حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق سی و هفتم

شمال  



در ابتدای این  مطلب جا داره از همه دوستان عزیز معذرت بخوام . من نباید ناراحت یا عصبانی میشدم و نباید  جواب میدادم   . معذرت میخوام اگر تند نوشتم  از همه شما دوستان عزیزم ممنون هستم و مجددا عذر خواهی میکنم .


شمال رفتن  هم خوب بود و هم ناراحت کننده . خوبی اش دیدن مامان بابا و خواهرها و خواهرزاده ها و گردش و دریا  بود و ناراحت کننده بودنش رو باید توضیح بدم .


اگر بخوام از اول بگم برمیگرده به زمانی که من و همسر مسافرت بودیم . خانوم اولی نمیدونم روی چه حسابی با بابا تماس میگیره و  میخواد که بیاد تهران و صحبت کنند . خیلی دقیق نمیدونم پای تلفن چی گفته . پدر شوهر هم به طرفداری از خانوم اولی تماس میگیره و  از بابا میخواد که بیان . هر چقدر فکر میکنم متوجه نمیشم مامان و بابا این وسط چه نقشی داشتند؟  


بابا قبل از عقد ما با خانوم اولی تماس گرفت و صحبت کرد و گویا خانوم اولی یادش رفته بوده که  گفته مشکلی نداره  و خوشحال هم هست. من نمیگم خانوم اولی یک حرفی زده و تا آخر عمر باید سر حرفش بایسته .  همه ما انسان هستیم و میتونیم حرفی بزنیم و بعد پشیمون هم بشیم . تا اینجا رو قبول دارم که حق داره پشیمون بشه ولی اینکه به بابا تلفن بزنه رو نه .


هر چه بوده مامان و بابا  دهان روزه ظهر راه افتاده بودن و اومده بودن تهران  و شب هم دیر وقت برگشته بودند .  رفته بودند خونه آقای همکار .مریم جون  گفت ما خبر نداشتیم پدر شوهر خبر داده میایم اونجا . ظاهرا خانوم اولی  همه رو محکوم و متهم کرده حتی مریم جون و آقای همکار رو که چرا زودتر بهش نگفتن و به عنوان یک دوست نیومدن بگن که مراقب باش حسنا  زندگی ات رو نابود میکنه. مریم جون  گفته ما چنین چیزی ندیدیم که بهت بگیم و چیزی که دیدیم این بود که حسنا همیشه  ملاحظه زندگی تو رومیکرد .


خیلی حرفها زده که گفتن تمام اون حرفها از بحث و حوصله خارج هست . من هم که خودم نبودم اینها چیزهایی هست که شنیدم . این که  طرز زندگی و رفتار همسر و همکاری حسنا با همسر باعث شده ما نتونیم زندگی کنیم و  گفته توی این زندگی یا باید من باشم یا حسنا . با ناراحتی و  تند هم حرف زده  . به مامان بابا هم گفته حسنا دوست داره بمونه و زندگی ما رو نابود کنه . مامان  ازش سوال کرده میشه بگی حسنا  چه اذیتی کرده چیکار کرده که شما ناراحتی ؟ جواب درست و حسابی نداده گفته خودش میدونه از خودش بپرسین . مامان  اصرار کرده که شما بگو و من حرفت رو قبول دارم، باز چیزی نگفته . اگر چیزی داره میتونه همین الان هم بگه . به مامان هم گفتم اگر واقعا راست میگه بیاد جلوی روی خودم بگه چیکار کردم . من هم بشنوم . ببینم اصلا حرفی داره یا نه. (از مامانت که خورده برده نداشته که تعارف کنه و نگه. بهش گفته حسنا قرار بود 6 بده، حقوقش را بگیره و کاری هم به زندگی من نداشته باشه، اما الان با شوهر من پاشده رفته مسافرت. قرار سفر و بچه و زندگی نداشتیم. قرار 6 بوده. برای همین زنگ زده بهشون گفته و اونها هم پاشدن اومدن تهران. مامان بابای دختر سیاستمدار مکار شیادی مثل حسنا که کم عقل نیستند، یکی زنگ بزنه بگه بیایید تهران کارتون دارم، اونها هم با اولین جت خودشون را برسونند. اون هم زمانی که تو اصلا ایران نبودی. خودشون می دونستند موضوع چیه و چه گندی به آب دادی. پاشدن اومدن مثلا تا تو نیامدی درستش کنند! )


بین حرفهاش هم از طلاق گرفتن من گفته و عقیده داشته که برای من هیچ مشکلی نیست و علنا جلوی همه گفته حسنا جوونه و بدون شوهر نمیمونه . ای کاش همین جا بس میکرد ولی گفته خودم برای حسنا شوهر پیدا میکنم . این حرفش باعث شده همه ناراحت بشن حتی پدر شوهر هم گفته این چه حرفیه ولی خانوم اولی باز هم گفته چه اشکالی داره و قبل از اینکه جدا بشه چند نفر رو بهش معرفی میکنم که بدونه دروغ نمیگم.


