حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

10

تا همسر میومد پیش من همیشه یک مشکلی وجود داشت . یا حال خانوم اولی بد بود یا بهار مشکل داشت یا خرید داشت یا ناغافل مهمون میومد یا دوستهای بهار دقیقا همون روز میومدن خجالت میکشید بگه بابام شب خونه نیست  .تمام مهمونی رفتن ها موقعی بود که همسر قرار بود بیاد پیش من . شب موندن که تعطیل شد یا تو خونه تنها بودن یا میترسیدن یا بهار گریه میکرد که بابا جون میترسم مامان حالش بد بشه .عجیب بود پرستاری که همیشه بود  تا همسر میخواست بیاد پیش من به بهانه های مختلف  نمیتونست شب بمونه و میرفت  .

روزها و یا بعد از کار که همسر میخواست بیاد ،چند ساعتی اوضاع آروم بود و بعد تلفن شروع میشد . انقدر با سیاست که آدم تعجب میکرد . مثلا بارها خانوم اولی به همسر میگفت از حسنا معذرت خواهی کن که اینطور شد و کار پیش اومد یا  بخشید بهار زنگ زد  . تمام این حرفا رو هم با روی خوش و خوش اخلاقی میگفت  .  من تحمل میکردم به خودم میگفتم عیب نداره خانوم اولی زمان لازم داره مریضه دلش به همسر خوشه نمیشه که چون اجازه داده بره زن بگیره  احساس هم نداشته باشه . ولی تحمل من اندازه داشت . از حد  گذروندن .چقدر میتونستم درک کنم ؟

تلخ شدم حس بدی بهم دست داد میگفتم مگه من زن نیستم؟ مگه آرامش نمیخوام مگه احساس ندارم؟ این  چه وضعیه که هر وقت بیاد و بره  و به منظوری که داره برسه.پس راسته که زنگ تفریحم اسباب بازی هستم . به همسر غر میزدم فایده نداشت یا میگفت درست میشه یا با زبون و قربون صدقه  منو خر میکرد و یا میگفت الکی  بهانه میاری من چیکار کنم منم چاره ندارم . جریان داشتیم و من روز به روز افسرده تر و تلخ تر و دلزده تر شدم .

مشاوره میرفتم دکتر میرفتم، فایده نداشت .همسر به من که میرسید بد غیرت میشد . هنوز هم هست . خانوم اولی هر چی بپوشه هر جا بره اشکال نداره حتی رو لباس بهار هم حساسیت نداره فقط رفت و آمد و دوست هاشو کنترل میکنه  ولی برای من همیشه سخت گیری وجود داره .من باید توضیح میدادم کجا میرم کی میرم کی میام . مهم نبود. من جایی نمیرفتم  اما خسته کننده بود . با خودش باشم از لباس ایراد  نمیگیره اما امان از وقتی نباشه . همیشه مانتو شلوارهای منو کنترل میکنه  ببینه کدومشون خوبه کدومشون بد و اگه کمی کوتاه باشه  جذب باشه ایراد میگیره.شانس آوردم محل کارم لباس فرم داره . اگر نداشت  هر روز برای سر کار هم یه نظری داشت .لباسهامو تو کمد دسته بندی میکنه میگه این مال وقتی هستم  وقتی نیستم  اینا رو نپوشی  جایی بری یا  مهمون اومد نپوشی . میخواستم با تور مسافرت برم نمیذاشت کلاس موسیقی میرفتم بعد یک مدت صداش در اومد . فقط باید میرفتم سر کار و برمیگشتم و آقا هر وقت دوست داشت میومد و میرفت .

اگر دوست و فامیلم دعوت میکردن برنامه ریزی میکرد باهام میومد یا وقتی مهمون داشتم اون هم مثل مهمون میومد و بعد رفتنشون میرفت . اون وسط  بهار هم زنگ میزد و همسر میرفت یواشکی حرف میزد و من حرص میخوردم . پیش مامان اینا نمیرفتم. دو سه بار رفتم یک روزه و دو روزه تو تعطیلات . خجالت میکشیدم تنها برم از حرف فامیل حرصم میگرفت میگفتن  چرا حسنا همیشه تنها میاد . متاسفانه فامیل من فکر میکنن همسر جدا شده و نمیدونن زن دوم هستم . اشتباه خودمون بود نگفتیم ولی فعلا اینطوره .مامان بابا میومدن همسر نبود میومد سر میزد و معذرت میخواست که نیست. مامان یه بار گفت عیب نداره ما ناراحت نمیشیم انتطار نداریم شما خانوم اولی و بهارو ول کنی  پیش حسنا باشی  اما درست نیست همیشه حسنا رو تنها بذاری  قرار نبود اینطور باشه . انقدر زبون ریخت که من شرمنده ام حسنا زندگی منه و حسنا رو دوست دارم و  میدونم به حسنا سخت میگذره و منم نگرانشم و نمیخوام اینطوری باشه و قول میدم بیشتر پیشش باشم و از این قبیل که مامان چیز دیگه ای نمیتونست بگه .

 دو بار با بهار و خانوم اولی شمال بودن من هم تنها رفتم پیش مامان بابا  و  وسطش همسر اومد و سر زد و چند جا دعوتمون کردن . دیر میومد زود میرفت چون خانوم اولی و بهار تنها بودن زنگ میزدن تنها تو ویلا میترسیم .  عروسی پسر خاله ام بود  که برادر شوهر خواهرم هم میشه   .  همسر گفت یک روزه میریم  و برمیگردیم ولی بهار انقدر گریه کرده بود  و بهانه گرفته بود که  میترسم وقتی رفتی حال مامان بد بشه ،همسر گفت حسنا من میبرمشون ویلا  و عصر میام عروسی  و هستم.  جالب بود وقتی همسر تنها جایی میره حال مامانش بد نمیشه .فاصله شهرای شمال کمه با اینحال  دیر اومد و من تو خونه منتظر بودم تا بیاد و لباس بپوشه  بریم . به آخر عقد رسیدیم . شده بودم برج زهرمار. همسر برای خر کردنم  مدام  قربون صدقه میرفت و میگفت  چقدر خوشگل شدی . حتی جلوی خواهرم و شوهر خواهرم منو بغل کرد ول کن هم نبود  گفت  هیچکی از حسنا جون من خوشگل تر هست ؟فقط اخلاقش بده غر میزنه  . دو تا خواهرام گفتن حسنا ول کن عروسی رو به خودت کوفت نکن  عقد که مهم نیست عروسی از این به بعده .  حرف خواهرامو گوش کردم  و خوش گذشت .شب میخواست بمونه ولی ساعت یک شب  منو رسوند خونه مامان اینا و رفت . طبق معمول نفس تنگی خانوم اولی شدت پیدا کرده بود و فشارش هم بالا بود . جالب بود خود خانوم اولی  با من حرف زد و معذرت خواست از اینکه مزاحم شده و اگر همسر نمیتونه بیاد عیب نداره با آژانس میره بیمارستان  و برای اینکه حسن نیت خودشو نشون بده به همسر گفته بود  اگه خواستی  حسنا رو هم با خودت بیار .

