حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

160 - شمال


بالاخره من اومدم از شمال رفتن و خواهر شوهرها بنویسمنیشخند اصلا هم دلم نخواست تو عنوان به خواهر شوهرها اشاره کنم . نه که الان خواهر شوهرها فهمیدن و ناراحت شدن و اسم نبردن تو عنوان براشون بزرگترین مساله  بود . از اون جهت میگمابله

طبق معمول که شمال هر گونه هوایی داشته باشه و یا شلوغ باشه خلوت باشه ... هر چی باشه من دوستش دارم و خوشحالم قلب، این بار هم همینطوری بود و خوش گذشت .پنجشنبه عصری که فرداش میخواستیم برگردیم بابا خونه نبود و رفته بود عیادت یکی از دوستهاش. همسر وشوهرخواهرها و بچه ها رفتن یک جای گردشی که داخل شهر نیست ولی زیاد هم دور نیست.من هم که دیدم خواهرهام حوصله ندارن برن و گفتن که خونه هستن و مامانم هم نمیره از خدا خواسته گفتم نمیام و نشستیم چهار تایی دور هم صفا کردیمنیشخند

وقتی اومدن دیدم همسر نمیتونه راه بره از کمر درد . نگو همونجا زمین خورده بوده و  زمین خوردنه خیلی مهم نبوده یک کم دست و پاش زخمی شده بوده و خراش برداشته بود  ولی ظاهرا میخواسته خودش رو نگه داره که بدتر  زمین نخوره و از یک جایی نیفته ، بد جور خودش رو نگه داشته و به کمرش فشار اومده . خودش که میگفت کمرم صدا داد و فکر کردم شکسته . اون موقع که هول شده بودم از دیدن همسر تو اون وضعیت چیزی نگفتم بعدا میخواستم بهش بگم تو توی اون هیر و ویر صدای کمرت رو چطوری متوجه شدی ؟ بازندهبعد از اون هم برگشته بودن و رفته بودن بیمارستان و دکتر دیده بود و عکس هم گرفته بود گفته بود هیچی نشده که خطرناک باشه و دردش هم برای ضربه خوردن هست و چاره اش هم استراحت . آمپول هم بهش زده بود و پماد  و کمربند و  واکر  هم گرفته بودن.

با اینکه خدا رو شکر خیلی مهم نبود ولی کمرش خیلی درد میکرد و نمیتونست تکون بخوره .من الان که گذشته، فکر میکنم اصلا چیزی نشده بود و مهم نبودمژه ولی اون موقع هول شده بودم و ناراحت . چون فهمیدم جای خطرناکی زمین خورده و  میتونست اتفاق خیلی بدتری براش بیفته .انقدر هم غر زدم که تو اونجا چیکار داشتی آخه .رفتی اون نقطه  چه منظره بینظیری رو ببینی حالا ؟  از دور نگاه میکردیاوه رفتم از تو کشو بتادین بردارم ببرم دوباره بزنم روی خراشهاش.چشمم پر اشک شده بود رنگ و رو هم نداشتم چیزی نمونده بود بزنم زیر گریه .مامانم دید گفت  یعنی تو انقدر همسرو دوست داری که اینجوری رنگ و روت پریده ؟ چیزیش نشده که .خدا رو شکر به خیر گذشته .گفتم نه من خوبم . مامان گفت از قیافه نگرانت معلومه خوبی .یک دفعه یاد حرف یکی از دوستهام افتادم که تو گیر و دار یک سری مشکلات همین اواخر به من گفته بود. خلاصه حرفش این بود که  تو نگاه نکن مامان بابات حمایتت میکنن جگر گوشه شون هستی دوستت دارن ولی این اون زندگی نیست که برات میخوان و نگرانت هستن .به دوستم گفته بودم همون موقع که راست میگی و اگر مامان بابا حمایت میکنند برای این هست و اگر زیادی اصرار نمیکنن که تو این زندگی نباشم برای اینه که فکر میکنن من اسیب بیشتری ببینمناراحت .

تو اون لحظه این فکرها همینطور تو سرم میچرخید . خیلی هم طول نکشید  میخواستم از اشپزخونه برم بیرون برگشتم به طرف مامان گفتم من فقط نگران شدم که بدتر از این نشد فکر کردم اگر از اونجا افتاده بود پایین چی وگرنه میدونم چیزیش نیست.اصلا به دوست داشتن ربط نداره . اگر برنمیگشتم و این حرف رو نمیزدم بهتر بودآخچون نتیجه اون فکرها که به سرم اومده بود و اون حرفها این شد که صدام میلرزید و بیشتر بغض کرده بودم .بیشتر هم ناراحت شده بودم که مثلا اومدم درستش کنم مامان نگران نباشه بدتر شد که .

