حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

7

همسر ناراحت بود گفت چرا اومدی به برادرش گفت چرا بهار و آوردی ؟

ازش می پرسیدی بهار از کجا می دونست عموش خونه ما اومده. داستان ناقصی زیاد داره حسنا 

 بهار میگفت خوب کردم اومدم . همسر ایستاده بود به دعوا کردن میگفت برو خونه .بهار داد زد نمیرم . اونا حتی ننشسته بودن مگه اومده بودن مهمونی که می گی هنوز چای و شربت نیاورده بودم  و همسر اصرار داشت که عموش بهارو ببره .

من تاپ پوشیده بودم خیلی اهل پوشش و حجاب نیستیم  و نمیدونستم عموی بهار هم هست . به حدی  اومدنشون غیر منتظره بود که وقت نکردم برم عوض کنم . به خودم اومدم که جلوی برادر شوهر زشته  . رفتم طرف اتاق که ای کاش نمیرفتم .  هنوز درو نبسته بهار با سرعت اومد از پشت سر کیفشو کوبید تو سرم و هلم داد و درو قفل کرد . چنان با سرعت اومد که همسر و برادرش به گردش نرسیدن .اینقد از این به بعد دروغ و خنده داره، که راحت می ذاریمت. دروغ بگو. ادامه بده  ...  جیغ میزد و بد و بیراه میگفت

یه دسته از موهامو گرفت تو دستش پیچوند و کشید . شروع کرد زدن و چنگ انداختن . سعی میکردم  از خودم دفاع کنم و  برم در اتاقو باز کنم .  هلم داد لگد زد افتادم  سرم  خورد به لبه تخت . نشست روی کمرم و تا میتونست منو زد . بهار یه دختر هیکل داره  من نه زور و هیکل اونو داشتم نه میخواستم بزنمش و با وضعی که افتاده بودم دفاع کردن برام سخت بود . با بیرحمی میزد حس میکردم ناخوناش تو گوشتم فرو میره  هر چقدر میخواستم دستاشو از خودم جدا کنم نمیتونستم یه جا رو ول میکرد یه جا دیگه رو چنگ میزد مشت میزد و  تو صورتم زد حتی بازومو چنان گازی گرفت که جای دندوناش مونده بود.

جیغ میزد ومیگفت میکشمت میگفت من نمیذارم تو زندگی بابام باشی باید بری گم شی .تو آشغال کی هستی که مامانمو حرص بدی.  همسر و برادرش به در میکوبیدن  باز کنه میگفت باز نمیکنم من  امشب حسنا رو میکشم.بهار با بیرحمی به من ضربه میزد. چنان با کفش به ساق پام زده بود که تا مدتها درد و ورم داشت . همسر و  برادرش درو شکستن اومدن تو و ما رو از هم جدا کردن .

بهار جیغ میزد و میگفت ولم کنین میخوام بکشمش . همسر دستمو گرفت بلند کرد  ببره بیرون باز بهار حمله کرد .کنار دیوار بودم و همسر بین منو بهار . نذاشت منو بزنه دستاشو میگرفت .بهار گفت بابا برو کنار بذار تیکه تیکه اش کنم. عموی بهار از اونور و همسر از اینور حریفش نمیشدن تقلا میکرد و دست و پا میزد ولش کنن  .همسر داد زد گفت خفه شو  برو بیرون بس کن بهار گفت خفه نمیشم  چرا جلوی این ج...وایستادی ؟ ازش دفاع میکنی؟ همسر عصبانی شد گفت  حرف دهنتو بفهم .بهار  تیشرت همسرو  کشید  گفت بابا برو کنار  تو توی ج.... خونه این چیکار میکنی  ؟ همسر  زد تو گوش بهار  گفت خفه نمیشی ؟ بهار جیغ زد نه خفه نمیشم بزن به خاطر یه زن ج .... منو بزن . همسر دوباره زد تو گوشش  باز جیغ کشید  این دفعه زد تو دهنش و گفت تا نگی ببخشید غلط کردم میزنمت .دماغش خون اومد و  گریه میکرد .بهار دیگه اون کلمه رو تکرار نکرد ولی  گفت نمیگم این خونه رو روی سرش خراب میکنم.

