حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

3

از خودم و خانواده و زندگی گذشته ام  بگم . من بچه ته تغاری هستم دو تا خواهر بزرگتر متاهل دارم . اهل یکی از شهرای شمالی هستیم همونجا زندگی میکردیم . من تو یکی از شهرای نزدیک دانشجو بودم و رفت و آمد میکردم .

بیست سالم بود که پسرکو دیدم . پسرک تهرانی بود و 26 ساله و کارمند بانک و بابام رییس شعبه . پسرک به خانواده اش گفت و من به مامان بابا  همه موافقت کردن .21 ساله بودم  عقد کردیم قرار بود منتقل بشه  تهران . 22 ساله بودم عروسی کردم و اومدیم تهران و زندگیمو با پسرک شروع کردم . پسرک پر از شور زندگی بود با آرزوها و برنامه های دور و دراز .یک سال از درسم مونده بود یه ترم مهمان و یه ترم رفت و آمد تمومش کردم. یکی از آشناهای پسرک برام کار پیدا کرد . مشغول کار و زندگی بودیم . پسرک میگفت تا خونه نخریدیم بچه دار نشیم . زندگی آروم و خوبی داشتیم اما این آرامش فقط دو سال طول کشید .

برای دیدن مامان بابا به شهرمون رفته بودیم تو راه برگشت بعد از تونل و به خاطر خیسی زمین و سرعت پسرک ماشین سر خورد  . یه طرف کوه بود و یه طرف دره ماشین وسط جاده چرخید و با شدت زیادی به کوه خورد . نفهمیدم چی شد به خودم که اومدم پسرکو دیدم با سر و صورت خونی و بیهوش . جیغ میکشیدم باهاش حرف میزدم و به  آدمایی که  برای کمک اومده بودن التماس میکردم زنگ بزنن آمبولانس  . اما چه فایده .بعدا معلوم شد که پسرک با اولین ضربه جابجا رفته  و منو برای همیشه تنها گذاشته .در 24 سالگی بیوه شده بودم

دست چپم و سه تا از دنده هام شکسته بود . تو بیمارستان بستری شدم  کارم  شیون بود . التماس کردم منو ببرن به  مراسم  مامان بابا مخالف بودن . خواهرم دلش سوخت و از نبود مامان بابا  استفاده کرد  منو برد ببینمش .تو بیمارستان  برای آخرین بار بغلش کردم  خداحافظی کردم و گله کردم چرا منو با خودش نبرده . هنوز وقتی ناراحتم اولین گله من به پسرکه که چرا منو با خودش نبرد .ندیدم چطوری پسرکو به خاک سرد سپردن اما همیشه خلوت و گریه های من برای همون خاک سرد و سنگ قبره .

بعد از چهلم خانواده پسرک گفتن  تقصیر من بوده پسرک رفته .گفتن چرا  تو جاده رفت و آمد میکردم و  همیشه میخواستم دیدن مامان بابام برم ؟ گفتن دیگه نمیخوان منو ببینن گفتن تو پسر ما رو کشتی . سکوت کردم و به درد خودم نالیدم و گذشتم و رفتم تا مدتی پیش مامان بابا باشم . باید برمیگشتم چون سر کار میرفتم . مامان  و خواهرا نوبتی پیشم بودن. تحمل خونه ای که با پسرک زندگی میکردم برام طاقت فرسا بود .

اجاره خونه به نام من بود . نصف پول رهن بابا داده بود و پسرک به نام من اجاره کرده بود . خانواده پسرک ادعا داشتن پول پسر اونهاست. اهمیت ندادم . مامان بابا کمک کردن هم خونه رو عوض کردم هم وسایلو . باید یاد میگرفتم تنها باشم رو پای خودم باشم . نمیتونستم برگردم . باید کار میکردم زندگی میکردم .

