حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

57



ببخشید که پست قبل کوتاه بود و بیان مریضی .دیروز از هر نظر که بشه فکر کرد بیحال بودم و تب هم مزید بر علت شده بود . عصر رفتم دکتر . با عرض معذرت از نلی جونماچ و لیدا جونماچ نمیدونم چه حکمتی هست که برای هی چیزی فوری میگن برو یک سرم نوش جان کن . من هم که ترسو گفتم امکان نداره من نه آمپول میزنم نه سرم .اگر هم  واقعا لازم باشه باید زنگ بزنم یک نفر بیاد من تنهایی نمیتونم حالم بد میشه . دکتر هم بدتر از من اعصاب درست و حسابی نداشت گفت پس برای چی اومدی؟ گفتم چون تب دارمنیشخند برام آزمایش نوشت و با همون بیحالی رفتم خونه و  تنها کاری که کردم گرفتم خوابیدم .بینش بیدار شدم و با موبایل به اینترنت هم سر زدم زبان در کنار اون به سراغ دیوان حافظم هم رفتم  و مثل همیشه غزلی که اومد  آرامش رو به من هدیه داد  که در آخر این پست مینویسم .

به همسر نگفته بودم حالم خوب نیست .فکر نمیکردم بیاد خونه . دید تب دارم و خوب نیستم . شام هم درست نکرده بودم خودش مشغول آشپزی شد . برای من  سوپ درست کرد و آبمیوه گرفت که زیاد نتونستم بخورم و دوباره بیحال بودم گرفتم خوابیدم. آزمایشم رو هم انجام ندادم . امروز رو به هر بهانه ای بود از زیرش در رفتم و امیدوارم همسر هم یادش بره نگه فردا صبح میریم آزمایش . خوب من با این سن و سالم هنوز  میترسم زور که نیست هیپنوتیزم

از شمال نگفته بودم . خوش گذشت . واقعا خوش گذشت و سورپرایز خوبی بود . ظهر مهمون غذای خوشمزه مامان بودیم  .پدر شوهر به همسر گفته بود رفتی زنگ بزن من با بابای حسنا صحبت کنم . زنگ زد و بابا و پدر شوهر صحبت کردن و به بابا گفته بود که قصد اذیت کردن نداشته یا این که به حسنا توهین بشه و دوست داشته اوضاع درست بشه و از این قبیل صحبتها . بعد هم به بابا گفته بود با حسنا حرف بزنم که گوشی رو گرفتم به من چیزی نگفت احوالپرسی کردیم و گفت  هر وقت تونستی و دوست داشتی  بیا خونه ما . تشکر کردم و گفتم حتما ممنون و معمولی صحبت کردیم .  بعد از ظهر هم مثل هفته قبل با خواهرها و مامان بابا کنار دریا  که باز هم خیلی خوش گذشت قلب جمعه صبح همسر میخواست بره ویلا سر بزنه  من نرفتم و تنها رفت و برگشت و ظهر هم خونه خواهر وسطی بودیم و تا میتونستیم  گفتیم و خندیدیم نیشخند

غروب هم من و همسر یک سر رفتیم بیرون و کمی گشتیم و دوباره برگشتیم و  همسر هم زود خوابید که تو جاده خسته نشه و شنبه هم که صبح برگشتیم.

این هم آرامشی که از دیوان حافظ گرفتم. و میتونه پاسخی باشه برای یک شخص خاص. برای دختری که   فکر میکنه و تنها فکر میکنه  که کلاه روشنفکری را خیلی خوب بر سر نهاده و بسیار زیبنده رفتار و گفته هایش هست . خودش رو  در اوج قدرت و فهم و اندیشمندی و روشنفکری  میبینه و دیگران رو در حضیض ذلت  ولی متاسفانه از خیلی چیزها  غافل شده .

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود        تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است     حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض               ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش     که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق میورزم و امید که این فن شریف            چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت                 سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو را               تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ                     طالب چشمه خورشید درخشان نشود

این رو خودم اضافه میکنم و فقط مخاطب خاص داره برای  تکمیل  جملات قبل از شعر . باز هم از ابیات حافظ

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند       چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس       توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند

 

ددرباره این مخاطب هم لطفا از من سوالی نپرسید . مهم نیست فکر کنید برای دل خودم نوشتم


لینک کامنتهای برگ 57

فایل کامنتهای برگ 57 برای کسانی که به لینک دسترسی ندارند.

ورق پنجاه و ششم


این هفته شمال خیلی خوش گذشت . بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم .مرتب هم بیرون بودیم . این دفعه ظهر جمعه خواهر وسطی همه رو دعوت کرد و در کل خیلی خوب بود

امروز 5 صبح رسیدیم موقع برگشتن تمام راه خواب بودم. خیلی سعی کردم بیدار بمونم که همسر هم حوصله اش سر نره ولی نتونستم.  چشمهام از شدت خستگی بی اختیار بسته میشد.

امروز هم که سر کار هستم . حال و حوصله هم ندارم .  سرما نخوردم ولی نمیدونم چرا تب دارم و حس میکنم تنم از درون میلرزه . فشارم هم  به نظر میاد پایینه چون ضعف میکنم و حال ندارم . حتما بعد از تموم شدن کار میرم دکتر . بیشتر به خاطر این تب بدون علت.