از زدن من نا امید شده بود و وقتی از همسر  کتک خورد جری تر شد رفت طرف پرده  چنان کشید که یه طرف میل پرده  آویزون شد عموش میخواست بگیرتش رفت طرف میز آرایش همه رو ریخت پایین  یه مجسمه کریستال داشتم برداشت پرت کرد به آینه . هم آینه شکست هم مجسمه . روتختی رو کشید چراغ خوابو  پرت کرد عکس من و همسر رو دیوار بود  انداخت با حرص روش لگد میزد میگفت آشغال با بابای من عکس میندازی ؟ عموش دنبالش بود دستشو بگیره و نذاره خرابکاری کنه ولی حریفش نمیشد . من از پشت سر همسرو گرفته بودم نمیذاشتم بره میترسیدم بهار دوباره  حمله کنه . 

همسر منو برد تو اتاق بغلی گفت درو قفل کن همینجا بشین. خودش رفت  با برادرش دعوا کرد گفت چرا بهارو آوردی ؟ با بهار دعوا کرد . بهار  داد میزد میگفت باید اینو طلاق بدی من ول نمیکنم گه خورده اومده تو زندگی مامان من  همسر عصبانی شد گفت   به تو چه  تو حق نداری  فضولی کنی.  فحش بدی  میزنم تو دهنت  . بهار میگفت مامانم مریضه داره میمیره میخوای مامانو بکشی راحت بشی با این باشی  همسر هم جوابشو میداد . بهار دوباره  فحش داد نه در حد اون کلمه ولی فحش بود . همسر  زدش  بهار جیغ زد گفت بزن منو بکش  عمو میبینی؟ عموش به همسر حق میداد وسط اون داد و بیداد عموش نشسته بود حق تعیین می کرد. دقت کنید حق همیشه با پیرمردک و حسناست  . بعد از مدتی داد بیداد  همسر به برادرش گفت ببرش خونه خودت تا من بیام  تکلیفشو روشن کنم .رفتن

اومد سراغ من. گریه میکردم ترسیده بودم  . بغلم کرد بوسم کرد ازم معذرت خواست جای چنگا رو بتادین زد .گفتم  منو طلاق بده نه من تحمل دارم نه خانوم اولی و بهار . همسر معذرت خواست گفت دیگه نمیذارم هیچکی مزاحمت بشه به خاطر من ببخش قول میدم تکرار نمیشه . بازم از اون قولا بود . درسته کتک کاری تکرار نشد ولی اذیتای بهار  تا حالا تموم نشده.

دست چپم که یه بار تو تصادف شکسته بود بدجور ورم داشت. سرم ورم داشت. همسر گفت بریم دکتر گفتم نمیخوام بذار بمیرم . منو برد بیمارستان از سر و دستم عکس گرفتن معلوم شد دستم در رفته . دکتر جا انداخت و بست .تو بیمارستان خیلی خجالت کشیدم  فکر میکردن از همسر کتک خوردم  . روت می شد بگی زن دومم و از دختر زن اول کتک خوردم؟ خجالتش کمتر بود؟ گفتم شوهرم نزده ولی باورشون نشد  .به همسر چپ چپ نگاه میکردن اونم خجالت کشیده بود . خب راستش را می گفتید. می گفتید ما خرابیم ... موارد افتخارتون را چرا اعلام نکردید که خجالت نکشید؟

رفتیم خونه  و چیزی نگذشته بود که تلفنا شروع شد . مادر شوهر زنگ زد که خانوم اولی فهمیده حالش بده ما داریم میریم اونجا تو هم بیا . همسر گفت اگه تونستم میام  . باز تلفن که کجایی . گفت نمیتونم بیام حسنا حالش خوب نیست.صدای جیغ مادر شوهر از گوشی میومد .گفت خانوم اولی رو ول کردی چسبیدی به اون زنه ؟ بسپار دست یکی بلند شو بیا. وقتی قطع کرد گریه کردم گفتم به مامانت میگفتی من اینجا هیچکی رو ندارم گفتی دخترخاله و فک و فامیل دارم. فقط چون زن دوم هستم از همه قایم می شم. راستی مریم جون؟؟ اون همه لگن زیر پای مادرش گذاشتی، یهو تو قصه غیب می شه. مواقع لزوم پدیدار می شه  میگفتی تنهام میگفتی همه میخوان تو سرم بزنن . همسر منو بغل کرد گفت من هستم من تنهات نمیذارم. به برادرش زنگ زد معلوم شد بهار به مامانش گفته . دوباره تلفن دوباره مادر شوهر  ،پدر شوهر  و پرستار خانوم اولی که بیا خانوم اولی داره میمیره.