آدم چی میتونه بگه ؟کلافه خانوم اولی میتونه بیاد بگه حسنا بره ولی فکر میکنم این حق رو نداره تا این حد جلو بره و هر چیزی  رو بگه  یا بگه برای من شوهر پیدا میکنه  .بابا  ناراحت شده و سکوت نکرده و جوابش رو داده و گفته ما رسم نداریم برای زن شوهر دار شوهر پیدا کنیم  اگر شما رسم دارین به خودتون مربوطه . ما تا حالا نه چنین چیزی دیدیم و نه اجازه میدیم چنین حرفی زده بشه . سر این حرف پدر شوهر هم  ناراحت شده و به خانوم اولی گفته کاری کردی که من پشیمون بشم از اینکه به بابا ی حسنا گفتم بیاین اینجا و حرف بزنیم  . اقای همکار هم ناراحت شده گفته هر حرفی رو بدون فکر میزنی . در هر صورت حرفش رو زده و کوتاه هم نیومده .


حرفهای دیگر هم زده . من جمله این که برای حسنا بد هم نشده یک خونه گرفته و خوشبختانه قبل از اینکه بابا چیزی بگه آقای همکار گفته خود همسر از  پول خودش خونه داده مربوط به خودش بوده   و پدر شوهر هم گفته قرار نبود در مورد این چیزها حرف بزنی  مگه به تو نداده ؟  بابا هم گفته که دختر من احتیاجی به این خونه نداره و نداشته . در هر صورت مامان و بابا خیلی ناراحت شدن و بابا به پدر شوهر هم گفته من به احترام حرف شما اومدم و پدر شوهر هم معذرت خواسته و گفته اشتباه کردم دخالت کردم میخواستم صلح و صفا برقرار بشه .


بعد از برگشتن ما میدیدم  همسر یواشکی با تلفن پچ پچ میکنه  . آقای همکار و پدر شوهر و مامان و بابا  بهش زنگ میزدن و یا همسر زنگ میزد و یواشکی حرف میزد و به همه گفته بوده  به من نگن . این چیزی نبود که از من مخفی بمونه و بالاخره فهمیدم و  عصبانی و ناراحت بودم . از اینکه با مامان بابا تماس گرفته و گفته بیان و این حرفها رو زده . به اونها چه ربطی داشت ؟ ده بار دستم رفت به موبایل که براش اس بزنم من هم میرم با مامان بابات حرف میزنم ( می گم ببینید دامادتون چه مرد هرزه خوبیه. عروس به این خوبی واسه دخترتون آورده، دخترتون نمی سازه. زنگ بزنی چی بگی حسنا؟ حالت خوبه؟ ) ولی  نگفتم خیلی ناراحت بودم همسر خواهش کرد حرفی نزنم و کاری نکنم و خودش حل میکنه .


بابا هم  تمام ناراحتی اش رو سر همسر خالی کرد که شما که  از وضع زندگی خودت شناخت داشتی چرا از اول قول دادی که هیچ ناراحتی برای حسنا بوجود نمیاد این چه زندگی که حسنا داره  ؟ به خانوم اولی بگو نیازی نیست برای دختر من شوهر پیدا کنه نکنه خودت هم موافق هستی و غیرت نداری و برات عادی هست  .اگر اینطور فکر میکنی  اجازه نمیدم اختیار دخترم دستت باشه که خانوم اولت برات شوهر پیدا کنه . اگر حسنا شوهر نداره و یا شوهرش غیرت نداره  به من بگو . همسر هم از بابا  معذرت خواهی کرده و گفته که خبر نداشته و به مامان هم جدا تلفن زد و معذرت خواست  و با زبون بازی و  عذر خواهی کاری کرد که مامان بابا حرف دیگری نزدند .


پدر شوهر  هم بعد از اون جریان گفته من دخالت نمیکنم و به همسر هم گفته خودت میدونی من اشتباه کردم دخالت کردم و از دست خانوم اولی هم ناراحت شده که وقتی من گفتم بیان حرف بزنیم تو نباید از خودت حرف میزدی .