کم کم به زندگی برگشتم به کار برگشتم . تفریحم شبهای جمعه بود سر خاک پسرک و تعطیلات رفتن به شهرمون و دیدن مامان بابا و خواهرا.اونا  تنهام نمیذاشتن نوبتی  سر میزدن و چند روز بودن و میرفتن

 نتونستم تو مراسم سال پسرک برم خانواده اش نمیذاشتن . تنهایی برای خودم مراسم گرفتم و گریه کردم .صدقه دادم و برای شادی روح پسرک سرپرستی دوتا یتیم به عهده گرفتم که هنوزم هستن . پشت سرم حرف زیاد بود اهمیت نمیدادم به زندگی خودم میرسیدم . خواستگار هایی هم داشتم قبول نمیکردم . بینشون پسر یکی از همسایه ها بود. توجهشو به خودم میدیدم و بعد که راز دلشو گفت . نمیدونستم چی باید بگم . اونا نمیدونستن من بیوه هستم . مجبور بودم رازمو بگم . به پسر همسایه گفتم که  شوهرم فوت کرده  جا خورد اما بعد از چند روز اومد گفت فکراشو کرده براش مهم نیست . گفتم خانواده ات ؟ گفت  خودم مهمم

به یه ماه هم نکشید که معلوم شد خودش چقدر مهم بوده . پدر مادرش منو تهدید کردن دست از سر پسر ما بردار خواهرش با اینکه میدونست هیچی بین ما نیست برام تو ساختمون آبرو نذاشت . همه یه جوری نگاه میکردن .  پسر همسایه باهاشون مخالف میکرد و اونا تلافیشو سر من در میاوردن . به پسر همسایه گفتم نمیبخشمت تو میدونستی من بیگناهم طوری برخورد کردی که آبروی من رفت . بهت اعتماد کرده بودم  و رازمو گفته بودم . اصرار داشت بریم با هم ازدواج کنیم  . قبول نکردم . مامان بابا مثل همیشه گرفتار من شدن . اومدن ازم دفاع کردن مجبور شدم خونه رو عوض کنم برم جای دیگه . از ترس با همسایه ها حرف نمیزدم دمخور نمیشدم میرفتم سر کار و میچپیدم تو خونه .

گذشت و گذشت . مامان بابا  هر چی داشتن و بهشون ارث رسیده بود فروختن برای ما سه تا خونه خریدن . خواهرام تو شهرمون و من تو تهران .خیالم راحت شد مستقل بودم آروم بودم . باز هم خواستگار داشتم  دلم نمیخواست طلاق گرفته باشن زن مرده باشن زن دار باشن بچه دار باشن  با من رابطه  پنهانی بخوان به خاطر خونه و ماشین و کارم بیان . همه رو بد و خوب میکردم و رد میکردم.الان میبینم چقدر احمق بودم یعنی هیچ کدوم بهتر از این شرایطی که الان دارم نبودن ؟

تا اینکه دست روزگار منو با همسر آشنا کرد


لینک کامنتهای وبلاگ قبلی حسنا (که فیلتر شد)

فایل کامنتهای وبلاگ قبلی حسنا (که فیلتر شد)



