حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

تبریک سال 1393


چیزی به شروع سال نو نمونده ومن اومدم که آخرین پست امسال رو بنویسم قلب.

سال نو رو به همه شما عزیزان خواننده وبلاگ و دوستان عزیزم تبریک میگم قلب.

برای تک تک شما عزیزان  آرزوی داشتن سالی همراه با شادکامی ، سلامتی ، خیر و برکت ، خوشبختی ، موفقیت و سعادت و همه خوبیهای خداوند رو دارم قلب.  امیدوارم که تک تک شما در جای جای ایران و عزیزان خارج از کشور لحظه تحویل سال ، دلهاتون شاد باشه و احوالتون بهترین احوال .  شادیهاتون مستدام و غمهاتون کمرنگ  و کوچک و محو باشند .قلب

 تمام درگذشتگان که در کنار ما نیستند و یاد و محبتشون در قلب ما هست  ، قرین نور و رحمت  الهی باشند و  و روحشون شاد باشه . قلب

 امیدوارم همه ما چیزهاییرو  که در امسال جا میگذاریم ضعف ها ، خطاها ، اشتباهات ، کوتاهیها ، تعصبات بیجا  ، کینه ورزی ها و  همه زشتی ها باشه و سبکبار و بدون  اینها به استقبال بهار و شروع سال نو بریم . قلب

در یک کلام از صمیم قلبم   خالصانه ترین دعاها و آرزوی بهترینهای خداوند   رو  در این سال نو  تقدیم همه شما عزیزان میکنم قلب

امسال ما  به پیشواز سال نو رفتیم نیشخند .پریشب دقیقا  ساعت  بیست و بیست هفت دقیقه و هفت ثانیه سال رو نو کردیم  قلب .سفره هفت سینم رو چیده بودم  .تا برسیم خونه و سریع آماده بشیم ،همه  کار میشه گفت بدو بدو شد . ولی  این تحویل سال زودتر از وقت رو انقدر دوست داشتم  که حس میکنم شادی و آرامش خاصی به سمتم اومد .قلب برای چهار شنبه سوری هم  فقط بالن آرزوها رو هوا کردیم . قلب 

 البته  سهم خودم و هفت سینم و دعاهام   ، امشب و موقع لحظه تحویل سال  برای همه عزیزانم و برای همه شما دوستان عزیز به جای خود هست قلب.

همسر هم رفت مسافرت  . امیدوارم که  همسر بهار و برادر شوهر  ، سلامت باشند و سفر بهشون حسابی  خوش بگذره و سال نو رو با خوبی  و شادی شروع کنندقلب . امیدوارم خانوم اولی هم سال نو خوبی داشته باشه . نمیدونم چی بگم . فقط میتونم دعا کنم که  امشب  ساعت سال تحویل که هر کدوم از ما یک جا هستیم ، در آرامش باشیم و  و دعای حول حالنا الی احس الحال برامون به حقیقت بپیونده قلب.بیشتر از دعا کردن ازم بر نمیاد و امیدوارم که خداوند مثل همیشه نشانه های مهرش رو نشونمون بده . 

157 - قبل از سال نو 2


مساله ای که دوست داشتم بگم این بود که باز هم مربوط به جریانهای قبل و بعد از نوشتن پست قبل میشه . حقیقتش  اون  اس ام اس بازی دو طرفه که به گفته خیلی ها در واقع یک جنگ اعصاب دو طرفه هم برای من و هم برای خانوم اولی بودنگران. بعد از همه حرفها به این نتیجه رسیدم من تو این شرایطی که دارم باید تصمیم گیریهام رو کمتر کنم و ارامش رو بیشتر . چون واقعا تو شرایطی بودم( شاید بشه گفت هستم )  که اون افسردگی اصلا اجازه درست فکر کردن و درست تصمیم گرفتن رو به من نمیدادافسوس . این رو تجربه ثابت کرد و کارهایی که کردم . من جمله همون جواب دادن اس ام اس ها و نیاز به این که من باید حتما برای خانوم اولی توضیح بدم   و مرتب  بگم اشتباه میکنه  و مرتب  شرایط رو توضیح بدم  و یا مرتب چیزهایی  رو یاد آوری کنم که یادش نره خودش هم این وسط بوده و  کسی براش تصمیم گیری نکرده خنثی.

من نمیتونم ادعا کنم که یک روزه از این روبه اون رو شدم و افسردگی ام خوب شد . نه .من هنوز هم اون مشکل رو دارم ولی سعی خودم رو کردم که دامنه اش رو محدود تر کنم و آرامشم رو بیشتر و فکرها و کارهای مثبت رو بیشتر . در این بین تصمیم الکی هم نگیرم . در هیچ موردی تصمیم نگیرم نه این که  فقط این مسائل . یا اگر تصمیمی هم میگیرم به تنهایی نباشه و اجراش هم به تنهایی نباشه ابرو. در هر حال تو اون اس ام اس ها برای خانوم اولی نوشته بودم که اگر  فکر میکنه مشکل این زندگی فقط من هستم و اگر ادعا داره که با رفتن من همه چیز حل میشه و زندگیشون خوب و خوش میشه و هیچ مشکلی نیست ، من میرم . البته خلاصه اش این بود . حتی در مورد مسائل مالی هم براش  یک بار نوشته بودم که من اون خونه روبه شما هدیه دادم . این حرف من خیلی خانوم اولی رو حساس و عصبی کرده بود . چند بار برای من در این مورد با عصبانیت جوابهای تند نوشت و من هم جواب ندادمخنثی . یک بار نوشت مگه تو  از خونه بابات آورده بودی؟ درست یا غلط ، سکوت نکردم و براش نوشتم نه  از خونه بابام نیاورده بودم. همسر اون خونه رو از مال شخصی خودش به من داد  . شما هم در جریان بودید .ولی فراموش نکنید که من وقتی ازدواج کردم  به خاطر محبت پدر و مادرم هم خونه داشتم و هم ماشین و احتیاجی هم نداشتم . چیزی  که خیلی ها موقع ازدواج نداشند و مسلما چنین چیزی رو از خونه پدرشون نیاوردند . البته این اصلا مهم نیست و هیچکی وظیفه نداره از خونه پدرش خونه و جهیزیه و ماشین و همه چیز رو با هم بیاره فقط خواستم توضیح بدم که اگر بحث آوردن از خونه پدری باشه میشه در مقام مقایسه هم بر اومد .

خوب طبیعی بود این حرف من خیلی بیشتر ناراحتش کرد و تند تر حرف زد خنثی. یک جا  نوشت منظورت منم که از خونه بابام نیاوردم ؟  نوشتم  فقط منظورم این بود که وقتی میگم اون خونه رو هدیه دادم یعنی مال شخصی  من بود و دلم خواست این کار رو بکنم .  برخلاف فکر شما اصلا هم ناراحت  نیستم.  اگر هم میگم برای این هست که شما میگید من مخصوصا دادم که مظلوم نمایی کنم و خواستم توضیح بدم که مظلوم نمایی به روشهای دیگه هم میشه . بعد هم که شما حرف  از خونه بابات آوردی رو زدید ، خواستم توضیح بدم که  حرفتون اشتباهه و بهتره که اصلا این قضیه رو نگید چون اگر اینطوری هم نگاه کنیم باز هم حق به جانب من میشه  و قرار باشه مقایسه کنیم باز هم حرفتون به خودتون برمیگرده  نه من . در هر حال اون حرفها گذشت اوه.

این بار هم بعد از این که نوشتم میرم ، دیگه نگفتم خونه رو هدیه دادم . فقط نوشتم در مورد خونه که دیدین چکار کردم  . ماشین رو هم به خود همسر برمیگردونم ( چون یکی از حرفهایی که خانوم اولی خیلی روش تاکید داشت  قضیه ماشین بود و این که من به تلافی از همسر گرفتم. در حالی که اگر هم تلافی باشه قیمت خونه که  بیشتر از قیمت ماشین بودابرو ) . گفتم  حق طلاق هم که با بخشیدن مهریه هست هیچ چیز دیگه ای هم نمیخوام .راحت طلاق میگیرم .  اگر مشکل من هستم که مشکل شما هم حل میشیه بشینید با خوبی و خوشی زندگیتون رو بکنید .انگار نه انگار که حسنا ای هم بوده. زندگی شما هم  هیچ مشکلی نداشته و نداره و فقط هم مشکل حسنا  بوده که خودتون خواستید بیاد . من هم میرم دنبال زندگی خودمخنثی . ولی این وسط یک شرط دارم . از زمانی که طلاق گرفتم تا سه ماه بهتون فرصت میدم  . تو اون مدت نه سراغی از همسر میگیرم و نه به هیچ عنوان جوابش رو میدم و نه  میذارم سراغی از من بگیره . ولی بعد سه ماه اولین باری که همسر سراغی از من بگیره و یا بخواد با من حتی حرف بزنه و یا آشتی کنه ، این من هستم که تصمیم میگیرم قبول کنم یا نکنم  و فقط نظر خودم مهم هست و نه نظر هیچ آدم دیگه ای . شما اگر خیلی اعتماد به نفس دارید که من براش  مهم نیستم  و این وسط فقط مشکل هستم و نباشم همه چیز خوب میشه و خوشبختتی میاد سراغتون  ، زندگیتون رو بکنید . من هم خوشحال میشم.چشم

خانوم اولی یک روز جوابم رو نداد . اون هم وقتی هر دقیقه یک جوابی داشت برای تک تک حرفهای من بنویسه  . بعد برای من نوشت خیلی زرنگی  اگر راست میگی دو سال محلش نذار و جوابش رو نده . حالا نمیدونم این عدد دوسال از کجا اومده بود ابرو. نوشتم ببخشید   این من هستم که شرط میذارم نه شما . همون که گفتم فکرهاتون رو بکنید و به من خبر بدین .   دیگه جوابی و یا اس ام اسی از خانوم اولی نیومدهیپنوتیزم .

