حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

153 - روزمره


طبق معمول اومدن مامان و بابا و خواهرم برای من روزهایی رو  پر از خوشحالی و شوق و ذوق رقم زدقلب. تا تونستم در کنار مامان و بابا و خواهرم و بیشتر از اون خواهرزاده ها کیف کردمبغل . دلم میخواست  طوری میشد که میتونستم مرخصی بگیرم سر کار هم نرم ولی نشد . با همه اینها خیلی خوب بود و خوش گذشت .  همسر که عقیده داره من هر وقت خانواده ام رو میبینم زیادی لوس میشم  ولی خودم که فکر میکنم بهتر بود نزدیکشون باشم هر روز ببینمشوننیشخند خواهرم که رفت زیاد غصه نخوردم چون مامان و بابا بودن .ولی مامان و بابا که رفتند من بصورت مفصل مراسم گریه کردن و آه کشیدن و غصه خوردن و به عبارت ساده تر بچه ننه بازی معروف رو به جا آوردم ابله دست خودم نبود خوب . وقتی میان و میرن  جای خالیشون بد جور اذیت میکنه .

همسر هم اون شب نبود . با بهار خونه مامانش بود و من بیشتر تونستم مراسم بچه ننه بودن و غصه خوردن  رو به جا بیارماوه

پدر شوهر که عمل کرده بود مامان و بابا تماس گرفتند و احوالپرسی کردند . تهران اومدن هم بابا  تماس گرفت و رفت دیدن پدر شوهر . تنها رفت و مامانم نرفت . یعنی دوست نداشت برهخنثی . شاید هم تقصیر من  هست که این مدت هر چی میشه به مامانم میگم  که این رو گفتند و اون رو گفتند و مامان هم دلخوریش رو اینطوری بروز میدهابرو . در هر حال همسر  گله داشت چرا مامانت نرفت . گفتم مامانم دوست نداشت بره .من هم جای مامانم بودم نمیرفتم تازه بدم هم نمیومد به بابا هم بگم که نره  .تو هم  اگر گله ای داری به خود مامان  بگو  چرا دیدن بابات نرفتهبازنده .من مثل تو نیستم که میگی به من بگو  . من خوشحال میشم اگر هر گله و مشکل و صحبتی داری مستقیم به خود مامان و بابا بگی .  همسر هم بس کرد و دیگه نه به من گله ای کرد نه به مامان گفت .واقعا فکر میکنه ما حوصله داریم و اعصاب اضافی. همه چیز خوبه فقط مشکل عیادت مامان و بابا از پدر شوهر هست چشم 

دیروز تو اداره حالم اصلا خوب نبوداوه . بیحالی و سردرد و حالت تهوع انقدر اذیتم کرده بود که دوست داشتم  فقط  استراحت کنم   و نمیشد . کلی  کار سرم ریخته بود . هیچی هم نتونسته بودم بخورم  . در اصل چیزی تو معده ام نمونده بود افسوس.  از شانس بسیار خوب قرار بود  بریم خونه مادر شوهر .  به همسر زنگ زدم اگر میشه  نریم و حالم خوب نیست . انگار چی گفته باشم .گفت نخیر نمیشه تا حرف خونه مامانم شد تو مریض شدی و حالت خوب نیست و جون نداری .نکنه از شوق خونه مامانم اینا اینطوری شدی خنثی انگار دست من بود که مریض شدم .خوبه خودش هم میدونه خونه مامانش اینها شوق داره ذوق داره آدم نرفته انرژی منفی میگیره منتظر گفتم مثل این که تو حالت از من بدتره  و خداحافظی کردم .