 زهرا مامان مه سما٦:٤٢ ‎ق.ظ - چهارشنبه، ٢٢ خرداد ۱۳٩٢
حسنا جون من چند روزی میشه که پست هاتو میخوندم ولی ترجیح دادم از پست اول وبلاگت شروع کنم لینکت کردم توی وب دخترم تا هر روز چند تا از پست هاتو بخونم این پستت خیلی دلمو اتیش زد فقط از خدا میخوام بهت صبر بده  ماچ
پاسخ: زهرا جون ممنون از همراهیتبغلماچ دور از جون نازنینت الهی دلت همیشه شاد باشه و در آرامشقلب . مه سما جون رو ببوسماچ
حسنا بانو - ٢٢/۳/۱۳٩٢ - ۱۱:٥٤ ‎ق.ظ
 مهتاب٩:٥٧ ‎ب.ظ - سه‌شنبه، ٢۱ خرداد ۱۳٩٢
خیلی متاسف شدم. بغض کردم. خیلی قوی هستی حسنا. اولش که اومدم وبت تو دلم کلی چرت بهت گفتم . ولی حالا که چنتا از پست هارو خوندم واقعا متاسف شدم واسه برداشت اول خودم. به خودم اجازه نمیدم در مورد ازدواجت قضاوت کنم.  بازم میام اینجا
پاسخ: مهتاب جون ممنون از همراهیت . امیدوارم همیشه برات شادی و خوشبختی باشهبغلماچ
حسنا بانو - ٢٢/۳/۱۳٩٢ - ۱۱:٠٤ ‎ق.ظ
 نانا۳:٤۳ ‎ب.ظ - پنجشنبه، ۱٦ خرداد ۱۳٩٢
حسنا دلم ترکید این پستو خوندمناراحت خدا بهت آرامش بده...آمین
پاسخ: ناراحت چی بگم نانا جون . دور از جون نازنینت . خدا به همه آرامش بده . شاد باشیماچ
حسنا بانو - ۱۸/۳/۱۳٩٢ - ٥:۱۳ ‎ب.ظ
 شکوه۱٠:٠۳ ‎ق.ظ - دوشنبه، ٦ خرداد ۱۳٩٢
حسنا جون من اولین بار بود وبلاگت رو می خوندم،چقدر برای این پستت گریه کردم من،اشکام بند نمیان،چقدر سخت بوده بعد از دو سال همسرت رو از دست بدی وبعدشم خونوادش باهات اینجوری کنن.عزیزم برات کلی دعا می کنمگریه
پاسخ: شکوه جون ممنون از همراهیتماچ ببخشید ناراحت شدیناراحت
حسنا بانو - ٦/۳/۱۳٩٢ - ٤:۳۳ ‎ب.ظ
 هیوا٤:٢٢ ‎ب.ظ - شنبه، ٤ خرداد ۱۳٩٢
متاسفم
پاسخ: ناراحت
حسنا بانو - ۸/۳/۱۳٩٢ - ٢:٥٩ ‎ق.ظ
 خورشید۸:۳۸ ‎ب.ظ - یکشنبه، ٢٢ اردیبهشت ۱۳٩٢
حسنااااااااااگریه نمی دونم چرا انقدر باهات همذات پندری دارم... اصلاً دلم گرفت... یکی از بهترین موقعیت های ممکن برات پیش اومد و از دست رفت...تو که  شرایطت خوب بود...چی بگم، آدم گاهی یه کارایی میکنه، توی یه برهه از زندگیش یه تصمیماتی می گیره که بعداً از دست خودش عصبی میشه..میگه؛ خدا من که ازم بعید بود، تو چرا اون لحظه منو برنگردوندی از تصمیمم؟؟؟واسه خودمم چنین لحظه هایی پیش اومده...دلشکسته توکل بر خدا...انشاءالله به حق همین اولین روز ماه رجب، بهترین حالت ممکن برات پیش بیاد از این پس...
پاسخ: خورشید جون همینطور که میگی آدم گاهی به خدا هم میگه چرا من رو منصرف نکردی چرا اینطوری شد و صد تا چراناراحت  برای تو هم در این ماه عزیز همیشه خیر و خوشی باشهبغلماچ
حسنا بانو - ٢۳/٢/۱۳٩٢ - ۱۱:٤۱ ‎ق.ظ
 زهرا مامان حسین جون٩:٤٤ ‎ق.ظ - یکشنبه، ٢٢ اردیبهشت ۱۳٩٢
سلام نمیدونم ازکجا باوبلاگتون آشنا شدم ولی حس کنجکاویم باعث شد تا بشینم بخونمش تا اینجا که حوندم دلم گرفت فدات بشم چقدرسختی کشیدی برات دعا میکنم ایشالله که پنجره خوشبختی به روت گشوده بشه
پاسخ: سلام زهرا جون دور از جون نازنینتبغلماچ ممنون از همراهیت. امیدوارم برای شما هم خوبی و خوشبختی باشه . حسین جون رو ببوسماچ
حسنا بانو - ٢٢/٢/۱۳٩٢ - ٤:۱۱ ‎ب.ظ

نظرات 26 + ارسال نظر
لیلی شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 15:09