 از اون صحبت ها بود . من با همسر برم ویلا وقتی خانوم اولی و بهار هستن ؟ این عقلانیه ؟ وقتی نبودن حاضر نشدم پامو اونجا بزارم چه برسه به وقتی بودن .مامان بابا به روم نمیاوردن میفهمیدم ناراحت میشن و چیزی نمیگن تا من ناراحت نشم .

روزهام خسته کننده بود تنها بودم تفریحم سر کار رفتن بود و  همسر  فقط به من سر میزد و ای کاش همون سر زدنش هم بدون مزاحمت بود و آرامش داشتیم. طاقت نداشتم بداخلاق بودم تا میومد دوست داشتم باهاش دعوا کنم . تا میرفت گریه میکردم و دلم براش تنگ میشد .  کمی میگذشت از دست خودم عصبانی میشدم چرا انقدر احمق هستم که  همسر با کمی  محبت  میتونه منو خرکنه .

از اونور خانوم اولی خوش اخلاق بود  و مهربون . خانوم آقای همکار بارها به من گفت  که اخلاق خوبی داره و همسرو تحویل میگیره و برای هر چیز کوچکی ازش تشکر میکنه و همیشه خنده رو لبش هست . بهار مرتب بهانه میگرفت . همسر  بهارو خیلی دوست داره . حق هم داره دخترشه پاره تنشه من نمیگم نباشه . نمیتونست ناراحتی بهارو تحمل کنه . بهار با زبون خوش و بابا جون  گفتن کار خودشو پیش میبرد و اگر نمیشد بهانه میگرفت گریه میکرد میگفت نمیتونم درس بخونم هر چی میخونم  یاد نمیگیرم استرس دارم امکان نداره  کنکور قبول بشم  و همسر مراعات میکرد چون روی درس بهار حساسه . همیشه  من و همسر دعوا داشتیم دلخوری داشتیم من غر میزدم . چند بار  وقتی خونه من بود دیدم   براش اس میاد و ازش خواستم نشونم بده  . اول مخالفت کرد من حساس شدم گفت بیا ببین .

خانوم اولی حتی تو اس هم قربون صدقه همسر میرفت و گل و قلب و بوسه بود که فرستاده بود . یکی دو بار همسر همینطور که جواب میداد به من گفت ببین یاد بگیر . گفتم من که حق ندارم وقتی خونه هستی برات اس بدم یا زنگ بزنم  حتی جرات نداری اسم و عکس منو تو لیستت بذاری  . بهار اولین باری که اسم و عکس منو دیده بود گریه کرده بود و  قیامت به پا کرده بود که آخر مامانم سکته میکنه و همسر پاک کرد . خودم گفتم عیب نداره دلم نمیخواد ناراحت بشه پاک کن فرقی نداره باشه یا نه ولی از اون طرف بی انصافی بود که همسر به من بگه یاد بگیر .چی باید یاد میگرفتم ؟همسر تحفه چه اعتماد به  نفسی داشت . عصبانی شدم و  گفتم  چقدر رو داری فکر کردی هنر کردی که دوتا زن باید قربون صدقه ات برن ؟ حرفهای خانوم اولی هم از سرت زیاده .نه یاد میگرم نه حوصله تو رو دارم  و قهر کردم. خودش اومد آشتی کرد و  دیگه کلمه یاد بگیر در هیچ موردی تکرار نشد.

یه بار مریض شدم   داشتم تو تب میسوختم و حالت تهوع  و سرگیجه . چون نصف شب بود تلفن نکردم همسر بیاد .مجبور شدم زنگ بزنم دکتر بیاد بالا سرم     کدوم دکتری نصف شب می ره خونه مردم؟ مگه حکیمه. سه روز تو خونه بودم و نمیتونستم برم سر کار  . هر روز سر میزد و خرید میکرد و  آبمیوه میگرفت و  غذا میگرفت میاورد و تا آخر شب بود  و مجبور میشد بره .تامیرفت گریه میکردم میگفتم حقته حسنا دیدی انقدر دوسش داری مریضی تو براش مهم نیست ؟

حس میکردم دوسم نداره و ناراحت بودم چرا من انقدر دوسش دارم چرا وابسته هستم چرا نمیتونم دل بکنم و از این زندگی برم ؟ حس میکردم همه  زندگیش با اونهاست حتی کمترین حق رو از من دریغ میکنه . من زیاده خواه نبودم ولی کمترین حق ها هم  به بهانه های مختلف ازم دریغ میشد . همیشه من باید میفهمیدم باید درک میکردم باید صبر میکردم باید به قول هایی که عملی نمیشد گوش میکردم.

میگفتم طلاقم بده گوش نمیکرد میگفتم حداقل  کمی هم به فکر من باش با من باش منم توجه میخوام آدمم احساس دارم . میخواست باشه ولی نمیشد ، نمیذاشتن  . خانوم اولی اعصاب منو خورد میکرد مثلا چندین بار گفت من اصرار میکنم بیاد پیش تو خودش قبول نمیکنه  از چشم من نبینی . یه بار  به همسر گفتم  راست میگه تو  نمیای؟ گفت مگه میشه بگه برو من بگم نه؟ گفتم چرا نمیشه  تو که منو دوست نداری با خانوم اولی هماهنگ کردین من اسباب بازی باشم .دعوامون شد.

افسردگی من روز به روز بیشتر شد. با اینحال آدمی نبودم که از خودم غافل بشم همیشه خونه زندگیم مرتب و تر و تمیزه هر وقت همسر تماس میگرفت که میاد غذا ی خوب آماده میکردم  تزئین میکردم میز میچیدم. کلا عادت دارم وقتی تنها هستم به خودم میرسم لباس مرتب و ست  میپوشم آرایش میکنم موهام مرتبه . برای روحیه خودم اینکارو میکنم و برام فرق نداره همسر هست یا نه . اگر بود همون بود نبود هم همون . با همه اینا وقتی بود غر زدن هام جای خودش رو داشت .گاهی با محبت و توجه  خر و احمق میشدم و گاهی نه .

مشکلات مالی نداشتیم .همسر  دریغ نمیکنه و  خساست نداره و هیچوقت کاری نداره پولی که هر ماه به حسابم  واریز میکنه چیکار میکنم.  همیشه میگه پول خودتو خرج نکن . همیشه تاریخ تولد و روز زن و سالگرد یادش هست کادو بخره و تبریک بگه.  ولی من به این چیزا احتیاجی ندارم و اینا چیزی نیست که برام جذاب باشه و یا انگیزه  . خودم مستقل هستم همکارهای آقایی  که هستن با همین در آمد دارن زندگی رو میچرخونن من یک نفر که جای خود دارم .