ببخشید کامنتها تایید نشده . الان میرم تایید میکنمبغل

فایل کامنتهای برگ 56 سمت راست همین صفحه 

ورق پنجاه و پنج


نوشته بودم که جمعه صبح سحر خیز شدم و بلند شدم رفتم آرامگاه  شهرمون.دلم حال و هوای خودم رو میخواستخیال باطل

همسر طبق معمول کنترل از راه دورش دستش بود . منظور از کنترل از راه دور همون موبایل هست که باید زنگ بزنه ابرو . گاهی فکر میکنم بهتره بهش پیشنهاد بدم یک جی پی اس بهم وصل کنه و خیالش راحت بشه هیپنوتیزمسلام و صبح بخیر که تموم شد  . گفت خواب بودی؟ گفتم خواب ؟ من بیرونم . طبق معمول گفت کجا ؟گفتم قبرستون .  خنده اش گرفته بود که  اونطوری مصمم گفتم قبرستون  . گفت شوخی نکن صبح جمعه ای قبرستون چیکار داری ؟ گفتم دلم برای امواتم تنگ شده اومدم پیششون کاری داری؟ میخوای سر خاک هر کی رفتم بگم همسر هم سلام میرسونه ؟ چشم

از خنده داشت میمرد گفت آره سلام برسون بگو همسر گفته بلند نشین حسنا رو بخورین به سرش زده  صبح زود تنهایی اومده قبرستون . اونجا هم خلوته الان یکی دستش از قبر بیاد بیرون پاتو بگیره چیکار میکنی ؟ صداش رو هم مثلا ترسناک کرده بود من بترسم .گفتم بیخود برای من صدای ارواح در نیار  .من از این حرفها نمیترسم  .کاش همه مثل این اموات بی آزار باشن . دستش هم بیاد بیرون میگم پامو ول کن برم یک همسر دارم کنترل چی دم به دقیقه زنگ میزنه کجایی چرا نرفتی خونه  .مرده زنده هم حالیش نیست .عینک باز شوخی میکرد مسخره میکرد ای مرده ها حسنا رو نخورین حسنا دروغ میگه ازتون میترسه .

  خدا بگم چیکارش کنه  با این حرفش . قبل از اون خوب بودم توی حال و هوای خودم بودم .با این که میدونستم شوخی بود و بچه که نبودم از این چیزا بترسم، نا خود آگاه وقتی راه میرفتم  زیر پام رو نگاه میکردم   . این حرف رو نمیزد  نمیشد .منتظر بس که انرژی منفی داده بود ، دو دقیقه نشد سر خاک پدر بزرگ پدری خدا بیامرزم بودم   بلند شدم برم  پام خورد به سنگ بغلی تعادلم هم به هم خورد صاف افتادم رو سنگ پدر بزرگم . تو دلم داشتم یادی از همسر میکردم با اون انرژی  منفی .منتظر 

خود همسر هم  بنا بر گفته خودش  دلش سوخت. نگران شد اون حرفهای ترسناک رو زده  . دوباره زنگ زد گفت حسنا شوخی کردم نترسی میخوای گوشی دستم باشه باهات حرف بزنم ؟ گفتم دستت درد نکنه همین الان رو قبر پدر بزرگم سقوط آزاد داشتم منتظر. به جای این که بگه چطوری چیزیت نشد دوباره خنده اش گرفته بود .گفت ببین شوهرت راضی نبود بری قبرستون  دستی از غیب برون آمد پای  تو رو  گرفت . شده بودیم دوتا خجسته دل هر دو از خنده غش کرده بودیم که آهش من رو گرفته . گفتم خیری از تو که به من نمیرسه همین آهت نصیب من بیچاره میشه . همسر همچنان که داشت از خنده میمرد گفت خوب شد قبر پدر بزرگت بود سر قبر غریبه ها نیفتادی منم حساس غیرتی میشدم  . گفتم بخند . کارهای تو خنده هم داره به خدا . تو به مرده ها هم گیر میدی؟ خدا شفا ت بدههیپنوتیزم .

بعد از اون یک سری اشک ریختن و نالیدن هم داشتم و یاد یک چیزی افتاده بودم  و زیاد هم نتونستم بمونم رفتم خونه  و نشد که به همه امواتم سر بزنم یکی یکی از راه دور براشون فاتحه خوندم و برگشتم خونه .میخواستم از اون خاطره ام بنویسم دیدم ناراحت کننده میشه . از همه این چیزها گذشته  چه زمین خوردنی هم بود . خیلی سالم بودم زانوم هم حسابی کبود شده . معلوم نیست چه دست غیبی بود اینطوری زد و  کبود کردابروزبان

پی نوشت : الان صبح پنجشنبه هست . همسر ساعت 6 صبح تلفن کرد و من رو از خواب ناز بیدار کرد گفت که آماده باشم ساعت 8 میاد دنبالم که بریم شمال و شنبه صبح طوری برگردیم که به اداره هم برسمنیشخند من هم زود بیدار شدم و همه کارهام رو رسیدم و جمع و جور کردم و الان خوشحال از شمال رفتن آماده و منتظر نشستم که بیاد و بریمهوراتایید


فایل کامنتهای برگ 55 سمت راست همین صفحه برای کسانی که لینک باز نمی شود.