دلم سوخت به همسر گفتم برو عیب نداره میترسم حالش بد باشه . همسر کمی تعارف کرد ولی بعد بلند شد و رفت .از تنهایی خودم دلم گرفت از اینکه مامان بابا راه دورن هیچکی رو ندارم و با هیچکی تو این شهر راحت نیستم که برم پیشش . همسر تا صبح حتی یه زنگ نزد . صبح حس کردم همشون برنامه ریخته بودن که شب پیش من نباشه . همسر گفت وقتی رفتم خوب بود  گفتن دکتر اومده و تو خونه خوب شده  .گفتم تو دکترو دیدی ؟ گفت نه . ازش پرسیدم مامان بابات اونجا بودن؟   گفت مثل اینکه بودن من رسیدم رفته بودن خونه  .گفتم چرا به من زنگ نزدی ؟گفت  فکر کردم خوابیدی .یعنی همسر فکر میکرد من با اون حال خواب به چشمم میاد ؟فهمیدم بهار  شب خونه عموش بوده  .اگه انقدر حال خانوم اولی بد بود چرا بهار نیومده بود پیش   مامانش  ؟چرا مامان بابای همسر فوری  رفته بودن خونه و حداقل صبر نکرده بودن همسر بیاد بعد برن ؟ شاید هم اصلا خونه خانوم اولی نرفته بودن و الکی بود .

پر  عصبانیت  بودم.با همکارم تماس گرفتم برام مرخصی رد کنه . به خواهر بزرگم جریانو گفتم .خواهرم گفت حسنا همینو میخواستی؟ چقدر گفتیم زن دوم نشو حالا بکش .  دخترش دیشب اومد کتکت زد فردا یه چاقو برمیدازه میاد میکشتت برو شکایت کن نذار فکر کنن هر بلایی میتونن سرت بیارن مگه  نمیدونست باباش زن گرفته مگه  خانوم اولی اجازه نداد  ؟ شوهر خواهرم پسرخاله ماست . گفت حسنا ما میایم تهران پشتت هستیم برو شکایت کن . گفتم نیاین خودم میرم . شوهر خواهرت اصلا خبر نداره زن دومی. یادت رفته همین عید 92 گفتی روم نمی شه برم شمال. می گن شوهرت کو؟

 همسایه روبرویی یه خانوم آقای مسن بودن .هنوز نرفته بودم دیدم در زدن . خانوم همسایه گفت دیشب سر و صدا شنیدیم . خجالت کشیدم تا حالا صدا از خونه من بیرون نرفته بود صورتم کبود بود دستم بسته بود گفت شوهرت زده ؟ گفتم نه . باز مجبور شدم رازمو بگم . خجالت بکشم و بگم زن دومم بگم که دخترش بود .خانوم همسایه به حال من تاسف میخورد گفت تو به این جوونی خوشگلی چرا خودتو بدبخت کردی؟  شوهرتو میدیدم میاد و میره به شوهرم میگفتم چه مرد خوبیه خدا رو شکر حسنا خوشبخت شد . بعد این همسایه فضول ندیده بود شوهرت هشت شب می آد، اعمال عفیفه را انجام می ده، هشت و نیم می ره؟ صبح جمعه شش صبح بدو بدو می آد، شش و ربع می ره؟ فقط خوشبختی تو را دیده بود  منتظر بودم ما رو عروسی دعوت کنی . گفتم یه غلطی کردم توش موندم تقصیر خودمه باید عقلم میرسید که  رضایت دادن زنش الکیه .خواهش کردم به  همسایه ها نگه .گفتم خواهرم گفته برو شکایت کن . خانوم همسایه هم تایید کرد آقای همسایه اومد و گفت اگه لازم باشه ما حاضریم بیایم شهادت بدیم که صدا شنیدیم؟ چیزی که ندیدن. شهادت چی؟ 

تک و تنها در حالی که هنوز همه بدنم و جای زخما درد میکرد راه افتادم برم شکایت کنم.