دوباره  زنگ زدم گفتم حداقل  من برم خونه تو هم بیا با هم بریم . گفت نه من دیرتر میرسم. بری خونه برگردی  تو ترافیک میمونی   .البته من از صبح لباسم رو برداشته بودم که مستقیم برم و  اونجا عوض کنم ولی ترجیح میدادم که برم خونه و دیرتر برم . در هر حال از اداره رفتم  و وقتی هم رسیدم به همسر زنگ زدم دیدم هنوز نرسیده اوه. گفتم پس من هم زنگ نمیزنم نمیرم تو . اینجا هم جای پارک نیست . میرم خیابون بالایی پارک  میکنم تو ماشین هستم تا تو بیای بازنده. غر زد که چرا . گفتم هر چی بگی که تا تو نرسی من نمیرم حوصله ندارم . زودتر بیا . همسر هم رو دنده لج بود گفت راستی میگی بری بالا میخورنت . من هم جوابش رو ندادمچشم خداحافظی کردم   . فکر هم کردم تنهایی برم چون اینطوری نی نی خانوم رو بیشتر میدیدم .ولی دیدم حال و حوصله ندارم و تنها نر م بهتره .در هر حال صندلی رو خوابوندم و  دراز کشیدم و  خوابم برد  تا همسر  تماس گرفت که جلوی در خونه هست .

تا برم و برم تو پارکینگ و بریم  بالا هم انقدر غر زد خودش رو کشت آخ. انقدر حالم بد بود حوصله نداشتم یک کلمه حرف بزنم  .  خوبه خودش هم دید جون  ندارم . رفتیم و  سلام علیک کردیم  و تا من  برم لباس عوض کنم ، دیدم مثل این که از رنگ رخساره من سر درون رو فهمیده . برام چایی نبات  آورد . مامانش هم که غر زدن همسر رو ندیده بود فقط چایی نبات درست کردنش رو برای من و این که گفت حسنا حالش خوب نیست رو دید .افکار مادر شوهرانه به مغزش هجوم آورده بود بهانه میگرفت هیپنوتیزم  .

حالا  تا اون موقع نمیتونستم هیچی بخورم . تو اداره هم چایی خورده بودم و فایده نداشت .اون چایی نبات به معده ام سازگار شد  یک دفعه نیشخند  برادر شوهر برای سر دردم مسکن هم آورد . دیدم بهم ساخته یک دونه شیرینی هم خوردم.  برادر شوهر سیب پوست  گرفته بود تعارف کرد یک تکه سیب هم برداشتم  خوردم . بعد دیدم معده ام خیلی سر سازگاری داره یک دونه موز هم خوردم. یک دونه سیب هم خودم پوست گرفتم خوردم  . نیشخندخنده ام گرفته بود مادر شوهر باورش نمیشد حال من بد باشه . البته حق هم داشت حتما فکر کرده بود این که داره همه چیز میخورهخنده. گفت حسنا جون مثل این که حالت بهتره .گفتم بله تا قبل از این که بیام اصلا خوب نبودم ها الان بهترم  اشتهام باز شده ابلهاشاره به پیش دستی میوه من کرد  گفت نارنگی پرتقالت هم بخور . واقعا داشتم خودم رو کنترل میکردم که نزنم زیر خنده . انقدر جالب گفت که تا عمق کنایه اش هم معلوم بود.ولی من دیگه زیادی به معده فشار نیاوردم اونها رو گذاشتم بعدا خوردم . خوب تقصیر من نبود گرسنه بودم هیچی نتونسته بودم بخورم  خوشحال شده بودم معده ام یاری میکنه نیشخند 

برای شام هم خوراک مرغ بود . تجربه به من ثابت کرده که خونه مادر شوهر با احتیاط غذا رو بکشم. مخصوصا مرغ . چون معمولا مادر شوهر حوصله نداره صبر کنه تا مرغ بیچاره مغز پخت بشه  یول. کم کشیدم و خوردم دیدم چه عجب خوشمزه شده . تشویق شدم که از خودم پذیرایی کنم بیشتر بریزم نیشخند بعدا فهمیدم خواهر شوهر از صبح اونجا بوده و خوراک مرغ هم کار اون بوده .جالب اینجا هست که مادر شوهر اصلا هم ناراحت نمیشه بچه ها سر غذا شوخی کنند و یا بگن خوب نبوده . خودش هم از شوخیهاشون میخنده حسابی . اعتراف هم میکنه همیشه که حوصله غذا درست کردن نداره . همین هست که بچه ها از مادر نا امید ،خودشون دست به کار شدند و همه از دختر و پسر آشپزیشون خوب شده نیشخند 