البته من به  خواهرم و مامانم هم گفتم که چنین حرفی زدم و خواهرم هم نظرش این بود که  من باز یواشکی از همسر با خانوم اولی شرط و قرار میذارم و... خلاصه  خیلی حرفها زد .بیشتر حرفش هم این بود تو واقعا میخوای طلاق بگیری برو طلاق بگیر یواشکی قول و قرار گذاشتن با خانوم اولی چیهخنثی .   اون یکی خواهرم هم که اهل شوخی هست و میگفت الان اس ام اس میزنه برو . گفتم چه بهتر  . مگه چی میشه ؟ من خودم خواستم .میرم  . اتفاقا بهتر هم میشه اینطوری میفهمم واقعا من رو دوست داشت یا نداشت . اگر سراغم نیومد که بهم ثابت میشه کار درستی کردم اگر هم اومد که خوب اوضاع فرق میکنه . کسی که بخواد به همین راحتی بره بهتره همین الان خودش رو نشون بده ابرو. در هرحال این حرفها بینمون بود .

بعد از نوشتن پست قبل دوست عزیزی که اسمش رو گفته ننویسم و فقط مینویسم خانوم ت ماچبغل برام کامنت گذاشت .این توضیح رو هم بدم که ایشون خانومی هستند که شرایط زندگیشون کاملا نرمال هست و اصلا ربطی به زن دوم  نداره و ایران هم  زندگی نمیکنند .  ازش اجازه گرفتم قسمتهایی از  کامنتهاش و ایمیلهاش رو بذارم اینجا . جا داره باز هم ازش تشکر کنم به خاطر دونه دونه حرفهاش که واقعا برام راهنمایی بود و تلنگرقلب .  یک قسمت از کامنتی که برام گذاشت بود این بود :رنگ فونت رو تغییر میدم که معلوم بشه .

  برگردیم سر برخوردهای کلی تو با مشکلات زندگی (شامل همسر، خانم اولی، خانواده ت ). علیرغم تمام سختیهایی که داری تحمل می کنی، فکر نمی کنی  آدم وابسته ای هستی؟ روابط عاطفی و انسانی البته که جای خودشون محترمن. اما آیا برخورد تو با زندگی برخوردیه که از یک آدم بالغ و مستقل و باهوش و کارآمد انتظار میره؟ واضحا خانم اولی در نظر تو کسیه که تو باید بهش حساب پس بدی (حتی اگه اینو انکار کنی رفتارت داره نشون میده که میخوای اون رو ساکت/راضی کنی) --> رابطه ی بالغ شماتتگر و کودک توبیخ شده همسر که این وسط نقش کیسه بوکس رو داره  و هرموقع مشکلی پیش میاد تهدید به طلاق می شه (باهات قهر می کنم ها) --> رابطه کودک/کودک اما اینکه چطور همسر این نقش رو قبول کرده خودش بحث دیگه ایه. حسنا مدام باهاش جر و بحث میکنه، با خانم اولش مخفیانه صحبت میکنه و حتی خونه ای که اون بهش داده رو بدون خبر دادن بهش به همسر اول  واگذار میکنه. هفته ای یکبار یا هر دو هفته یک بار هم میره شمال پیش پدر و مادرش و به نظر میرسه که همسر رو اصلا به حساب نمیاره.

 من برای خانوم ت نوشتم که علاوه بر اینها برای خانوم اولی هم اس ام اس فرستادم و چنین پیشنهادی کردم برای طلاق گرفتن خنثی . ایشون  از من خواست که ایمیل بنویسم و من هم نوشتم و  خانوم ت عزیزم هم زحمت کشید و برام خیلی چیزها رو نوشت .  باز هم قسمتهایی از  ایمیلش در این رابطه این بود :

متاسفانه بدون اطلاع همسرت که شریک زندگیته - با این خانم وارد مذاکره میشی و خونه ای رو که همسرت برای تو خریده بودی رو بدون اطلاع همسرت به نام اون خانم می کنی. به این امید که شاید اون متوجه بشه که شما به خاطر پول این زندگی رو شروع نکردی .این کار یعنی شما به تحریکهای اون جواب مثبت دادی و همسر خودت رو وارد تصمیم گیری مهم زندگیت نکردی متاسفانه .به زبان دیگه شما اعلام کردی که همسرت صلاحیت دونستن حقیقت - در زمانی که باید - رو نداشته و به اون خانم چراغ سبز نشون دادی که میتونه یه بازی پنهانی با شما رو شروع کنه و پیش ببره و به نتیجه برسونه

با تمام احترامی که برای پدر خیرخواه و دلسوز شما قایلم، شما یک بار دیگه عنان کارزندگیتون رو به دست دو نفر غیر از خودت و همسرت سپردی (یه دوست و یه دشمن) متاسفانه همسرت رو هم در مقابل عمل انجام شده قرار دادی و فرصت اعتراض رو ازش گرفتی به نظرمن این کارت بیش از هرچیز دیگه ای خطرناک بود و می تونست همسرت رو کاملا دلسرد کنه چون شما ثابت کردی که میتونی اون رو دور بزنی و اصلا به حساب نیاری. و این مغایر با اصول اساسی  زندگی مشترکه

حالا ببین تو در اصل چی میخواستی و در عمل چه نتیجه ای گرفتی ) و شما همین جا باید بفهمی کهراههایی که انتخاب می کنی اشتباهن چون جواب برعکس میدن(  تو میخواستی به همه ثابت کنی پول برات معیار نبوده. اما خانم اولی حالا یه انگ دیگه بهت میزنه ومیگه مظلوم نمایی می کنی. فردا هم یکی دیگه پس فردا هم به همین منوال

تو فراموش کردی که خانم اولی داره با تو "دشمنی" می کنه و این حرفهاش تمومی نخواهد داشت. چرا؟چون قلب هیچ زنی - حتی اگه فرشته باشه - قبول نمی کنه که همسرش یه زوج دیگه داشته باشه. هرکی بگه قبول می کنه، دروغ گفته. چون این خلاف غرایز یک زنه

 پس حسنا جان قبول کن تو هرچقدر هم به این خانم یا دخترش حسن نیت نشون بدی، فایده ای نداره. اونهاهیچ وقت قدردان گذشت تو نخواهند بود و هیچ وقت نمیتونی روشون حساب کنی .حالا بعد این قضایا باید بهت ثابت میشد که کارهای این خانم تمومی نداره . و وارد مذاکره شدن باهاش بی نتیجه س. اون حتی اگه ته قلبش هم بدونه شما نیت بدی نداری، هیچ وقت اینو به روت نمیاره. اون میخواد زندگی شما به هم بخوره حسنا جان. پس چشمات رو بازکن و ببین با کی داری وارد مذاکره میشی .پیامی که شما با این کارهات به خانم اولی داری میرسونی اینه:

 حرفهای "تو" بیشتر از نظر همسرم برام مهمه.

 ارزش خواسته ی "تو" بیشتر از اهمیت زندگی مشترک ماست.

 زندگی شماها مهمتر از زندگی منه.

 شما "میتونی" اونقدر با توهین و تحقیر و .. من رو تحت فشار بذاری که من وادار به کارهای سخت بشم.

شما در عمل "میتونی" من رو وادار کنی وارد بازیهای خطرناک بشم و سر زندگیم با شما شرط بذارم

...خب حالا یه بار خونه رو دادی رفت و دیدی که اون خانم ساکت نشد. تشکر که هیچ، بساط توهینش هم همچنان به پاست!

 حالا میخوای همسرت رو هم بدی بره؟! خودت چی حسنا؟!! خودت چی این وسط؟!!!!حالا فکر میکنی بعد 3 ماه چی میشه؟ فرض می کنم همسرت برگرده پیش تو و تو هم شرط بذاری و .....فکر میکنی این خانم ساکت میشه؟! یا میگه آره شما درست می گفتی؟!! نه! تو فقط یه ضربه ی خیلی محکم به پایه های زندگیت و اعتماد بین خودت و همسرت زدی .هیچ کس هم دلیل کار شما رو درست نخواهد فهمید و ازت تشکر نخواهد کرد! اگه هم کسی بفهمه این کار اونقدر خامه که کسی بهت حق نخواهد داد. دلیل اولش اینه که تو از همسرت پنهان کردی. دلیل بعدی اینه که مردم برای کسی که برای خودش ارزش قایل نیست احترام قایل نمیشن.