دوستان عزیزی که لینکشون رو توی وبلاگ گذاشتم تا بهشون سر بزنم اگر دوست ندارند لطفا بهم بگن که حذفش کنم . در ضمن دوستان عزیزی که دوست ندارن موقع کامنت گذاشتن بعد از حسنا بانو ، یک زن دوم رو بنویسم  لطفا خصوصی بهم بگن تا ننویسمماچ


لینک کامنتهای برگ هفتم 


فایل کامنتهای برگ هفتم (وبلاگ قدیمی فیلتر شده)


میان برگ اول

اینجانب حسنا بانو در میان برگ هایی که درمورد زندگیم مینویسم باید میان برگی با ادبیاتی متفاوت بنویسم .از خود راضی

میخواستم از اوقات فراغت آخر هفته استفاده کرده و تعاریف از گذشته ها را تمام نمایم تا به زمان حال برسم ولی خبر آمد که خانوم اولی و بهار و چند تن از خانواده مادری قصد سفر چند روزه به شمال دارند . در این میان همسر را که گرفتار امور شغلی میباشد همچون صدقه ای به سمت حسنا بانو میفرستند تا هم دهانش بسته شود هم  وظیفه حفظ و نگهداری از همسر  را به عهده بگیردچشم

حسنا بانو این روزها به حدی افسرده شده  که حوصله خودش را هم ندارد .مشکل اینجاست که حسنا بانو اعصاب تحمل همسر به مدت چند ساعت را هم ندارد چه برسد به اینکه چند روز در جوار ایشان باشد. خدایشان به داد برسد با غر غر های حسنا بانو و بداخلاقی با همسر و گلایه های همسر که حسنا بانو تازگی به جز بداخلاقی کار دیگری بلد نیست . حتی همسر جان چندی پیش بیان نمودند که اینجانب زن نمیباشم و زهر مار میباشمزبان ما هم حواله شان دادیم پیش عسل بانو بروند و زهرمار بانو را رها کنند که البته نرفتند و خودشان را به مظلومیت زدند .

همسر حسنا بانو از اعتماد به نفس بسار بالا یی برخوردار هستند تا حدی که تماس گرفته و شروطی را بیان نمودند .که ما آنها را تقسیم بندی کرده و برحسب شماره به عرض میرسانیم . اول   وقتی آمدم غر غرها را از سر نگیری و  قهر نکنی و  این چند روز را به کام من و خودت تلخ نکنی دوم   اظهار دلتنگی فرموده اند که  غذاهایی که فقط خودت بلدی  خیلی خوشمزه بپزی،  آماده سازی تا در شکممان بریزیم  . سوم تا قهرکردی روی ترد میل کوفتی ات نروی . آخر حسنا بانو عادت دارد تا از زمانه به تنگ میاید لباس و کفش میپوشد و روی ترد میلش میپرد و همچون یک اسب مسابقه میدود و گریه  میکند تا دق و دلش خالی شود . چهارم  و پنجم هم داشت که ما نمیتوانیم آنها را بازگو کنیم هیپنوتیزم

 وقتی حسنا بانو از روی زیاد همسر میگوید بیهوده نمیگویدمنتظر یک موقع به این همسر دو زنه ما بد نگذرد با این توقعاتشانخنثی ما هم گفتیم تو هم باید آن تلفن همراه بیصاحبت مانده ات  را خاموش نمایی تا دم به ساعت خبر از غیب نرسد که  کاری در میان است که لنگ آمدن  شماست و  شما را از تهران به شمال احظار نکنند که اعصاب درست حسابی نداریم  چشم

همسر  هم  بیان کرده که قبلا گفته  و شرط  گذاشته حتی اگر تلفن بیصاحب مانده اش  روشن باشد شمال برو نیست و اگر میبینید مشکلی دارید از همین الان نروید و آنها گفته اند خیر میرویم و کاری با تو نداریم . صدقه سرمان باشد . برو کنار حسنا بانو . من که میگویم شنیدن کی بود مانند دیدن باید ببینیم و تعریف کنیمخنثی مانده ایم چطور است انقدر از مساوات میگویند آنوقت ما باید 5 شرط داشته باشیم و خانوم اولی فقط شرط نفرستادن احضاریه از تهران به شمال ؟متفکر ما حاضر بودیم شرط احضاریه داشته باشیم اما شرایط 5 گانه همسر را رعایت نکنیم .