همسر بعد از مسافرت که رفت خونه خانوم اولی دعوا و بحث پیش اومده بوده . اعتراض همسر به خانوم اولی  به خاطر حرفهاش و کاراش و طبق معمول داد و بیداد خانوم اولی . سوغاتی ها رو هم برده بود که اینطور که تعریف میکرد بهار باز میکنه  مجسمه و لباسی که مال مامانش بود براش میاره و خانوم اولی هم  مجسمه رو میخواسته پرت کنه توی شیشه تلویزیون که خوشبختانه هدف گیری اش خوب نبوده و به میز میخوره و یک قسمت از  شیشه میز تلویزیون میشکنه و دی وی دی هم پرت میشه و میشکنه . حتما با شتاب و زور زیادی پرت کرده . مجسمه برنجی و سنگین بود و محکم هم پرت کرده و  باعث شکستن شده . ( کاش پرت می کرد می زد تو سر مردک اون مجسمه را )


همسر  گفته هر چیزی که توی این خونه خراب بشه درست نمیکنم هرچیزی دوست داری بشکن و خانوم اولی رو تهدید میکنه که  میره به مامان باباش میگه و  دعوا شدت پیدا میکنه  و همون موقع بود که بهار رو برداشت و رفت خونه مامانش تا هم بهار از تنش دور باشه هم اینکه دلش تنگ شده بود و هم باید به کارهای انتخاب رشته اش میرسید . این مدت هم که با بهار خونه مامانش بود و به کارهای بهار و گردش و بیرون بردنش رسید .  دعوای تلفنی هم با خانوم اولی ادامه داشت . همسر  برای من تعریف نکرد من بهش گفتم بذار بهار آروم باشه از دعوا دور باشه و همسر گفت من چیزی بهش نمیگم مامانش زنگ میزنه و  میخواد حرفهاشو از طریق بهار به من برسونه . این مدت بهار رو مشاور هم میبرد که امیدوارم براش مفید باشه .


خانوم اولی بارها و بارها تهدید به خودکشی کرده بود .  همسر به بهار گفته بود بره خونه و چند روز خونه باشه . نگفته بود میخواد با من بیاد شمال ولی حتما خانوم اولی حدس زده بود که  میخواد بیاد خونه من .بعدا  یک نفر دیگه بهم گفت از خود همسر نشنیدم  به همسر گفته بوده نباید بری و خونه مامانت باش بهار هم همونجا باشه و ظاهرا همسر هم مخالفت کرده بود  . خانوم اولی هم نمیدونم کدوم یکی از داروهاش رو اضافه خورده بود و پنجشنبه حالش بد شده بود برده بودن بیمارستان و خودش هم گفته بود دوز اضافه خورده .


خدا رو شکر زیاد جدی نبود و به خیر گذشتاوه. یک روز بستری شد و مرخص کردن. همسر با پرستارش دعوا کرد که حقوق میگیری  شبانه روز اونجا باشی مراقب باشی چرا داروها رو در دسترس میذاری و حواست نیست چی میخوره . من که رفتم شمال و همسر هم رفت خونه مامانش  تا خانوم اولی مرخص بشه  . (اینا که عین همین داستان امسال است. داری دوره می کنی ؟ )


شمال که رفتم متاسفانه  مامان و بابا دست از سرزنش کردن بر نمیداشتند . توی این مدت نگذاشته بودم چیزی از مشکلاتم بدونن .  خودشون حدس میزدن و حس میکردند ولی  از زبون من نشنیده بودند . درد دلهای من باخواهر بزرگم بود اون هم به مامان بابا نمیگفت . درحال حاضر مامان  بابا  گله دارن که چرا به ما نگفتی و  ما چقدر بهت گفتیم گوش نکردی و اشتباه کردی .چی کم داشتی که رفتی زن دوم شدی  . حالا هم میگن خانوم اولی نمیذاره تو زندگی کنی  و بهتره تمومش کنی و  زندگی همیشه جنجال هست و بالاخره چی و  از این قبیل حرفها و میگن تو ول کن و جدا شو به خاطر خودت میگیم تو چی کم داری که باید توی زندگی باشی که خانوم اولی هر روز اذیتت کنه .


هر چقدر میگم اگر اینطور بود که خودم اینکار رو میکردم قبول نمیکردن و متاسفانه تمام مدت در حال گفتن این حرفها بودن . حتی همسر هم تماس گرفته بود مامان به حدی ناراحت بود که گریه میکرد میگفت حسنا رو ول کن بچه ام داره آب میشه نابود میشه  . همسر هم  گفته بود شما حق دارین نارحت باشین و من حسنا رو دوست دارم و جبران میکنم و از این قبیل حرفها ولی مامان دست بردار نبود  و اصرار داشت حسنا رو ول کن برو به زندگی خودت رو بکن دختر من شوهر نداشته باشه بهتره تا این زندگی و به خود حسنا هم گفتیم و باید همینطور باشه نه حسنا رو اذیت کن و نه خانوم اولی .


مثلا رفته بودم دلم باز بشه  و این حرفها رو میشندیم و گریه میکردم یا میرفتم توی اتاق در رو میبستم  میگفتم خسته هستم میخوام بخوابم. همسر مرتب تماس میگرفت یا اس میفرستاد و دلداری میداد که ناراحت نباشم و همه چیز درست میشه و زبون بازی میکرد و از عشق و علاقه اش میگفت و من هم ناراحت بودم جواب اس نمیدادم ولی زنگ که میزد حرف میزدم .


