشه . ولی من هیچ کنترلی روی افکارش ندارم که بگم این کارها بیشتر به ضرر خودت هست تا من . یا بگم نکن .  تنها چیزی که وجود داره این هست که نا خود آگاه درگیر مشکلاتی میشم که برای خودش و من و یا بقیه بوجود میاره .

برای همین هست که میگم بر فرض یک چیزی حل شد . هیچ وقت نمیشه گفت که دوباره مشکلی ایجاد نشه .

اون دو راهی عقل و احساسی که میگفتم دقیقا همین بودچشم. گاهی عقل و احساس اصلا با هم جور در نمیان . اصلا نمیشه بینشون توازن ایجاد کرد . آدم تو یک شرایطی قرار میگیره که میگه خدایا واقعا این دوتا مساله رو چطور میشه با هم هماهنگ کرد .مثلا همین الان من چطوری میتونم یک توازنی ایجاد کنم که همسر رو دوست دارم ولی شرایطش رو دوست ندارم و نمیتونم هم این شرایط رو دوست داشته باشمابرو . منطقی پیدا نمیکنم که قبول این شرایط عقلانی باشه .احساس و عقل من که در کنار هم باشه  میگه همسر آدم خوبی هست و دوستش دارم .  ولی  عقلم که به تنهایی باشه  میگه با همه خوب بودنش آدمی هست با یک مجموعه از مشکلات که همراه داره .

با خودم میگم من در شرایطی نیستم که  اعتماد به نفس پایینی داشته باشم . این حرف خودم تنها نیست و خیلیها این عقیده رو دارند  . به عبارت ساده تر خیلی این حرف رو شنیدم که  تو چیزی کم نداری . در کنار اون احساسات و تعهد و همه چیز هم به جای خود. دارم از شرایط عقلانی صحبت میکنم .از خود راضی

هیچ وقت هیچ آدمی به جای دیگری نیست . بله شاید خیلیها با شرایط بهتر از من باشند و باید اعتماد به نفسشون ده برابر من هم باشه ولی نیست. شاید همین آدمها با همه خوبیهایی که دارند شرایط سخت و مشکلات یک زندگی رو تحمل میکنند و دلایل خودشون رو دارند . من که جای اونها نیستم که بگم درست نیست و یا اونها که جای من نیستند بگن درست نیست .ابرو

حالا خیلیها فکر میکنند علامه دهر هستند  در حالی که در واقع چیزی هم نیستند وفکر میکنند خدا اونها رو آفریده برای قضاوت و حرف بیخود زدن به دیگر بنده ها ، بماند . اصلا اون گروه که از رده خارج هستند مژه . میگم که هر آدمی به جای خود و این که ماها عادت داشته باشیم بگیم فلانی رو ببین اینطوریه تو  خودت رو ببین اینطوری هستی و از این قبیل... ، اصلا نمیتونه درست باشه .

شاید هر از گاهی زندگی ما حالت آرامش نسبی رو به خودش بگیره . شاید زمانی باشه که مشکلی نباشه . اصلا در بدترین شرایط بگم تو اوج مشکلات یک چیزی دل آدم رو گرم کنه که ما دوتا حداقل همدیگه رو دوست داریم و با مشکلات کنار میایم .ولی این که آدم بدونه این مشکلات همیشه وجود خواهد داشت  جریان رو عوض میکنه خنثی

میدونم زندگی ایده آل برای همه وجود نداره .الان خیلی ها میتونن بگن بابا ما هم که تو زندگی معمولی هستیم و فقط   خودمون هستیم و شوهرمون ،همیشه همه شرایط برامون  ایده آل نیست و  مشکل هست و دغدغه و گرفتاری . تو هم این مدلی گرفتاری داری و زندگیتون این مدلی هست .  بله من قبول دارملبخند . زندگی همه مردم ایده آل نیست و بالاخره شاید همه تو زندگیشون یک  مشکلی  داشته باشند ولی شرایط که روتین نباشه  این حرفها رو سخت میکنه .

هم پذیرش این حرفها سخت میشه و هم نگاه عقلانی که آدم به ماجرا داره  . من هم اگر تو یک زندگی معمولی بودم قبول میکردم که بله همینه که هست . زندگی بالا و پایین داره ولی وقتی تو این شرایط نیستم پذیرشش برام سخت میشهابرو.

دوست خیلی عزیزی ماچکه نمیدونم میتونم بگم کی بوده یا نه . همین اواخر در مورد یک سری جریانات  صحبت کردیم . میشه گفت من بیشتر درد دل کردم و گفتم چی شده  و جریان چی بوده  .یک بخش از  حرفهاش این بود که گفت حسنا جامعه از تو بشدت انتظار داره که وقتی یکبار خطا کردی (یا به عبارتی انتخاب نه چندان درستی کردی) حالا دیگه مثل یک عقل کل دیگه اشتباه نکنی. مردم میگن رفت زن دوم شد خوب میخواست نشه پس حالا باید مثل کوه محکم باشه و مثل هدهد عاقل و همه مشکلات رو به دوش بکشه و اخم نکنه و ....

علاوه بر اینها این دوست عزیزم به من گفت که تو بشدت در مشکلات غرق شده ای و رفلکسهایی نشون میدی که خیلی هاش طبیعیه اما تو برای این زندگی و این مشکلات تربیت نشدی. خودت رو از این مشکلات بیرون بکش.

تو اینقدر مساله سرت ریخته که از نفس قضیه غافل شدی. یک لحظه بایست و با چشم باز دور و برت رو نگاه کن. هدفت این روزها فقط حل لحظه ای مشکلات هست در حالی که مهمتر از همه چیز بیرون اومدنت از این جو و این مشکلات هست.

من کنار گود ایستادم و زیادی آرمانی فکر می کنم میدونم اما گاهی دونستن آرمانها درست در لحظه درگیری با مشکلات خیلی مهمه. نترس توهم خدایی داری که جای حق نشسته و تورو قضاوت نمی کنه . اون فقط خدای توست تا کمکت کنه.البته این همه حرفهاش نبود و جریان اصلا مشکلاتی بود که داشتم و اتفاقهایی که افتاده بود تو این مدت که چی شده بود و من چه استرسهایی داشتم به خاطر اون مسائلی که ربطی هم به من نداشت .