این شرایطی که بر تو میگذره منصفانه نیست و تو خودت هم داری به خودت ظلم می کنی.اما حسنا، این بار این بازی خیلی خطرناک تره و این کار تو خیلی "زشت تر" از اونیه که همسرت بعدا بتونه ببخشدت. یعنی اگه تا حالا دوستت داشته، همین کارهات تو رو از چشمش میندازه و بهش احساس ناامنی میده. چون تو اجازه میدی سایه ی بدخواهانه ی یه نفر سوم تو زندگیتون باشه همه ش.

همه ی اینها یعنی تو برای خودت، همسرت و زندگیتون احترام قایل نیستی.این بازی ها با اون خانم رو تمومش کن تا دیر نشده.خودت سکان زندگیت رو در دستت بگیرو

 به خودت حق بده خوشحال و خوشبخت باشی!

 به همسرت هم اجازه بده خودش انتخاب کنه .به عقل و شعورش توهین نکن اینقدر! تو لازم نیست به اون کمک کنی که دوباره فکر کنه و برگرده پیش خانم اولش! اونا دو تا آدم بالغ و عاقلن و مشکلاتشون رو خودشون باید حل کنن! چرا متوجه نیستی؟ اون خانم نسبتی جز دشمن با تو نداره! اون دوست تو نیست و نمیشه هرگز.

اون خانم باید شما رو به رسمیت بشناسه و بفهمه که شما حق زندگی داری. اما این کارهای زیرزیرکی تو، این فرصت رو به اون نمیده که اینا رو بفهمه. تو داری پیامهای متناقض به اون خانم می رسونی (بدون اینکه بخوای )

زندگیت هم همین جوری اداره می کنی: به توهین و تحریک اون خانم جواب میدی. دهن به دهنش میشی و زندگیت از حضور اون زن (که مقدماتش رو خودت فراهم می کنی)تاثیر می گیره.

گرچه قصدت اینه که اون بفهمه اشتباه کرده. اما خودت رو گول میزنی - یا زیادی خوش بینی و نمیتونی واقعیت رو ببینی.میخوای واقعا به خودت کمک کنی حسنا؟

اگه اون خانم دوباره اس ام اس زد جوابی نده. یا بگو صلاح این دونستی که اول با همسرت مشورت کنی. یا بگو شما مشکلت رو خودت با شوهرت حل کن من رو وسط نیار. اگه گفت مشکل شمایی، بگو: " خیلی متاسفم که اینطوره ولی شما باید قبلا این فکرا رو میکردی و الان دیگه از دست من کاری برنمیاد متاسفانه. من تا اینجا هم بیشتر از چیزی که لازم بوده با شما راه اومدم و گذشت کردم، ولی این بازی همین جا تموم میشه و اگه شما یکبار دیگه برای من مزاحمت ایجاد کنی مجبور میشم ازتون شکایت کنم".

اگه به محل کارت زنگ زد، واکنش درست و محکم نشون بده که اون بفهمه تو جدی هستی. شکایت کن. اون حق ایجاد مزاحمت برای تو رو نداره.خط تلفنت رو عوض کن و از ادامه ی این بازیها هم برای همیشه صرف نظر کن. اگه شکی به نظر همسرت راجع به زندگیتون داری، با خودش صحبت کن ( نه با این و اون) .ببین حرف دلش چیه.. چی میخواد.. یه وقت مناسب پیدا کن که هر دوتون آروم باشین. ازش بخواه راحت و روراست باشه باهات. بپرس برنامه هاش چیه و تو چطور میتونی همراهش باشی.

اون رو تو بوته آزمایش نذار حسنا جان. زیر سوالش نبر. این توهین به اونه. مطمئنم خودت میتونی حس کنی همسرت داره راست میگه یا داره برای خوشامد تو میگه. به حرفهاش گوش بده . روشون فکر کن. اگه سوال داشتی، باز از خودش بپرس.

بذار اون بفهمه که نظرش برات مهمه

یادت باشه که آخر آخرش این خانم میخواد تو کلا حذف بشی. اصلا هم براش احساس تو و همسرت وزندگی شما دوتا هیچگونه ارزش و اهمیتی نداره.حالا سر فرصت با خودت بشین فکر کن ببین همسرت رو دوست داری؟ اون تو رو دوست داره ؟ اگه هر دو جواب مثبته، دشمنانت رو از زندگیت حذف کن و به فکر خودت باش وقتی که همه به فکر خودشونن.باشه؟

عزیزم هیچ وقت برای جبران اشتباه دیر نیست. اگه صلاح میدونی قضیه رو همینجا به همسرت بگو وازش معذرت خواهی کن و بگو متوجه اشتباهت شدی و شرمنده ای و دیگه تکرار نمی کنی. نذار خبر از بقیه بهش برسه.

 البته  خانوم ت عزیزم در مورد مسائل دیگه هم با من صحبت کرد من جمله علت اجازه دادن خانوم اولی و این که اون اوائل چی گذشته و اصلا چطور شده  این کار رو کرده و  سوالهای دیگه که من اونها رو براشون توضیح دادم  . ایشون علاوه بر همه اینها عقیده داشتند که هیچ زنی نمیتونه این موضوع رو قبول کنه حتی اگر خودش اجازه داده باشه . من هم دقیقا تایید کردم که درک میکنم . ولی خوب من هم در این جریان و تصمیم اشتباه دیگران مقصر نیشتم خنثی . بعد از همه این حرفها براش نوشتم که حتما خودم به همسر میگم  و واقعا متوجه شدم که این کار من یعنی هیچ حساب کردن همسر و من این حق رو نداشتم  که سر خود چنین پیشنهادی رو بکنم و اصلا نباید چنین حرفی میزدم و چنین تصمیمی میگرفتم و حتما به همسر خواهم گفت آخ. به علاوه نوشتم که برای خانوم اولی هم نامه ای  مینویسم اون هم نه یواشکی به خود همسر هم میگم و نشون میدم تا بخونه  و همه حرفهام رو مینویسم و توضیح میدم که این جنگ اعصاب فایده نداره و این همه حرفهای من و حرفهای آخر من هست . باز هم خانوم ت عزیز برام نوشت که :

حسنا جان عزیزم تو هنوز هم دوست دارى همه رو قانع کنى و براشون توضیح بدى. هنوز دوست دارى به خانم اولى که اینقدر به شما توهین کرده نامه بنویسى.. فکر نمیکنى با این کارها قدر و ارزش خودت رو پیش اونا پایین میارى؟ !چرا باید همه چى رو شما توضیح بدى؟! چرا همیشه فکر میکنى شما بدهکارى؟!!

عزیزم، شما هم به اندازه ى خودت زجر کشیدى تو این مدت .. یلدت باشه توضیح اضافى براى طرف مقابلت 'حق' ایجاد میکنه....به نظر من برخورد شما با خانم اولى همیشه از موضع ضعف بوده و همیت باعث شده اون پیشروى کنه و به اصطلاح جرى تر بشه. شما باید یه جا علامت ایست رو 'قاطعانه' نشون بدى. چون اینطور که مشخصه طرفت اهل مذاکره و صحبت و .. نیست. 

تمام زیربناى این مسایل برمیگرده به علتى که اون خانم به همسرش اصرار کرده ازدواج مجدد کنه. من بازهم معتقدم اگه همسر شما از زندگى اولش کاملا راضى بود حاضر به ازدواج نمیشد (حتى اگه یه نفر زورش میکرد). به قول شما شاید اون خانم -بعد از مشکلاتى که بینشون بوده - خواسته ثابت کنه که خیلى خیرخواه و باگذشته! اما یادش رفته که داره پاى زندگى یه نفر دیگه (شما) رو هم وسط میکشه و حق نداره یه بازى رو با احساسات و عمر و سرنوشت مردم شروع کنه و هروقت دلش خواست سوت پایان بازى رو بزنه و انتظار داشته باشه همه چى دست نخورده سرجاى اولش برگرده.

به قول شما جریانات خیلى پیچیده هست و درک میکنم که بعضى وقتها میتونه چقدر آزار دهنده باشه ....حسنا جان اکه از من میشنوى ارتباطت رو با خانم اولى قطع کن و براى خودت جنگ اعصاب درست نکن. این خانم نه ادب درست حسابى داره نه تسلط روى اعصابش. مسلما شرایط زندگى اونهم سخته اما شما مسوؤلش 'نیستى ' و در حال حاضر 'هیچ کمکى' از دست شما برنمیاد.