خانوم اولی به خاطر مشکلاتی که داره نمیتونه مسافرت هوایی بره . علاوه بر گردش های آخر هفته و شمال رفتن ها ،سه بار تو این یه سال با ماشین مسافرت داخلی رفتن  و دو بار همسر بهارو تو تعطیلات مسافرت خارجی برد .خدا شاهده یه بار هم حرف نزدم نگفتم چرا منو نمیری . حتی فکرش رو هم نکردم و برام مهم نبود .حق دادم گفتم عیب نداره اون طفلک  مریضه دلخوشی نداره . بهار هم با باباش نره با کی بره مامانش که نمیتونه  . 

 خود همسر  یک بار به من پیشنهاد داد که بیا با هم  بریم . یه مسافرت چهار روزه خارجی  رفتیم .به خانوم اولی  گفته بود تنها میرم و جنبه کاری داره . جنبه کاری رو راست میگفت ولی تنها بودن رو نه . بهش گفتم یا بگو با من هستی یا من نمیام .گفت اگر بگم اعصاب همه خورد میشه این مسافرت زهر میشه  و منو راضی کرد که تو بیا بریم و به این کارها کار نداشته باش .

 جریانش مفصله که بهار چیکار کرد تا ثابت کنه همسر تنها نیست و من باهاشم  . خانوم اولی برای اولین بار  واکنش نشون داده بود که چرا میخوای با حسنا بری مسافرت خارجی ؟ چرا تو  شهرای ایران  نمیبریش ؟  همسرگفته بود نمیخوام با حسنا برم تنهام و خانوم اولی  گفته بود چرا راستشو نمیگی . با تمام زهرمارهای که شد باز هم  اون مسافرت خوب بود. چقد آدم بی عزت نفس و بدبخت باشه که 4 روز مسافرت ( یه روز بری، یه روز برگردی، دو روز هم شوهره کار داشته)، بهار و خانم اولی هم تلفنشون برقرار، بازم بگی خوش گذشت 

 در بین  دعواها ،یک بار اختلاف بالا گرفت و دو هفته تمام با هم دعوا میکردیم و من اصرار داشتم طلاق میخوام دیگه تحمل ندارم . همسر اول مخالفت میکرد ولی بعد گفت باشه بیا برو از دستت خسته شدم . رفتم تقاضا دادم و قرار شد توافقی جدا بشیم .  با هم رفتیم دادگاه . پای عمل  رسید و چیزی نمونده بود حکم صادر بشه که گفت نه طلاقت نمیدم  تصمیمت عجولانه بود عصبانی هستی بیا آشتی کنیم من جبران میکنم و قول داد اوضاع بهتر میشه و ازم خواست کمی صبر کنم . انقدر گفت و زبون ریخت و از نقطه ضعف من که کمبود محبت بود استفاده کرد  که باز خر و احمق شدم و  جریان طلاقو ول کردم . میتونستم ادامه بدم ولی برای خودم هم سخت بود دوسش داشتم وابسته شده بودم میدونستم تحمل ندارم ولی میگفتم عیب نداره مرگ یک بار شیون یک بار . بالاخره نشد  و زندگی ما ادامه پیدا کرد .

همچنان زندگی ما طبق همین روال ادامه داره . من اخلاق درست حسابی ندارم و اکثر اوقات با همسر اوقات تلخی میکنم و همیشه هم تنهام و دنبال راه چاره میگردم که اگر میشه تو این زندگی آرامش داشته باشم حتی با حداقل ترین حقوق  . طوری باشه که باعث ناراحتی خانوم اولی هم نباشه . شاید بگین برو طلاق بگیر ولی باور کنید جدا شدن به این راحتی ها که آدم فکر میکنه نیست و سختی های خودش رو داره مخصوصا برای من که شدیدا وابسته هم هستم  و دوسش دارم . برای اینکه زبون بریزم و بکشم به طرف خودم  فایده نداره . شاید موقت نتیجه بده ولی تا کی ؟گیرم من موفق بشم درسته با سیاست و زبون کاری کنم که همسر از اونور دلسرد بشه ؟ دلم میسوزه نمیتونم. خدا سلامتی رو از هیچکی نگیره وقتی فکرشو میکنم که خانوم اولی چه مشکلاتی داره دلم میسوزه . هم دلم برای خودم میسوزه هم اون و گاهی دوست دارم در این بین همسرو خفه کنم که چرا قبول کرد زن بگیره .

امیدوارم یه راهی پیدا کنم اگر شد که بهتر ولی اگر نشد چاره ندارم جز کم کردن وابستگی عاطفی و کنار کشیدن از این زندگی .

از این به بعد از زمان حال مینویسم و اگر فرصتی شد و حوصله داشتم گریزی میزنم و جریان اون مسافرت و جریان اینکه چطور شد کارمون به طلاق کشید رو مینویسم . اینها رو نوشتم تا گفته باشم زندگی من چطور بوده و الان به کجا رسیده

 

لینک کامنتهای برگ دهم

 

فایل کامنتهای برگ دهم 



یک من٩:٠۸ ‎ب.ظ - چهارشنبه، ٥ تیر ۱۳٩٢
سلام
چرا شوهرتون زن دوم گرفت؟
پاسخ: خنثی من که همه رو نوشتم من جون
حسنا بانو - ٥/٤/۱۳٩٢ - ۱٠:٥٩ ‎ب.ظ
 زهرا مامان مه سما۸:۱٢ ‎ق.ظ - چهارشنبه، ٢٢ خرداد ۱۳٩٢
حسنا یه چیزی بگم نوشتنت عالیه و واقعا خوب مینویسی قلبقلبقلب
کاشکی همش خوشی بود کیف میکردم ولی ناراحت میشم  از موقعیت الانت امیدوارم زندگیت سرشار از عشق بشه و بیام از این به بعد شاد بودنتو حس کنم ماچ
پاسخ: زهرا جون ممنون ازت حسن نظرت رو میرسونهبغلماچ امیدوارم برای تو هم همیشه شادی باشه و خوشبختیقلب
حسنا بانو - ٢٢/۳/۱۳٩٢ - ۱:٤٥ ‎ب.ظ
 سمیرا۱٠:۳۱ ‎ب.ظ - پنجشنبه، ۱٦ خرداد ۱۳٩٢
واسم یه سوال پیش اومده شما تو گفتین که همسر اول اجازه دادن که همسرتون برن زن دوم بگیرن اما چرا بعد ازدواجتون نمیرفتن تا به همسر اول بگن و همش این پا و اون پا میکردن ؟!!!!متفکر
پاسخ: سمیرا جون به این دلیل که بین خودشون قرار گذاشته بودند وقتی عقد کرد تا چند ماه خانوم اولی ندونه . چرایش رو نمیدونم  . قرار خودشون بوده .
حسنا بانو - ۱۸/۳/۱۳٩٢ - ٥:۱۱ ‎ب.ظ
 متینه۱:۳٠ ‎ق.ظ - پنجشنبه، ۱٦ خرداد ۱۳٩٢
سلام حسنا جان.من 1دختر18 ساله هم سن بهارم.ما از یک سری مسائل مثل زن دوم و...تصورات از پیش تعیین شده داریم.خواستم اول یک بخشیشو بخونم و بعد با شناخت بهتری نظر بدم.زنی مثل تو که توی لحظه های سخت تونسته محکم باشه و زمین نخوره قابل ستایشه.به نظر من آدم هر تصمیمی که توی زندگیش میگیره چون انتخابشه باید براش تلاش کنه.منم امیدوارم بهرین لحظه ها رو برای خودت بسازی:)
پاسخ: سلام متینه جون ممنون ازتماچ امیدوارم برای تو هم بهترین روزها باشه . توی زندگی خوشبخت و شاد و موفق باشی و همیشه برای زندگی ات بهترین تصمیم  ها رو بگیری
حسنا بانو - ٢۱/۳/۱۳٩٢ - ۱٠:۱٥ ‎ق.ظ
 شکلات تلخ۳:٢٥ ‎ب.ظ - یکشنبه، ۱٢ خرداد ۱۳٩٢
انشالله  بعد از این روزهای خوب و پر رامش داشته باشی
میدونی بد اخلاقی هات شاید طبیعی است و حق داری تو هم احساس و نیاز داری