حال باید بگویم نوشتن از گذشته ها به هفته بعد موکول میشودزبان چون ما با این شرایط وقت نداریم بیاییم بنویسیم  . همسر به لپ تاپ ما به چشم هوو یش مینگرد و  چشم ندارد ببیند ما سرمان به هووی ایشان  گرم است . ما هم همیشه میگوییم نمیشود که فقط ما  و خانوم اولی هوو داشته باشیم تو هم هوو داشته باش تا حالت جا بیاید نیشخند

باشد که در این مدت من و همسر  دعوا نکنیم و همدیگر را تکه پاره نکنیم  و نخوریم اوه  ما نگوییم همین فردا بیا برویم ما را طلاق بده و همسر نگوید باز دیوانه شدی . ما هم در جواب نگوییم که تا حال دیوانه بودیم الان عاقل شده ایم طلاق میخواهیم برویم دنبال کارمان . بحثی داشته باشیم  طولانی که آیا ما دیوانه ایم که طلاق میخواهیم یا همسر که  میگوید اگر میخواست به حرف ما گوش دهد تا به حال باید 50 بار ما را طلاق میداد .  دیگر بدانید آمار پیشنهاد به طلاق ما به کجا رسیده بازنده


لینک کامنتهای میان برگ اول

فایل کامنتهای میان برگ اول 

6

من نه توی نگفتنش دخالت کردم و نه توی گفتنش .نصف  شب از شماره همسر به موبایلم  زنگ خورد  تا جواب دادم  صدای بهار اومد جیغ میزد و گریه میکرد . میگفت میکشمت از زندگی مامان بابام میندازمت بیرون  وقطع کرد . نگران شدم که چی شده گریه ام گرفت  و ترسیدم  ولی جرات نداشتم زنگ بزنم فکر کردم حتما گوشی دست بهاره یا شاید خانوم اولی .تا صبح گریه کردم و نگران بودم  به خودم  میگفتم عجب غلطی کردم چرا وارد این زندگی شدم .صبح همسر تماس گرفت و معلوم شد  خانوم اولی بیمارستان بوده و بهار  ، همه رو از چشم من میدیده  و تا موبایل باباش دستش افتاده به من زنگ زده . غافل از اینکه مقصر اصلی این جریان باباش بوده .

همسر برام تعریف کرد خانوم اولی وقتی شنیده گفته چرا زودتر به من نگفتی و همسر بهش گفته مگه قرارمون نبود تا چند ماه بهت نگم ؟ خانوم اولی بهانه کرده که باید میگفتی  همسر معذرت خواهی میکنه و باز توضیح میده که قبلا  قرار گذاشته بودن . خانوم اولی  قبول میکنه که قرار بوده گفته نشه  و ادامه نمیده حتی به بهار هم خبر میده .

بهار کاملا بی اطلاع نبود .  مقدمه ذهنی داشت و مامانش بهش گفته بود  که قراره  همسر  زن بگیره . اون شب مامانش بهش میگه همسر زن گرفته و میگه که  خودش  راضیه و ناراحت نیست و از بهار میخواد همینطور باشه . با اینحال  آرامش چند ساعت بیشتر طول نمیکشه و سوالای خانوم اولی شروع میشه .

انگار تمام نبودن های همسرو به یاد میاره و دونه دونه جستجو میکنه این روز و اون روز پیش حسنا بودی و همسر  همه رو تایید میکنه . سوال کرده بوده شمال با حسنا بودی ؟ همسر تایید میکنه و میگه بودم .گفتن همان و خانوم اولی ناراحت میشه  که  مگه قرار نبود حسنا رو وارد زندگی ما نکنی چرا بردیش ویلا ؟همسر میگه  ویلا نبودیم و حتی ثابت میکنه که هتل بودیم و  همه دروغهایی که گفته لو میده ولی خانوم اولی  قبول نمیکنه و بیشتر ناراحت میشه .

وقتی میگم هر چی میکشیم از دست همسر میکشیم درسته . از اول باید مطمئن میشد که خانوم اولی کاملا شرط چند ماه نگفتن رو قبول کرده . همسر ادعا داشت مطمئن بوده و خانوم اولی بهانه میگیره . از اون بدتر لازم نبود یکی یکی دروغهایی که گفته  رو کنه تا باعث آزار خانوم اولی بشه و با اون حال مریضش ناراحت بشه و تمام ماههای گذشته رو به یاد بیاره که همسر کجا بوده .