هر کی ادرس جدید بانو رو پیدا کرد، لینکشو بزاره

نگار شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 12:36

آن یکی وبلاگ را دومی ها سرخورش شدند

قورباغه سبز شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 11:49

ای وای اون یکی وبلاگ چی شد؟
بانو کجایی؟

مامان منگولا یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 08:19

یکی از خواننده های حسنا خودش رو معرفی کرده: عقده ای
از تمامی خواننده ای وب حسنا دعوت میشه تا تک به تک وارد بشید و اسم بیماری هایی که دارید ذکر کنید البته ما قبلا" شنیده بودیم که پزشک و متخصص خانوم حسنا با تجربه مفید در داشتن انواع و اقسام مشکلات و تامالات روحی و روانی و بعضا" جسمی میتونه راهنمای خوبی برای شما باشن

خواننده حسنا جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 16:07

عقده ای

مامان منگولا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 08:32

یکی برای پری اجنه کامنت گذاشته :
خیلی پرویی مثل جغد رو زندگی مردم آوار میشین چقدم روداری که دم از خدا وپیغمبر میزنی

پاسخ: ..به تو چه..هر کی خوشش نمیاد گورشو گم کنه بیرون از اینجا و دیگه انگل نشه. من هرچی هستم واسه خودم هستم و وبلاگ دارم و مینویسم و فوضولیشم به هیچکس نیومده..
- ۱٦/٥/۱۳٩٢ - ٤:۳۱ ‎ق.ظ

پاسخ: در کل دیگه کامنت نذارین. فعلا از کسی نظر نمیخوام
............................
یعنی این پری اجنه حسابی قاط زده و ببین در روز چقدر فحش می بینه که اینطوری مثل سگ هار شده دیگه حتی از هیچ کسی نظر نخواست

بهار دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 22:21

سلام، کارت فوق العاده است. به نظر من که مردهای خیانتکار همه باید خواجه شن، ولی این زن های آشغالی مثل حسنا از همه بدترند، یکی از نداری نون و سرپرست میره صیغه میشه، این آشغال کار داشته، خونه داشته، حقوق داشته، فقط برای ... با یه مرد هوس باز و خانواده احمقش زندگی اون زن و بچه معصوم و خراب کرده، جالبه اکثرا این آشغالا ادعای دینداریشونم میشه! با وقاحت از مشکلاتشونم مینویسن! امیدوارم همه بدیهاشون به خودشون برگرده.

افسانه دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 12:17

میگم شما که با هووها مشکلی نداری بذار منم هوو چهارمی بشم چی میشه مگهههههههه
شاید شما سه نفر مریض شدین و کسی نبود برای ارضاء شوهر جان اونوقت چی؟؟؟

من دو دستی شوهر و زندگیم را چسبیدم.
خدا روزیت را جای دیگه بده

س دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 11:50

http://zanedovvom.persianblog.ir/

بابا این وبلاگ بخونین شراره و حسنا رو بی خیال می شین یعنی وقاحت رو از حد گذرونده می گه شرعا می تونم زن دوم شم اوق

فریب خورده دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 02:34

در ان وبلاگ یک خصوصی دیگر هم نوشتم دلیل سوالم را توضیح دادم
آنطور که نوشته ها نشان می دهند جوابم مثبت است
بله را از شما گرفتم
مبارک است

ممنون !

ساراخاتون شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 15:31

متاسفم برای خواننده های این وبلاگ.این نویسنده وبلاگ حسنابانو رو خلاصه کرده اینجا.
هرچی اون گفته این همونو میگه.چون حسنا نگفته بیماری خانوم اول چی بوده اینم نمیگه تا ضایع نشه.

من ضایع نشم یا حسنا؟
کدوممون؟

نورا شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 15:23

خانومی یه سوال بپرسم
توی توضیح وبلاگ نوشتین همسر سوم
اینا که نوشتین میگه شما همسر دوم یه مرد دوزنه هستسن
اشکال نداره یه توضیح کوچولو برام میدین چرا نوشتین همسرسوم؟

علتش را بخوای بدونی باید بیشتر با ما باشی

... شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 12:46

ساره با احترام باهات حرف زده چرا اینجوری جواب میدی؟؟؟

حالا که ساره با من مشکلی نداره. چیزی نگفته.
مگه من بد گفتم.
راه زندگی را نشونش دادم.

... شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 10:43

چرا تو ورق اول نمیشه کامنت گذاشت؟؟؟؟؟؟؟

نمی شه؟

افسانه شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 08:16

شوخی نکردم میخوام زن چهارم بشم
راهنمایی لطفا"

خب بگرد یکی که سه تا زن داشته باشه پیدا کن بعد کرم بریز و ...
آقای ما که گفته سه تا خاطر جمه
اینورا پیدات نشه

ابله شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 01:41

چرا تو وبلاگ دومی ها همش ماچ بوسه اس اما تو وبلاگ شما ملت فحش می دهند.
سما دروغ می گید یا دومی ها؟

من نمی دونم چرا با من اینطور برخورد می شه.
شاید چون بلد نیستم زبون بریزم

ب تو مربوط نمیشه کوتوله جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 23:01

اونم ک داره میکنه کیفشو میبره یادت باشه شما دومی ها برا مردا مثله دستمال کاغذی هستید
کون داره شوهرت طلاق بده
اها یادم اومد تورو قبلا خوندم تو همونی ک دخترش میزنه لهت میکنه توو خونه ی خودت ..بدبخت باور کن ک کارگر جنسی هستی ملکه کس دیگس.حالا هی مثه عقد ها ها بگو آینه

قدم را از توی وبلاگ دیدی؟

شراره-پاره پاره جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 20:53 http://zane2vomi.persianblog.ir/

لینکت کردم عزیزم. لینکم کن

ممنون

فضولی ابله مازنی؟ جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 01:33

شما مازندرانیها ک دریده هستید مرداتون خرابن چ بره زناشون ..یکم خجالت بکش از خودت بدت نمیاد از خودت اون ب تو هم رحم نمیکنه بشین نگاه کن ..مطلقه های خراب مثه تو جامعه رو ب گند کشیدن خاک برسرتون روز خوش نبینی الهی

بله؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

این دفعه تایید کردم. دفعه بعد از این خبرا نیست. مودب باش.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 16:13

بانو دستت درستتتتت بابا ما هوس کردیم طلاق بگیریم بریم زن دومییی بشیم چه خوبه . خونه میدن ماشین میدن . کاشونم میکننننننن میرن واییی واییی الان حسودیم شد تو چقذذذذذه زیرنگگگگگ بودی تیمییییس مخ همسرو زدی بانووووووو. بابا عقدددددد بابا مخفییییییی . بابا از دهات به شهر اومده خونه گرفتههههههه . رفتم طلاق بگیرم بیام اموزشگاه بانووووووو

شوخی می کنی با من عزیزم؟

نرگس پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 10:42

آخی چه سوزناک بانو.تو چقدر مظلوم بودی قربونت برم.گریم گرفت
چرا خانوم ائلی انقدر بیشعوره و نمیفهمه بودن تو زندگیش رو بهت هم میکنه و نه بدتر.کاش عقلش سرجاش بیاد و بقهمه خدا چه نعمتی تو زندگیش گذاشته و امنقدر ناشکری نکنه
من آرزوم بود یه هووی خوش قلب و مهربون مثل تو داشته باشم.ببین اگر همسر و خانوم اولی و مونا قدرت رو نمیدونند خودم بیام به کمک بابات که یکسره تو راه شمال تهرانه طلاقت رو بگیرم و صیغه شوهرم بکنمت.حسابیم کار کشته ای و شوهرم رو سرحال میاری و زندگیمون بهتر میشه.
قربونت برم الهی

من نمی خوام طلاق بگیرم عزیز

الان هم دو دستی زندگیم را چسبیدم
اگر بنای رفتن باشه و روزی کسی بخواد بره
خانوم اولی باید بره نه من

مارال پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 10:29

بانو الان چه احساسی داری که باعث شدی یک آدم سنگ بنای دروغ را در برابر همیر وفرزنداش بزارد.