بضی وقتها شاید نادیه گرفتن خودمون و ملاحظه زیادی کردن هم خوب نباشه
اینکه انقدر به فکر همسر اول و حساسات اون هستی خیلی خوبه اما خیلی سخت هم است

بهترین راه فکر کنم همون خفه کردن همسر باشهنیشخندچشمک
پاسخ: عزیزم ممنون ازتماچبغل همینطور هست که میگی بد اخلاقی هام به خاطر شرایط بوجود اومده هست . بقیه رو بخونی میبنی روزهای بدی بودنگران
حسنا بانو - ۱۳/۳/۱۳٩٢ - ۱۱:۱٢ ‎ق.ظ
 بهار۸:۱٦ ‎ق.ظ - دوشنبه، ٦ خرداد ۱۳٩٢
سلام حسنا خانوم. بنده امروز با وبلاگ شما آشنا شدم. راستش اول فکر کردم شما یک نویسنده هستید و دارید داستانی را تعریف می کنید اما بعد دیدم انگار جدیه 
راستش اگه شما همسر دوم هستی و می گی زندگی نداریاز دست بعضی ها، بنده که همسر اولم و با قربون صدقه ی مادر شوهر اومدم تو این زندگی باید ببینی چه اوضاعی دارم. یه جورایی با شما همدردم. مادرشوهرم شده هووم و چندتا خواهر شوهر دارم که اونهام تقریبا در همان وصف می گنجند از دست برخی اوامل زندگی سختی رو پشت سر گذاشتم
امیدوارم خداوند بهترین روزها رو برای شما رقم بزند
پاسخ: سلام بهار جون ممنون از همراهیتماچ حقیقتش ماجرا عروس و مادر شوهر خیلی با زندگی ها ای از نوع زندگیهای ما فرق دارهنگران متاسفم که مادر شوه رو خواهر شوهرها نمیذارن آرامش داشته باشی . امیدوارم بتونی راهی پیدا کنی که با حفظ احترام خانواده ، زندگی خودت رو هم داشته باشی . به عبارت ساده تر سعی کنی فقط خودت رو ببینی و شوهرت و زندگیتون رو اجازه ندی حرفهای دیگران تاثیر منفی بذاره. امیدوارم برای تو هم بهترین روزها باشه و شاد باشی بغل
حسنا بانو - ٦/۳/۱۳٩٢ - ٦:٢٧ ‎ب.ظ
 خورشید۱٠:٤٦ ‎ق.ظ - شنبه، ٢۱ اردیبهشت ۱۳٩٢
سلام حسنا خانوووووم. خوبی شما؟ راستش نمیتونم خیلی درکت کنم از این نظر که چه جوری حاضر شدی بایکی که خواهی نخواهی واسش اولی نیستی تقسیم شی...ولی از ته دلم امیدوارم اوضاع به سمتی پیش بره که روزهات قرین آرامش و عشق باشه... تو آدم پرتوقعی نیستی ،  فقط دلت یه جرعه عشق ناب و واقعی میخواد به دور از هرچی دغدغه...بای بای
پاسخ: خورشید جون بارها گفتم که تصمیمم ، تصمیم درستی نبود
حسنا بانو - ٢۱/٢/۱۳٩٢ - ۳:۳۱ ‎ب.ظ
 شراره۱٢:٥٤ ‎ب.ظ - چهارشنبه، ۱۸ اردیبهشت ۱۳٩٢
حسنای عزیز سلام 
تمام مطالب وبلاگت رو دو روزه خوندم چه قلم خوب و روانی داری . 
با تمام وجود برات آرزوی بهترین ها رو میکنم .
پاسخ: شراره جون ممنون از همراهیت برای تو هم بهترین ها باشهماچ
حسنا بانو - ۱۸/٢/۱۳٩٢ - ٢:۳۱ ‎ب.ظ
 فاطمه۱٠:۱٧ ‎ب.ظ - جمعه، ۱۳ اردیبهشت ۱۳٩٢
سلام حسنا جان.
اولین بار هستش که میام وبلاگت. چند تا از مطالب وبلاگت رو خوندم  دلم گرفت. ناراحت 
همین جا از صمیم قلب آرزو می کنم زندگیت در ادامه خوووووب و آروم باشه .
پاسخ: سلام فاطمه جون ممنون از همراهیتبغلماچ امیدوارم برای تو هم شادی و خوشبختی باشهقلب
حسنا بانو - ۱٦/٢/۱۳٩٢ - ۱۱:٢٤ ‎ق.ظ
 ماری۱:٠۳ ‎ق.ظ - یکشنبه، ۱۸ فروردین ۱۳٩٢
سلام بانو ........چند روزه وبلاگت و دیدم تقریبا بیشترش و خوندم ......خیلی اذیت شدی انشالله از این به بعد برات خوب پیش بیادگل
پاسخ: سلام ماری جون ممنون ازتماچ امیدوارم برای تو همهمیشه خوبی و شادی باشه
حسنا بانو - ۱٩/۱/۱۳٩٢ - ۸:٢٥ ‎ق.ظ

 

9


توی دادگاه منتظر بودیم  .تا همسر ایستاده بود مادر شوهرمیگفت زندگیه برای خودت درست کردی ؟  خوبه جات تو دادگاهه ؟ همسر  رفت با سربازی که پرونده رو آورده حرف بزنه ، بهار شروع کرد .