و دوست  عزیز دیگریماچ که باز هم حالا شاید راضی نباشه اسمش رو بگم اون هم خیلی جریانات رو میدونه . در اصل میشه گفت همه چیز رو میدونه . برام حرف زد و من متاسفانه نمیتونم بگم که چی گفت  دقیقا. چون بخشی از حرفهاش به زندگی خودش برمیگرده و مثالی که برام زد در مورد خودش . بخشی هم به زندگی من با ذکر جزئیاتی که دوست ندارم اینجا بصورت عمومی گفته بشه . یکی از حرفهایی که به من زد و این روزها مدام توی ذهنم هست و بهش فکر میکنم این بود که

عاشقی خوبه لذت بخشه اما زندگی بخشهای دیگه هم داره  خواسته های ما دلمشغولیهامون لذتهامون . یادت باشه کاری رو همیشه بکن که وقتی برگشتی  و بهش نگاه کردی نگی شاید راه دیگه ای هم بود . شاید کار بهتری هم بود . راهی که همیشه بگی صد بار دیگه هم برگردم همین کارو میکنم .

دقیا همین هست و من همیشه فکر میکنم آدم باید طوری زندگی کنه که ده سال دیگه وقتی برگشت و نگاه کرد بگه بهترین راه رو اومدم و اگر به قبل برگردم باز هم همین کار رو میکنم لبخند. حالا بعضی ها هستند که کیفیت زندگی براشون مهم نیست .  ولی برای من مهمه .و داشتن اون کیفیت تو زندگیم با انتخاب اشتباهی که کردم کاملا تناقض داره خنثی.

شاید برای بعضیها مهم  فقط این باشه  تحت هر شرایطی سوختن و ساختن بهترین راه هست . شاید فکر میکنند چون بچه دارن باید خیلی مسائل رو تحمل کنند( که به نظر من توجیه منطقی نیست ) . اصلا شاید بعضیها  مجبور هستند به دلایلی و نمیتونن از عهده زندگی خودشون بر بیان  . شاید بعضیها غرور و اعتماد به نفس لازم رو ندارند و خودشون رو کم میبینند و زندگی رو در این حد برای خودشون میخوان که مدام التماس کنند و بجنگند تا به زور خواسته بشن یا بهتر هست بگم به زور تحمل بشن ابرو . نه این که التماس بشنوند  و بدون هیچ زور و اجباری خواسته بشن

شاید براشون یک مسائلی اصلا مهم نباشه و تو زندگی بهش فکر هم نکنن . لطفا دوستان به خود نگیرندمژه .  این رو هم بصورت کلی گفتم  و اصلا دلم نمیخواد در این موارد مثال بزنم. چون من اگر بخوام بگم میتونم برم نظرم رو به خودشون بگم   .مضافا این که زندگی شخصی افراد به من ربط نداره . حتما اینطوری راحت هستند و انتخابشون هست با توجه به  داشته هایی که دارند و بیشتر از این رو در خود نمیبینندخنثی.

من میتونم در مورد خودم بگم که  برای من کیفیت زندگی مهمه . شاید بهترش این باشه که این کیفیته و این مسائل  مهم شده . مهم تر شدهاز خود راضی. بله قبول دارم زمانی بود که با این انتخابم اولین چیزی که در نظر نگرفتم  در زندگی و زیر سوال بردم ،همین کیفیت بود هیپنوتیزم. ولی دلیل نداره آدم تمام عمرش رو با یک نوع فکر بگذرونه و افکار و عملکرد و خواسته هاش عوض نشند .

بیشتر بخوام توضیح بدم این که خودم رو بیشتر دوست دارم . اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم .به خودم بیشتر توجه کردم به توانایی هام به هر چیزی که خدا بهم هدیه داده و هر چیزی که خودم در زندگی به دست آوردم . به مجموعه ای از صفات مثبت و توانایی که در خودم میبینم .به کیفیت زندگی که از خودم  با توجه به شرایط خودم انتظار دارمفرشته .به این فکر میکنم این که همسر من رو  بخواد و دوست داشته باشه  و   هر کاری که برای من کرده و میکنه  کمترین چیزی هست که باید باشه . اگر یک سری  آقایون هستند که در مقابل همسرشون خیلی محبتها و هزینه ها رو انجام نمیدن مشکل از این هست که اونها کم لطفی کردندابرو . نه این که مثلا همسر یک کاری میکنه یا محبتی به من داره یا من رو دوست داشته باشه شق القمر کرده .اون هم وقتی خودم انقدر خودم  رو دوست دارم و انقدر به خودم و داشته های رفتاری و فکری و اجتماعی و خانوادگی ام   اعتماد دارم .ساده تر بگم به خودم میگم اگر این کار رو نمیکرد عجیب بودمژه.تازه از نظر من باید خیلی کارها رو هم میکرد که نکرده و در اصل کوتاهی محسوب شده و اگر جبران کنه کار مهمی انجام نداده  .حالا به نظر خود خواهی میاد .  مهم نیست. به نظر من این  به دست آوردن دوباره اعتماد به نفس شخصی و ارزشمند دونستن خود هست و نه بیشتر .  فقط هم مربوط به من نیست . فکر میکنم برای همه لازم باشه که یک نگاهی به خودشون بندازند و به خودشون بیشتر احترام بگذارند و خودشون رو بیشتر دوست داشته باشند .از خود راضی

زمانی بود که فکر میکردم همین که همسر  کم میاد پیش من بزرگترین مشکل هست و مدام فکر میکردم چرا چرا چرا چشم.مدام هم غصه میخوردم . چرا این اینطوری  چرا اون اونطوری  چرا اون شرایطی که روز اول خود خانوم اولی گفت و همسر هم گفت  همین میشه  ،نیست . فکر میکردم  اگر  همون شرایطی که از اول گفته شد باشه دیگه همه چیز حل شده هست و من خوشحال خواهم بود و راضی . ولی الان فکر میکنم نه . یول