از نی نی خانوم بگم که ماشالله ماه بود ماه تر شده بغلماچ تپلی بامزه خوش اخلاق . ماشالله قلب آدم دوست داره قورتش بده . هنوز نرفته مادر شوهر پدر شوهر دغدغه این رو دارند که یک روز نبیننش دلشون تنگ میشه . بس که ماه و مظلومه . اصلا بچه بهانه گیری نیست بغل همه رو عاشق خودش کرده . بهار که انقدر دوستش داره عکس وا× یبر و صفحه اسمش رو نبر و  ( اینطور که شنیدم )  صفحه موبایلش هم عکسهایی هست که نی نی خانوم به بغل هست  . مرتب هم  حواسش هست  لباس تک تو دل برو نی نی که میبینه میگیره و خودش میبره با شوق و ذوق تنش میکنه و عکس میگیره . در کل  عاشق دختر عموش شده . طفلک جاری چی میکشه از دوری دخترشناراحتالهی زودتر درست بشه کارشونافسوس

میخواستم در مورد بهار هم یک چیزی بنویسم  که پشیمون شدم ...... بگذریم. بعدا بگم بهتره افسوس  به علاوه خواستم چند تا دستور اشپزی هم بنویسم  که ننوشتم . نمیدونم حوصله دارید یک پست اشپزی بذارم شما هم از  غذاها بگید و صفا کنیم یا نه  نیشخند البته در مورد غذاهای کم کالری و در عین حال خوشمزه چشمک

پی نوشت : دوستان عزیزم  تو کامنتها در مورد  بیماری ابوالفضل کوچولو نوشته شده بود . من مشخصات بیشتری خواستم و مامان دخملی ها ماچزحمت کشیدند برام نوشتند . اگر دوست دارید  میتونید کمک کنید . به امیدبهبودی همه بیمارها . کامنتها رو میذارم  فقط شماره تلفن مامانش رو نگذاشتم چون تو بیمارستان هست و نمیتونه مرتب جواب بده .

دوستان ازتون میخوام توی یه کار خیر شرکت کنید هر کسی در توانش هست و میتونه کمک کنه دریغ نکنه یکی از دوستان نی نی سایتی بچه اش مریضه و احتیاج به پیوند مغز استخوان داره و هزینه عمل رو ندارند دکترش گفته اگه پیوند نشه تا دو سال بیشتر زنده نمیمونه به همین دلیل با شرمندگی زیاد و عاجزانه از دوستان خواسته بهش کمک کنند این خانم رو خیلی وقته میشناسیم و در جریان مریضی پسرش بودیم مدیر سایت هم حرفهاشو تایید کردن با زدن ایمیل به دکتر معالج ابوافضل پس بهتون اطمینان میدم که اصلا شک نکنید و اگه پولی برای نذر کنار گذاشتید یا شکرانه ایی چیزی دارید میتونید به این مادر و بچه مریضش کمک کنید

مشخصاتی که خواسته بودی اینهاست:
تلفن مادر ابوالفضل : .......... زهرا خانوم 

شماره حساب :6104337079246631 بانک ملت 
بیمار : ابوالفضل انصاری 
شماره پرونده : 05-51-44 
م11116686 
تلفن منشی دکتر حمیدیه تو بیمارستان شریعتی 02184902643 
ایمیل دکتر نیما رضایی پزشک معالج ابوالفضل rezaei-nima@yahoo.com

