توی دادگاه منتظر بودیم .تا همسر ایستاده بود مادر شوهرمیگفت زندگیه برای خودت درست کردی ؟ خوبه جات تو دادگاهه ؟ همسر رفت با سربازی که پرونده رو آورده حرف بزنه ، بهار شروع کرد .
این که این زن بابام نیست فکر کرده من میترسم من خودم حالشو میگیرم تو هیچی نیستی کاری میکنم بابام طلاقت بده بری گم شی و مدام شعار میداد از اینکه من برای باباش تفریحم زود ولم میکنه و باباش فقط یه عشق داره که مامانشه . ساکت ایستاده بودم . به مادر شوهر گفت بهش بگین بابا چقدر مامانمو دوست داره و مادر شوهر میگفت عاشقشه روزی هزار بار دورش میگرده نمیذاره آب تو دلش تکون بخوره جلوی همه بغلش میکنه میبوستش باباش میگه این همسر خجالت نمیکشه جلوی ما زنشو میبوسه ؟ فکر کردی از تو میگذره دخترشو آوردی دادگاه ؟ نفسش به نفس بهار و خانوم اولی وصله .تا حالا رو بهار دست بلند نکرده بود تو باعث شدی بهارو بزنه چرا فوری اومدی زنش شدی؟ چرا فکر نکردی ؟ میخواستم بگم چرا از خانوم اولی سوال نمیکینین که رضایت داد و پیگیر بود حتما همسر زن بگیره؟ همه چرا ها رو من باید جواب بدم؟ به خودم گفتم حرف زدن فایده نداره .
جواب ندادم رفتم دورتر ایستادم . همسر اومد گفت برو اونجا بشین . گفتم بهم حرف میزنن . گفت میگم حرف نزنن برو تنها وایستادی مردم نگاهت میکنن. گفتم به من چه ناراحتی جلوی چشمای مردمو بگیر. از لجم رو یه صندلی دورتر نشستم . همسر هم غیرتی شده بود کنار دست من ایستاد . مادر شوهر دو باری صداش کرد نرفت .
صدا کردن رفتم تو به بازپرس گفتم هنوز میخوام بترسه دیگه هیچی نمیخوام . گفت برو بگو همسر بیاد . گویا از همسر سوال کرده بوده و همسر گفته بوده که من مقصر نبودم و تا حالا بهار و خانوم اولی رو اذیت نکردم . دوباره منو صدا کرد گفت مطمئنی فقط میخوای بترسه ؟ گفتم بله خانوم اولی مریضه نمیخوام ناراحت بشه قصد اذیت کردن این بچه رو هم ندارم .دوباره همسرو صدا کرد گفت این خانوم روز اول به من گفت شکایت ندارم میخوام بترسونمش الان هم گفت . همسر گفت چرا به من نگفتی ؟ گفتم چی فکر کردی ؟ فکر کردی من روانی هستم باعث آزار بهار بشم ؟ فکر کردی من بچه تو رو دوست ندارم ؟ فقط میخوام بفهمه مزاحم من نشه و باز اشکام ریخت . همسر جلوی بازپرس دست منو گرفته بود و اشکامو پاک میکرد و معذرت میخواست باعث ناراحتی من شده .بازپرس اعصاب درست حسابی نداشت چپ چپ نگاه میکرد.
بهارو صدا کرد .ازش سوال کرد چرا رفتی خونه این خانوم؟ طلبکار جواب داد گفت اومده زن بابام شده ما رو اذیت میکنه مامان داشت از دستش سکته میکرد . بازپرس گفت با مامانت دعوا کرد ؟ جوابی نداشت گفت مامانم مریضه کاری میکنه مامانم حرص بخوره قلبش بگیره میخواد قاتلش بشه. بازپرس سرش داد زد هر وقت مادرتو کشت بیا ازش شکایت کن مادرت که رضایت داده بره زن بگیره ایناها اینجاست اگر رضایت نمیداد هم فرق نداشت . اگه تو بخوای شوهر کنی اجازه پدر میخوای اون بخواد زن بگیره نباید از تو اجازه بگیره .تو فضول زن گرفتن پدرتی ؟ این خانوم زن شرعی و قانونیشه تو گوشهات فرو کن . پدرت دلش بخواد میتونه چهار تا زن عقدی بگیره . فهمیدی؟ چهار تا . فضولیش به تو نیومده از این به بعد هر چی برای مادرت هست برای این خانوم هست فهمیدی یا نه ؟
بهار ساکت شد بغض کرد . دلم سوخت . به همسر گفت باید عدالتو رعایت کنی اگه یه شب خونه اولی هستی یه شب خونه این خانوم باشی بیاد شکایت کنه عدالت وجود نداره محکومی . همسر گفت چشم .بهار گفت هر بلایی سر ما بیاره عیب نداره ؟ این چه دادگاهیه ؟ بازپرس دوباره داد زد گفت حرف نزن فعلا که تو بلا سرش آوردی من آدمت میکنم اینجا دادگاهه خونه خاله ات نیست. رفتی تو خونه مردم ضرب و جرح کردی شاهد داره مدرک داره الان مجرمی باید بری زندان دیه هم داره .به همسر گفت قیمش هستی باید تا قرون آخر بپردازی . همسر گفت چشم.