حتی اگر همسر تمام مدت پیش من باشه( مثل همین چند وقت اخیر ) ، اصلا فرض رو بر این بگیریم که جدا بشه و فقط هم با من باشه .  اون قسمت این که من دوستش دارم و اون هم دوستم داره و با هم مشکلی نداریم هم سر جای خودش باشه و زندگی ما بشه یک زندگی معمولی ، باز هم کیفیت زندگی من رو صددر صد  راضی نمیکنه. چون همسر باز هم یک سری مشکلات داره و یک سر ی مسئولیتها که البته حق هم هست و من نمیگم نداشته باشهخنثی

دارم میگم همسر همیشه و در همه شرایط آدمی خواهد بود که یک سری مشکلات رو همراه خودش داره هر چند اون مشکلات به من ربط نداشته باشه ولی خواه ناخواه وارد زندگی من میشه . ومن انقدر اعتماد به نفس دارم به خودم که در شرایط عقلانی خیلی چیزها رو برای خودم بهتر میخوام و میگم من میتونم طوری زندگی کنم که مشکلات یک نفر دیگه وارد زندگی من نشه ابرو.دوباره تاکید میکنم یک نفر دیگه بر فرض فامیل شوهر باشند یا دوست آشنا فامیل یا غریبه اصلا مهم نیستند . چون این مسائل تو زندگی همه هست

ولی تو شرایط احساسی نه . تو شرایط احساسی نمیتونم اینطور فکر کنم و قاعدتا فکرهای دیگه میکنم . نه که خودم رو دوست نداشته باشم . به این فکر میکنم که همه چیز رو بصورت احساسی باید با هم در نظر بگیرم. دوست داشتن خودم رو در  کنار دوست داشتن همسر در نظر میگیرمهیپنوتیزم

این هست که میشه یک ذهن درگیر .میشه درگیری بین عقل و احساس افسوس.زندگی روزمره خندیدن ها آرامش داشتنها شاد بودن ها روابط اجتماعی که آدم دوست داره برو بیاها و مسافرت و مهمونی  و  همه اینها  به جای خود . به جای خود زیبا هستند ولی درگیری ذهنی که در پشت همه اینها هست هم به جای خود . تازه الان قهر هم هستیم اون هم به جای خودخنثی

این که میگم قهر و این مسائل من رو ناراحت نمیکنه برای این هست که من  به مرحله ای رسیدم که دوست ندارم این لحظه رو در نظر بگیرم و برام مصیبت باشه وای بگو نگو کردیم وای قهر کردیم  . چه کاری بکنم و چه کاری نکنم . مهم نیست . به این دلیل مهم نیست که درگیر اون کیفیته هستم  و انگار چشمم داره یک دور نمای دیگه رو میبینهخیال باطل

همین سری که روزهای اول بود با  همسر قهر بودم . یک درگیری فکری دیگه هم داشتم که مربوط به همسر و زندگیمون و اینها نبود . یک چیزی جدای این مسائل در حد یک مشکل کاری ، اجتماعی . خلاصه دلم  یک کم گرفته بودافسوس .

بین دوتا نماز بودم نمیدونم چی شد که یک دفعه دلم خواست برم سراغ دیوان حافظ رفتم برداشتم و  نیت کردم  و باز کردم . با دیدنش مات مونده بودم . یعنی انقدر بود که دستم بلرزه و  قلبم بزنهاوه این اومد

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش         بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

از بس که دست میگزم و آه میکشم            آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آماد که میسرود   گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش

کای دل شاد باش که آن یار تند خوی       بسیار تند روی نشیند ز بخت خویش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد    بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون        آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام         جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

گفتم خدایا این یعنی چی . یعنی دقیقا بیاد رو این غزل .اشک تو چشمهام جمع شده بود .نگرانانگار دقیقا داشت با من و خطاب به من حرف میزد . حس و حالم از اون حسهای ناب بود که هر از گاهی سراغ آدم میاد و  در نوع خود هم تعحب برانگیز هست و هم لذت بخشخیال باطل

بگذریم . خیلی زیاد نوشتم .طبق معمول پر حرفیهای من خجالت.

انقدر حرفها زیاد شد که بقیه تعریف هام و بهتر بگم مهم هاش  باید بماند برای پست بعدمژه . همسر هم  که در سفر کاری هست و قهر ما هم هنوز به جای خود پابرجا ابله. حالا آشتی صورت میپذیرد یا نه دیگه نمیدونم .البته میدونم نیشخند.البته اول از همه باید بگم جریان گفتگو چی هست و چرا من سر این مساله سکوت کردم و حرف نمیزنم با همسر ،بعد بگم در چه صورت صورت میپذیرد

و اما جریانات اخیر در مورد این مدت که نبودم و گفتم حال و حوصله نداشتم و به استرس گذشت بازنده . دقیقا این که تو این مدت چی شده و کی چی گفته و کی چیکار کرده و برای مثال خانوم اولی اینطور و خواهر شوهرها اونطور و  من این کار رو کردم همسر اونکار رو کرد ، نه فایده ای داره و نه این که دوست دارم به جزئیاتش بپردازم . حداقل بصورت عمومی دوست ندارم این کار رو بکنمخنثی

فقط یک مساله ای هست . این که واقعا کار جالبی نیست و حس قشنگی رو در آدم بوجود نمیاره که دوستانی بیان بگن خواننده خاموش بودند و الان فقط میخوان بدونن چی هست و جالب تر این که خصوصی هم بنویسند که ما خاموش میخوندیم تو رو خدا بگو چی شده .هیپنوتیزم من هم بگم چشم شما بشین من برات جزء به جزء جریانات رو تعریف میکنم .خنثی

بعد تازه یک سری افراد  بیان یک سوالهایی از آدم بکنن که کاملا زندگی خصوصی و شخصی باشه . والله مامان من هم خیلی سوالها رو از من نمیکنه و کار به مسائل شخصی من نداره من نمیدونم بعضیها چطور  اجازه گفتن بعضی حرفها روبه خودشون میدن  و به قولی هنوز سلام علیک نکرده فامیل میشن .هیپنوتیزم

باز هم بگم دوستان به خودشون نگیرند . چون دقیقا روی سخنم با افرادی هست که برای کامنتهاشون جوابی دریافت نکرده و نخواهند کرد .نه اونهایی که جواب دادم . حالا اگر کامنتی هم میخواستم جواب بدم و جا مونده که دیگه شرمنده .