هر کمک/توضیح/تلاش/گذشت از جانب شما براى اون همه ش یه چیزه: 'نمک به زخمش'....پس براى خاطر آرامش خودت و حتى اون خانم، (و البته همسرت ) کلا دور ارتباطت با ایشون یا صلح و سازش و .. خط بکش و پاى خبرچین ها رو هم ببر. مطمئن باش بعد یه مدت آرامش بیشترى خواهى داشت

این شد که من تصمیم گرفتم خودم قبل از این که از دیگران بشنوه این موضوع روبه همسر  بگم . این کار رو هم کردم به همسر گفتم که چه اس ام اسی فرستادمخنثی و چه پیشنهادی دادم به خانوم اولی برای طلاق گرفتنم. دور از ذهن نبود که همسر عصبانی بشه . میدونستم از شنیدن این حرف خوشحال نمیشه و حتما واکنش نشون میده ولی نمیدونستم تا این حد آخ. یعنی انقدر عصبانی شد که حد نداشت. همسر تا میتونست داد زد تا میتونست دعوا کرد تا میتونست من رو متهم کردنگران. دقیقا همون واکنشی رو نشون داد که خانوم ت میگفت . یعنی من مونده بودم چرا خودم اصلا نتونسته بودم رو این قضیه فکر کنم و جوانبش رو بسنجم . چرا قدرت تصمیم گیری و تجزیه تحلیل مسائل من انقدر کم شده افسوس

همسر من رو متهم میکرد  به این که  زندگیمون اصلا برام مهم نیست اصلا اون رو دوست ندارم .کارهای مخفیانه میکنم. اصلا زندگیمون رو زندگی نمیدونم . همیشه گفتم طلاق طلاق . دوباره بحث خونه رو پیش کشید که بهش نگفتم و اون کار  رو کردم . تنهایی تصمیم میگیرم  . هیچی رو نمیبینم  . اگر واقعا دوستش ندارم لازم نیست که این کارها رو بکنم و بهتره بهش بگم و دوست داشتن و تلاش همسر رو برای درست کردن اوضاع زندگیمون نمیبینم و....... همینطور با داد و فریاد  حرف میزد و دعوا میکرد آخ. من جوابش رو ندادم خودم از اول گفته بودم که اشتباه کردم خودم از اول براش توضیح داده بودم که چرا این کار رو کردم. خودم بهش گفته بودم که بهش حق میدم اگر ناراحت میشه   و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم افسوس.

اوضاع احوال روحی من اصلا اجازه اینهمه دعوا و حرف و بحث و ناراحتی رو نمیداد . میدونم مشکل از اعصاب من بود و نه دعوا  .  شاید خیلی ها بدتر از این هم دعوا کنن و باز هم حالشون بد نشه . من هم واقعا تازگی اینطور دچار ضعف اعصاب شدم و حس میکنم طاقتم روز به روز کمتر هم میشه  وگرنه قبلا روزهای خیلی بدتر از این رو تحمل کردم و بدنم اینطوری  واکنش نشون نداده بود  و انقدر اذیت نشده بودمناراحت . در هر حال با کمر دردی که دقیقا معلوم شده کی به سراغم میاد شروع شد . سر درد حالت تهوع و سرگیجه و ضعف هم بهش اضافه شد و واقعا حالم بد بود . هر چقدر گفتم حالم خوب نیست بس نمیکرد . گفت تو هیچیت نیست  تازگی یاد گرفتی تا آدم میخواد دو کلمه حرف بزنه بگی ای کمرم آی سرم آی دلم و همه اینها رو هم با داد و بیداد میگفتاوه .  خوبه خودش میدید که حالم خوب نیست .  اگر هم فکر میکرد که الکی میگم و هیچیم نیست انقدر حالم بد شد که  خودش به این نتیجه رسید  دارم از حال میرمنگران . به حدی بد بودم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم  یا حرفی بزنم . تپش قلب هم اومده بود رو مشکلات قبلی  و   کارم به بیمارستان کشید . همسر هم دید واقعا دارم میمیرم حرف نزد  و تازه نگران حال من شده بود  . 

افت فشار پیدا کرده بودم و بقیه موارد هم که بماند . باز هم دست خانوم دکتر اورژانس درد نکنهافسوس . همسر هم که به خاطر دعوا اعصاب راحتی نداشت انقدر تو کار دکتر دخالت کرد که دکتر گفت من خودم میدونم چیکار کنم چی خوبه چی بده  چه دارویی باید استفاده کرد .   اگه شما  خودتون  دکتر بودین چرا مریضو آوردین اینجا ؟ تو خونه نگه میداشتین  خوبش میکردین .  بعد هم بهش گفت که بیرون باشه .بازندهاعتراف میکنم که دلم خنک شد .

 من که همیشه تا مجبور نباشم از دارو و درمان  و تزریق و سرم و..... همه اینها فراری هستم   ، مشکل  دیگه ای هم به مشکلاتم اضافه شده بود و  حس میکردم  از ترس، بیشتر دارم از حال میرم نگران.بهتر که شدم گفت همسر میتونه بیاد . اومد دیگه حرف نزد فقط نشست  و مهربون شده بود و ابراز نگرانی میکرد به خاطر حال من و تازه شده بود همون شیرین زبون قبلیخنثی .  سرمم که تموم شد و حالم  بهتر شد مرخص شدم  . تو راه دوباره بهش گفتم که میدونم اشتباه کردم . باز هم خیلی با هم حرف زدیم . شاید از معدود بارهایی بود که  مطابق معمول تو پیله خودم نموندم و بهش تمام حسم رو گفتم . تمام نگرانیهام رو این که هم نگران زندگی خودمون هستم هم آینده و  هم نگران زندگی خودش و خانوم اولی و بهار و ... همه چیز افسوس. یعنی این من بودم که لاینقطع حرف میزدم و میگفتم که شاید تقصیر هیچ کدوم از ما نباشه و حتی تو و تقصیر از این نوع زندگی و این شرایط هست و بس که هر کدوم از ما سه تا به خاطر انتخابهامون تو بوجود آوردنش نقش داشتیم . خونه هم رفتیم حرفهای من تموم نشده بود و همینطور داشتم میگفتم . همسر هم ساکت بود بیشتر  و خیلی کمتر حرف زد ولی دیگه با عصبانیت و جبهه گیری صحبت نکرد .ابرو

همون بیمارستان که بودیم  همسر زنگ زده بود به برادر شوهر خبر داده بود که من خوب نیستم و بیمارستان هستیمخنثی . ظاهرا برادر شوهر گفته بود که بیاد و همسر گفته بود نه . اون هم به مامانش گفته بود که حسنا خوب نیست و مادر شوهر هم که اصلا نمیدونست چی شده و چی نشده. لازم دید به من زنگ بزنه چشم. البته نه اون شب . بعدا زنگ زد . گفت  که شنیدم حالت خوب نبوده و چی شده بوده .  گفتم زیاد مهم نبود فشارم افتاده بود . نمیدونستم دیگه باید دونه دونه مشکلاتم روبرای مادر شوهر بگم و این که دقیقا چی شده بوده و حالم چطور بوده . مادر شوهر  شروع کرد از این که برای یک فشار افتادن محبورش میکنی تو رو ببره بیمارستان همه رو خبر دار میکنی برادر شوهر نگران شده بود میخواست بیاد بیمارستان . فکر نکردی من چطوری  بچه کوچیکو نگه دارمهیپنوتیزم.( گویا  من به برادر شوهر زنگ زده بودم که بچه کوچیک رو بذار برای مادرت و زود بیا بیمارستان پیش من منتظر) . خانوم اولی  مریضه تو اصلا فکر نمیکنی حالش بد بشه کی هست  ؟همسر رو پیش خودت نگه داشتی و ناز میکنی . اون دفعه حالش بد بود تو خونه ما زنگ زدم بیاد نذاشتی بیاد . (انگار یادش رفته بود که اون دفعه  همسر تازه جریان خونه رو فهمیده بود و تو اوج عصبانیت بود .  خودش نرفت و مامانم هم بود و گفت که بره آخ)  در هر حال مادر شوهر  هر چه دوست داشت گفت . انگار خودش دکتر بوده و بالا سر من و دقیقا میدونسته که خوب بودم و الکی رفتم  بیمارستان .خنثی

اصلا تو حال روحی درستی نبودم و با شنیدن همه اون حرفها دوباره دستهام شروع کرده بود لرزیدن و  اشکم هم سرازیر شد  و صدام هم میلرزیدناراحت . نتونستم ساکت باشم .  گفتم من همیشه اگر هم  مریض  میشدم تنها بودم .هیچ وقت نخواستم که بیاد هیچ وقت  اصرار و ناز الکی نکردم هیچوقت هیچکی به این فکر نکرد که حسنا بمیره یا بمونه مهمه .  همیشه رعایت کردم  . همیشه تنها بودم  . همیشه وقتهایی که  یک ساعت هم پیش من نیومده زنگ میزدن و میگفتن خانوم اولی خوب نیست در حالی که تا قبلش خوب بود، نگفتم نرو . با این که خیلی وقتها میدونستم واقعا بهانه هست . همیشه ساکت بودم . اون دفعه هم اصلا به من ربط نداشت که بگم همسر نرهآخ .  هیچوقت به خودم این اجازه رو ندادم . حرفهای شما بمونه بین من و شما و خدا واقعا پیش خدا امانت باشه که اینطوری میگیدافسوس . وقتی یک موضوعی رو نمیدونید اینطوری قضاوت میکنید و دل آدم رو میشکنید . انقدر گریه ام گرفته بود  که بیشتر نمیتونستم حرف بزنم. مادر شوهر هم یک چیزی طلبکار شده بود گفت من که چیزی بهت نگفتم تا آدم گله میکنه میزنی زیر گریه . یک کلمه بگو مریض بودم .  مگه خودت نگفتی هیچی نبود فشارم افتاده بود خنثی.   آدم رعایت هم بکنه مریضی خودش رو بزرگ جلوه نده و شلوغش نکنه اینطوری میگن . چشم