مامان اومد بتادین و پنبه رو از دست من گرفت گفت بده من ببرم براش بزنم تو یه آبی به صورتت بزن برای همه چای بریز بیار.تو اون فاصله که من چای بریزم و به سفارش دو تا از خواهرزاده ها براشون شربت درست کنم ، مامان زحمت کشیده بود هم به خراشهاش بتادین زده بود هم پماد کمرش رو زده بود و هم کمربندی که از داروخانه گرفته بودن براش بسته بود . بعد هم شوهر خواهرم کمک کرده بود بیاد تو هال رو مبل دراز بکشه ..من که چای رو بردم مامان  رفت برای من و همسر نبات آورد بریزیم تو چاییمون . شوهر خواهر بزرگم  فوری به شوخی  اون یکی شوهر خواهرم گفت  تبعیضو میبینی؟ خاله جون برای این دوتا نبات آورد برای ما نیاوردبازندهاون یکی هم گفت اره دیدم. حسنا ته تغاریه خودش و شوهرش شدن لوس مامان . مامان خنده اش گرفته بود گفت برم برای این دوتا هم نبات بیارم تا کمبود محبت نگرفتنخنده من گفتم نمیخواد مامان  خودشون جای نباتو تو آشپزخونه بلدن  . اصلا من به شما دوتا مشکوکم از قدیم گفتن با جناق رفیق نمیشه از کجا معلوم شما دوتا هلش نداده باشین؟ به همسر گفتم هلت دادن بگو ازشون نترس. شوهر خواهرم گفت حالا یک چیزی هم بدهکار شدیم . گفتم بله همسرو صحیح و سالم بردین با کمر درد برگردوندین نبات هم میخواین ؟نیشخند گفت نه بابا نبات نخواستیم تو ما رو قاتل نکنخنده. البته من بعد این شوخیها رفتم براشون نبات آوردم

در هر حال اون شوخیها باعث شد از اون حال و هوای نگران در بیام . بعدا دیدم انگار مامان هم  نگران من شده  بغلماچ گفت من که نگفتم چرا دوستش داری گفتم خدا رو شکر به خیر گذشته چیزی نشده. لازم نیست انقدر نگران بشی .مامانو بغل کردم بوسیدم و یک عالمه خدا رو شکر کردم برای بودنش برای دست مهربون مادرانه اش  برای بوسه اش و این که گفت انقدر حساس نباش دختر گلمبغلقلب

بگذریم . همسر اون شب میشه گفت بهتر بود چون روزهای بعد خیلی بدتر کمرش درد میکرد . مخصوصا که مجبور بودیم برگردیم و موقع برگشت هم تو راه پر ترافیک که متاسفانه چند تا تصادف هم شده بود و ترافیک  بدتر شده بود، موندیم . با این که تو راه صندلی رو خوابونده بود و دراز کشیده بود و جاش هم راحت بود ولی باز هم اذیت شد .

روزهای بعدی دیگه خیلی خیلی بد بود . البته شما مقداری ناز و ادا و لوس شدن رو هم اضافه کنید به این جریانابرومن انقدر وقت و بیوقت کمر درد میگیرم باهاش کنار میام و انقدر ناز و ادا نمیام بازنده راه که نمیتونست بره به زور و با  واکر و در این حد که بره تا دستشویی . بقیه اش رو یا نشسته بود یا دراز کشیده . زیاد هم مینشست باز بدتر میشد . میگفت حتی وقتی نفس میکشم هم تیر میکشه و درد میگیره . من این حس رو درک میکردم چون کمر خودم هم وقتی درد میگیره همین حالت رو دارمنگران ولی یک کم میگذره بهتر میشه و مثل همسر نیست که کمر درد معضلی شده بود . روز اول من که اومدم سر کار و همه چیز رو دور و برش آماده گذاشتم . مجبوربود برای یک جلسه ای بره سر کار پسر خواهرش اومده بود دنبالش و برده بود و دوباره برگردونده بود دیگه زنگ میزد صداش معلوم بود درد داره  وخیلی اون رفتن و اومدن براش سخت بوده  .دوباره دکتر  هم بردمش و دکتر تهران هم همون حرف رو زد که باید استراحت کنه .