منظورم به خاموش  خوندن و نخوندن نیست . مشکلی نیست . خود من هم پیش میاد گاهی وبلاگهایی رو بصورت خاموش میخونم . ولی دیگه وقتی برام سوال پیش میاد ( در مورد اون چیزی که تو متن نوشته شده نه چیزی که نوشته نشده  )نمیرم این حرکت رو انجام بدم یا وقتی که رمزی بشه برم بگم من همیشه میخونم و رمز بده تا باز هم بیام بخونم و برم و  از این صحبتهاخنثی .   چیزی رو که  شخص دوست داشته در وبلاگش بنویسه میخونم و بس .  نه سوال شخصی و خصوصی  میکنم نه سوال  دیگه  نه  درخواست رمز و آدرس دارم و نه چیز دیگری . چرا پیش اومده یک وقتهایی که عقلم رسیده راهنمایی کنم  کامنت گذاشتم و نظرم رو گفتم .نه بیشتر از اون.

موضوع بعدی هم  این که دوستان لطف کنید کامنت بدون آدرس برای من ننویسید مژه. بالاخره همه یک دونه آدرس ایمیل رو که دارند .حالا وبلاگ ندارند .اگر هم بدون آدرس مینویسید لطفا  سوالی نپرسیدخنثی .حتی اگر اون سوال شخصی و خارج از موضوع نوشته شده  نباشه و در مورد چیزی باشه که نوشتم .چون شاید یک وقتی آدم بخواد جواب سوال رو فقط برای خود شخص بنویسه نه دیگران .

مخصوصا دوستانی   که فقط دوست دارند رد بشند و سوال بپرسند . دوباره تاکید میکنم در این مورد که رد بشند و سوال بپرسند ، روی سخنم به کسانی هست که به کامنتشون نه جوابی داده شده و نه تایید شده . لطف کنید همه به خود نگیرید که بگید با ما بودی یا نبودی . اندازه  رو هم بزرگتر کردم تا کاملا معلوم بشه منظورم چی بوده عینک

من فرصتش برام پیش نیومد که آدرس رو  عوض کنم و برم وبلاگ دیگه و  به اونهایی که دوست دارم آدرس جدید رو بدم . به همین دلیل تا وقتی که اینجا مینویسم دوست دارم همین روال باشه .چشم

 

161 و 162- قهر

سلام به همه  دوستان عزیزم و خوانندگان وبلاگقلب حقیقتش شدیدا تنبل شدم برای نوشتن . وقتی هم از یک جریانی بگذره انگار آدم تنبل تر میشه برای تعریف کردنشزبان

چند وقتی بود میخواستم در مورد همسایه هامون بگم . دو تا خانوم همسایه که واقعا  هر دوتا ماه هستند و خیلی دوستشون دارم و خوشحالم که یخ من در رفت و آمد با همسایه ها آب شده و الان با هم خوب هستیم . ولی نمیدونم چرا هر بار نمیشه کامل تعریف کنم  . این دفعه هم نشستم شروع کردم به نوشتن دیدم ای وای چقدر طولانی شده شده و  کی حوصله داره بیاد این همه رو بخونه . نمیدونستم کجا رو بگم کجا رو نگم  برای همین نشد که بذارم تو وبلاگ . در هر حال چله افتاده انگارابله

از خودم بگم  بهتره انگار.ولی آخه میخواستم جریان خودم و تاثیری که از اون گرفتم ( با توجه  به تصمیم خانوم همسایه مون برای زندگیش و تاثیر پذیری من) بگم ابرو حالا بدون تاثیری که از اون گرفتم بگم تا بعد

به سلامتی و میمنت من و همسر بیشتر از یک هفته هست که با هم قهر هستیم خنثی از اون قهرها که حالت اشتی به خودش نگرفته و فکر هم  نمیکنم بگیره . از اون قهرها که هم من سر حرفم هستم هم همسر . حالا همیشه همسر عادت داشت  زود به منت کشی و خریدن ناز و ادا مشغول میشد و من هم  آشتی میکردم ها . این دفعه  فرموده چون خودت  قهر کردی خودت هم باید اشتی کنی . این رو توضیح بدم که به هیچ وجه من الکی قهر نکردم و دلایلم کاملا محکم و منطقی بود .

چاره هر کاری رو هم قهر نمیدونم و قبل از این بارها و بارها در موردش صحبت کرده بودیم . دیگه تقصیر من نبود که همسر زیر بار منطق نمیره  منتظر از حق نگذریم دعوامون هم  خیلی خوب و شیک بود در کلنیشخند  بیشتر بگو نگو بود .به قول یکی از دوستان که جریان رو داغ داغ براش تعریف کردم گفت  چه خارجی دعوا کردین .نیشخند

همسر عادت داد زدن رو کنار گذاشته بود تو این دعوا و صدا ازمون بلند نشد . من که عادت ندارم و خیلی کم پیش میاد صدام بالا بره.البته دو سه باری جوش آورد و تند حرف زد و یک کم ولووم صداش بالا رفت ولی نه زیاد . من هم که همیشه زود گریه ام میگیره این دفعه تا آخر دعوا گریه نکردم و رکورد شکستم . ولی آخرش بالاخره ثابت کردم همون حسنا هستم و گریه ای کردم که اون سرش ناپیداگریه

حالا بماند دعوا سر چی بود  و جزئیات چی بود . بهار زحمتش رو کشیده بود . نه این که مستقیم به من حرفی بزنه . پیشنهادی که به باباش داده و قشنگ ثابت کرد که دختر باهوشی هست و  درست زده تو هدف ابله خدایی خوشم اومد خوب فکری کرده بود و خوب سیاستی به خرج داده بودنیشخند. حالا تنها تنها فکر کرده یا با مامانش نمیدونم . هر چه بود که کار آمد بود .من هم که دوران حساسیتم روی  خیلی از مسائل گذشته و خیلی راحت اعلام کردم نخیر من هیچ پیشنهادی رو نمیپذیرم و یک ذره شرایط اینور اونور باشه خداحافظی رو بر موندن ترجیح میدم . دیگه خود دانی.دوران اعمال این سیاستها گذشته زبان