مادر شوهر گفت این بچه نتونسته تحمل کنه مادرش تا دم مرگ رفت باباش پیش این بود . از بی انصافی مادر شوهر تعجب کردم . بازپرس داد زد شما وکیلی؟ گفت مادر بزرگشم جای مادر شما ام . بازپرس با عصبانیت گفت جای مادر من باشین به شما چه مربوطه دفاع میکنین؟ هر کی حرف بزنه بازداشته مادر خواهر نداره .خانوم رضایت داد که داد نداد حکمش زندان و دیه ست اگه سند داری بیار به قید ضمانت آزاد بشه نداری بفرستم بازداشتگاه . بهار زد زیر گریه مادر شوهر به همسر گفت هیچی نمیگی ؟ همسر گفت چی بگم؟ بازپرس گفت هر کی حرف بزنه باید بره بازداشگاه اینجا فقط من حرف میزنم . سند داری؟ همسر گفت بله . گفت برو بیار فعلا ببرش تا حکمش بیاد بره زندان . راه نجاتش رضایت شاکیه رضایت میدی؟ گفتم نه من رضایت نمیدم .بازپرس گفت پس تمومه سند بیار ببرش از محدوده شهر نباید بیرون بره .
رفتن بیرون من موندم و از بازپرس تشکر کردم و گفتم الان میتونم رضایت بدم ؟ گفت چند روز صبر کن ادب بشه بعد بیا . رفتم بیرون بهار گریه میکرد گفت تو رو خدا بابا جون یه کاری کن نذار منو بفرسته زندان همسر گفت چیکار کنم ؟ دیدی که چی گفت خیالت راحت شد ؟ بیشعوری کردی اینم نتیجه اش .بهار گفت حسنا جون ببخشید غلط کردم به خدا بیخود عصبانی شدم تو رو خدا منو ببخش .دلم برای بهار سوخت . دوست داشتم بگم باشه . گفتم باید زودتر از اینا به این فکر میفتادی و راهمو کشیدم رفتم . بهار گریه میکرد میگفت بابا تو رو خدا بهش بگو ببخشه حرفتو گوش میکنه . بهار بچه بود نفهمیده بود به این راحتی هم نیست که آدمو بندازن زندان و ترسیده بود .دوست داشتم برگردم بغلش کنم دلم نمیومد یه بچه انقدر اذیت بشه . خودمم بغض کرده بودم .
مادر شوهر اومد دنبالم . تغییر موضع داده بود گفت اینکارو نکن بیا رضایت بده بهار بچه ست اشتباه کرد تو بزرگتری ببخش . گفتم شما بزرگترین احترامتون واجب من الان حالم بده تا حالا پام به دادگاه باز نشده بود نمیتونم حرف بزنم رضایت هم نمیدم . گفت حق داری من نمیدونستم بهار تا این حد مقصره به من جور دیگه گفته بود فکر کردم الکی دستتو بستی نمیدونستم بهار زده تو هم عروس من هستی جای دختر من نمیخواستم ناراحتت کنم تو مقصر نبودی هر چی بگی حق داری . بوسیدمش گفتم من از شما گله ای ندارم زحمت کشیدین اومدین و رفتم .نمیتونستم وایستم گریه ام گرفته بود نمیخواستم ببینن گریه میکنم .
همسر الکی گفته بود محض احتیاط سند آورده بودم میرم کارهاشو برسم. به من زنگ زد و بیرون ایستادم تا اومد . گفتم هنوز طلاق میخوام این زندگی برام غیر قابل تحمل شده گفت ببخشید قول میدم درست بشه الان عصبانی هستی برو خونه استراحت کن .
موبایلو خاموش کردم تلفن خونه رو ساکت کردم حوصله هیچکی رو نداشتم . شب چک کردم خانوم اولی چندین بار زنگ زده بود و اس داده بود لطفا با من تماس بگیر . خانوم اولی تا اون موقع نیازی ندیده بود به من زنگ بزنه و بگه رفتار دخترش اشتباه بوده .حتی وقتی احظاریه هم رفت در خونه ،زنگ نزد حتما فکر کرده بود کاری از دست من بر نمیاد ولی اون موقع لازم دیده بود زنگی هم به حسنا بزنه .