زندگی خانم اولی سرجای خودش هست
اگر بفهمه که می شه در آرامش زندگی کرد دیگه مشکلی نیست. زندگی می کنیم

افسانه پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 10:22

عزیزم چقدر خوب درکت میکنم
آخه منم میخوام زن دست چندمی بشم البته چهارمی
به این همه صبوری و خانومیت حسادتت میکنم میشه بیشتر منو راهنمایی کنی؟

ساره پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 10:11

ببخشید بانو جون می شه بگی اون چه قول هایی بود که همسر به شما داد که اگه عملی می شد حتی خانم اول هم آرامش می داشت. در مورد آرامش یافتن شما و آقای همسر که شکی نبود ولی کنجکاوم بدونم چی به خانم اول می رسید که اون هم به آرامش می رسید؟

کم کم توی وبلاگ می نویسم

ساره پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 10:06

بانو جون ببخشید ببخشید ببخشید شما نه تنها ان زمان عادت به توجیه داشتی الان هم داری. خداییش یک بار فقط یک بار برو جوابی که به کامنتهای انتقادی می دی رو بخون. من که ندیدم شما اگه یادت می یاد آدرس بده برم بخونم حتی در یک کامنت نشده که نخوای کاراتو توجیه کنی . همش توجیه کارهات همش دفاع از کارات. همش دفاع از همسر. بازم ببخشیدها عصبانی نشی من دوست دارم. اصلا یک طوری جواب کامنتها رو می دی که انگار عقل کلی و فقط تو می فهمی . به نظر من تنها چیزی که تورو از بقیه زنای دوم سرتر کرده همین ادعای عقل کل بودنته. بعضی وقتا فکر می کنم نکنه ما با یک استاد همه فن حریف طرفیم نه یک زن دوم که حتی فوق هم نداره.

لیسانس حسابداری از دانشگاه آزاد یکی از شهرهای شمال دارم
من با زحمت پیش نمی رم. زندگی با زحمت به جایی نمی رسه. با دروغ و دوز و کلک پیش می ره.


تو هم برو فوق بخون
آزمون استخدام بده
دنبال شوهر پاک و صادق باش

شراره-پاره پاره پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 04:25

زندگیت خیلی به زندگی من شبیه عزیزم.منتها رامین به من گفته بود رقی رو طلاق میده.
اما ما هم پنهانی بودیم . خیلی پنهانی
من و شوهرم شبانه و مخفیانه مثل چهل دزد بغداد از دهات خودمون پاشدیم رفتیم تهران که کسی ما دزدا رو نشناسه به پلیس زنگ بزنه !
رفتیم آرایشگاه و بعد هم مثل بی خانمانهای بی کس و کار تو ماشین لباس عروس پوشیدم و رفتیم آتلیه عکس بندازیم !
رقی که از یه خانواده بی کلاس بود خیلی هم چاق بود و دیپلم داشت براش محترمانه رتن خواستگاری و عروسی گرفتن و اون تو عکس عروسیش از ته دل میخنده !
ام من که پدر و مادرم فوق دکترای متااراذلی دارن و من خودم با اینکه نه کامپیوتر بدم نه انگلیسی اما دارم ارشد زبان میگیرم ، عکس عروسیم مثل عکس ثبت شده از دزدا حین عمل دزدی تو دوربینای مدار بسته هست !
چشای من و رامین داره از حدقه درمیاد و استرس داریم که نکنه الان پلیس بریزه تو آتلیه مارو کت بسته ببرن !
این داستان عروسی من بید ... بید بید .... بید

خانوم اولی خوشگله
از نظر خانوادگی هم از همسر بالاتره

همسر من مشکلی با زندگیش نداشت
با زندگی و ثروت خانم اولی خودش را کشید بالا
مردها همینند
زندگیش سرو سامون گرفته بود دنبال عیش و نوش بود

من هم بیوه و تنها در تهران
دیگه می دونید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.