همسر عقیده داشت که من جنگ روانی راه میندازم در حالی که دقیقا منطق رو میگفتم و جنگ روانی رو اون راه انداخته بود  . یکی از دفعاتی که همسر شدیدا جوش آورد این بود که من گفتم  از خونه میندازمش بیرونابله  واقعا جدی بودم و حس میکردم این کار رو حتما انجام میدم . هر چند این کار رو انجام میدادم برای من که فرقی نمیکرد و بهتر هم میشدابروهمسر هم به حالت برق گرفته در اومد از عصبانیت و گفت تو کی هستی منو از خونه بندازی بیرون ؟ من هم چیزی نبودم جز یک اژدهای خشمگین. به اون روی خودم اشاره کردم و گفتم که هنوز اون روی من رو  ندیده . و این که از دست شماها روانی شدم حالا این کار رو بکن ببین کی هستم منتظر

همسر هی گفت حرف نزن و بسه و زیاد حرف نزن و بفهم چی میگی و من بس نکردم گفتم نخیر بس نمیکنم من تحمل ندارم من خسته شدم من نمیتونم حرف نزنم من باید حرف حق رو بزنم . تو هم باید گوش کنی و قبول کنی. اگر نمیتونی حرفی نیست شما رو به خیر ما رو به سلامت دعوا و بحث هم نداریم احترام متقابل هم محفوظ خنثی. حالا همسر ساکت شده بود من گریه گریه . گفتم اصلا دیگه نمیخوام ببینمت . همسر هم عقیده داشت که من حرف بیخود رو خودم زدم و الان گریه زاری  راه انداختم .تازه گفت از خونه خودم هیچ جا نمیرم تو هم حرف نمیزنیمنتظر. من هم گفتم دیگه تو روی تو هم نگاه نمیکنم و قهرم . اگر همسر نمیگفت برو خودتو جمع و جور کن مسخره بازی در نیار، و اگر نمیگفت انقدر حرف بیخود نزن عقلت رو به کار بنداز بعد حرف بزن ، شاید کمتر قهر میکردم ولی اون موقع تصمیم گرفتم بیشتر قهر کنم .

این شد که رفتم بالش و چند تا لباس دم دستی ام رو برداشتم و اسباب کشی کردم به یک اتاق دیگه . همسر اول هیچی نگفت و با یک نگاه و لبخند عاقل اندر سفیه نظاره گر بود .من هم تو دلم میگفتم حالا بخند اگر من گریه تو رو در نیاوردم منتظر  یک کم گذشت دید صدای گریه من بند اومده گفت این ادا بازیها رو در نیار. من هم لج کردم گفتم همینه که هست .منتظر  همسر هم فرمایشات کرد که خودت قهر کردی خودت هم آشتی میکنی لوس شدی بیتربیت شدی هی نازتو کشیدم  فکر کردی چه خبره. من هم گفتم به همین خیال باش اشتی کنم . این رو بگم که بیتربیت شدن از نظر همسر گفتن کلمات بی ادبی نیست چون من این کار رو نمیکنم . همانا منظورشون این هست که آدم باید همیشه در مقابل شوهر لال باشه اعتراض نکنه به قول خودش ادا در نیاره بهانه نگیره حرف نزنه . اگر بکنه حتما بیتربیته هیپنوتیزم

اینچنین شد که همسر عادت  این که همیشه خودش میومد ناز کشی و آشتی کنون رو ترک کرد . من هم لج کردم و قهری شده به یاد ماندنیابله البته الان پشیمون هستم . نه از قهر کردن . از این که چرا بالش وسایل همسر و نگذاشتم تو اون اتاق و خودم تو اتاق خوشگل خودم نموندم . تو اتاقی که قهر کردم تخت هست برای مهمان و  آینه و همه چیز هست ولی خوب من اتاق خودم رو میخوام و اصلا هم فکرم نمیرسه چطور باید تغییر وضعیت داد و جای خودم و همسر رو تو اتاقها عوض کنممتفکر

آخرین حد منت کشی همسر این بود که صبح روز بعد من هر دوتا مقنعه هام چروک بود. حتما باید یکیش رو اتو میکردم. کله سحر بلند شدم که با همسر چشم تو چشم نشم زودتر برم بیرون . رفتم دیدم همسر زودتر بیدار شده و سر صبحی بین اون همه پیرهن آماده و اتو کرده ، نذر یک دونه کت و شلوارش رو کرده که پیرهنش اتو نداشت و مشغول بود . من هم مقتعه به دست رفتم دیدم اوه صبحانه هم آماده کرده . مقنعه رو گذاشتم رو مبل هال و رفتم نشستم از خودم پذیرایی کنم صبحانه بخورم چون از گرسنگی در حال ضعف  بودم . شام هم که قهر بودم نخورده بودمابله

بعد دیدم همسر اومد مقنعه من رو  برداشت برد اتو کرد آورد گذاشت رو مبل .من هم صبحانه خوردم و  موقع رفتن با صدای بلند اعلام کردم که برای شام غذا درست نمیکنم . همسر هم گفت که برم سر کارم . البته با عصبانیت و لج گفت ابرو و باز هم یک دونه بیتربیت تحویلم داد

هر چند اون روز که برگشتم  چون از صبح هیچی نخورده بودم املت درست کردم و خودم خوردم بقیه اش رو هم گذاشتم  برای همسر . ولی از روزهای بعد وقتی برمیگشتم غذا درست میکردم و تا همسر نیومده خودم میخوردم و برای همسر میذاشتم . اون هم میومد و میخورد و جمع و جور هم میکرد . من هم تا همسر میومد میرفتم تو اتاقم. جز برای موارد ضروری  بیرون نمیومدم . مورد ضروری هم یا دستشویی بود یا این که میوه ای چیزی بردارم . بقیه اش هم سکوت بود بینمون . نه همسر حرف میزد و نه منخنثی