بهش تلفن زدم .به خاطر کار بهار معذرت خواست و اینکه خبر نداشته بهار میخواسته همچین کاری بکنه وگرنه نمیذاشته . گفت خواهش میکنم بهارو ببخش من معذرت میخوام به خاطر من ببخش . فکر کردم چرا همین تلفنو زودتر نزد؟ فردای همون روز میتونست با یک معذرت ساده موضوعو حل کنه . گویا منو داخل آدم نمیدونسته یا فکر کرده زد که زد خوب کاری کرد . ساکت بودم گوش میدادم . خانوم اولی خیلی حرف زد به من حق داد ناراحت باشم و شکایت کنم . صداش میلرزید و دل من هم لرزید .از نگرانی مادر مریض برای بچه اش دلم لرزید .نتونستم تحمل کنم من که میخواستم رضایت بدم چرا باید اذیتش میکردم . گفتم شما خودتو ناراحت نکن ناراحتی برات خوب نیست . چشم به احترام شما که مامانش هستی چشم .میرم رضایت میدم هر کی غیر از شما میگفت امکان نداشت قبول کنم اما برای شما احترام خاصی قائلم هر چی بگی گوش میکنم تا حالا نخواستم باعث ناراحتی بشم از این به بعد هم نمیخوام. خیلی تشکر کردگفت بهار میخواد بیاد معذرت خواهی گفتم نمیخواد فهمیدم پشیمونه.
بعدا خانوم آقای همکار به من گفت همون روز خانوم اولی به همسر گفته بود برو ببین چیکار میتونی بکنی برای بهار وکیل بگیر نذار حسنا اذیتمون کنه و همسر گفته بود حسنا چه اذیتی کرده ؟ وکیل نمیگیرم بهار اشتباه کرده باید پاش وایسته چه تضمینی هست که پرخاشگر نشه هر وقت ناراحت بود به جون مردم نیفته؟ امروز حسنا فردا بقیه من براش هیچ کاری نمیکنم . خانوم اولی از دست همسر خیلی ناراحت شده بوده و خبر نداشته که همسر خیالش راحته من میرم رضایت میدم و فقط قصدم ترسوندن بهار بوده که خشونتو کنار بذاره . آقای همکار و خانومش به خانوم اولی گفتن قبول کن بهار مقصر بوده .خودت و بهار زنگ بزنین معذرت خواهی کنین ببخشه و اینطور شده بوده که خانوم اولی منو آدم حساب کرده که زنگ بزنه .
فردای اون روز مادر شوهر به من تلفن زد . شده بودم دخترم شده بودم حسنا جون .شب دعوتم کرد خونه برادر شوهر . پدر شوهر نیومده بود و مادر شوهرگفت چون خیلی خانوم اولی رو دوست داره نیومده . نفهمیدم چه ربطی داره مگه من خانوم اولی رو اذیت کرده بودم ؟ بهار کنارم نشست و معذرت خواست گفت حسنا جون منو ببخش خیلی اشتباه کردم قول میدم دیگه شما رو اذیت نکنم مامانم گفت حسنا مقصر نبود من بیشعور حالیم نشد . از حرفای متضاد بهار خنده ام گرفته بود گفتم اشکال نداره بخشیدمت من تو و مامانتو دوست دارم هیچ وقت نمیخوام اذیت بشین بغلش کردم بوسش کردم اونم منو بوسید .مادر شوهر گفت بهار دست حسنا جونو ببوس اگه نمیبخشید باید میرفتی زندان. گفتم لازم نیست من بها ر و خیلی دوست دارم همین که گفت ببخشید کافیه .
بهار و عموش رفتن آشپزخونه مادر شوهر گفت دلم میسوزه زن جوون چرا خودتو گرفتار کردی تو حقت بود بهترین شوهرو داشته باشی و فقط مال خودت باشه و این چیه 15 سال ازت بزرگتره زن و بچه داره و چرا خام شدی و از این قبیل . حتی گفت همین الان بهترین شوهر گیرت میاد . همسر ناراحت شد و معترض گفت یعنی چه زن منه شوهر گیرش بیاد ؟ مادر شوهر گفت بیرون میرین مردم نمیگن پدر دخترن؟ حسنا خوشگله کمتر از سنش نشون میده دیدمش گفتم بیست سال بیشتر نداره . همسر گفت هیچکی همچین حرفی نمیزنه حسنا هم اندازه سنش نشون میده .