152 - مامان و بابا


ممنون از همه شما دوستان عزیز برای دعا کردن در پست قبلقلب.امروز از روزهایی هست که من خیلی خوشحالم نیشخند چی بهتر از این که مامان و بابا  اومده باشن تهران و اومده باشن کلید رو از من گرفته باشن و الان تو خونه ما در حال استراحت ، تا من بعد کارم با شوق و ذوق برم خونه پیششونقلب . تازه  قرار باشه تا شنبه هم بموننبغل از اون خوشحال کننده تر که خواهر دوم هم با شوهر و بچه هاش  امشب میاد و جمعه برمیگرده و اصلا هم به من مربوط نیست اگر راه ترافیک باشه چون من نمیذارم یک روز زودتر برگردننیشخند حیف که خودم نمیتونم مرخصی بگیرم .ولی باز هم خوبه . خیلی خوشحال کننده هست که آدم از سر کار بره خونه و مامان و باباش باشن قلبتازه از چهارشنبه که برمیگرده خواهر و خواهر زاده ها هم باشن چشمک این چنین است که من از  همین الان در ذوق و شوق به سر میبرمنیشخند

جمعه قبل همسر مهمون داشت . باز هم مهمون کاری  و بینهایت هم سفارش میکرد که همه چیز خوب باشهابرو . با این که تعداد زیاد نبود و شش نفر بیشتر نبودند ، همه چیز رو لیست کرده بودم که چیزی از قلم نیفته .با تمام اینها  واقعا نمیدونم چطور شده بود و من تو چه گرفتاری و مشغولیت ذهنی بودم که شیرینی نخریده جلوی شیرینی رو تیک زده بودم که یعنی انجام شده خنثی  حس میکنم چیزی نبوده جز آلزایمر مقطعینیشخند به اضافه نابینایی مقطعی که این شیرینی کجا هست چشم من نمیبینه ابله علاوه بر اون رژیم داشتن و دست به شیرینی نبردن . چون اگر اینطور نبود که به محض خریدن باید از هر مدلش یک امتحانی میکردم خیالم راحت بشه که قنادی کارش رو خوب انجام داده . نیشخند مدیون هستید اگر فکر کنید من به جز  اطمینان از این که کارش رو خوب انجام داده قصد دیگه ای دارم زبان

در هر حال روز جمعه درست وقتی که همه چیز آماده بود و من داشتم میوه میچیدم  ، همسر سراغ شیرینی رو گرفت و گفت کجا گذاشتم که خودش بچینه و من هر چقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم  که شیرینی کو و پس چرا تیک زدم و الان نیست و یادم رفته بازندهو اصلا میگم من یک جایی نرفتم . همون شیرینی فروشی بوده ابلهخوب همسر که از شنیدن این موضوع و تعجب من که چرا تیکش هست و خودش نیست، خوشحال نشدزبان یک دفعه جوش آورد و شروع به سخنرانی کرد . این که صد بار به من گفته اگر چیزی هست که نگرفتم بگم تا خودش بگیره و من گفتم نه  هیچی . این که با اینها رو در بایستی داره و الان چیکار کنه . این که من چرا به فکر نبودم و سهل انگار هستم و...... همینطور سخنرانی میکرد . وقتی هم بود که نه خودش میتونست بره بگیره و نه من . چون در هر حال احتمال اومدن مهمونها در اون فاصله بود  . خنثیاین در حالی بود که تنقلات دیگه آماده بود . من جمله  چند نوع شکلات ولی خوب همسر سخنرانی میکرد که حتما باید شیرینی میبوده و نیست و من هم مقصر هستم اوه خوب من میدونم  مقصر بودم و نمیدونم چطور شده بود واقعا .