من به خانوم اولی حق میدم . منم بودم ناراحت میشدم. وقتی فهمیدم گریه کردم و با همسر دعوام شد که چرا باعث ناراحتی خانوم اولی شده  همسر  میگفت  مقصر نبوده  . همسر میگفت به خانوم اولی گفته خودت راضی بودی و خانوم اولی بیشتر ناراحت شده  . قربون صدقه ها و معذرت خواهی ها وحتی به غلط کردن افتادن همسر فایده نداشته و حالش بد میشه و شبانه میرن بیمارستان .

خانوم اولی همون شب از بیمارستان مرخص شد  و همسر با معذرت خواهی و  اعتراف به اشتباه، راضیش کرد تا ناراحت نباشه  ولی بهار راضی نشد .از دست باباش ناراحت شده و گفته مامانم نمیتونه تحمل کنه باید حسنا رو طلاق بدی  . همسر از بهار میخواد ساکت باشه و با سر و صدا باعث ناراحتی دوباره مامانش نشه ولی بهار بدتر میکنه .

همسر  گفت چند روزی نمیتونه منو ببینه . گفتم اصلا مهم نیست  . تا هر وقت لازمه  کنار خانوم اولی و بهار باش تا آرامش داشته باشن  حتی گفتم اگه نمیتونی تلفنم نزن  فقط نذار خانوم اولی با حال مریضش ناراحت باشه . همسر ازم تشکر کرد که درک میکنم .

  از اون روز فقط از سر کار با من تماس میگرفت .  میگفت خانوم اولی خوبه ناراحت نیست . من گفتم تا خودش نگفته پیش من نیا برای دیدن من دروغ نگو . خانوم اولی به من تلفن زد  احوالپرسی کرد و گفت  شنیدم عقد کردین مبارک باشه  . تشکرکردم   . دوباره اظهار امیدواری کرد که هر دو زندگی خودمونو داشته باشیم  نه اون به من کاری داشته باشه و نه من  .گفتم همینطوره و گفتم نمیخوام هیچوقت باعث ناراحتی شما  و بهار بشم گفتم اگه اشتباهی از من میبینه و هر وقت حس میکنه باعث ناراحتی هستم به خودم بگه . با روی خوش خداحافظی کردیم . بعد از  اون تلفن هم  خبری از اومدن همسر نشد . در کل یازده روز گذشت که  همسر گفت خانوم اولی گفته اگه میخوای بری پیش حسنا برو .

یادمه از همسر پرسیدم مطمئنی؟ نکنه دروغ بگی. همسر ناراحت شد و گفت اگه نمیخوای نمیام خانوم اولی گفته برو تو ناراحتی؟ اومد . خیلی دلم براش تنگ شده بود بد جور بهش وابسته شده بودم تازه فهمیده بودم چقدر دوسش دارم . اون یازده روز خیلی سخت گذشت . الان از بس تنهایی کشیدم و ناراحت هستم برام مهم نیست اما اون روزا سخت بود . اون شب هیچکی تلفن نزد .شب آرومی بود  .تازه داشتم ظرفای شامو جمع میکردم که زنگ زدن . همسر آیفونو دید و  گفت بهار اینجا چیکار میکنه ؟ عجیب بود بهار اون وقت شب دم خونه من در حالی که  آدرس منو نه بهار داشت و نه خانوم اولی .همسر به بهار گفت چطوری اومدی بهار داد میزد که بابا درو باز کن.

 اومد بالا. فهمیدیم بهار بعد از رفتن همسر به بهانه رفع اشکال درسی گفته میرم خونه عمو . عموی بهار مجرد بود و تنها زندگی میکرد از ازدواج ما خبر داشت و خونه ما اومده بود . بهار با گریه  و تهدید به اینکه میره تو خیابون و خودشو میکشه از عموش خواسته اونو ببره پیش باباش و حتی نذاشته عموش به همسر یا خانوم اولی  خبر بده .

بهار از کجا می دونست عموش خونه شما اومده؟ 

می تونست بهش بگه منم بلد نیستم !! یه جای این قصه دروغه حسنای مکار

اون شب بهار غوغا به پا کرد کاری کرد .غوغایی که هیچوقت یادم نمیره


  لینک مستقیم کامنتها 



فایل کامنتهای برگ ششم