واضح بود مادر شوهر قصد دلسرد کردن منو داره چون اونطور که میگفت من بیست ساله نشون نمیدم و همسر هم جای پدر من نشون نمیده . قد و هیکل و تیپ و قیافه خوبی داره حتی موهاشم در حد چند تا تار سفید شده و در کل خوب مونده . مادر شوهر چیزی نگفت وبهار و برادر شوهر اومدن . به شوخی گفت از برادرت یاد بگیر دوتا زن داره تو هنوز یه دونه نداری .به من گفت حسنا جون تو تقصیر نداری ما از چشم تو نمیبینیم دختر ساده و مظلوم گول خوردی فکر کردی خوشبخت میشی اگه خانوم اولی به من میگفت نمیذاشتم رضایت بده و کاری کنه تو آدم بیخبر از همه جا بدبخت بشی ساده هستی دلم برات میسوزه حیف تو برای همسر چیه هر روز گرفتار باشی .قیافه همسر معلوم بود خونش به جوش اومده و حرف نمیزنه .
گفتم من روز اول با اعتماد به حرفای همسر و خانوم اولی قبول کردم خودشون شاهد بودن مخالف بودم الان هم دیر نشده من میرم .به همسر هم گفتم طلاق میخوام اصراری ندارم تو این زندگی بمونم و باعث ناراحتی باشم وقتی نمیتونم آرامش داشته باشم چرا خودمو دیگران رو اذیت کنم ؟ مادر شوهر مرتب میگفت حق داری .بهار به همسر گفت بابا جون میبینی ؟حسنا جون خودش هم قبول داره خودش دوست داره طلاق بگیره چرا قبول نمیکنی؟ دلم برای بهار سوخت .همسر ناراحت شد به بهار گفت باز تو کار بزگتر دخالت کردی؟ یادت رفته برای کار بد تو اومدیم ؟ طلاقی در کار نیست حرف زیادی نزن .
گفتم در هر صورت من مشکلی ندارم به خانوم اولی هم میگم که میخوام برم . همسر با اعتراض گفت بهتره شما بیشتر از این صحبت نکنی. کمی نشستیم و همسر منو برد برسونه .تمام راه با من دعوا میکرد که اگر قرار طلاق باشه بین من و خودشه چرا جلوی جمع میگم ؟ گفتم برای اینکه همه بدونن من آویزون تو نیستم خسته شدم نمیتونم ادامه بدم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم چرا طلاقم نمیدی برم دنبال کارم ؟ همسر داد میزد و دعوا میکرد که حرف نزن طلاقت نمیدم همینه که هست میخواستی از اول قبول نکنی . انقدر دعوا کردیم که خسته شدیم منو دم خونه پیاده کرد و رفت . فردای اون روز بهش زنگ زدم گفتم بیا بریم رضایت بدم همراهم اومد و رضایت دادم و تموم شد .
از اون به بعد نه مادر شوهرو دیدم و نه بقیه افراد خانواده رو . عید زنگ زدم برای تبریک سال نو فقط مادر شوهر حرف زد و معمولی تبریک گفتیم . میخواستم به پدر شوهر هم تبریک بگم که گفت مهمون داره و من اصراری نکردم و تماس دوباره ای نگرفتم و گفتم از قول من سال نو رو تبریک بگین .
خانوم اولی بعد از جریان دادگاه به من لطف کرده بود و به همسر گفته بود حسنا رو ببر مسافرت . گفتم نمیخوام اگر بخوام برم خودم تصمیم میگیرم نه اینکه خانوم اولی برای رضایت دادنم جایزه بده . همسر هفته ای دوشب میومد پیشم . با اینکه ساعت ده یازده میومد و صبح هم میرفت ، راضی بودم . حرف نمیزدم تحمل میکردم درک میکردم به خودم میگفتم عیب نداره حتما خانوم اولی زمان لازم داره حق داره و خودمو میذاشتم جای اون و سعی میکردم احساسشو درک کنم . همسر دوباره شده بود همون همسر قبلی که از کنارم تکون نمیخورد .
دو ماهی گذشت و کم کم همه چیز تغییر کرد . خانوم اولی راه سر بریدن با پنبه رو پیش گرفت و هر بار به بهانه های مختلف نمیذاشتن همسر بیاد. همسر گفت نمیخوام تو اون خونه باشی و اسباب کشی کردم این خونه .به خانوم اولی گفت آدرس حسنا عوض شده و سوال نکن کجاست بهتره از هم بیخبر باشین . هر چند الان میدونه کجا هستم و برام مهم نیست .
از وقتی اومدم اینجا روز خوش ندیدم . تو پست بعدی بصورت خلاصه تمام مشکلات اخیر رو مینویسم تا برسم به زمان حال