روزهای بعدی هم همین منوال بود دیگه بیرون هم نرفت و استراحت کرد.البته چند بار باز مجبور شد .  از طرف محل کار راننده میومد و میبرد و زود هم بعد تموم شدن کارش میاوردش . باز هم واکرش همیشه همراهش بود چون بدون اون اصلا نمیتونست  .یا اگر چیزی امضا کردنی بود باز همون میاورد  یا خواهر زاده اش .من هم که در نقش مراقبت کننده و ایضا نازکش بودم نیشخند فلاسک آب جوش و تی بگ و چای سبز و نسکافه و کیک و میوه و آبمیوه وهر چی خوردنی بود میذاشتم رو میز دم دستش غذاش رو هم میریختم تو ظرف غذا گرم بمونه با بشقاب اینها میذاشتم کنارش میرفتم دیگه خودش بقیه کارها که دراز کشیدن تو خونه خنک و استراحت کردن و خوردن و تلویزیون دیدن و تلفن زدن وسر در لپ تاپ داشتن ، بود  انجام میداد . خسته نباشه واقعابازندهالبته دستشویی رفتن با مشکلات و با واکر  راه رفتن به این مکان حیاتی رسیدن رو هم از قلم نندازیمابله وقتهایی هم که مجبور میشد بره محل کار و حتما باید تو جلسه ای میبود رو هم با بد جنسی ندید میگیرم فقط قسمت بخور بخواب در خونه رو پررنگ میبینمشیطان

وقتی هم که برمیگشتم شده بودم پرستار و مرتب کار داشتم تا شام آماده کنم  و  غذای فردا و جمع و جور کردن وسایل و ایضا جمع کردن ناز و ادای همسر و ماساژ دادن کمرش  که تا من رو میدید لوسی خونش بالا میرفت اوهشب هم که تازه میخواستم بخوابم استراحت کنم ، همسر نمیتونست بخوابه و کمر درد شبها بیشتر امانش رو میبریدنگران . من هم دلم میسوخت میدیدم انقدر کلافه هست نمیخوابیدم تا کمرش  اروم تر بشه خوابش ببره  .در هر حال الان خدارو شکر خوبه . البته میزان ناز داشتن همسر باعث میشه که نگه کاملا خوبم و هر از گاهی میگه تیر میکشه و درد داره و ازا ین مسائل .ولی به نظر من  همین که راه افتاده خوبه از خود راضی این رو با توجه به این میگم که خودم گاه و بیگاه کمر درد رو تحمل میکنم و انقدرهم ناز ندارم .

و اما خواهر شوهرها هیپنوتیزم.این که الان شوهر خواهر های همسر از زندگی ما خبر دارند رو تو کامنتها گفته بودم . همسر خودش خواست که بگه و با پدر شوهر هم دوتایی گفتن به بزرگه و به اون یکی هم که همون موقع تلفن زد . اتفاقا طوری هم گفته بود که اصلا برای خواهر شوهرها بد نشد از این نظر که مخفی کردند و ... در هر حال اینها بماند که خودش طولانی هست . این که خواهر شوهرها چه کردند و چه اعصابی از خودشون خورد کردن و در مقابل چه اعصابی از من و چه استرسی ایجاد کردند و همینطور چه استرسی به خانوم اولی و بهار هم وارد کردند با حرفهای به ظاهر دلسوزی و در باطن اعصاب طرف رو خورد کردن ، هم بماند . مخصوصا خواهر شوهر اول که اینجا بود دم دست . البته اون یکی هم از اون سر دنیا بیکار نبود . این که همسر هم انتظار داشت من جواب ندم و نمیذاشت تلفنهاشون رو جواب ندم یا بلاک کنم و این رو بی احترامی میدونست و هی میگفت بذار بگن تو هیچی نگو من خودم جوابشون رو میدم هم بماند . اصلا دورانی بود ها آخ همسر هم جوابشون رو میداد ولی خوب حریف نمیشد . بالاخره بعد یک مدتی خودشون بهتر شدن  خدا رو شکر و بس کردناوه.

این سری که خواهر شوهر دوم با شوهر و بچه هاش اومد ایران همسر نرفت دیدنشون و فقط تلفن زد . صد البته در تمام این مسائل من رو مقصر میدونن که یادش میدم .در حالی که نه من یاد میدم نه این که همسر آدمی هست که به یاد دادن توجه کنه و انقدر منتظر حرف من باشهخنثیولی کو گوش شنوا از طرف خواهر شوهرها . البته  از حق نگذریم مادر شوهر تو این مسائل اخیر خیلی بهتر بود . شاید چند باری به تحریک دخترهاش حرفی زد ولی خوب زیاد مهم نبود .البته نا گفته نماند مادر شوهر قبل این مسائل حسابی من رو شرمنده و خجالت زده اخلاق خوشگلشون کرده بودند که دستشون درد نکنهابله . باز هم با ساکت موندن من و حرف زدن ایشون تموم شد و گذشت .

قرار بود از شمال که برگشتیم بریم  و همسر گفت با هم میریم دیدنشون .به مادر شوهر هم گفته بود و اون هم نگفته بود نیا . نشد بریم .همسر زمین خورد و کمر درد داشت تو خونه بود . نمیدونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود و چه حرفی بین خودشون شده بود که همسر گفت اونها میخوان بیان عیادت من که کمر درد دارم . هم منو ببینن هم این که من اونها رو ببینم .خنثیاگر کمر درد نداشت که میگفتم خودت برو دیدنشون اصلا من هم نمیام  پشیمون شدم .ولی دیگه نمیشد بگم نهنگران شوهر خواهر  همسر هم زودتر برمیگرده  میره چون کار داره و خواهر شوهر و بچه ها بیشتر ایران  میمونن .