 این که  این زن بابام نیست فکر کرده من میترسم من خودم حالشو میگیرم تو هیچی نیستی کاری میکنم بابام طلاقت بده بری گم شی و مدام شعار میداد از اینکه من برای باباش تفریحم زود ولم میکنه و باباش فقط یه عشق داره که مامانشه . ساکت ایستاده بودم . به مادر شوهر گفت بهش بگین بابا چقدر مامانمو دوست داره و مادر شوهر میگفت عاشقشه  روزی هزار بار دورش میگرده نمیذاره آب تو دلش تکون بخوره جلوی همه  بغلش میکنه میبوستش باباش میگه این همسر خجالت نمیکشه جلوی ما زنشو میبوسه ؟  فکر کردی از تو میگذره  دخترشو آوردی دادگاه ؟ نفسش به نفس بهار  و خانوم اولی وصله .تا حالا رو بهار دست بلند نکرده بود تو باعث شدی بهارو بزنه  چرا فوری  اومدی زنش شدی؟ چرا فکر نکردی ؟ میخواستم بگم چرا از خانوم اولی سوال نمیکینین که رضایت داد و پیگیر بود حتما همسر زن بگیره؟ همه چرا ها رو من باید جواب بدم؟ به خودم گفتم حرف زدن فایده نداره .

جواب ندادم رفتم دورتر ایستادم . همسر اومد  گفت برو اونجا بشین . گفتم بهم حرف میزنن . گفت میگم حرف نزنن برو تنها وایستادی مردم نگاهت میکنن. گفتم به من چه  ناراحتی جلوی چشمای مردمو بگیر. از لجم رو یه صندلی دورتر نشستم .  همسر هم  غیرتی شده بود کنار دست من ایستاد  . مادر شوهر دو باری صداش کرد نرفت .

صدا کردن رفتم تو به بازپرس گفتم هنوز میخوام بترسه دیگه هیچی نمیخوام . گفت  برو بگو همسر بیاد . گویا از همسر سوال کرده بوده و همسر گفته بوده  که من مقصر نبودم و تا حالا  بهار و خانوم اولی رو اذیت نکردم  . دوباره منو صدا کرد گفت مطمئنی فقط  میخوای بترسه ؟ گفتم بله خانوم اولی مریضه  نمیخوام ناراحت بشه قصد اذیت کردن این بچه رو هم ندارم  .دوباره همسرو صدا کرد گفت این خانوم روز اول به من گفت شکایت ندارم میخوام بترسونمش الان هم گفت  . همسر گفت چرا به من نگفتی ؟ گفتم چی فکر کردی ؟ فکر کردی من روانی هستم باعث آزار  بهار بشم ؟ فکر کردی من بچه تو رو دوست ندارم ؟ فقط میخوام بفهمه مزاحم من نشه  و باز اشکام ریخت . همسر جلوی بازپرس دست منو گرفته بود و اشکامو پاک میکرد و معذرت میخواست باعث ناراحتی من شده .بازپرس اعصاب درست حسابی نداشت چپ چپ نگاه میکرد.

بهارو صدا کرد .ازش سوال کرد  چرا رفتی خونه این خانوم؟  طلبکار جواب داد گفت  اومده زن بابام شده ما رو اذیت میکنه مامان داشت  از دستش سکته میکرد . بازپرس گفت با مامانت دعوا کرد ؟ جوابی نداشت گفت مامانم مریضه کاری میکنه مامانم حرص بخوره قلبش بگیره میخواد قاتلش بشه.   بازپرس سرش داد زد هر وقت مادرتو  کشت بیا ازش شکایت کن  مادرت که رضایت داده بره زن بگیره  ایناها اینجاست اگر رضایت نمیداد هم فرق نداشت . اگه تو بخوای شوهر کنی اجازه پدر میخوای اون بخواد زن بگیره نباید از تو اجازه بگیره .تو فضول زن گرفتن پدرتی ؟ این خانوم زن شرعی و قانونیشه  تو گوشهات فرو کن . پدرت  دلش بخواد میتونه چهار تا زن عقدی بگیره . فهمیدی؟ چهار تا . فضولیش به تو نیومده از این به بعد هر چی برای مادرت هست برای این خانوم هست فهمیدی یا نه ؟

بهار ساکت شد بغض کرد . دلم سوخت . به همسر گفت باید عدالتو رعایت کنی  اگه یه شب خونه اولی هستی یه شب خونه این خانوم باشی  بیاد شکایت کنه عدالت وجود نداره محکومی . همسر گفت چشم .بهار گفت  هر بلایی سر ما بیاره عیب نداره ؟ این چه دادگاهیه ؟ بازپرس دوباره داد زد گفت حرف نزن فعلا که تو بلا سرش آوردی من آدمت میکنم اینجا دادگاهه خونه خاله ات نیست. رفتی تو خونه مردم  ضرب و جرح کردی شاهد داره مدرک داره الان مجرمی باید بری زندان   دیه هم داره .به همسر گفت  قیمش هستی باید تا قرون آخر بپردازی . همسر گفت چشم.

مادر شوهر گفت این بچه نتونسته تحمل کنه مادرش تا دم مرگ رفت باباش پیش این بود . از بی انصافی مادر شوهر تعجب کردم . بازپرس داد زد شما وکیلی؟ گفت مادر بزرگشم جای مادر شما ام . بازپرس با عصبانیت گفت جای مادر من باشین به شما چه مربوطه دفاع میکنین؟ هر کی حرف بزنه بازداشته مادر خواهر نداره .خانوم رضایت داد که داد نداد حکمش زندان و دیه ست اگه سند داری بیار به قید ضمانت آزاد بشه نداری بفرستم بازداشتگاه . بهار زد زیر گریه مادر شوهر به همسر گفت هیچی نمیگی ؟ همسر  گفت چی بگم؟ بازپرس گفت هر کی حرف بزنه باید بره بازداشگاه اینجا فقط من حرف میزنم . سند داری؟ همسر گفت بله . گفت برو بیار فعلا ببرش  تا حکمش بیاد بره زندان . راه نجاتش رضایت شاکیه رضایت میدی؟ گفتم نه من رضایت نمیدم .بازپرس گفت پس تمومه سند بیار ببرش از محدوده شهر نباید بیرون بره .

رفتن بیرون من موندم و از بازپرس تشکر کردم و گفتم الان میتونم رضایت بدم ؟ گفت چند روز صبر کن ادب بشه بعد بیا  . رفتم بیرون بهار گریه میکرد  گفت تو رو خدا بابا جون یه کاری کن نذار منو بفرسته زندان همسر گفت چیکار کنم ؟ دیدی که چی گفت خیالت راحت شد ؟ بیشعوری کردی اینم نتیجه اش .بهار  گفت حسنا جون ببخشید غلط کردم به خدا بیخود عصبانی شدم تو رو خدا منو ببخش .دلم برای بهار سوخت . دوست داشتم بگم باشه . گفتم باید زودتر از اینا به این فکر میفتادی و راهمو کشیدم رفتم . بهار گریه میکرد میگفت  بابا تو رو خدا بهش بگو  ببخشه  حرفتو گوش میکنه  . بهار بچه بود نفهمیده بود به این راحتی هم نیست که  آدمو   بندازن زندان و ترسیده بود .دوست داشتم برگردم بغلش کنم دلم نمیومد یه بچه انقدر اذیت بشه  . خودمم بغض کرده بودم .