این رو هم بگم که این روزها همه اش رو همسر صبح بلند میشه و صبحانه رو آماده میکنه و من هم میرم برمیدارم تو سینی تو اتاقم میخورم و بعد هم سینی رو میذارم و  میرم . جمع میکنه ولی اگر نکنه هم مهم نیست چون همین که خوردنی ها رو بذاره تو یخچال کافی هست و خودم میتونم عصر جمع و جور کنم .بازنده

بد هم نبود و نیست این قهر . واقعا آرامش داشتم و اصلا حس بدی بهم دست نداده . یعنی شما بخون نفس راحتنیشخند یا با دوستها و خواهرهام وایبر بازی میکردیم . یا کتاب میخوندم . و یک کار قلاب بافی خوشگل هم دست گرفتم  که هنوز تموم نشده مژه بازی  هم دارم که چیزی نمونده قهرمان بشمچشمک خلاصه تو اتاق تنهایی و بی تلویزیونی بهم بد نمیگذشت . هر وقت میومدم بیرون هم میدیدم همسر یا سرش تو لپ تاپه یا اگر ای پد من دستش بود سرش تو ای پد .با تلفن حرف میزد یا داره تلویزیون میبینه و الحق که از شر من راحت شده بود هر کانالی دوست داشت میدید و کسی نبود که بخواد پیله کنه به این کانال اون کانالبازنده یا وسیله هاش رو میز ناهار خوری ولو بود سرش تو کاغذهاش . هر دو هم کلاس میگذاشتیم نه حرف میزدیم نه مستقیم به هم نگاه میکردیمنیشخند

ولی در این بین گریزی هم نبود از ظاهر سازی . مثلاوقتی که بابا زنگ زده بود  و همسر چنان حرف میزد انگار نه انگار با دخترشون قهره .اومد تو اتاق و چنان مهربون گفت حسنا جون بابا میخوان باهات صحبت کنن  و گوشی رو داد به من که شیطونه میگفت گوشی رو بگیرم به بابا بگم اصلا ما با هم قهریم شما کار دارین  به موبایل من زنگ بزنین نه خونه آخ هر چند من به مامان بابا جریان رو نگفتم اصلا و به خواهر هام هم تا حالا نگفتم ولی نمیتونم به خواهرهام نگم  حتما باید بگم نیشخند یک بار هم که رفتیم خونه مادر شوهر .(البته دوبار تا حالا )  همسر  صبح که داشتم میرفتم به من گفت که شب میریم اونجا و من هم سر تکون دادم به علامت تایید  . گفت زبون نداری؟ گفتم دوتا گوش دارم شنیدم .باشه .البته با همین دوتا گوشهام دو کلمه اعتراض امیز ( واقعا که ) همسر رو هم شنیدم و به روی مبارک نیاوردم ابله اون شب هم برای روی ماه خواهر شوهر میخواستم برم و اگر نبود اصلا من انگیزه ای نداشتم نیشخند شوهرش  که رفته . قبلا هم که بود خودش و شوهرش  هر کدوم خونه مامانهاشون بودند و بچه ها نوبتی خونه مادر بزرگها . البته مهمونی و سر زدن و اینها که دسته جمعی بود ولی خوب  برنامه شون همیشه این هست تو ایران اومدن که هر کدوم دل سیر خانواده هاشون رو ببینن .  الان هم که خودش که خونه مادر شوهر هست ولی بچه ها طبق روال قبل بصورت مساوی خونه هر دو . اون شب برای نوازش روحیه خواهر شوهر یک کیک خوشمزه درست کردم.  قالبم برای مواد بزرگ بود و در نتیجه نازک تر از حدی شد که باید میشد و میزانش هم کم بود. من هم دیدم  خیلی خوشمزه شده  باریک برش دادم  و یک بسته بندی  خوشگل هم کردم که ببرم . انقدر خوشمزه شده بود که یک چیزی میگم یک چیزی میشنوین ها خوشمزه

خواهر شوهر هم  بس که روحیه اش نوازش شده بود گفت نمیخورم رژیمم رو رعایت میکنم . حالا خوبه من با همین دو تا چشمهای شهلام دیده بودم قشنگ کیک و شیرینی میخوره و  غذا هم میخوره همه چیز و رژیمش رو با خودش ایران نیاورده . بچه هاش هم بودن. بچه ها و مادر شوهر پدر شوهر و همسر خوردن و هی تعریف کردن خوشمزه شده  اون هم اصلا نخورد . همسر بهش گفت حالا ما رفتیم بشین فکرهات رو بکن ببین میتونی از این کیک خوشمزه بگذری یا نه  یک تکه بخورخندهالبته این جریان کیک ماجرای دیگه ای هم داره که بعدا باید تو یک پست بگم اینجا  طولانی میشه نیشخند

اونجا هم من و همسر با هم حرف نزدیم .یعنی حرفی نبود که بزنیم ولی اگر چیزی گفت جواب دادم و طوری بود که فکرش رو هم نمیکردند با هم قهر باشیم اون هم به این شدت خنثی اینجا هست که میگن از ظاهر زندگی مردم نمیشه فهمید چه خبره ها ساکت

یک بار هم که برادر شوهر آنلاین بود .دیدن نی نی خانوم و شیرینکاری هاش و شنیدن صداش چیزی نیست که آدم از دست بده قلب صدای همسر رو میشنیدم که داشت حرف میزد و هی نی نی خانوم میدید و قربون صدقه اش میرفت . ولی من رو صدا نکرد من هم که بخاطر قهر خودم نمیرفتم .  برادر شوهر سراغ من رو گرفت و همسر صدا کرد که برم .من هم کلاس و اصول قهر رو رعایت کردم با صدای بلند گفتم نمیخوام انقدر صدا نکن حرفت که تموم شد خودم وصل میشم میبینمشون . همسر دوباره و سه باره صدا کرد و من رفتم بالاخره . برادر شوهر گفت چرا نمیای چند بار باید صدات کنه .گفتم چون با هم قهر هستیممژه از این به بعد هم با برادرت حرف میزنی سراغ من رو نگیر الان هم به خاطر نی نی خانوم اومدم. گفت چی شده مگه ؟ همسر گفت ول کن بابا زن جماعت همینن عسلو میخورن دست آدمو گاز میگیرن . من هم دقیقا رو زن جماعت حساس هستم . آی پدر رو با حرص از دست همسر گرفتم  رفتم رو یک مبل دیگه نشستم گفتم بله برادر شوهر ( اسمش رو گفتم ) مرد جماعت خوبن  گاز نمیگیرن . شما هم که خبرها رو دریافت کردی در خبر بردن و خبر آوردن هم که استادی حالا میتونی بری به همه بگی حسنا و همسر قهرن .