 قرار شد شام بیان و من هم عزا گرفته بودم واقعا . به دلیل این که میترسیدم دوباره بیان و برن و یک شری درست کنن وگرنه مهمون اومدن که مشکلی نداره. همسر هم کمر درد داشت یک کلمه  آدم بهش میگفت صداش در میومد. مخصوصا که حرف مامانشون  اینها و خواهرشون اینها  هم باشه اوهالبته من زیاد هم حرف نزدم. برای غذا هم خودش یک منو به من گفت درست کنم که مونده بودم این غذاها چه ربطی به هم داره هیپنوتیزممن هم خریدهامو کردم و برنامه ریزی کردم چیکار کنم همه چیز رو آماده کردم و خورشها  و سوپ  رو شب قبلش درست کردم. مایه پلو رو هم از بیرون آماده گرفتم .میز رو هم از نظر قاشق چنگال و بشقاب لیوانها  و.... بقیه چیدم . دیسها  و بقیه ظرفها رو هم آماده گذاشتم . مونده بود برنج و سالاد و اینها که همون روز تند تند رفتم خونه و دو تا برنج رو رو آماده کردم . دسر هم وقت نداشتم مجزا و مفصل درست کنم ولش کردم . از بیرون هم نگرفتم .میوه و شیرینی رو چیدم . برای درست کردن یک اسموتی خوشمزه هم وسایلش رو آماده کرده بودم از قبل . دیدم همسر یک جا نشسته کار نداره  وسایل سالاد رو دادم بهش درست کنه بیکار نباشهاز خود راضیبقیه مخلفات هم از ماست و ترشی و سبزی و ..... تند تند آماده کردم .طوری برنامه ریزی کردم که از دوش گرفتن و به خود رسیدن و لباس خوشگل هم غافل نشم . نیشخندخدا رو شکر همه چیز آماده شد  و استرس غذاها و پذیرایی رو نداشتم .فقط استرس دیدن روی ماه خواهر شوهر ها رو داشتم . چشم

مهمونها دو تا خواهر شوهرها و شوهرهاشون و بچه هاشون و مادر شوهر پدر شوهر و برادر شوهر اول  بودن .شوهر خواهر شوهر اول رو روز پدر  دیده بودم و خواهر شوهر هم زحمت کشیده بود حرصش رو یواشکی دور از چشم شوهرش و بقیه سر من خالی کرده بودخنثی اون روز هم دیرتر اومدن از بقیه . ولی این یکی رو ندیده بودم . خواهر شوهر دوم همیشه عادت داره  شدیدا حفظ ظاهر میکنه .یعنی آدم این رو میبینه یک دفعه شوک میشه که اشتباه نمیکنه این همون هست که تلفنی افاضات میکرد الان جلوی شوهرش میگه حسنا جون خوبی و خیلی شیک و مهربون روبوسی میکنه؟تعجب بچه هاش  هم ماشالله  خوب بودن و خیلی دوست داشتنی و مودب. بچه های خواهر شوهر اول هم همینطور هستن . البته دخترش زیاد با من حرف نمیزنه در حد سلام علیک ولی دختر خوبیه در کل.

همسر هم که  خواهرهاش انقدر تحویلش گرفتن که وای کمرش درد میکنه نیشخندالبته مادر شوهر هم نگرانش بود و ابراز نگرانیش هم کاملا واقعی بود از نوع دوست داشتن پسرش. پدر شوهر هم همینطور  ولی خواهر شوهرها دیگه زیادی شلوغش کرده بودن. خبر نداشتن من یکی که خوشحال هم میشم اصلا میگم  برادرتون رو بردارین با خودتون ببریدمراقبش باشید  نیشخند

تا قبل از شام بیشتر خودم رو توآشپزخونه مشغول کردم و پذیرایی قبل از شام رو هم انجام دادم .برای شام اول مخلفات  رو بردم گذاشتم رو میز. غذاها رو هم کشیدم تا یک دفعه ببرم . بار اول بردم گذاشتم رو میز رفتم تو اشپزخونه بعدی رو ببرم ، هیچکی به روی مبارک نیاورد زبان  همسر هم که نمیتونست تکون بخوره  وگرنه خودش همیشه کمک میکنه . برادر شوهر  بلند شد اومد  ببره . هر چقدر  هم گفتم من خودم میبرم گفت نه زودتر تموم بشه . بعد دختر خواهر شوهر دوم  و پسر خواهر شوهر اول بلند شدن اومدن با داییشون کمک کردن ببرن سر میز. بقیه هم اصلا  واکنشی نشون ندادننیشخند