 مادر شوهر اومد دنبالم . تغییر موضع داده بود گفت اینکارو نکن بیا رضایت بده بهار بچه ست اشتباه کرد تو بزرگتری ببخش . گفتم شما بزرگترین  احترامتون واجب من الان حالم بده تا حالا پام به دادگاه باز نشده بود نمیتونم  حرف بزنم رضایت هم نمیدم .  گفت حق داری  من نمیدونستم بهار تا این حد مقصره به من جور دیگه گفته بود فکر کردم الکی دستتو بستی نمیدونستم بهار زده تو هم عروس من هستی جای دختر من نمیخواستم ناراحتت کنم تو مقصر نبودی هر چی بگی حق داری . بوسیدمش گفتم من از شما گله ای ندارم زحمت کشیدین اومدین و رفتم .نمیتونستم وایستم گریه ام گرفته بود نمیخواستم ببینن گریه میکنم .

همسر الکی  گفته بود محض احتیاط سند  آورده بودم  میرم  کارهاشو برسم. به من زنگ زد و بیرون ایستادم تا اومد . گفتم هنوز طلاق میخوام این زندگی برام غیر قابل تحمل شده گفت ببخشید قول میدم درست بشه الان عصبانی هستی برو خونه استراحت کن   .

موبایلو خاموش کردم  تلفن خونه رو ساکت کردم حوصله هیچکی رو نداشتم . شب چک کردم  خانوم اولی چندین بار زنگ زده بود و اس  داده بود لطفا با من تماس بگیر . خانوم اولی تا  اون موقع  نیازی ندیده بود به من زنگ بزنه و بگه رفتار دخترش اشتباه بوده .حتی وقتی  احظاریه هم رفت در خونه ،زنگ نزد حتما فکر کرده بود  کاری از دست من بر نمیاد ولی اون موقع لازم دیده بود زنگی هم به حسنا بزنه . 

 بهش تلفن زدم .به خاطر کار بهار معذرت خواست و اینکه خبر نداشته بهار میخواسته همچین کاری بکنه وگرنه نمیذاشته .  گفت خواهش میکنم بهارو ببخش من معذرت میخوام به خاطر من ببخش . فکر کردم چرا همین تلفنو زودتر نزد؟ فردای همون روز میتونست با یک معذرت ساده موضوعو حل کنه . گویا منو داخل آدم نمیدونسته یا فکر کرده زد که زد خوب کاری کرد . ساکت بودم گوش میدادم . خانوم اولی خیلی حرف زد به من حق داد ناراحت باشم و شکایت کنم . صداش میلرزید و دل من هم لرزید .از نگرانی مادر مریض برای بچه اش دلم لرزید .نتونستم تحمل کنم من که میخواستم رضایت بدم چرا باید اذیتش میکردم . گفتم شما خودتو ناراحت نکن ناراحتی برات خوب نیست . چشم به احترام شما که مامانش هستی چشم .میرم رضایت میدم  هر کی غیر از شما میگفت امکان نداشت قبول کنم اما برای شما احترام خاصی قائلم هر چی بگی گوش میکنم تا حالا نخواستم  باعث ناراحتی بشم  از این به بعد هم نمیخوام. خیلی تشکر کردگفت  بهار میخواد بیاد معذرت خواهی گفتم  نمیخواد  فهمیدم پشیمونه.

بعدا خانوم آقای همکار به من گفت همون  روز خانوم اولی به همسر گفته بود برو ببین چیکار میتونی بکنی برای بهار وکیل بگیر نذار حسنا اذیتمون کنه و همسر گفته بود حسنا چه اذیتی کرده ؟ وکیل نمیگیرم بهار اشتباه کرده باید پاش وایسته چه تضمینی هست که پرخاشگر نشه هر وقت  ناراحت بود به جون مردم نیفته؟ امروز حسنا فردا بقیه من براش هیچ کاری نمیکنم . خانوم اولی از دست همسر خیلی ناراحت شده بوده و خبر نداشته که همسر خیالش راحته من میرم رضایت میدم و فقط قصدم ترسوندن بهار بوده که خشونتو کنار بذاره . آقای همکار و خانومش به خانوم اولی گفتن  قبول کن بهار مقصر بوده .خودت و بهار زنگ بزنین معذرت خواهی کنین ببخشه و اینطور شده بوده که خانوم اولی  منو آدم حساب کرده که زنگ بزنه .

فردای اون روز مادر شوهر به من تلفن زد . شده بودم دخترم شده بودم حسنا جون .شب دعوتم کرد خونه برادر شوهر . پدر شوهر نیومده بود و مادر شوهرگفت چون خیلی خانوم اولی رو دوست داره  نیومده . نفهمیدم چه ربطی داره مگه من خانوم اولی رو اذیت کرده بودم ؟ بهار کنارم نشست و  معذرت خواست گفت حسنا جون منو ببخش خیلی اشتباه کردم قول میدم دیگه شما رو اذیت نکنم مامانم گفت حسنا مقصر نبود من بیشعور حالیم نشد . از حرفای متضاد بهار خنده ام گرفته بود گفتم اشکال نداره بخشیدمت من  تو و مامانتو دوست دارم هیچ وقت نمیخوام اذیت بشین  بغلش کردم بوسش کردم اونم منو بوسید .مادر شوهر گفت بهار دست حسنا جونو ببوس اگه نمیبخشید باید میرفتی زندان. گفتم لازم نیست من بها ر و خیلی دوست دارم همین که گفت ببخشید کافیه .

بهار و عموش رفتن آشپزخونه مادر شوهر گفت دلم میسوزه زن جوون چرا خودتو گرفتار کردی  تو حقت بود بهترین شوهرو داشته باشی  و فقط مال خودت باشه و  این چیه 15 سال ازت بزرگتره زن و بچه داره  و چرا خام  شدی و از این قبیل  . حتی گفت همین الان بهترین شوهر گیرت میاد  . همسر ناراحت شد و معترض گفت   یعنی چه  زن منه  شوهر گیرش بیاد ؟ مادر شوهر گفت بیرون میرین مردم نمیگن پدر دخترن؟  حسنا خوشگله کمتر از سنش نشون میده  دیدمش  گفتم بیست سال بیشتر نداره . همسر گفت هیچکی همچین حرفی نمیزنه  حسنا هم اندازه سنش نشون میده .