خواهرام میومدن و وقتی اونها بودن خوب بود و به مامان بابا میگفتن چرا حسنا رو اذیت میکنین این چه گناهی داره و مامان بابا عقیده داشتن که وقتی میبینه اذیت میشه نباید پافشاری کنه (راست می گن دیگه. چی می خوای که مث کنه چسبیدی به زندگی مردم؟ امسال که دیگه بابات هم از دستت زله شد، باهات قهر کرد )  طلاق رو برای این روزها گذاشتنآخ خواهر ها هم میگفتن این حرفها رو نگید حسنا ناراحت میشه و مامان بابا اصرار داشتند حرفشون به نفع من هست . خواهرهام هم برنامه میگذاشتن که بریم بیرون و من تو ی خونه نباشم که ناراحت بشم و حال و هوام با بیرون رفتن عوض بشه . خوش گذشت . بیرون که بودیم مشکلات رو فراموش میکردم مخصوصا با وجود خواهر زاده های شیطون که خیلی عاشقشون هستم .


دیروز زودتر حرکت کردم که شلوغ نشه و نزدیک ظهر بود که رسیدم همسر مرتب تماس میگرفت که کجایی وقتی رسیدم دیدم خونه هست و ناهار هم از  بیرون گرفته بود  به همراه یک دسته کل کوچولو و توی خونه  منتظرم بود . گفت از تلفن خونه تماس نگرفتم  که وقتی میای خوشحالت کنم .  باید اعتراف کنم خیلی دلم براش تنگ شده بود و خوشحال شدم . وقتی بغلم کرد گریه ام گرفت . نمیدونم از شدت ناراحتی ها بود یا دلتنگی  یا  نگرانی از آینده .از وقتی از مسافرت برگشته بودیم فقط دو بار دیده بودمش . یک بار خونه مریم جون و یک بار هم بیرون برای کاری . وسایلم رو جابجا کردم و ناهار خوردیم و حرف زدیم و بودیم و  بعد از ظهر هم رفتیم بیرون  و کمی گردش کردیم و پارک رفتیم . شب هم بود و گفت امروز هم میاد خونه من .

من ازش سوال نکردم و  گفتم حوصله ندارم خواهش میکنم برای من نگو چی شده . اون هم نگفت . صبح آقای همکار با من حرف میزد گفت خانوم اولی گفته اینبار بیشتر میخورم و طوری میخورم که بمیرم . حرفش رو هم عوض کرده و دیگه یا من یا حسنا نگفته و گفته اگر حسنا رو طلاق ندی من خودم رو میکشم .آخ نمیدونم همسر با چه جراتی دیروز و دیشب پیش من بود و امروز هم میخواد بیاد . میترسم خانوم اولی کار احمقانه ای بکنهاوه


ورق سی و ششم

 

 سخنی با خوانندگان 


برگ سی و چهارم  با تمام نوشته ها و نظرها  ثبت موقت شد . از دوستان عزیز معذرت میخوام ولی گویا یک سوال ساده من باعث شده بود جنجال به پا بشه . من یک اشتباهی کردم یک سوال که برایم مطرح بود پرسیدم و میخواستم آقایان جواب بدن . خانومها هم نظر گذاشتند و نمیخواستم بیمحلی یا بی احترامی کنم نظرها رو تایید کردم . متاسفانه این موضوع علاوه بر این که جنبه های مثبت داشت جنبه های منفی زیادی هم داشت که نمونه اش بحث  فیمابین بود . به همین دلیل ترجیح دادم  عدم نمایش رو انتخاب کنم . از تمام دوستان عزیز که زحمت کشیدند و نظر دادند ممنونم وبه خاطر عدم نمایش عذر خواهی میکنم .


گاها آدم میاد در وبلاگ  یک مطلب مینویسه و با خوندن بعضی نظرها تعجب میکنه . از همه چیز میگند جز مطلب مورد نظر . برای مثال من بیام بگم که یک فردی به رحمت خدا رفته .به جای اینکه  بگند خدا رحتمش کنه ، در نظرها   مینویسن حلوای سومش چقدر شیرین بود و چطور پخته شده بود ؟ انتظار دارند که آدم در آشپزخانه حضور داشته باشه و میزان شیرینی و نوع طبخ رو هم بدونه و در جواب نظرات به سمع و نظر  برسونه.  و اگر جواب نده حتما مشکلی داره .یا بیان میکنند متراژ کفنش چقدر بود ؟ یک سانت هم اضافه یا کم نداشت ؟ قبرش چند طبقه بود و یا از این قبیل . اگر مطلب فوت شدن هست  ، چرا به جزئیاتش میپردازید ؟ اگر میدونستم یا مهم بود که خودم نوشته بودم .