سر شام همسر گفت من به  حسنا گفتم این غذاها رو درست کنه . فسنجون رو بابا دوست داره قورمه سبزی رو مامان آلبالو پلو هم برادر شوهر . بقیه هم که  همه غذاها رو دوست دارن.خوبه نگفت سوپ هم برای بقیه ابله خواهر شوهر دوم  با لبخند گفت یک دفعه بگو ما رو اصلا حساب نکری فقط مامان و بابا و برادر شوهر .شوهرش گفت راست گفته من یکی که همه غذاها رو دوست دارم و تشکر کرد از من که زحمت کشیدم و چند جور غذا درست کردم  . در کل شوهر خواهر شوهر دوم خیلی خوش زبونه  .البته   برای من که خوش زبونی نکرد در حد تشکر و اینها .ولی در کل تو صحبتهاش خیلی خوش زبونی داره اون یکی ساکت تره و زبون باز نیست یا زیاد با دیگران شوخی کنه یا این که از سر جاش بلند بشه اینور اونور بشینه با همه سر حرف رو باز کنه.

همسر هم که نمیتونست بلند بشه برای خودش غذا  بریزه . همین که با کمر درد اومد نشست سر میز خیلی بود . خواهر شوهر میخواست براش بکشه سوال کرد  چی میخوره .دیدم لوسی خون همسر هنوز انقدر بالا نرفته گفت ممنون تو  برای خودت بریز حسنا میدونه من چی میخورم زحمتشو میکشه. جالب بود من اصلا هیچ ایده ای هم نداشتم که الان چی میخواد بخوره ابله خواهر شوهر هم باز با لبخند گفت خوبه دیگه حالا حسنا میدونه ما نمیدونیم

خواهر شوهر دوم با لبخند  ظاهرش رو حفظ میکنه . البته اولی هم همینطوره ولی گاهی اوقات از دستش در میره . اون شب هم از مواقعی بود که من واقعا نگران شدم این بنده خدا الان جای چشم و ابروش در صورتش تغییر میکنه بس که به مامان و خواهرش در هر فرصتی اشاره کرد و چشم و ابرو چرخوندهیپنوتیزم

بعد از شام هم باز هیچکی واکنشی نشون نداد . دوباره برادر شوهر میخواست کمک کنه و البته دختر خواهر شوهر دوم که من گفتم فقط غذاها رو میبرم شما زحمت نکشین بقیه باشه اخر شب جمع میکنم . برای غذاها کمک کردن و برادر شوهر سینی برداشت لیوانها رو هم جمع کرد اورد که گفتم بقیه بمونه  و زحمت نکشه . تا حدی بود که شوهر خواهر شوهر دوم به برادر شوهر گفت  فقط تو کمک کردی . منم بیام کمکت ؟ بقیه باز به روی مبارک نیاوردن . اصلا خنده دار بود حاضر نبودن یک تعارف بکنن اقلا من بگم نه راحت باشینخنده

هر چند این رو بگم که خودم هم دوست ندارم کمک کنن . همیشه فکر میکنم مهمون باید از  مهمونی لذت ببره و  کیف کنه و راحت باشه .اصلا نباید بلند بشه کمک کنه حتی اگر صمیمی هم باشه من حتی الامکان نمیذارم کسی کاری انجام بده . هر کی مهمون دعوت میکنه باید  کارهاش رو هم خودش بکنه .ولی این که اینها اینطوری  واکنش نشون میدادن خنده دار بود .زبان من  رفتم چای بردم و میوه گذاشتم و رفتم تو اشپزخونه غذاها رو جابجا کنم ، خواهر شوهر دوم دنبالم اومد .

خواهر شوهر  لاغرتر شده بود و گفت رژیم گرفتم و ورزش رفتم . البته قبلا هم خوب بود  ولی این بار خوبتر شده بود .تو عکسهاش زیاد معلوم نبود ولی همینطوری چرا . یک بلوز  آستین حلقه ای یقه دار با طرح گلهای خوشگل  پوشیده بود با شلوار سبز که دقیقا رنگ یکی از گلهای بلوزش بود . موهاش هم هایلات عسلی خوشگل کرده بود.آرایشش هم خوب بود . قد بلند هم هست به نظر من خیلی برازنده وشیک شده بود . قلب هیچوقت برای من فرق نداره طرف مقابل دوستم باشه یا با من مشکل داشته باشه وقتی میبینم خوشگل و خوش تیپ شده لذت میبرم و خوشحال میشم و دوست دارم به خودش هم بگم .  برای همین به خواهر شوهر هم گفتم که خیلی خوشگل شده . گفت مرسی تو هم خوبی. یعنی من نمیدونستم چطور جلوی خنده ام رو بگیرم .از اونجایی که خیلی شیک و ست  بودم  از نظر لباس و مو و ارایش هم مناسب و شیک ، این تو هم خوبی دیگه آخرین حد تعریف کردن خواهر شوهر بودخنده به این نتیجه رسیدم که خیلی خوب بودمنیشخندالبته این موضوع رو از همون اول از نگاه کردنهای سر تا پای  خواهر شوهرها و مادر شوهر دریافته بودم.