واضح بود مادر شوهر قصد دلسرد کردن منو داره چون اونطور که میگفت من بیست ساله نشون نمیدم و همسر هم جای پدر من نشون نمیده .  قد و هیکل و تیپ و  قیافه خوبی داره حتی موهاشم در حد چند تا تار سفید شده و در کل خوب مونده . مادر شوهر چیزی نگفت  وبهار و برادر شوهر  اومدن . به شوخی گفت از برادرت یاد بگیر دوتا زن داره تو هنوز یه دونه  نداری .به من گفت حسنا جون تو تقصیر نداری ما از چشم تو نمیبینیم دختر ساده و مظلوم گول خوردی فکر کردی خوشبخت میشی اگه خانوم اولی به من میگفت نمیذاشتم  رضایت بده و کاری کنه تو آدم بیخبر از همه جا بدبخت بشی  ساده هستی دلم برات میسوزه حیف تو برای همسر  چیه هر روز  گرفتار باشی .قیافه همسر معلوم بود خونش به جوش اومده و حرف نمیزنه .

گفتم من روز اول با اعتماد به حرفای همسر و خانوم اولی قبول کردم خودشون شاهد بودن مخالف بودم الان هم دیر نشده من میرم .به همسر  هم گفتم طلاق میخوام اصراری ندارم تو این زندگی بمونم و باعث ناراحتی باشم  وقتی نمیتونم  آرامش داشته باشم چرا خودمو دیگران رو اذیت کنم ؟ مادر شوهر  مرتب میگفت حق داری  .بهار به همسر گفت بابا جون میبینی ؟حسنا جون خودش هم قبول داره خودش دوست داره طلاق بگیره چرا قبول نمیکنی؟ دلم برای بهار سوخت .همسر ناراحت شد به بهار گفت باز تو  کار بزگتر دخالت کردی؟ یادت رفته برای کار بد تو اومدیم ؟  طلاقی در کار نیست حرف زیادی نزن .

گفتم در هر صورت من  مشکلی ندارم به خانوم اولی هم میگم که میخوام برم . همسر با اعتراض گفت بهتره شما بیشتر از این صحبت نکنی.  کمی نشستیم و همسر منو برد برسونه .تمام راه با من دعوا میکرد که  اگر قرار طلاق باشه بین من و خودشه چرا جلوی جمع میگم ؟ گفتم برای اینکه همه بدونن من آویزون تو نیستم  خسته شدم نمیتونم ادامه بدم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم چرا طلاقم نمیدی برم دنبال کارم ؟ همسر  داد میزد و دعوا میکرد که حرف نزن طلاقت نمیدم همینه که هست میخواستی از اول قبول نکنی . انقدر دعوا کردیم که خسته شدیم منو دم خونه پیاده کرد و رفت .  فردای اون روز بهش زنگ زدم گفتم بیا بریم رضایت بدم همراهم اومد و رضایت دادم و تموم شد .

از اون به بعد نه مادر شوهرو دیدم و نه بقیه افراد خانواده رو . عید  زنگ زدم برای تبریک سال نو  فقط مادر شوهر حرف زد و معمولی تبریک گفتیم . میخواستم به پدر شوهر هم تبریک بگم که گفت مهمون داره و من  اصراری نکردم و تماس دوباره ای نگرفتم و گفتم از قول من سال نو رو تبریک بگین  .

 خانوم اولی بعد از جریان دادگاه  به من لطف کرده بود و به همسر گفته بود حسنا رو ببر مسافرت . گفتم  نمیخوام اگر بخوام برم خودم تصمیم میگیرم نه اینکه خانوم اولی برای رضایت دادنم  جایزه بده .  همسر هفته ای دوشب میومد پیشم . با اینکه ساعت ده یازده میومد و صبح هم میرفت  ، راضی بودم . حرف نمیزدم تحمل میکردم درک میکردم  به خودم میگفتم عیب نداره حتما خانوم اولی زمان لازم داره حق داره  و خودمو میذاشتم جای اون و سعی میکردم احساسشو درک کنم . همسر دوباره شده بود همون همسر قبلی که از کنارم تکون نمیخورد .

دو ماهی گذشت و کم کم همه چیز تغییر کرد . خانوم اولی راه سر بریدن با پنبه رو پیش گرفت و هر بار به بهانه های مختلف نمیذاشتن همسر بیاد. همسر گفت نمیخوام تو اون خونه باشی  و اسباب کشی کردم  این خونه  .به خانوم اولی گفت آدرس حسنا عوض شده و سوال نکن کجاست بهتره از هم بیخبر باشین . هر چند الان میدونه کجا هستم و برام  مهم  نیست .

 از وقتی اومدم اینجا روز خوش ندیدم . تو پست بعدی بصورت خلاصه تمام مشکلات اخیر رو مینویسم تا برسم به زمان حال


لینک کامنتهای برگ نهم

فایل کامنتهای برگ نهم


8


توی راه داشتم فکر میکردم آیا کارم درسته ؟ اگه خودم بودم و میرفتم بابا رو تو یک خونه دیگه میدیدم چیکار میکردم ؟ تحملش سخت بود  ولی هر چقدر فکر کردم دیدم یک بچه نباید خشن باشه که به قصد کشت یکی رو بزنه  .در حالتی که من بیخبر وارد زندگی اونا نشده بودم .اگه فقط داد و فریاد میکرد درکش میکردم .

موبایلم رو خونه گذاشتم . از بیرون به خواهرم تلفن زدم معلوم شد همسر در به در دنبالم میگشته و جریان رو به خواهرم گفته و خواسته خواهرم به مامان بابا نگه . تنهایی رفتم کلانتری دادگاه پزشک قانونی  .

برام خجالت آور بود پام به اینجاها باز بشه  . تو پزشک قانونی دکتر پوزخندی زد که هیچوقت یادم نمیره .گفت باز زن دوم ؟ حتما دفعه دیگه میای میگی هووم کتکم زده . با خودم گفتم حسنا حقته میخواستی زن دوم نشی این از عواقبش بذار همه بهت بخندن . میخواستی آدم باشی حرف مامان و بابا و خواهراتو گوش کنی .

خیلی فکر میکردم که چیکار کنم دلم نمیخواست بهار و خانوم اولی اذیت بشن وجدانم ناراحت بود ولی از یه طرف دلم نمیخواست هر روز از این برنامه ها باشه .بالاخره به یک نتیجه رسیدم .تو بازپرسی مدارکم کامل بود هم شهود تو کلانتری شهادت داده بودن هم مامور تحقیق اومد توی خونه و گزارش داده بود . نامه پزشک قانونی هم که جای خود داشت  . گفتم  شکایت کردم ولی فقط یه چیز میخوام .اینکه  بترسه و یاد بگیره اگر دست  به خشونت بزنه عواقب داره . فقط  میخوام تهدیدش کنم . بازپرس قبول کرد و گفت همین کارو میکنه باید احضاریه بره در خونه و بیاد دادگاه و قول داد طوری باهاش صحبت میکنه تا دیگه جرات نکنه دست به خشونت بزنه .