گذشته از  صحبت بالا ، قرار بود ما بریم شمال ولی نشد . چون همسر نتو نست بیاد و من  خودم امشب  یا فردا صبح زود تنها میرم . اگر  علتش رو  بگم  یک عده منتظر هستند  حرف بزنند و خودشون رو در موقعیت قرار بدن و بگن من پشت سر خانوم اولی حرف میزنم . همینقدر میگم که  یک جنجال تازه به پا کرد که قابل چشم پوشی هم نبود که همسر بگه هر کاری دوست داری انجام بده من میرم .  من هم به همسر غر نزدم که  قرار بود بریم و چرا  گفتی عمل نکردی و از این قبیل . فقط گفتم با این اوضاع درک میکنم نمیتونی بیای از قبل هم میخواستم تنها برم و میرم . ناراحت هستم . ولی  خودم به تنهایی ناراحت هستم و این عصبانیت و گله رو به همسر انتقال نمیدم چون نه حوصله اش رو دارم  و نه در حد و شخصیت خودم میدونم که در نقش آدمها ای باشم که بهشون ظلم شده .به علاوه تنها چیزی که در این موثع نمیخوام لجبازی کردن هست و  هیزم در آتش این دعوا ریختن . برای همین سعی میکنم تا جایی که میتونم آبی بر آتش باشم .


چند تا گله از بعضی خوانندگان  وبلاگ دارم که میگم  و امیدوارم حرف من باد هوا نباشه و گوش بدن .


مادرهای عزیز که از سایت نی نی سایت به اینجا تشریف میارید . نمیدونم کدام خانومی بوده که حس کرده میتونه آدرس چند تا وبلاگ رو اونجا بگذاره و از دیگران بخواد بره بخونن . نمیدونم چرا فکر کرده خوندن وبلاگهای ما برای مادران عزیز از نان شب واجبتر هست . عزیزان من شما مادرها ای هستید که یا بچه دارید و یا به تازگی بچه دار شدید و نوع و ساختار زندگی شما با نوشته های من و امثال من همخوانی نداره . خواهش میکنم نه نگران این باشید که شوهرتون دنبال زن دیگری رفته . نه خودتون رو در مقام مقایسه با زنان اول و دوم قرار بدید   ، نه روی به نصیحت بیارید ، نه به شوهرهایتان شک کنید ، نه آدرس اینجا رو به شوهرهایتان بدید که بیایند بخونند و ببینند که مردها اینطور هستند و باعث اختلاف بشید . لطف کنید اینجا رو نخونید و خودتون و  ذهنتون و زندگیتون رو درگیر  نوع زندگی من و امثال من نکنید . با این کار هم در حق خودتون لطف بزرگی انجام دادید هم در حق من .منظورم به همه نیست . خواهش میکنم به خودتون نگیرید . منظور با عده ای هست که متاسفانه باخوندن وبلاگ من در حال اذیت شدن هستند و من نمیخوام اینطور بشه . یک مادر جوان باید بیشتر از همه به زندگی و شوهر و بچه اش برسه نه اینکه با خواندن مطالب من نگران و ناراحت و یا عصبانی بشه .


جناب آقای محمد که تشریف میارید و مینویسید که خانوم شما با نوشته های من تحت تاثیر قرار میگیره . پر واضح هست که شما با خودتون یک مشکلی دارید و نمیدونم خوندن وبلاگ من باعث چه حرفی بین شما و خانوم محترم شده که  برای من اینطور نوشتید .من گفته بودم اگر اراده کنم و اگر بخوام میتونم کاری کنم که همسر خانوم اولی رو ول کنه و بیاد با من زندگی کنه . همین الان هم  همین رو میگم و صد سال دیگر هم همین رو میگم . من توانایی انجام این کار رو دارم ولی هیچوقت بی وجدان نشدم که این کار رو انجام بدم . شما که تشریف میارید و میگید حتی اگر عاقلترین زن باشم نمیتونم اینکار رو بکنم ، معلوم هست که درگیر مشکلات شخصی با خانومتون و زندگیتون هستید . وقتی  میگید که اگر همسر چنین کاری بکنه مرد نیست  و خوشحال نباشم از اینکه در کنار چنین مردی زندگی میکنم حتما بنا بر مشکلات خودتون قضاوت میکنید . آقای محترم از روی آی پی شما متوجه شدم خانومتون کدوم یک از خوانندگان وبلاگ من هست و با عرض تاسف باید بگم اگر من میخواستم به توصیه های خانوم شما گوش کنم تا حالا باید یک شمشیر برمیداشتم و میرفتم سر خانوم اولی رو از تن جدا میکردم و بعد با خیال راحت با همسر زندگی میکردم و یا  ذوق میکردم از این که همسر با خانوم اولی دعوا داره و یا در آرزوی این بودم که اون رو طلاق بده بیاد با من زندگی کنه .اگر خانوم شما تحت تاثیر وبلاگ من بود  اینطور من رو راهنمایی نمیکرد  و به جایش سعی میکرد روش من رو  در زندگی پیاده کنه . به جای این صحبتها برید و مشکلات درون خانواده ای خودتون رو حل کنید .  این یک خواهش محسوب  میشه .