مادر شوهر هم اومد تو اشپزخونه . سر میز پدر شوهر گفته بود حسنا سهم من یادت نره . منظورش این بود که بدم ببرن غذا رو . من هم گفته بودم حتما از اول هم سهم شما رو کنار گذاشته بودم . بعد مادر شوهر اصلا از این اخلاقها نداره که ناراحت بشه و همیشه هم خودش اعتراف میکنه که حوصله آشپزی نداره و تازه استقبال میکنه از این که یکی براشون غذا بده . اومد تو اشپزخونه که بگه از قورمه سبزی و آلبالو پلو هم که زیاد مونده براشون بریزم . گفتم حتما من برنج ساده هم براتون میذارم که دیگه راحت باشین دوباره برنج نذارین . گفت باشه بذار دستت درد نکنه . خواهر شوهر قیافه دیدنی داشتابله . گفت مامان چرا ؟ من که هستم خودم درست میکنم . مادر شوهر هم ظاهرا هماهنگ نبود .گفت نمیخواد  تو درست کنی. تو هم که مرتب اینور اونوری . تو خونه بند نمیشی. حسنا که درست کرده خوشمزه هم هست . اینهمه هم که زیاد اومده . بابات که خیلی غذاهاش رو دوست داره .خواهر شوهر این بار رو دیگه بدون لبخند گفت  خوش به حال حسنا که دستپختش خوبههیپنوتیزم

مادر شوهر که رفت من هم مشغول ریختن غذاها تو ظرف بودم برای بردن . خواهر شوهر  چایی به دست ایستاده بود . بهش گفتم شما بفرمایید من الان میام . گفت هستم  حرف میزنیم . تو دلم گفتم خدا به خیر بگذرونه چشمگفت چه خبر؟ گفتم هیچی سلامتی . شما خوبید؟ فوری برگشت گفت تو بهتری. یعنی با یک کنایه ای گفت که معلوم بود میخواد شروع کنه. شد همون خواهر شوهر طلبکاراوه گفتم ببخشید متوجه نشدم . گفت خیلی هم خوب متوجه شدی .خوش به حالت حسنا جون به هر چی میخواستی رسیدی . گفتم مثلا چی ؟ دو تا مورد رو اشاره کرد . گفتم این دو تا رو که من اصلا نمیخواستم که بهش رسیده باشم یا نه بقیه رو هم زحمت نکشین که بگید چون احتمالا مثل همینها سوء تفاهم شده  باز با کنایه گفت آره میدونم . گفتم انشالله که بدونید. من دیگه چی بگم . گفت هیچی نگی بهتره . من هم حرف نزدم خنثی بس نکرد گفت وقتی رفتیم یادت نره  زود  به برادرم خبر بدی که چی گفتم ها . برای من که مهم نیست. گفتم  خوب خدار و شکر که براتون مهم نیست .

بدون مقدمه برگشت گفت از خانوم اولی خبر داری؟ گفتم خدا رو شکر تا جایی که من خبر دارم  و به من مربوط میشه خوبن.  اگر شما زحمت نکشید طبق معمول  براشون تعریفهای رنگارنگ  و دور از واقعیت نکنید و اعصابشون رو بهم نریزیدهیپنوتیزم .گفت راست میگی الان مشکل منم . گفتم نه ولی خیلی زیباتر و منطقی تره که شما خودتون رو درگیر مشکلات دیگران نکنید. اون روی خواهر شوهری اش رو نشون داد گفت جمع کن بابا  این حرفاتو حوصله ندارم .من هم لال شدم  نمیدونستم چی بگم هیچی به ذهنم نرسید . تنها کاری که کردم یکی از ظرفهای غذا رو درش رو بستم و به حالت اعتراض با صدا  و محکم گذاشتم اونطرف تر .خودم هم  سینی رو برداشتم رفتم از اشپزخونه بیرون به هوای جمع کردن استکانهای چای . فرصت رو هم از دست ندام روبروی همسر بودم مثلامیز رو جمع کنم ،مثل خواهر شوهر اول در اون لحظه جای چشم و ابروم عوض شد به همسر  اشاره کردم و به اشپزخونه نگاه کردم . خواهر شوهر هم همچنان سنگر رو حفظ کرده بود نیومد بشینه .