رسیدم خونه دیدم همسر اونجاست و نگران . گفت تا حالا کجا بودی چرا موبایل نبردی منو نگران کردی . عصبانی بودم گفتم اگه نگران بودی دیشب یه تلفن میزدی . دعوامون شد . میگفت کجا بودی میگفتم به تو مربوط نیست . بین دعوا خواهرم زنگ زد خونه و با همسر حرف زد . خواهرم به من و همسر گفت دعوا نکنین  حرف بزنین و مشکلو حل کنین . بعد از حرفهای خواهرم همسر آروم تر بود بغلم کرد بوسم کرد گفت نگران شدم مردم از ترس فکرکردم  بلایی سرت اومده  و برای کار بهار معذرت خواهی کرد .

 همسر دیگه سوال نکرد کجا بودی خودم گفتم رفتم شکایت کردم .گفتن همان و عصبانی شدن همسر همان .  میگفت چرا شکایت کردی من معذرت خواستم من با بهار دعوا کردم میخواستم بیارمش معذرت خواهی کنه . گفتم معذرت بهار رو نمیخوام تو رو هم نمیخوام  طلاق میخوام  خسته شدم اشتباه کردم بهار حق داره خانوم اولی حق داره من نباید احمق میشدم تو این زندگی میومدم الان هم دیر نشده میرم. اون شب دعوا  داشتیم همسر میگفت برو شکایت رو پس بگیر من این جریانو حل میکنم .زیر بار نمیرفتم گفتم اول شکایت بعد هم طلاق .

وسط دعوا رگ غیرت همسر  بالا زده بود گفت بلند شدی تک و تنها رفتی کلانتری ؟ تو صاحب نداشتی ؟ گفتم نه نداشتم  گفت من اینجا چیکاره ام ؟ گفتم هیچکاره لولو سر خرمن . با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد. نمیدونستم تا این حد به لولو سر خرمن حساسیت داره . داد زد چی گفتی ؟ دوباره تکرار کردم لولو سر خرمنی هیچی نیستی من شوهر ندارم اگه داشتم این وضع و حالم نبود . همسر  داد زد و گفت بفهم چی از دهنت در میاد  الان حالیت میکنم شوهر داری یا نه . تا بلند شد بیاد طرفم ترسیدم بگیره منو  بزنه  فرار کردم رفتم تو اتاقی که سالم بود درو بستم اما عقلم نرسید قفلش کنم . در اتاقو محکم باز کرد و فکر کنم دلش به حال حماقت من سوخت که گفت  اقلا وقتی فرار میکنی در اتاقو قفل کن . گفتم میخوام تنها باشم  هر چی میخواستی گفتی  برو خونه ات .

همسر از اتاق  رفت بیرون ولی از خونه نرفت . صداش میومد داشت اتاق خواب تمیز میکرد . وسط کار شنیدم تلفنش زنگ زد طبق معمول بهار بود همسر داد زد به من چه ربطی داره نمیتونم بیام پدر سگ  فقط بلدی فضولی کنی شر درست کنی  عقل تو سرت نیست . نمیدونم بهار چی میخواست همسر  داد زد لازم نکرده بمون خونه ببینم بیرون رفتی میام قلم پاتو میشکنم . کمی بعد خانوم اولی زنگ زد .نمیدونستم جریان چیه . همسر سر اون  داد نزد فقط شنیدم  گفت تو دخالت نکن خوب کردم بچه لوس و بیتربیت شده  از این به بعد ادبش میکنم  فکر کردی زن گرفتم اون خونه هر کی هر کی شده ؟ از این خبرا نیست خواب دیدی خیره.

 وقتی قطع کرد با عصبانیت گفتم برو بیرون از خونه با تلفنت حرف بزن  . همسر سر من داد زد حرف  نزن بگیر بخواب همه ساز خودشونو میزنن خسته شدم . گفتم میخواستی زن نگیری . گفت غلط کردم خوب شد؟گفتم آره درست گفتی برو بیرون.

نرفت .چایی دم کرد  آورد . اتاقو تمیز کرد گفت بیا برو تو تخت دراز بکش فردا میارم در و  پرده و آینه رو درست کنن . غذا گرم کرد صدا کرد گفتم نمیخورم برای خودش و من  تو سینی آورد رو تخت و اصرار کرد بخورم گفت میدونم حتما صبح تا حالا چیزی نخوردی .تو دلم حس میکردم این کارا رو برای این میکنه من خر بشم برم رضایت بدم . هیچی نگفتم  خسته بودم حوصله دعوا نداشتم هیچکدوم حرف نزدیم .

بعد از شام  منو بغل کرد بوسید  و  گفت  ببخشید عصبانی شدم وقتی بهش فکر  کردم دیدم کار خوبی کردی بهار باید بفهمه باید ادب بشه نمیخواد شکایتو پس بگیری فقط از این به بعد تنها نرو هر وقت خواستی بگو خودم باهات میام . اشکام ریخت باز قربون صدقه رفت . انقدر خسته بودم که  همونطور که بغلش بودم خوابم برد . اون شب همسر نرفته بود. صبح  بیدارم کرد گفت حسنا مواظب دستت باش روش نخوابی برات بالش میذارم من دارم میرم . بیدار شدم دیدم صبحونه هم آماده کرده بود .

چند روزی گذشت تا احضاریه برسه . تو اون مدت دریغ از یک تلفن بهار و خانوم اولی  . همسر بهشون نگفته بود حسنا شکایت کرده .خودم ازش خواستم. گفتم نگو شاید نظرم عوض شد منتظر یه معذرت ناقابل بودم . همسر دیگه به بهار اصرار نکرده بود که برو معذرت بخواه  و خود بهار هم به عقلش نرسیده بود .برادر شوهر به من تلفن زد و معذرت خواست از اینکه به حرف بهار گوش کرده و آورده خونه من .

احضاریه اومد و قرار شد روز مقرر بریم کلانتری  . رفتم کلانتری دیدم همسر و بهار و مادر  شوهر  اونجان . اولین بار بود مادر شوهرو میدیدم . بهار انقدر رو موضع قدرت بود که سلام نکرد همسر بهش گفت سلامت کو ؟بهار طوری سلام کرد که چیزی شبیه فحش بود . به مادر شوهر سلام کردم  یک جواب سلام سرد داد . همسر رفت برگه احظاریه رو نشون بده . مادر شوهر گفت حسنا تویی ؟ بهار گفت آره خودشه  فکر کرده من ازش میترسم عوضی . جواب ندادم . دستم هنوز بسته بود مادر شوهر گفت دستتو بستی که نشون بدی؟ عصبانی شدم ونتونستم تحمل کنم گفتم نیازی به بستن نبود برگه پزشک قانونی  تو پرونده هست و رفتم بیرون ایستادم . 

 با مامور و پرونده رفتیم دادگاه .


لینک کامنتهای برگ هشتم

فایل کامنتهای برگ هشتم