گفتم یک کلمه مریض بودم خیلی هم حالم بد بود  وگرنه  من خودم  از دکتر و بیمارستان فراری هستم .  من به برادر شوهر  خبر ندادم . اصلا هم نمیدونستم همسر زنگ زده گفته .  به پسرتون بگید چرا زنگ زد . هیچوقت هم  به همسر نگفتم که پیش من بمونه یا بره یا نره ویا به خانوم اولی رسیدگی نکنه . اگر هم وظیفه ای داشته که کوتاهی کرده به خودش مربوطه . من تا جایی که ببینم کوتاهی کرده همیشه  بهش میگم و ازش میخوام حواسش باشه  . خدا باید شاهد باشه که هست بقیه اش رو  هم میسپرم به خدا الان هم حالم خوب نیست . نمیتونم حرف بزنم  و خداحافظی کردمنگران

انقدر ضعیف شده بودم و بیحال و دستهام میلرزید و بی اختیار اشکم میومد که همسر هم به خاطر جواب دادن به مامانش شاخ و شونه نکشیدخنثی . یعنی من بهش گفتم ببین میخوای  به من بگی چرا جواب دادم باید بگم خوب کاری کردم اجازه نمیدم مامانت با این حرفهاش حال من رو از اینی که هست بدتر کنه تو اگر واقعا نمیتونی  اوضاع رو کنترل کنی بهتره از من هم توقع نداشته باشی جواب  ندم .من باید برم تو قبر بخوابم اینا راحت بشن ؟اوه  همسر  یا فکر کرد دوباره حالم بد میشه و یا واقعا به این نتیجه رسید که مامانش اشتباه کرده ،  چیزی نگفت . ولی خودش رو هم از تک و تا ننداخت و ادعا داشت که مامانش که چیزی نگفته و منظوری نداشته و من حساس شدم  و بیخودی  میلرزم و چرا خودم روبرای هر حرفی ناراحت میکنم و آروم باشم و  بس کنم و  اصلا  صحبت رو برد طرف دیگه و این که من رو بغل کنه و  از زبونش استفاده کنه من نلرزم و حرص نخورم و گریه نکنم .......هیپنوتیزم در هر حال  انقدر موضوع حرف مامانش رو کوچولو نشون داد که واقعا خودم هم کم مونده بود به این نتیجه برسم لابد من  مشکلی دارم که سر هر حرفی عصبی میشم و مادر شوهر عزیز و دسته گل اصلا منظوری ندارهمتفکر .  خلاصه من هم دیدم همسر خودش متوجه شده و فقط نمیخواد خودش رو از تک و تا بندازه حرفی نزدم.

این بود که مادر شوهر هم بهشت زهرا همراه ما نیومد.  از اون  شب که گفتم و دعوا کردیم و حالم بد شد هم همینطور ضعف داشتم ولی با همه اینها خوشحال بودم و اعصابم راحت تر بود که حرفهام رو زدم  لبخند. با خودم فکر کردم شاید لازم بود  این تلنگر. برای خاطر تمام این حرفها برای تمام این جریانها و برای این که من از یک جهت دیگه به این قضیه نگاه کنممژه

نمیدونم چطوری از خانوم ت عزیزم تشکر کنم برای تمام حرفهاش بغلماچ. از این که به من گفت که من مسئول توضیح دادن نیستم . من نباید کسی رو اذیت کنم و تو حرفهاش هم برای من نوشته بود که شاخ و شونه کشیدن برای خانوم اولی اصلا کار درست و انسانی نیست ولی این که من خودم رو بدهکار بدونم هم نیست . این زندگی ما فقط به دست من به این روز نیفتاده . اگر فقط من بودم حتما سعی در جبران کار خودم میکردم ولی من همه سختی هایی که لازم بود از طرف خودم بکشم رو کشیدم و دلیل نداره بار مشکلات و سختی های دیگران رو که تقصیری  هم توش ندارم به دوش بکشمابرو

علاوه بر اون من این وظیفه اخلاقی  وجدانی رو دارم که  کسی رو اذیت نکنم ولی مسئول این هم نیستم که کسی خودش بخواد  خودش رو اذیت کنه  و مشکلات خودش رو بیشتر کنهخنثی . من باید  یاد بگیرم عاقلانه رفتار کنم . زندگی خودم رو داشته باشم  . سختی اگر دارم تحمل کنم یا رفعش کنم و درعین حال مشکلی برای دیگران هم پیش نیارم .  باید قبول کنم زندگی این هست  .  متاسفانه این هست . من میدونم این نوع زندگی ، زندگی خوبی نیست . اصلا تایید نمیکنم ولی وقتی وسط این زندگی هستیم  نباید اوضاع رو بدتر ازاین کرد .

 برای همین دوست دارم سال جدید سالی باشه که زندگی بهتری رو به خودم هدیه بدم . آرامش بیشتری رو و شادی بیشتری رو قلبو این دلیل بر این نیست که  بخوام علیه دیگران خدای نکرده کاری انجام بدم . یکی از گله های همسر به من تو اوج دعوا این بود که زندگی ما برای تو هیچ ارزشی نداره هیچ وقت ندیدم به خاطر من به خاطر زندگیمون بجنگی فقط یاد گرفتی یک گوشه بشینی و به من بگی همه چیز رو درست کنخنثی . اون موقع که حرفی نزدم بعدا بهش گفتم من اصلا نمیخوام برای زندگی بجنگم . من با جنگ این زندگی رو شروع نکردم که برای نگه داشتنش  مجبور باشم بجنگم . زندگیمون اگر درست باشه  و مشکلی نباشه ،نیاز به جنگیدن براش نیست. ولی گله ات رو قبول دارم من نباید برای درست شدن اوضاع زندگی فقط از تو توقع داشته باشم و بخوام که تو معجزه کنی اون هم تو شرایط این زندگی  که فقط تو  مسئول بوجود اومدن این شرایط نبودی . برای همین به سهم خودم اونطور  که باید وشاید زندگی میکنم و همونقدر که باید و شاید   به زندگیمون فکر میکنممژه .

یک بار دوست عزیزی که خودش هم شرایط من رو داشت ( داره ) و همه میرفتن براش حرفهایی مینوشتن که آدم تعجب میکرد ، به من  گفت اینها اگر جای ما بودند تا حالا سر زن اول رو زده بودند . واقعا راست میگفت . من تعجب میکنم از همه اونهایی که واقعا فکر میکنند این که من زندگی خودم رو بکنم اذیت کردن خانوم اولی هست . خانوم اولی به اشتباه یا درست یا هر چیزی ، خودش در بوجود اومدن این مشکلاتش نقش داشته و بدون تقصیر نبوده . من  خانوم اولی و یا همسر رو نمیشناختم که برم بهش بگم  شما بیا اجازه بده شوهرت زن بگیره و من رو بگیره هیپنوتیزم . خودش این تصمیم روبرای زندگیش گفرفت و فکر کرد خیلی میتونه   محتاط عمل کنه و خیلی میتونه اعتماد به نفس داشته باشه که با زندگی یک نفر دیگه بازی کنه .

در حالی که همیشه هم اینطور نمیشه . همیشه هم آدم نمیتونه از این که اون چیزی که تو ذهنش بوده و نشده ،  ناراحت باشه و انتظار داشته باشه تاوان همه مشکلات رو یک نفر دیگه به تنهایی بده .  من به سهم خودم اشتباه خودم رو داشتم تاوانش رو هم دادم و دارم میدم . همین مشکلاتی که همیشه تو زندگی من هست . من این حق رو دارم که با مشکلاتم بسازم و یا حلشون کنم و یا اصلا بگم نه من این مشکلات رو نمیخوام . ولی این حق رو ندارم که مشکلات خودم رو بر سر دیگران هوار کنم و  باعث اذیت کردن کسی بشم که نقشی تو مشکلاتی که خودم برای خودم بوجود اوردم ، نداره خنثی

حالا بگذریم در این مقوله انقدر حرف زیاد هست که بعدا مفصل در موردش میگم . برای نامه نوشتن هم باز به خانوم ت عزیز گفتم که من بالاخره این کار رو خواهم کرد . به نظر خودم شاید یک جور خداحافظی باشه و آخرین توضیح  و یا شاید بهتر بشه گفت اتمام حجت خنثی برای خانوم اولی نوشتم ودادم پیک ببره دم در خونه اش و تحویل بده  . البته به همسر هم گفتم که این کار رو میکنم و به خودش هم نشون  دادم که بخونه  . برای خانوم اولی  یک شعر نوشتم . و بعد از اون دقیقا  براش توضیح دادم که منظورم از  کلمه های برده شده در اون و این که چرا این شعر رو نوشتم  چی بوده . در مورد پاکی دامان و گوهر وجدان و طاعت شیطان و معنی انسان و  مرد پیمان و مقصد چوپان و حتی در مورد سینه پریشان و کرده سلمان و ربطش به اوضاع و احوال ما از اول تا حالا و مواردی که ربط داشت ، نوشتم .