خوشبختانه همسر نکته رو دقیقا گرفته بود دیدم بلافاصله خواهرش رو صدا کرد  گفت برای چی تو اشپزخونه هستی بیا اینجا بشین ببینیمت . خواهر شوهر گفت کاری  نمیکنم حسنا جون غذاها رو جابجا میکنه من هم هستم تنها نباشه .ای خدا از این خواهر شوهرهیپنوتیزم  همسر گفت چون هیچ کاری نمیکنی و فقط وایستادی نگاه میکنی گفتم بیا اینجا بشین اگر کمک میکردی که صدات نمیکردم . میترسم حوصله ات سر بره خواهر شوهر بازی در بیاری.در اون لحظه تاریخی اصلا نتونستم لبخند پت و پهن خودم رو به نمایش نگذارمنیشخند خواهر شوهر گفت نترس .حسنا  خودش گفت کمک نمیخواد .  عزیزم کاری هست من بکنم ؟ عزیزمش من رو کشت رسما ابله گفتم نه  اصلا هیچ کاری نیست   زحمت کشدین منو تنها نذاشتین . حالا بفرمایید خسته میشین من هم دیگه دارم میام . از حق نگذریم من هم دست کمی در حفظ ظاهر ندارم هاخنده با توجه به این که همسر نمیتونست بیاد تو اشپزخونه و از همونجا صحبت میکرد و این مکالمات با صدای بلند انجام شد همه شنیدن ، دلم خنک شد

بعد هم که رفت . من هم رفتم نشستم و تعجب میکردم باز هم شده بود همون خواهر شوهر لبخند به لب و خوش زبون در جمع ابرو یک بار هم  از خونه تعریف کرد و این که  خوشگله و ببینه همه جا رو . ذهنم رفت طرف بار اول که اومده بود و همه جای خونه رو سرک کشید و چه حرفهای بیموردی که به خانوم اولی نگفته بود . فوری گفتم خونه همینه دیگه اونطرف هم که اتاق خوابها . گفت اتاقاتون بزرگه ؟ گفتم اندازه اتاقهای خونه قبلی چیز خاصی نداره . از جام هم تکون نخورم که بیا بریم ببین . اون هم ادامه نداد که ببینه خوشبختانه . اگر این رو نمیگفتم که حتما مثل بار قبل تا توی کمدهای من رو هم میخواست سرک بکشهمنتظریک بار هم حرف برادر شوهر دوم  و جاری بود  که جاشون خالیه و  بیشتر از اون حرف  خالی بودن جای نی نی خانوم . خواهر شوهر دوم گفت امشب  جای بهار هم خیلی خالیه .دعوتش نکردی ؟ خونه شما نمیاد؟ قبل از این که من حرف بزنم  همسر گفت دوست داشته باشه  خونه ما هم میاد .شوهرش هم فکرمیکنم شدیدا منتظر فرصت بود سوال بپرسه .به من گفت رابطه شما و بهار خوبه ؟ گفتم همونطوری هست که باید باشه . بهار دختر فوق العاده خوبیه .از همه نظر . گفت بله  میدونم بهارخیلی دختر خوبیه .خواهر شوهر هم خودش حرف پیش میکشه و سوال میکنه عیب نداره شوهرش میگه عیب داره . چون فوری به شوهرش گفت از چه نظر پرسیدی؟ اون هم گفت همینجوری. اون ابرو بالا انداختن و سر تکون دادن و  آها  ای که خواهر شوهر به شوهرش گفت معنی و مفهموم این رو داشت که دیگه سوال نکن حرف هم نزن خنثی البته اون هم دیگه حرفی در این مورد نزد  و معلوم بود نکته رو گرفته ابرو

در هر حال شب نسبتا خوبی بود ( به جز قسمت اشپزخونه ) و  موقع رفتن هم  همه از مهمون نوازی ما تشکر کردن . در ضمن خواهر شوهر دوم یک دسته گل خوشگل آورده بود . خواهر شوهر اول یک جعبه باقلوای تازه و خوشمزهخوشمزه . بقیه هم هیچینیشخند . یعنی مادر شوهر گفت بچه ها گل و شیرینی گرفته بودن ما هیچی نگرفتیم . البته اونها قبل از این هم خونه ما اومده بودن  . یک بار که خودم دعوت کرده بودم   قبل از این که شوهر خواهرهای همسر بدونن . یک بار هم همین دفعه که مامان و بابا تهران بودن مادر شوهر اینها میخواستن بیان دیدن مامان و بابا که همسر گفت تو زنگ بزن برای افطار دعوت کن که من مجبور شدم زنگ بزنم افطار دعوت کنم که  اومدن . در این بین هم فقط خودم  روزه بودم مژه در هر حال  برای این مهمونی شام   تا حالا که گوش شیطون کر خبری نشده و اشوبی  به پا نشده . اگر هم شده  خبرش به من نرسیده نگران

مثلا میخواستم زیاد حرف نزنم ولی نمیدونم چرا دوباره افتادم رو دور زیاد حرف زدن و تعریف کردنهیپنوتیزم  از صبح  تو هر فرصتی  هی میام تکه تکه مینویسم الان میبینم چقدر طولانی شده  دلم  برای یک وبگردی حسابی تنگ شده .خیال باطل