یه خانوم یه همسر یه مادر  که در جواب  نظری که برایت نوشتم نظر دیگری میگذاری و میگی خصوصی باشه و نمیخوام جوا ب بدی . اگر میخواستی حرف بزنی عمومی میگفتی . اگر نمیخواستی حرف بزنی جواب نمیدادی . شما میای میگی: (تازه فحش نخوردی جوش آوردی .خیلی دلم می خواست فحش بدم.)  من هم خیلی وقتها خیلی چیزها دلم میخواد . باید انجام بدم ؟ شما چه حقی داری که بیای فحش بدی ؟ خدا رو شکر که مریض نیستی  گفته بودم خدای نکرده  . دوباره میگم اگر خدای نکرده مریض شدی نرو و به همسرت نگو که بره زن بگیره . اگر نامرد بود و یواشکی رفت زن گرفت که  یک چیزی ولی اگر نگرفت خودت با دست خودت کاری نکن بره بگیره .   وقتی میگی : (وقتی همسر جنابعالی به خانوم اول می گه فلان وقت باهم بودیم یا با اطلاع اون پیش تو می آد یا با توسفر می آد.می خوای اون بدبخت بگه به به  . )اگر نمیگفت که داد و فریاد شما خانومها عرش رو میلرزوند که یواشکی میاد پیش تو . اون موقع هم حرف داشتید. الان هم حرف دارید . هر شرایط دیگری هم باشه حرف دارید . پس به نظر شما اطمینان نیست چون همیشه یک حرف بدون فکر کردن دارید  که بزنید . من انتظار ندارم بگه به به  ولی  همین رومیدونم که تا جایی که برایم امکان داشته طوری زندگی کردم که اذیتش نکنم . خدا اون روز رو نیاره که شما و امثال شما به جای من باشید . اطمینان دارم خودت  از اون آدمها خواهی بود که فقط یک جمله میگی میخواست اجازه نده بیاد من رو بگیره و به من چه . من این توانایی رو در میزان بی انصافی در شما میبینم و خدا رو شکر میکنم که اینطور نیستم . اگر هم ناراحت هستی اینجا رو نخون . خود آزاری داری ؟ جواب توهین های دیگرت رو نمیدم چون  اگر بخوام یک به یک جواب بدم وقت دیگران گرفته میشه .


آدمهای فرومایه دیگری که میان اینجا و هر چه لایق خودشون و خانواده شون هست مینویسند و فحش های بد و رکیک میدن ،  همین الان میگم تمام اون فحش ها و توهین ها خودتون هستید و  حتی بدتر از فحش ها ای که دادید هستید . اگر میتونید جلوی دهان کثیفتون رو بگیرید و حرف مفت نزنید که هیچ .  با  همه شماها که فحش میدین هستم . چشمهاتون رو باز کنید و دقیق بخونید .  اگر یک بار دیگه ببینم کلمه ای بی احترامی و فحش نوشته شد  جوابی خواهم داد که تا عمر دارید فراموش نکنید . جوابی که هر بار خواستید دهانتون رو باز کنید به یاد جواب من بیفتید  . جوابی که شامل تمام زمانها و مکانها بشه و حتی اگر فحش دادید بدونید جوابش چی هست و لایق چی هستید . حالا  خود دانید  برید و با عقل اندازه سر سوزن خودتون تصمیم بگیرید که جواب لازم دارید یا دهانتون رو قفل میزنید . دنیای اینترنت رو هم بی در و پیکر در نظر نگیرید . اراده کنم و وقت بگذارم تو دهنی قانونی هم خواهید خورد .


دوستان عزیزم از همه شما معذرت میخوام  که اینها رو نوشتم و لحنم عصبانی و تند بود . گاها نوشته ها ای رو میبینم که مجبور شدم بیام و حرف بزنم . من نمیگم کارم و روش زندگی ام صد در صد درست بوده و هست . خودم رو توجیه نمیکنم و از خودم دفاع نمیکنم و انتقاد رو هم هم قبول میکنم . ولی انتقاد . نه حمله نه توهین نه جبهه گیری یا  از سر بی عقلی حرف زدن .   دوستان عزیزی بودند و هستند که چقدر با حرف هاشون راهنمایی ام کردند و کمکم کردند . باعث شدند خیلی چیزها رو بفهمم و ببینم و درک کنم .  باعث شدند کمتر ناراحت بشم و بیشتر فکر کنم و صبر کنم و زندگی رو بهتر کنم . دوستان عزیز که در انتقاد هاشون باعث شدند  در دیگری به رویم باز بشه و زاویه دید دیگری داشته باشم  و بتونم واقعایت رو طور دیگر هم ببینم و فکر کنم و تصمیم بگیرم . دوستان عزیزی که همیشه به من محبت داشتند و  مهربانی شون رو نثار کردند .  یک به یک نام نمیبرم ولی نمیتونم از سوگند عزیزم نام نبرم . سوگند جون توی ایمیل های اخیر فهمیدم که چقدر یک خانوم میتونه با سعه صدر و با درایت آدم رو راهنمایی کنه . متوجه شدم با اینکه طرز فکرهامون و موقعیت هامون توی زندگی با هم متفاوت هست ولی چقدر راحت میتونیم با هم حرف بزنیم . چقدر راحت تو میتونی از خودت بگی و من چقدر راحت میتونم از خودم بگم . چقدر راحت میتونیم در کنار هم   حرف بزنیم . خیلی راهنمایی ام کردی و به من نوع دیگری از نگاه کردن به این زندگی  رو نشون دادی .اشتباهاتم رو یک  به یک گفتی و به من ثابت کردی میشه  با یک نفر مخالف بود و با درست گویی  علت مخالفت رو گفت  و پنجره ای رو به رویش باز کرد تا  دوباره نگاهی به وضعیتی بندازه که توش هست و ببینه  دیگران هم حق دارند .