ولی این که همسر انقدر شلوغش کنه و صداش رو بلند کنه از حوصله ام خارج بودنگران مخصوصا که مشکل اونقدر حاد نبود و خود همسر بعد از داد و غر زدن با شیرینی فروشی تماس گرفت و  سفارش داد و گفت سریع بفرستن .بعد  از تلفن زدن گفت فقط همین یکی بود یا باز هم هست ؟ گفتم همه چی مرتبه  بیا خودت ببین . گفت معلومه که  میبینم به کار و  حرف تو اعتمادی نیست . حداقل تا دیر نشده بتونم یه خاکی تو سرم بریزم .نگران وقتی بهش گفتم  بیا خودت ببین فکر نمیکردم این حرف رو بزنه . چون از صبح خودش دیده بود  من همه چیز رو مرتب کردم و درست کردم .به علاوه دیده بود که من حتی خریدها رو هم همه رو خودم انجام داده بودم و لیست کرده بودم . راه افتاده بودم از آشپزخونه برم بیرون . این حرف آخر رو که زد شدیدا ناراحت شدمقهر .  برگشتم به طرفش گفتم ببین ازت متنفرم . خیلی هم متنفرم آخ.  مطمئنم هیچ وقت تو زندگی مشترکت این فرصت رو نداشتی که سر همچین قضیه ای داد بزنی بهانه بگیری . همیشه جوابت حاضر آماده بوده  یا اصلا به خودت اجازه نمیدادی این حرفها رو بزنی چون  یاد گرفته بودی که اگر بگی عواقبش بدترهخنثی. یاد گرفته بودی کوتاه بیای و ساکت باشی تا همه چیز خوب و خوش باشه .  تازه فهمیدی که میتونی بهانه بگیری داد بزنی توقع داشته باشی .اون واکنشی که  همیشه میدیدی رو هم نبینی .

من هم بلدم خیلی راحت  از دو نفر مهمون گرفته تا هر تعدادی، گوشی تلفن دست بگیرم غذا و دسر و هر چی لازم باشه سفارش بدم . یک کارگر هم بیارم دم دست خودم تا  کارهای دیگه رو انجام بدهابرو . مثل این که اینطوری عادت کردی . برات شوک کننده  شده که  من با وجود اینکه سر کار میرم همیشه این کارها رو هم خودم میکنم به خونه زندگی هم میرسم .نمیفهمی من با علاقه این کار رو میکنم وگرنه از سر باز کردن برای من راحت تره . چون شیرینی یادم رفته به حرف من به کار من به هیچی اعتماد نیست . بار اوله که میبینی من چطوری از مهمون پذیرایی میکنم ؟خسته نباشی . کم کم دارم میفهمم که  لازم نیست اینطوری باشم چون تو یک مدل دیگه عادت کردی . همین الان دوسه تا ظرف هم پرت کنم کف همین اشپزخونه بشکنم بیشتر ساکت میشی بیشتر کوتاه میای .خنثی

گفتن اینها اعصاب خودم رو بیشتر خرد کرده بود . از این که چنین مقایسه ای کردم چنین حرفی زدم عصبانی شدم . تنم میلرزید و طبق معمول اشکم هم میریخت و حرف میزدم و  بدبختی چند تا مورد دیگه هم چاشنیش کردم نگران گفتم تو عادت داری تو جواب هر اعتراضی، بشنوی خوب کاری کردم باز هم همین کار رو میکنم تو هم هیچی نیستی . انتظار  هم دارن  که بری بگی  ببخشید که من گفتم چرا اینکار ها رو کردی . باز هم بکن خنثی.  تو هم اول و آخر میدونم که میری ببخشید  هم  میگی . پس بهتره من هم یاد بگیرم که چطوری باید با تو زندگی کرد .

   همسر هم گفت بسه حرف نزن یا حسنا زیادی داری حرف میزنی ساکت شو  . درست حرف بزن ( نمیدونم کدوم حرفم نادرست گونه بوده ) و این که کی هیچین چیزی بوده و رفته گفته ببخشید و مثل این که من توهم دارم و نمیبینم که  این مدت  کوتاه نیومده   و  من چرا حرف بیخود میزنم و ........ بین حرفهای من اینها رو هم تحویل میداد 

 من گفتم و طبق معمول به اتاق پناه بردم تا بشینم رو  تخت و گریه کردنم رو ادامه بدم  گریه صدای غر غر  کردن همسر هم همچنان میومد  . که هر چی دوست دارم میگم و صدام رو بالا میبرم و .....از این قبیلچشم من هم بین گریه  از تو اتاق گفتم من حرف بدی نزدم تو خودت شروع کردی .بدون دل منو شکوندی یادم نمیره . خیلی ناراحت بودم . بیشتر از خودم که چرا این دوتا موضوع رو به هم ربط دادم . میتونستم در مورد خودم حرف بزنم نه دیگران و خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا فقط در مورد خودم صحبت و گله  نکردم آخ