عید فطر


عید سعید فطر و پایان ماه رمضان به همه شما خواننده ها و دوستان عزیزم مبارک باشه قلب

نماز روزه هاتون قبول ، دعاهاتون در حق خودتون و دیگران  مقبول و مستجاب ، خیر و برکتتون بیشتر   و وجودتون پر از آرامش و شادی و سلامتی قلب

امیدوارم همه شما که مسلمان هستید و روزه میگیرید این ماه رو به خوبی و سلامتی پشت سر گذاشته باشید . امیدوارم همه ما این ماه رو فقط با تحمل گرسنگی و تشنگی تموم نکرده باشیم و فلسفه روزه و روزه داری رو کاملا رعایت کرده باشیم .امیدوارم همه شما پر باشید از انرژی مثبت و خوبیقلب

اونهایی هم که ایران هستند و از این تعطیلات چند روزه استفاده کردن مسافرت رفتن سفرشون به سلامتی و خوش  گذشتن فراوون باشه . اونهایی هم که نرفتند  تعطیلات خوش بگذره حسابی و استراحت کنندنیشخند

من هم الان بسیار خوشحال و خندان هستم چون قرار هست این تعطیلات رو  بعد مدتها بریم شمال نیشخند اصلا هم فرق نداره من مامان و بابا و خواهر ها و خواهر زاده هارو با چه فاصله زمانی کمی  دیده باشم  و اونها اومده باشن تهران  و یا  با خواهرهام مسافرت رفته باشیم .مهم این هست که من مدتی شمال نرفتم و شمال خونم کم شده  ابله اون هم برای من که همیشه تو راه تهران شمال بودم چشمک دلم نفس عمیق  کشیدن تو هوای شهرم رو میخواد که دارم بهش میرسمقلب

اگر قرار باشه خبرهای کوتاه رو هم بنویسم باید بگم خواهر شوهر دوم به همراه شوهر و بچه ها  قدوم مبارک رو بر خاک  وطن گذاشتند و الان من دقیقا نمیدونم کجای دل من جا داره مژه

باشد که خواهر شوهر عزیز  حلاوت شمال رفتن رو در بازگشت به کام ما تلخ نکنه هیپنوتیزم . با توجه به این که همسر با اخلاق مامانم خواهرمی که داشت به دلایلی تا حالا به دیدنش نرفته و فقط تلفنی جویای رسیدن و حالشون شده . صد البته همه اینها به من ربط داره . نمیدونستید بدونیدنیشخند آخه نه این که همسر منتظر نشسته من دهان باز کنم بگم چه کاری بکن چه کاری نکن کجا برو کجا نرو  ، از اون نظرچشم

اصلا خواهر شوهرها و مادر شوهر در بعضی موارد یک نکته مثبتی که دارند این هست که اعتماد به نفس آدم رو بالا میبرند . چنان میگن تو یادش میدی و هر چی میخوای دیکته میکنی گوش میده که آدم  به خودش هم شک میکنه در توهم میره که عجب توانایی داشته و خودش خبر نداشته متفکر  فقط من نمیدونم چرا در واقعیت تا میگم خواهرت اینها مامانت اینها همسر یک دفعه از این رو به اون رو میشه میگه باز شروع کردی؟ خدایا این توهم خواهر شوهرها رو در رابطه با ما به واقعیت تبدیل بفرما آمین خیال باطل

حالا اگر  دیدین از شمال اومدم و دوباره رفتم تو غار تنهایی نشستم بدونید که خواهر شوهرون مثل بار قبل کاری کردند که  مخم در حال سوت کشیدن هست بازنده

با اجازه نظرهای این پست رو هم غیر فعال میکنم چون منظور تبریک عید بود و بس و بقیه اش دیگه مهم نیست چی میشه و چی نمیشه نیشخند

امروز  یکشنبه 12 مردادنیشخند

تنبلی زیاد یعنی این که آدم در ادامه پست قبلی بیاد و بنویسه و پست جدید ننویسه  و فقط نظرها رو باز کنه .ابله  شمال که رفتیم و برگشتیم و خود ماجرایی داره که میخواستم بنویسم گفتم یک دفعه  خواهر شوهرها تشریفشون رو بیارن خونه ما و برن و اگر زنده بودم بیام بنویسمنیشخند

ادامه مطلب هم داریم . این ادامه مطلب در مورد پی نوشت دوم پست سلامی دوباره هست و باز هم مخاطب خاص داره . برای همین دوستان عزیزی که حوصله  مطالب مربوط به مخاطبین خاص رو ندارند بیزحمت  نخوننزبانگذاشتم ادامه مطلب که ربطی  به نوشته ها ای که در مورد خودم هست نداشته باشه .