در آخر هم براش نوشتم از شما جوابی برای شرطم  نگرفتم برای همین این نامه رو نوشتم که آخرین حرفم باشه .  توضیح دادم که شماره هاش رو توی گوشیم بلاک کردم و دیگه نه تماسی ازش دریافت میکنم و نه اس ام اسی و هیچوقت هم اجازه نخواهم داد که تلفنی به محل کارم بشه و یا حتی پدر و مادر و خانواده من   مسئول شنیدن حرفهای ایشون در مورد زندگی ما باشند . اگر این اتفاق بیفته   من هم این حق رو به خودم میدم که دقیقا عکس العمل مناسب رو داشته باشم و فکر میکنم از اول هم اگر همین کار رو کرده بودم شاید به نفع همه ما و حتی خود ایشون بود .

واقعا هم شماره ها رو بلاک کردم . مگر این که با یک خط دیگه تماس بگیره که خوب بلاک کردن اون هم کاری نداره . دلیل این کار رو هم که به اندازه کافی و لازم توی پست توضیح دادم .خنثی

و اما مطلب دیگه ای که خانوم ت عزیزم گفته بود در مورد اخلاق من برای توضیح دادن بود . و حتی در مورد وبلاگ و نحوه مدیریت اون که واقعا گل گفته بودبغلماچ من حتما توصیه ایشون رو دیگر دوستان رو که تا حالا به من گفتند  رو در مورد مدیریت این وبلاگ ،گوش میکنم و فکر میکنم که در واقع این من هستم که باید یاد بگیرم با هر آدمی باید چه برخورد مناسبی داشت و همه آدمها متاسفانه مثل هم نیستند و در شرایط نرمال روحی و زندگی به سر نمیبرند  و مسلما نوع برخورد مناسب خودشون رو لازم دارند . اینطوری به نفع خودشون هم هست و اگر درایت داشته باشند از من تشکر هم میکنند که اجازه ندادم بیش از این روان خودشون رو آشفته کنند اون هم به خاطر  کسی که نمیشناسند . مژه  به قول این شعر : تو چون کرکس به مشتی استخوان دلبستگی داری   . بنازم همت والای باز و بی نیازیها  .  به میدانی که میبندند پای شهسواران را . تو طفل هرزه پو باید کنی این ترکتازیها .

 

شعری که برای خانوم اولی نوشتم رو میذارم ادامه مطلب . برای تبریک سال نو هم جداگانه مینویسم  زبان


156 - قبل از سال نو


روزهای قبل از سال نو همیشه مصادف میشه با مشغله و  کار  و  گرفتاری و بدو بدو . همین شده که الان من باید  طولانی بنویسم و هر بار یک  مقدار ، تا قبل از تبریک سال نو ،  تموم بشه   و  تا خیلی از جریان نگذشته نیشخند البته تو دوتا پست میشه با  اجازه  نظرهای این پست رو هم میبندم تا  دومی رو هم بنویسم .  تعدادی از کامنتهای پست قبل هم هنوز تایید نشده مونده که حتما تایید میکنم .

به رسم هر ساله امسال هم سر خاک پسرک رفتمقلب . همسر خودش گفت که من رو میبره . روز قبل از رفتن گفت که میخواد به پدر شوهر اینها هم بگه که اگر خواستن بیان بهشت زهرا . گفتم وقتی قرار گذاشتی و گفتی دیگه چرا اینطوری میگی ؟ خوب یک کلمه  بگو اونها هم هستند چرا میگی میخوام بگم ؟ابرو  گفت اتفاقا هنوز نگفتم حالا که اینطوری گفتی حتما میگم حتما هم اصرار میکنم  بیان . گفتم خوب بگو تو که عادت داری برای من سوهان روح جور کنیخنثی . همسر هم وقت خودش و من رو گرفت و یک عالم غر و گله نثار کرد  تا  تکلیف این سوهان روح رو روشن کنه و انقدر سوال کرد که آیا مامان و باباش سوهان روح من هستند  یا نه ( یک چیز تو مایه های بودن یا نبودن  مساله این است نیشخند)، که من کوتاه اومدم و حرف نزدم و  گفتم اصلا خر ما از کره گی دم نداشت . تو دیگه بس کن مامان و بابات فرشته روی زمین .فرشته

 مادر شوهر که گفت نمیاد (  البته بی دلیل نبود و من که میدونستم به خاطر چی نمیاد زبان ) پدر شوهر و برادر شوهر دوم گفتن که میان .  همسر  هم حرف من رو گوش نکرد که زودتر بریم . تا به قول خودش بره یک دونه کار رو برسه  و بیاد و بریم گل بگیریم و بریم دنبالشون و برادر شوهر  نی نی خانوم رو ببره خونه خواهر شوهر تحویل بده، طول کشید . ولی در عوض فرصتی شد که تو اون فاصله تو ماشین یک دلی از عزا در بیارم جهت  بغل کردن و ناز کردن و بو کردن و بوس کردن نی نی خانومبغلماچ . رسیدیم خواهر شوهر اومد بچه رو بگیره . همسر هم هی اشاره میکرد که من برم سلام علیک کنم . اشاره ها که کار آمد نبود به روی مبارک نیاوردم ابله مستقیم به من گفت تا تو بری سلام علیک کنی من دور بزنم. نه  که میخواست اسکانیا جابجا کنه و دور زدن تو خیابونی که باریک هم نبود کار سخت و وقت گیری  بود ، از اون جهت میگفت  . حیف که  پدر شوهر بود وگرنه میگفتم حالا کی خواست اصلا سلام علیک کنه شما دورتو بزن از همین جا سر تکون میدم براش  زبان . البته من این کار رو اشتباه نمیدونم و به نظر شخصی ام  آدم باید احترام بذاره  و رسم ادب هم هست  به بزرگتر و بیشتر از اون شخصیت خود آدم رو نشون میده   .ولی به شرطی که بدونه من دقیقا احترام گذاشتم که پیاده شدم سلام علیک کنم نه چیز دیگه .

 از حق نگذریم  خوب هم سلام علیک کرد و روبوسی . ولی گویا حالش بین خوب و بد  در نوسان بود بازنده. نتونست مقاومت کنه چیزی نگه  به برادر شوهر گفت میدونستم اینطوریه خودم میومدم نی نی خانومو از خونه مامان اینا میاوردم .  رو به من گفت حسنا جون شانس آوردی شوهرم خونه نیستابرو .  من هم فکر کردم اگر چیزی نگم بعدا خواهر شوهر به این نتیجه میرسه که لال هستممژه . گفتم ببخشید  خواهر شوهر خانوم جون ( یعنی اسمش رو گفتم و خانوم و جون ) فکر میکنم اون آدمی که شانس آورده شما هستین نه من .  من که  زن گرفتن برادرم رو از شوهرم مخفی نکردم . عزیزم با ما به از این باشی خیلی بهتره ابله . عزیزم رو که گفتم دستم رو هم با مهر و محبت تمام گذاشتم روی شونه اش و  حرفم تموم شد صورتش رو بوسیدمنیشخند .برادر شوهر که در کل آدم خجسته دل محسوب میشه به درز دیوار هم میخنده . یک دفعه زد زیر خنده . خواهر شوهر هم  که به این نتیجه رسیده بود من لال نیستم  . گفت خنده داره ؟  حالا مگه برادر شوهر  خنده رو بس میکرد  .

من که زود خداحافظی کردم  و خوشحال و راضی و لبخند تا بنا گوش . برگشتم تو ماشین تا برادر شوهر بیادنیشخند . رفتیم یک کم گذشت  ،موبایل  پدر شوهر زنگ خورد و معلوم شد خواهر شوهر هست و داره گزارش رو میده . یعنی چه سرعت عملی . فکر میکنم اون تاخیر هم مال این بود که اول به مادر شوهر گزارش داده بود زبانحرف پدر شوهر و رمزی گفتنش که باشه فهمیدم ...  بسه ....  تمومش کن ...، فهمیدم که   همه رو گفته .