 اون هم که عادت داره فقط به یک چیز بیخود یک ساعت بخنده و همیشه غبطه میخورم به این الکی خوش بودنش ابلهگفت بدبختی اینه که من بگم هیچکی باورش نمیشه مگه خونه مامان اینها نبودین ؟ کیک درست کرده بودی . گفتم خوبه خبرها میرسه .دیگه مشکل خودته باید یک طوری بگی باور کننخنده گفت بهتره نگم باور نمیکنن و من تازه از حرفهای برادر شوهر فهمیدم بنده خداها چه توهماتی دارن از شیرینی و خوب و خوش بودن زندگی من و همسرآخ

در راستای این که وقتهای قهرم تو اتاق  زیاد جوک رد و بدل میشد  و وایبر بازی و جوک و ویدئو فرستادن زیاد بود و صدای خنده من بلند میشد همراه دوستها و خواهرها ، همسر از حسودی چند باری مودم رو خاموش کردخنده من هم باید اینترنت گوشی رو فعال کنم که دیگه کاری از دستش بر نیاد . یک بار هم بین بازی محبوبم بودم مودم رو خاموش کرد  سریع گوشی به دست رفتم بیرون و روشنش کردم و کنار مودم  نشستم و بازی رو به اون مرحله که میخواستم رسوندم بعد مودم رو خاموش کردم رفتم  تو اتاق. البته یک دونه بازی ام تو آی پد هست و برای این که اون رو همسر زیاد برمیداره  نمیتونم مرتب دنبالش کنم . دیگه باید با لپ تاپ و گوشیم سر کنم  یا این که رمز ای پدر و هم عوض کنم و بگم مال خودمه تو برو یکی بخر . من نمیدونم انقدر علاقه داره چرا نمیره یکی برای خودش بخره ؟ قهر

خوب قهر ما به همین منوال ادامه داشت تا دیروز . الان هم باید برم و نمیتونم دیگه بنویسم همین رو هم هی تکه تکه نوشتم . برای همین نظرها رو میبندم تا شب  که بقیه اش رو تعریف کنم و نتیجه گیری خودم رو  .زبان اگر قلاب بافی نازنینم و بازی  ام بذارن که انقدر برام شیرین شدن وقتی خونه هستم  تبدیل شدن به دو دلبر قلباین رو هم بگم که هنوز هم قهر هستیم و من اصلاو ابدا قصد ندارم سر این جریان کوتاه بیام حتی به قیمت ما رو به خیر و اون رو به سلامتابروچون واقعا اعصابم به اندازه کافی خرد شده و حوصله ای هم ندارم که هر روز سر یک جریانی بگذارم و هر دفعه یک مشکلی .


برگ صد و شصت و دوم - قهر 2

دیدم طولانی شد  تو یک پست دیگه مینویسممژهشنبه من حالم اصلا خوب نبود از همون صبح سر درد داشتم . البته مشکلات من که دیگه داره تبدیل به کلکسیون میشه . از کمر درد عصبی که گاه بیگاه میگیره و تپش قلب که پشت سرش ناخودآگاه یک استرسی هم میاد و ....اصلا کلکسیون من بماند . دیگه دارم بهشون عادت میکنم و باهاشون کنار میام و تحمل میکنم.مگر این که واقعا اذیت بشم .

انقدر سر دردم زیاد شد و  ضعف و تپش قلب  . حالت تهوع هم بهش اضافه شد که دیگه حال نداشتم و قابل تحمل نبود. گاهی اوقات خسته میشم از این که همه اینها یک دفعه سراغم میان . به خودم میگم حالا نمیشه یک درد و مرض دیگه ای بگیرم؟ من تا کی باید همین حالتها رو داشته باشم و خوب هم نشه و هی بیاد و بره ؟احساس میکردم سرم در حال انفجار هست و قلبم هم در حال از جا در اومدن .عطف به سابقه ام همیشه میدونم در این حالت افت فشار هم دارم . برای همین کاری رو کردم که حتی الامکان ازش فرار میکنم .این که برم دکترنگران . به اقای همکار گفتم نمیخوام همسر متوجه بشه و نگران بشه خودم باهاش تماس میگیرم . خیالم راحت بود قهرهستیم اون هم زنگ نمیزنه سراغ من رو بگیره .میخواست به مریم جون خبر بده. گفتم نه لازم بشه خودم زنگ میزنم . رانندگی هم نمیتونستم بکنم و ماشین رو هم گذاشتم با آژانس رفتم.موقع رفتن آقای همکار به من گفت اقلا بگو کجا میری گفتم بیمارستان فلان . اصلا نمیتونستم حرف بزنم بس که بیحال بودم و سرم هم داشت میترکید .

در هر حال آقای همکار گوش نکرده بود و به همسر خبر داده بود.هر چند دیرتر  به همسر گفته بود. یعنی من  رسیده بودم و دکتر هم من رو دیده بود و تو اورژانس سرم هم دستم بود . طبق معمول هم که وقتی بحث شیرین تزریقات یا سرم یا بدتر از اون  خون گرفتن باشه من حالم برتر میشه. البته مورد اخر که نبود ولی سر همون دوتا هم کلی گفتم من مشکل دارم. میدونم واقعا زشته برای یکی تو سن و سال من ولی چیکار کنم خوب دست خودم نیست . مشکل فکریه حل بشو هم نیستاسترس

قهر من هنوز ادامه داشت و اصلا دوست نداشتم مریض شدنم مقدمه ای باشه برای آشتی کردن . واقعا آدم لجبازی نیستم ولی حس میکنم دیگه خیلی چیزها از توانم و حوصله و اعصابم خارج هستافسوس  همسر وقتی رسید معلوم بود نگرانه و تو فکر قهر نبود. این من بودم که تا شروع به ابراز نگرانی کرد گفتم دوست دارم تنها باشم اگر میخواستم  تو اینجا باشی بلد بودم بهت خبر بدم .فوق العاده عصبانی شد. فکر میکرد حتما لازمه هر چند با صدای آروم هر چی غر داره یک جا بگه.اون موقع حالم اصلا خوب نبود و بهتر نشده بودم  .فقط مشکلاتی که بهش اضافه شده بود تحمل آمپول و سرم بود .  گفتم خیلی برات سخته که درک کنی نمیخوام هیچ حرفی بزنم هیچ حرفی بشنوم؟ میخوام تنها باشم.