اومد تو اتاق گفت بسه سخنرانی نکن برو صورتتو بشور الان میان  میبینن با این قیافه گریه کردی هستی . جواب ندادم ولی رفتم صورتم رو شستم . از بدبختی های جدیدم هم این که تازگی تا عصبی میشم بدنم واکنش نشون میده نگران.  دستم میلرزه تپش قلب میگیرم و بدتر از همه ثابت شده که به کمرم هم ربط مستقیم داره  . دکتر رفتن ثابت کرده هیچ موردی وجود نداره به غیر از این که عصبی هست . البته در این که دکترها تا یک چیزی دلیل نداره به اعصاب ربطش میدن ، شکی  نیست ولی تجربه هم ثابت کرده که کمر درد من ربط به عصبی شدنم داره  .افسوس

داشتم تند تند آماده میشدم. دستم همینطوری میلرزید و کمرم هم  دوباره تیر میکشید. همسر یا دلش سوخت یا این که فهمید اشتباه کرده . اومد دستهامو که میلرزید گرفت تو دستش  گفت ناراحت نشو من عصبانی بودم یه چیزی گفتم و  بعد بغلم کرد . من هم دوباره اشکم در اومد گفتم آخه تو دل آدمو میشکونی .نگران گفت بس کن دیگه یک کلمه گفتم شیرینی نگرفتی . ( البته فقط یک کلمه گفته بود  بقیه اش حرف و داد بیداد دیوار  خونه بود همسر نبودچشم)  گفت تو هم تازگی زیادی زبون دراز شدی ها .  سر هر چیزی دو متر زبون در میاری . حواست باشه  چی میگی . من مونده بودم بالاخره بغل کردن و ناز کشی مذکور  از دل در آوردن بود ، دلسوزی بود ، گلایه بود ، اولتیماتوم بود همه منظوره بود هیپنوتیزم

در هر حال  زود آماده شدم و مهمونها هم دوتاشون  رسیده بودند و من در حال حرص خوردن بودم ،که شیرینی رسید و بالاخره همون شد که نباید میشد و مهمونها فهمیدند خودشون زودتر از شیرینی رسیدن چشم همسر به جای غر زدن سریع میرفت شیرینی میگرفت و برمیگشت سریعتر میشد تا این که غر بزنه و بعد تلفن بزنه و بعد هم  بگو نگو بشه و تازه دوباره تماس بگیره که این شیرینی چی شد و بالاخره هم بعد مهمون برسه . ولی شانسی هنوز چای رو نریخته ، شیرینی رسید و شده بود حکایت شیرینی پر ماجراابله

مهمونی هم خوب بود .پذیرایی ها رو هم خود همسر کرد و من فقط سلام علیک کردم و چایی رو ریختم  رفتم و بعد هم غذا ها رو کشیدم  و سر میز بودم . بعد هم دوباره رفتم تا موقع خداحافظی . سه تا از مهمونها رو قبلا دیده بودم . یکیشون همون بود که بار قبل هم اومده بود  و سوال کرده بود دخترتون با شما زندگی نمیکنه خنثی. این دفعه یک نفر دیگه بود که  قبلا به همسر گفته بود برای پسرش و بهار .خیلی اتفاقی بهار رو  تو یک سمیناری که  همراه همسر رفته بود  دیده بودند . تو یکی از این مسافرتها بود .  همسر هم  که استاد بهانه گیری گفته بوده پسرتون شغل مستقل نداره و من دوست ندارم آدم وابسته ای به موقعیت پدرش باشهیول . اون هم گفته بو که فعلا اینطوریه . فوقش رو که بگیره براش شرکت تاسیس میکنه که مستقل باشه و همسر هم گفته بود هر وقت مستقل شد صحبت میکنیم . به عبارتی بره مستقل بشه تا ببینم بهانه  جدید چی دارم بازندهمن نمیدونم چطور موقعیت مناسب تری از سر میز ناهار برای سوال کردن در مورد دختر خانوم و احوالپرسی ، پیدا نکردخنثی