خنده ام گرفت. به برادر شوهر با صدای اروم گفتم چه سرعت عملی . اون هم دوباره زد زیر خنده . پدر شوهر که  صحبتش تموم شد برادر شوهر نه گذاشت نه برداشت گفت خواهر شوهر بود؟  حرف حسنا رو میزد ؟ بازندهپدر شوهر گفت نه با من کار داشت .  همسر   کنجکاو شد به برادرش گفت چرا باید حرف حسنا رو بزنه ؟ برادر شوهر هم زحمت کشید اول تا آخر تعریف کرد اون چی گفته من چی گفتم . همسر از تو آینه یک نگاه کنجکاو  به من کرد من هم لبخندم تا بنا گوش بود معلوم بود خوشحال و راضی هستم نیشخند.  پدر شوهر  اصلا چیزی نگفت .  فقط برگشت  به برادر شوهر گفت باشه فهمیدیم  جریان چی بود  . برادر شوهر هم دوباره خندید گفت این  جمله جناب سرهنگ یعنی  ساکت باش   و دوباره غش کرده بود از خنده . من نمیدونم این بشر چطور میتونه انقدر بخنده . خوش به حالش واقعا ابله 

وقتی رسیدیم من و همسر پیاده شدیم تا اونها برن دور بزنن و سر خاک هر کی میخوان برن و بعد بیان . این دفعه من دیرتر رسیده بودم  و معلوم بود خانواده پسرک زودتر  اونجا بودن . به عادت هر سال هفت سینم رو چیدم و گلها رو هم گذاشتمقلب . امسال نمیخواستم غصه هام رو براش ببرمقلب . سنگ قبرش رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم روش و  تا میتونستم درد دل کردم . گفتم خیلی ها به من گفتن رهاش کن خیلیها به من گفتن که تا وقتی که تو از اینجا غصه میخوری و صداش میزنی و سر خاکش  و  همه جا بیتابی میکنی نمیتونه آرامش داشته باشه . ببخشید که همیشه مثل یک وزنه از اینحا بهت  اویزون بودم و در حال ضجه و ناله و گله کردن .   بهش قول دادم که تمام سعی خودم رو میکنم که اینطوری نباشم و باز هم گفتم که میدونم یک روزی یک جایی بالاخره همدیگه رو میبینیم . درسته باز هم اشک ریختم ولی دلم آروم بودقلب . اصلا یک آرامش خاصی داشتم امسال . همسر  چیزی نگفت . شاید هم برای این بود که میدونه من بعدا ول کن نیستم و صد بار برمیگردم به گذشته و میگم تو همون بودی که یک بهشت زهرا رفتن رو به من کوفت میکردیابرو . یک کم که گذشت دستش رو انداخت دور سر من گفت  کمرت درد میگیره بشین  گریه کن .

گفتم نه خوبم  به گریه ام نگاه نکن خیلی آرومممژه . ولی زود بلند شدم نشستم  .  از همسر هم تشکر کردم  برای همه چیز ماچ. بهش گفتم امروز واقعا آرامش دارم  . با این که گریه کردم ولی دلم نگرفته .قیافه  همسر که معلوم بود خوشحال نیست . اصلا لبخند زورکیهای همسر و حرف نزدنش  معلوم بود .  گفتم میدونی چیه  حس میکنم پسرک همین جاست . خیلی وقتها که میومدم کاملا حسش میکردم . الانم انگار حسش میکنم . اصلا حس میکنم دقیقا همینجاستقلب . باورت میشه ؟ همسر گفت حالا آخر سالی آوردمت اینجا سر خاک هفت سین بچینی  دلیل نمیشه از این حرفای عجیب غریب بزنی .

گفتم  باورکن راست میگم .  دقیقا دارم حسش میکنم . شاید هم توهم من باشه نمیدونم ولی این حس برای من غریبه نیست . خیلی وقتها برام پیش اومده . همسر گفت  خوبه به سلامتی ارتباط با ارواح هم بلدی . گفتم باشه مسخره کن ولی من که میدونم اینجاست امکان نداره این حس من اشتباه باشه نیشخند.    همسر گفت تو هر وقت تنها میای اینجا هم از این فکر و خیالها  میکنی ؟ یا منو دیدی شجاع شدی. گفتم آره من خیلی وقتها تنها هم بودم این حس رو داشتم  . اصلا هم نمیترسم زبان. من  مدتی هست از مرده ها و این مسائل میترسم ولی وقتی اینجا  باشم و  این حس بهم دست بده  اصلا  نمیترسم  و احساس آرامش هم میکنم . همسر  گفت  دیگه باید از تو ترسید الانهاست که یک ساعت حرف روح و قبر و مردن  بزنی  . خنده  گفتم نه  نمیگم فقط خواستم حسمو بگم .

بیکار بودیم  و رفتیم سر چند تا خاک دیگه  دور و اطراف فاتحه خوندیم و بعد هم  نشستیم به حرف زدن .  هر کی رد میشد یک چیزی میاورد تعارف میکرد من برمیداشتم میخوردم . از حلوا و کیک یزدی و شیرینی و خرما  و میوه . همسر یک دونه هم برنداشت بعد من همینطور هر کی سینی به دست میومد برمیداشتمابله .  گفت حسنا خجالت نکش   میخوای از هر کدوم سه چهار تا بردار بخور گرسنه نمونی. گفتم خوب چی میشه مگه؟ زحمت کشیدن آوردن تعارف میکنن مردم بخورننیشخند  .تو که بیکاری هیچی هم  نمیخوری به جای من هم فاتحه اش رو بخون . پدر شوهر و برادر شوهر هم خدا رو شکر خیلی طولش ندادن . البته همسر هم از سر بیکاری کم زنگ نزد که کجا هستین و شلوغه و دیر میشه و  ترافیکه  و...از این قبیل .  وقتی برادر شوهر گفت که نزدیک هستن و دارن میان رفتیم ایستادیم که زود بریم .

پدر شوهر گفت میخواد بره سر خاک پسرک فاتحه بخونه .من اصلا دلم نمیخواست برن سر خاک پسرکافسوس نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم . دلم نمیخواست ببینن و برن برای بقیه تعریف کنن  حسنا هفت سین چیده بود و  گل پر پر کرده بود شکل قلب تزئین کرده بود. هر چقدر گفتم زحمت نکشید و از همین جا فاتحه بخونید، فایده نداشت خنثی. من که رفتم تو ماشین همسر دوباره همراه پدر شوهر برادر شوهر  رفت   . زود هم برگشتند و نمیدونم حالا چه کاری بود که ... بگذریم در هر حال دستشون درد نکنه . شاید هم منظورشون احترام گذاشتن بود  و من زیادی حساس شدم .

روز خسته کننده و پر ترافیک و شلوغی بود ولی من خیلی دلم شاد بود و باز هم خیلی از همسر تشکر کردم برای این که من رو بردهقلب . برگشتن هم خواهر شوهر جون رو ندیدیم .برادر شوهر پیاده شد که بره شب خونه خواهر شوهر بمونه و نی نی خانوم رو جابجا نکنه و پدر شوهر رو هم جدا رسوندیم .

اما در مورد امسال عید و پست قبل. اعتراف میکنم پست قبل رو که  نوشتم خیلی ناراحت بودم و خیلی زیاد هم افسرده نگران.  جا داره از همه دوستان عزیزم که برام نوشتند تشکر کنم . دوستان عزیزی که آرامش و شادی رو به من هدیه کردند با تک تک حرفهاشونبغلماچ . الان اصلا اون حس منفی رو ندارم و ناراحت نیستم . انگار نا خود آگاه کلی انرژی مثبت اومد به سمتم  و شادی و آرامشقلب . حرف کامشین جونبغل ماچخیلی به دلم نشست که حتما نباید دقیقا لحظه سال نو آدمها در کنار هم باشند و این یک قرارداد هست  . برای همین من هفت سینم رو قبل از رفتن همسر میچینم . قبل از رفتنش سالمون رو نو میکنیم و دقیقا ساعتی که قرار هست سال نو تحویل بشه به پیشوازش میریم و امسالمون رو شروع میکنیمقلب.  الان اصلا برام مهم نیست که قبلش باشه  یا دقیقا همون روز . برام این مهم هست که من امسال  آرامش خواهم داشت از این تحویل کردن زودتر سال .نیشخند 

برای رفتن همراه مامان بابا و خواهرها هم نمیرم .  بهشون گفتم و خیالشون رو راحت کردم که اصلا ناراحت نیستم و   اتفاقا خیلی هم خوشحالم . گفتم  این که همسر نیست و یا این که  اونها شمال نیستند و من نمیرم اونجا اصلا ناراحتم نمیکنه مژه.  خیالشون رو راحت کردم و قول دادم و قسم خوردم که اگر ذره ای احساس ناراحتی کنم  تنها نمونم و برم پیششون ماچ. تا حالا که اصلا تصمیم ندارم برم .  برای خودم کلی برنامه دارم . یکی از عیدی هایی که قبل از اومدن سال نو به خودم دادم خوشگل کردن ایوون با گلهای خوشگل بود که هر بار با ذوق و شوق میرم نگاهشون میکنم و بهشون میرسم و  خیلی دوستشون دارمقلب . میخوام چند روز تعطیلی رو به همه کارهایی برسم که دوست دارم و وقت انجام دادنشون رو نداشتم .  پختن شیرینی  های خوشمزهخوشمزه . کتاب خوندن . فیلمهایی که همیشه دوست داشتم  لم بدم و با خیال راحت ببینمقلب . شروع کردن برای بافتن  قلاب بافیهای کوچولو و خوشگل  رنگی  که خیلی وقت بود دلم میخواست و وقت نکرده بودم شروع کنم  . شاید اگر حوصله داشتم از خونه بیرون برم کوه هم رفتم و چند تا موزه .زبان