گفت  باشه من میرم . تو هم یا همینجا بستری شو یا حالت خوب شد برو خونه. گفتم حتما همین کار رو میکنم شما به سلامت. رفت و من گریه کردم ولی زود خوابم برد و معلوم بود سرم و داروها اثر کرده و  حالم بهتر شد.فقط ضعف داشتم و خیلی سردم بود .افسوس  بعد که سرمم تموم شد و موقع مرخص کردن شد فهمیدم نرفته و تمام مدت بیرون منتظر بوده . دیگه نه من حرف زدم و نه همسر و در حالت قهر بودیم  و رفتیم خونه .

رسیدیم خونه فقط دست و صورتم رو شستم و رفتم لباسم رو عوض کردم و دوباره رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم در اتاق رو هم بستم.حالم خوب بود. فقط  انقدر سردم بود که پتو برداشتم انداختم روم باز حس میکردم کاش بلند بشم از بین لباس زمستونیها یک چیزی بردارم . افسوس همسر اومد و هم حرفی نزد فقط برام چای اورده بود و یک تکه کیک .که تو سینی گذاشت تو اتاق و رفت و از این که در اتاق رو هم دوباره محکم پشت سرش بست معلوم بود  شدیدا بهش برخورده از این که من تو بیمارستان بهش اونطوری گفتم و وقتی برگشتم هم باز در حالت قهر بودم.خنثی

اون چایی و کیک واقعا چسبید انگار انرژی گرفتمنیشخند دوباره دراز کشیدم تا همسر شام رو هم تو یک سینی برداشت اورد و سینی چای رو برد .البته خودش درست نکرده بود از غذاهای تو فریزر برداشته بود گرم کرده بودبازندهمن هم از خدا خواسته بلند شدم شام خوردم  تا در اون حالت قهر و مریضی اقلا از گرسنگی نمرده باشمابلهبعد هم رفتم مسواک بزنم دیدم همسر از خودش پذیرایی کرده جلوی تلویزیون بود داشت شامش رو میخورد.جالب بود یک نگاه کلی کردم قشنگ برای خودش  میز چیده بود رو میز هال و داشت صفا میکرد . نکرده بود با یک دونه سینی سر و ته قضیه رو هم بیاره ابرو.من هم که خوب بودم. فقط خسته بودم و مثل اول هم سردم نبود بهتر بودم  و از خستگی زود خوابم برد . صبح بلند شدم دیدم همسر رختخواب انداخته بود رو زمین تو همون اتاق خوابیده بود . احتمالا نگران بوده دوباره حالم بد نشه و چون حرف نزده بودم نمیدونست که خوبم .

من هم خیلی بهتر بودم و  میشه گفت خوب بودم اصلا .دیدم بیخودی نشینم خونه و مرخصی رو حروم نکنم بلند شدم اومدم سر کارو بعد از اون هم دوباره طبق روال قبل هستیم . یعنی باز نه اون حرف میزنه نه من و دیگه هر کدوم هم تو اتاقهای خودمونبازنده

این جریان قهر تاریخیمون هست که فکر نمیکنم به این زودیها تموم بشه چون من خیلی درباره این موضوع صحبت کردم و دیگه حرفی نمونده بزنم . از این که بشینیم حرف بزنیم و اینها گذشته هم همسر حرفهاش رو زده و هم من . به یک حالت خستگی رسیدم . انگار اصلا صبر و تحمل و توان بعضی مسائل رو ندارم . اون آدم نیستم که  خیلی چیزها رو تحمل میکرد . حس میکنم زندگی انقدر ها هم سخت نیست که آدم انقدر به خودش زحمت بده برای هر مساله ای . مضافا این که استرستها ای که  امسال بعد از عید هی شروع شد و پشت سر هم میومد و من هی تحمل میکردم باعث شده آستانه تحملم فوقالعاده کم بشه . از این جریان ناراحت نیستم چون فکر میکنم اصلا دلیلی نداره همیشه آستانه تحمل من بالا باشه و دیگران فکر کنن میشه هر روز یک جریانی باشه  خنثی

برام هم اصلا مهم نیست این قهر حتی ماهها طول بکشه چون در حال حاضر که حس بدی ندارم و برام یکنواخت شده و احساس راحتی دارم . فقط اتاقها عوض بشه من برم اتاق خودم همسر رو بفرستم تو اون اتاق و کاری کنم کنترل تلویزیون دست خودم باشه و همسر بیشتر تو اتاق بمونه که دیگه خیلی بهتره . اصلا یک کم طول بکشه فکر میکنم باید به فکر یک تلویزیون دیگه باشم تو اتاق که راحت بشمنیشخنددیگه از فعالیتهای هنری و بازی و وایبر بازی و کتاب خوندن و این مشغولیات برگردم به حالت تلویزیون دیدنابله

و اما جریان خانوم همسایه و نتیجه گیری و تاثیر پذیری من که بماند برای پست بعد . چون میخوام حسابی حرف بزنم. در مورد خودم بیشتر . نه که الان کم حرف هستم از اون نظرنیشخند

پی نوشت : دوستان عزیزم شاران جون تو ادامه مطلب این پست وبلاگش یک سوالی رو مطرح کرده و دوست داره جوابش رو بدونه . رمز اعداد یک تا شش هست . اگر براتون امکان داره نظرتون رو در مورد این قضیه براش بنویسید .