بعد  هم دوباره حرف تکراری اون آقایی که بار قبل گفته بود رو ، زد . گفت من فکر میکردم دخترتون هم اینجا هستند .  نمیدونستم شما زندگی جدیدی رو شروع کردین .   همسر  گفت بله مدتهاست  اینطور صلاح دیدم . زندگی شخصی من به مسائل کاری مربوط نمیشد که شما بدونید . در مورد مسائل دیگه هم که قرار بود هر  وقت شرایط لازم رو داشتید  صحبت کنیم .انقدر هم ریلکس و با لبخند  گفت که انگار حالش رو پرسیدن و  داره میگه ممنون خوبم چشم 

آقاهه هم گفت البته همینطوره . ببخشید  سوال کردم چون از وقتی اومدم این سوال تو ذهنم بود .قصد فضولی نداشتم . همسر هم باز ریلکس گفت خواهش میکنم مساله ای نیست .  من هم داشتم فکر میکردم خوب سوالت رو توی ذهنت نگه میداشتی بعدا از خودش تنهایی میپرسیدی. باید سر میز ناهار رفع کنجکاوی میکردی؟ابرو البته من تا اون موقع هم نمیدونستم که این آقاهه همون آقاهه  هست .  در موردش شنیده بودم ولی نمیشناختمش که . بعدا همسر گفت که همون بوده . و من تازه فهمیدم که چرا احوال بهار رو میپرسید و این سوال رو کرد و علاوه بر اون فهمیدم این آقاهه چرا موقع سلام علیک و وقتی همسر معرفیم کرد انقدر با تعجب  برخورد کرد خنثی 

من مونده بودم تو اعتماد به نفس همسر هیپنوتیزم.  اصطلاح  اعتماد تا سقف هم  میشه گفت چشم که انقدر راحت جوابش رو داد و اینطور صلاح دیدم رو گفت . من بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید تا سریع به طرف بگم و تازه بگم صلاح دیدم خنثی

  پی نوشت 1 : دل آرام جون وبلاگت حذف شده و نوشته ای توش نیست  . همه ما نگرانت هستیم . امیدواریم خودت ، شوهرت و جینگیلی ها خوب باشید . ممنون میشم یک خبری از خودت بدی عزیزم بغلماچ

پی نوشت 2 :  نویسنده جون عزیزم کامنتت رو خوندم . ایمیل یا آدرسی نبود بههمین دلیل اینجا ازت تشکرمیکنم بغلماچ نمیتونم اینجا اشاره ای بکنم ولی بدون برات بهترینها رو میخوام و امیدوارم که سخت نگیری و بدونی که  مهم شادی خودت هست و خوشبختیت و نه هیچ چیز دیگه . نذار مشکلات اذیتت کنند بغل الهی در ارامش باشی و شادکامی

دعا


همیشه به تاثیر دعا و انرژی های مثبت اعتقاد داشته و دارم قلب. نه از اون جهت که با دعا کردن همه چیز درست میشه و باید دست روی دست گذاشت و فقط از خدا خواست  . صد البته بحث در این مورد زیاد هست ولی همیشه فکر میکنم خدا  برای همه ما این حق رو گذاشته که در هر موقعی دلمون خواست صداش کنیم و ازش چیزهایی رو بخواییم و امیدوار باشیم الطافش شامل حالمون میشهقلب . بدونیم که تا نخواد برگی از برگی نمیجنبه و در کنار تلاش خودمون برای بهبود هر وضعی،  درد دل و خواسته ای  هم از خود خدا داشته باشیم .