 ولی فکر نمیکنم تنبلی بذاره برم.  بس که این روزها دارم فکر میکنم مرتب تو خونه کیف میکنم و استراحت نیشخند. به علاوه از بس محو زیبایی هنر و ایده  بیتا جون بغلماچتو دوختن پرده  اتاق خواب شدم که میخوام این کار رو انجام بدم . البته بیتا جون با پرنده های خوشگل تزئینش کرده بود و من میخوام  با گلهای خوشگل و خوشرنگ تزئینش کنم تا بهاری بشه . یک دونه روتختی  ست هم با همون تزئین بدوزم  به علاوه کوسنهای خوشگل .  انقدر ذوقش رو دارم که دل تو دلم نیست  زود  برم پارچه و بقیه وسایلش رو بگیرم و یک طرح خوشگل پیاده کنممژه .  من قبول دارم پرده و روتختی های ست و مارک و خیلی خوشگل و چه میدونم اب و تاب دار هست که ادم میتونه بگیره ولی من انقدر خوشحالم که میخوام  خودم بدوزم  و رنگ و طرح زیبا رو روش پیاده کنم . تازه خوبیش این هست که هر وقت هم نگاه میکنم میتونم به خودم بگم دستت درد نکنهنیشخند . باید ببینم چطور میشه اگر خیلی راضی بودم ازاین به بعد هر فصل  یک روتختی و پرده  و کوسن های خوشگل با طرح خوشگل  میدوزمچشمک .

به علاوه  از مرخصی ها هم استفاده نمیکنم و مثل یک بچه خوب میرم سر کار چون امسال بیشتر از پارسال مرخصی هام رو لازم خواهم داشت و براشون برنامه دارمزبان .  همسر هم که برمیگرده و قول شمال برای تعطیلات دوازدهم به بعد سر جای خودش هستقلب

به لطف اسباب کشی  امسال  کمد و  کابینت و انباری  و..... کارهای داخلی تکونی نداشتم نیشخند فقط از قبل وقت گرفته بودم  بیان برای تمیز کردن شیشه و پنجره ها  که اومدن . دو نفر بودن و  بس که فرز بودن در ورودی  و دراتاقها  و در کمدها( از بیرون) رو هم قشنگ شستن . خودم هم دست به کار شدم در  کابینتها رو برق انداختم  . کارهای دیگه رو هم خودم خورد خورد انجام دادم و تغییر دکوراسیون هم  با همسر انجام دادیم تا یک تنوعی بشه .  حسابی ازش کار کشیدم  تا بدونه  وقتی من  تنهایی این کار رو میکنم   و تازه علاوه بر اون همیشه خونه رو هم برق میندازم و فقط جابجا کردن وسایل نیست ، یعنی چی زبان  الان فقط مونده هفت سینم که وسایلش هم آماده هست و باید زودتر بچینمشقلب

امسال پدر شوهر و مادر شوهر  و برادر شوهر دوم و نی نی خانوم میرن شمال . یعنی برای سال تحویل هم اونجا هستند . بعد از عید هم برادر شوهر میره و  جاری قرار هست بیاد یک ماه بمونه . عزیزم ماچ خیلی خوشحالم که جاری به زودی میاد پیش دخترکوچولوی نازش قلبالبته برادر شوهر  با این وضع که بیشتر از حد معمول موند، کار قبلیش رو نداره و اصلا هم ناراحت نیست . دوباره در خواست هاش رو فرستاده برای جاهای دیگه و نوع کارش هم طوری هست که مهم نیست و به عبارتی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره مژه. امیدوارم این رفتن برادر شوهر تموم شدن همه مراحل باشه و وقتی برمیگرده کارها هم درست شده باشه که سه تایی برگردند سر خونه زندگیشون . هر چند از همین الان که فکر میکنم میبینم دلمون خیلی برای نی نی خانوم تنگ میشهماچ . ماشالله شده فقط دوتا لپ خوشگل قلب. به قول یکی از دوستهام که این دوتا  لپه که دست و پا در اورده ؟بغل

در هر حال امسال برام سال متفاوتی خواهد بود سالی که خیلی چیزها رو به خودم هدیه میدمقلب . سالی که تمام سعی خودم رو میکنم که به خودم آرامش هدیه بدم   و خیلی از اشتباهات قبلم رو نداشته باشم . سالی که میخوام خیلی تغییر کنم . عادتهای اذیت کننده رو کنار بگذارم و زندگی رو  انقدر سخت  نگیرممژه .  انقدر این حس آرامش که این روزها سراغم اومده رو دوست دارم که دلم میخواد اون رو به همه هدیه بدم بغل. هیچی هم فرق نکرده تو مشکلات و زندگی ما و  اوضاع همون هست که بوده . حتی تو این مدت تنش هم بیشتر  داشتم و حتی یک بار هم حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشید  . با همه اینها حس میکنم این من هستم که  بین همه مشکلات پیدا کردن حس های خوب رو فراموش نکردم و خوشحالم که  تونستم حس های خوب رو هم پیدا کنم قلب .

در واقع مشکل من یک روزه رفع نشده و میدونم که نخواهد شد ولی من سعی خودم رو میکنممژه . من هنوز هم اشکهام میریزه و حالم هم بد میشه و عصبی بشم دستم میلرزه و همه اون حالتها رو دارم و میدونم امکان نداره فوری خوب بشم چون این حالتها به مرور زمان بوجود اومده ولی در کنار اون خیلی کارها هست که خودم میتونم برای خودم بکنم تا بهتر باشم و سلامتی ام از همه چیز بیشتر برام مهم باشه .مژه برای پست قبل هم دوست عزیزیبغلماچ برام نوشت که من تازگی خوراکیهای با طبع سرد و قاطی زیاد میخورم و همین باعث میشه افسردگی بیشتر بشه و بهتر هست خوراکیهای با طبع گرم بخورم . به همین دلیل شروع کردم و حس میکنم واقعا مفید بود .   اصلا این موضوع رو یادم رفته بود .  اونطور که من شنیدم و نمیدونم تا چه حد درست هست میگن خوراکیهای گرم باعث کم شدن افسردگی میشه . حالا یا تصور هست یا تلقین یا واقعا اثر داره برای من که خیلی خوب بود شما هم  امتحان کنید بالاخره ضرر که نداره نیشخند

یکی دیگه از کاهایی هم که میخوام تو سال جدید انجام بدم این هست که بعد از تعطیلات و هر وقت که جاری اومد و هنوز برادر شوهر نرفته ، یک  مهمونی بگیرم و دعوتشون کنم مژه. تو این مدت همسر از طرف خودش گفته بود که دوست ندارم آدرس خونه رو بدم و رفت و آمدی باشه .برای دیدن ما خودمون میایم . در واقع این خواست من بود ولی همسر انداخت گردن خودش .  این رو میدونم که پیدا کردن آدرس خونه ما برای اطرافیان  و کسی که اشنا باشه و بخواد ،  دقیقا عین آب خوردن هست. ولی خوب پیدا کردن ادرس یک چیز محسوب میشه و این که آدم خودش بگه و دعوت کنه یک چیزابرو . شاید هم تا حالا دقیقا میدونن آدرس رو ولی چه فرقی میکنه براشون که بگن میدونیم یا نمیدونیم . چند بار هم مادر شوهر در این زمینه کنایه زد  خنثی.  که همسر گفت دوست ندارم کسی بدونه . ولی من به این نتیجه رسیدم که این کار درست  نیست .

من خودم باید طوری برخورد کنم که به کسی اجازه مزاحمت ندم . همونطور که هیچوقت به خودم اجازه ندادم مزاحمت ایجاد کنم همون  کار رو برای دیگران هم بکنم و این اجازه رو بهشون  ندم . نه این که بگم آدرس خونه ام مخفی باشه تا آرامش داشته باشمخنثی . فکر میکنم  تا این حد بس هست .  همسر هم میدونستم  چیزی نمیگه برای این که من نگم دیدی اومدن چی شد دیدی خانوم اولی اومد دیدی اینطور دیدی اونطور نگرانولی میدونستم ته دلش دوست نداره اینطوری باشه . به همین دلیل بهش گفتم که حتما تو اون فاصله همه رو دعوت میکنم بیان . حتی خواهر شوهر زبان. حالا میخواد تنها بیاد میخواد بچه هاش رو  هم بیاره اصلا خواست نیاد .  اگر بیاد بره باز به خانوم اولی بگه خونه جسنا اینطور و اونطور ، یا مادر شوهر بره بگه یا هر کی ، برام دیگه مهم نیست  . دوست  دارم اونطور  که باید و شاید زندگی کنم بدون این که باعث ناراحتی و اذیت کردن دیگران بشم  . حالا در این مورد حرف زیاد هست  و تو پست بعدی  باز هم میگم و بقیه جریانها رو هم  در مورد حرفهای خودم و خانوم اولی تعریف میکنم  مژه.