ببخشید که تک تک نام نمیبرم .دلیل نمیشه چون اسم های شما رو نبردم  محبت ها و راهنمایی های شما رو فراموش کردم .  اسم سوگند رو برای این گفتم که ایشون از مخالفین صد در صد  بود  و هست .  طوری برخورد کرد که  با اینکه میدونم هنوز هم مخالف هست ،بهش  اطمینان دارم و اگر بخوام تصمیمی بگیرم  حتما باهاش  مشورت میکنم  و میدونم که با وجود مخالفت با نوع زندگی من ، انسان وار راهنمایی ام میکنه .


اینها رو گفتم که بدونید نوشته من دلیل بر گله نیست . اگر یک درصد افرادی هستند که به نوعی روش برخورد با دیگران رو نمیدونند ،  99 درصد هم خوبها ای مثل شما هستند . نوشتم تا بگم من نمینویسم تا همه تاییدم کنند ولی نمینویسم تا بعضی ها بیان و عقده های فرو خفته و تربیت نداشته شان رو بیان کنند . یک بار جایی خوندم که زنان دوم  از زندگی شان مینویسند ولی بعد از مدتی خصوصی میکنند چون خودشون هم میدونند که اشتباه میکنند . جمله دقیق رو یادم نیست چیزی که در خاطرم مونده همین هست و شاید هم اشتباه کنم . ولی چنین چیزی در ذهنم مونده با توجه به برخوردها  چه انتظار بیشتری هست ؟ حق ندارند و جق نداریم که خصوصی بنویسیم ؟  در حال حاضر قصد خصوصی نویسی ندارم و اگر یک کامنت به دستم برسه که حسنا اگر خصوصی کردی به من هم رمز بده و یا حسنا من خواننده خاموش هستم ، کامنت رو  یک جا نگه میدارم و اگر روزی روزگاری و بنا بر احتمالی خصوصی کردم اولین نفری که رمز نخواهد گرفت همون آدم هست .  چون وقتی میگم نمیخوام و تصمیم ندارم میاد و اینطور میگه . اگر زمانی خواستم خصوصی کنم اعلام میکنم  که هر آدمی رمز میخواد بیاد بگه . پس تا اعلام نکردم به این معنی هست که نمیخوام این کار رو بکنم .


از همه شما دوستان عزیزم ممنون هستم . برای تند نوشته های سطر های  اول معذرت میخوام . باور کنید مجبور شدم . خسته شدم  . اگر اینطور نبود هیچ وقت اون سطرها رو نمینوشتم .


دوست عزیزم که برایم با  نام خانوم  نوشته بودی . از خودت نوشته بودی و زندگی ات و من رو راهنمایی کرده بودی . ممنونم ازت . آدرسی که برایم گذاشته بودی وجود نداشت و وبلاگ حذف شده بود . برای تمام حرفهایت تشکر میکنم و خوشحال میشم اگر لطف کنی و آدرسی برایم بگذاری

ورق سی و چهارم و سی و پنجم

برگ سی و چهارم نظر سنجی از آقایون است که کامنتهای مربوط به آن در لینکهای سمت راست همین صفحه است.



برگ سی و پنجم - افطار


دوست داشتم در مورد موضوع قبل یک نتیجه گیری بنویسم ولی  فکر کردم  با بحث و جدل و جبهه گیری مواجه میشم و حوصله اش رو نداشتم . امیدوارم خوندن نظرها برای همه دوستان مفید باشه و با شناخت خوبی ها و بدی ها ، رفتار مناسبی رو در زندگی داشته باشند لطفا در این پست درباره موضوع قبل صحبت نکنید که با عرض معذرت تایید نمیکنم .