علت این که گاهی اوقات از دوستان میخوام و مینویسم که زحمت بکشند و برای مواردی دعا کنند همین هست . لازم نیست آدم با جریان در ارتباط باشه یا فرد رو بشناسه همین که برای بنده ای دیگر خیر بخواد کافی هست قلب. خداوند هم به این موضوع  زیاد در قرآن اشاره  کرده . نمونه اش این هست که  کسی  که شفاعت به کار نیکی کند نصیبی از آن بر او خواهد بود و کسی که شفاعت به کار بدی کند سهمی از آن خواهد داشت و خداوند حسابرس و نگهدار هر چیز هست . پس دوباره میخوام ازتون خواهش کنم برای سهم داشتن در شفاعت به خیر  و دعا کردن  . امیدوارم  برای همه شما  خیر باشه و نصیب از نیکی و سلامتی و الطاف الهیقلب

 مورد اول رو دختری از جنس مهربونیماچ توصیه کرد که جا داره ازش تشکر کنم .  این روزها بارش برف  باعث  شده مردم مناطق بسیاری از شهرها و  روستاهای کشورمون در مشکلات باشند . دعا کنید که این بحران  رو بگذرونند . مخصوصا افراد مسن ، بچه ها ، مریضها  کسانی که خونه هاشون خراب شده کسانی که تو منطقه شون بحران کمبود مواد غذایی و آب و گاز و برق هست .

مورد بعد  برای همسر ماه کوچولو عزیز هست . قبلا نوشته بودم براش دعا کنید که پسرش زودتر از موعد به دنیا نیاد و سلامت باشه . خدا رو شکر گل پسر به دنیا اومد و خوب هست . الان باباش یک عمل سخت داشته و شکر خدا عمل رو گذرونده .  دعا کنید خطرات بعد از عمل و دوران نقاهت رو بگذرونه تا ماه کوچولوی عزیزمون و پسر کوچولو دلشون شاد بشه از سلامتی همسر و پدر .

مورد بعد خانومی هست که در یکی از این مناطقی که این روزها برف هم سنگین باریده . این خانوم رماتیسم داشت (داره ) دوتا پسر که یکی ازدواج کرده  که تا جایی که بتونه کمک حال هست  و یکی دیگه از بچه های استثنایی که نیاز به مراقب داره  . همسرشون هم مسن هستند و بیشترین مسئولیت زندگی و پسر استثنایی به دوش مادر خانواده  . به خاطر آنفولانزا و سابقه روماتیسم متاسفانه عفونت ریه شدید دارند و  بستری و متاسفانه  بیهوش  .دعا کنید خوب بشه و خدا به همسرش و پسر استثناییش رحم کنه  و حالشون بهتر بشه .

مورد آخر هم که تو پست قبل گفتم دوباره تکرار میکنم خانومی که متاسفانه به دلیل سهل انگاری یک دکتر متوجه نوع  بیماری اش   نشده و الان  سرطانش  پیشرفت کرده .امیدوارم خدا به دل دخترش رحم کنه و همه عزیزانش که اینروز ها دارن همراهش درد میکشن و چاره ای جز دعا کردن و امید داشتن به ادامه درمان ندارند .

از همه شما ممنون . با اجازه کامنتها رو هم غیر فعال میکنم و امید دارم به محبت تک تک شما عزیزان برای خواستن نیکی ها  و سلامتی از خداوندقلب 

امروز پنجشنبه سه تا دوست عزیز برای من نوشته بودند و من اینجا اضافه میکنم  و ممنون از همه شما عزیزان برای دعا قلب

دختر خانوم محترم و تحصیل کرده ای که متاسفانه درگیر یک مساله ای شدند که هم خودش و هم خانواده اش  این روزها ، روزاهای خوبی رو نمیگذرونند . یک قسمت از کامنت خودش این هست : تو رو خدا حسنا به بچه ها بگو برای منم که گیر یه نامرد افتادم دعا کنن .. بدجوری محتاج دعام ناراحت

و یک مادر که وبلاگ هم داره و من اسم نمیارم . از اون مادرهای زحمت کش هست و متاسفانه این روزها ، روزهای پر فشاری رو میگذرونه ناراحت

و جوونی که لوسمی داره و از نظر روحی هم نا امید از درمان  . امیدوارم که حداقل روحیه اش رو حفظ کنه عزیزم . خیلی ناراحت شدم . خدا خودش بهش کمک کنه ناراحت