از وقتی که از مسافرت برگشتیم همسر بهار رو برداشته و رفته خونه مامانش و من فقط یک بار که برای کاری بیرون بودیم دیدمش . بهار هم روزها میره به مامانش سر میزنه و  همسر بعد از کار میره دنبالش و میرن . خانوم اولی هم با پرستار و کارگرش تو خونه هست  و  بس نکرده و بدتر هم شده و از هیچ کاری کوتاهی نمیکنه و روی نظر خودش هست که یا من یا حسنا . در هشتاد درصد مواقع  میگه فقط من و حسنا رو طلاق بده ولی گاها از خودش هم  حرف میزنه و یا من یا حسنا رومیگه . همسر هم سر حرف هم تو هم جسنا هست


دیروز  افطار مریم جون  دعوتم کرده بود و  به همسر هم گفته بود که اومد .   بهار مرتب زنگ میزد که کجایی چرا نیومدی دنبالم و همسر میگفت کار دارم میام .  بهار یا خانوم اولی خبر نداشتند که ما خونه مریم جون هستیم و برای این تماس میگرفت که حس کرده بود نکنه   به من سر زده .  همسر  چند باری گفت میام و زنگ نزن . بالاخره عصبانی شد و سر بهار داد زد که به تو چه ربطی داره من کجام مثل اینکه یادت رفته من بابات هستم نباید به تو جواب پس  بدم که کجا  هستم منتظر باش تا یک ساعت دیگه میام دنبالت . اگر هم نمیتونی صبر کنی امشب خونه بمون . بهار هم گفت که صبر میکنه


قرار بود من شب پیش مریم جون اینها  بمونم . موقع رفتن همسر گفت حسنا میای تا دم ماشین ؟ رفتم  و نشستم تو ماشین و گفت فقط میخواستم 5 دقیقه بغلت کنم دلم برات تنگ شده  .  گفت جمعه میام خونه و شنبه مرخصی بگیر برای تعطیلات بریم شمال . با خوشحالی قبول کردم خیلی دلم برای مامان بابا و خواهرها تنگ شده . بیشتر از قبل


شب  موندم  و وقت خواب ندا مشغول حرف زدن بود که خوابم برد . دو دفعه  بیدارم کرد گفت حسنا نخواب دارم حرف میزنم . گفتم تو بگو خیالت راحت من میشنوم . ندا دست بردار نبود و میگفت یک شب اینجا هستی  بیدار باش حرف بزنیم   چقدر خوش خواب شدی  . در آخر دید من توانایی بیدار موندن ندارم گفت  بخواب بابا نخواستیم  و من از خدا خواسته و با خیال راحت که بیدارم نمیکنه خوابیدم


سحری هم با مریم جون خوردیم . دستشون درد نکنه به من که خیلی خوش گذشت.


دیروز که از خونه میرفتم نا خود آگاه به فکر اسباب کشی افتاده بودم . گاها این فکرها به سرم میزنه و دیروز بدتر شده بود . وقتی میخواستم از در بیرون  برم  برگشتم و یک نگاه به خونه کردم  . یاد اسباب کشی های قبل افتادم . وقتهایی که خونه خالی میشد . هر بار  وقتی خواستم از خونه برم  برگشتم و خونه خالی رو نگاه کردم و اشک ریختم . خونه ای که با پسرک توش بودیم. وقتی به خونه خالی نگاه کردم درد کشیدم و تحمل نداشتم  برای آخرین بار گوشه گوشه اش رو با دقت  نگاه کنم  به سختی در رو باز کردم رفتم . خونه ای که بعداز اون  بودم و چقدر توی اون ساختمون سختی کشیدم . باز هم وقتی داشتم میرفتم نگاه کردن به اون خونه خالی  سخت بود . خونه خودم که فکر نمیکردم به زودی ازش برم و دوسش داشتم . وقتی داشتم میومدم این خونه ، باز هم آخرین نگاه رو به خونه خالی کردم دلم گرفت و اشک ریختم .


نمیدونم چرا  دیروز اون حس بهم دست داده بود و طوری نگاه کردم که گویا دارم خونه رو خالی تصور میکنم . اوه این روزها فکر وخیال زیاد دارم زیاد مهم نیست



همسر گفته بعد از اینکه از شمال برگشتیم اگر خانوم اولی  قهر و دعوا رو تموم نکنه ،  میاد خونه من و هست  . به خود خانوم اولی هم گفته که نمیتونم به خاطر قهر تو خونه این و اون باشم  . خدا به خیر بگذرونه اگر اینطور بشه که باید منتظر یک واکنش تند ازخانوم  اولی باشیم . نمیفهمم چرا نمیگه بیا خونه و توی خونه قهر باشه و دعواهاش رو بکنه ؟ شاید هم میدونه با این روش میتونه همسر رو خسته کنه و به میل دلش برسه. امیدوارم خانوم اولی بس کنه



پس یکی از حرفهای خانم اولی این بود که خونه اش را خالی کنی. کاری که یکسال بعد ( مهر 92 ) بعد از کلی کشمکش و بحث و جدل بالاخره مجبور شدی انجام بدی. بقیه شرطهای جلسه چی بود؟