ازش می پرسیدی بهار از کجا می دونست عموش خونه ما اومده. داستان ناقصی زیاد داره حسنا
بهار میگفت خوب کردم اومدم . همسر ایستاده بود به دعوا کردن میگفت برو خونه .بهار داد زد نمیرم . اونا حتی ننشسته بودن مگه اومده بودن مهمونی که می گی هنوز چای و شربت نیاورده بودم و همسر اصرار داشت که عموش بهارو ببره .
من تاپ پوشیده بودم خیلی اهل پوشش و حجاب نیستیم و نمیدونستم عموی بهار هم هست . به حدی اومدنشون غیر منتظره بود که وقت نکردم برم عوض کنم . به خودم اومدم که جلوی برادر شوهر زشته . رفتم طرف اتاق که ای کاش نمیرفتم . هنوز درو نبسته بهار با سرعت اومد از پشت سر کیفشو کوبید تو سرم و هلم داد و درو قفل کرد . چنان با سرعت اومد که همسر و برادرش به گردش نرسیدن .اینقد از این به بعد دروغ و خنده داره، که راحت می ذاریمت. دروغ بگو. ادامه بده ... جیغ میزد و بد و بیراه میگفت
یه دسته از موهامو گرفت تو دستش پیچوند و کشید . شروع کرد زدن و چنگ انداختن . سعی میکردم از خودم دفاع کنم و برم در اتاقو باز کنم . هلم داد لگد زد افتادم سرم خورد به لبه تخت . نشست روی کمرم و تا میتونست منو زد . بهار یه دختر هیکل داره من نه زور و هیکل اونو داشتم نه میخواستم بزنمش و با وضعی که افتاده بودم دفاع کردن برام سخت بود . با بیرحمی میزد حس میکردم ناخوناش تو گوشتم فرو میره هر چقدر میخواستم دستاشو از خودم جدا کنم نمیتونستم یه جا رو ول میکرد یه جا دیگه رو چنگ میزد مشت میزد و تو صورتم زد حتی بازومو چنان گازی گرفت که جای دندوناش مونده بود.
جیغ میزد ومیگفت میکشمت میگفت من نمیذارم تو زندگی بابام باشی باید بری گم شی .تو آشغال کی هستی که مامانمو حرص بدی. همسر و برادرش به در میکوبیدن باز کنه میگفت باز نمیکنم من امشب حسنا رو میکشم.بهار با بیرحمی به من ضربه میزد. چنان با کفش به ساق پام زده بود که تا مدتها درد و ورم داشت . همسر و برادرش درو شکستن اومدن تو و ما رو از هم جدا کردن .
بهار جیغ میزد و میگفت ولم کنین میخوام بکشمش . همسر دستمو گرفت بلند کرد ببره بیرون باز بهار حمله کرد .کنار دیوار بودم و همسر بین منو بهار . نذاشت منو بزنه دستاشو میگرفت .بهار گفت بابا برو کنار بذار تیکه تیکه اش کنم. عموی بهار از اونور و همسر از اینور حریفش نمیشدن تقلا میکرد و دست و پا میزد ولش کنن .همسر داد زد گفت خفه شو برو بیرون بس کن بهار گفت خفه نمیشم چرا جلوی این ج...وایستادی ؟ ازش دفاع میکنی؟ همسر عصبانی شد گفت حرف دهنتو بفهم .بهار تیشرت همسرو کشید گفت بابا برو کنار تو توی ج.... خونه این چیکار میکنی ؟ همسر زد تو گوش بهار گفت خفه نمیشی ؟ بهار جیغ زد نه خفه نمیشم بزن به خاطر یه زن ج .... منو بزن . همسر دوباره زد تو گوشش باز جیغ کشید این دفعه زد تو دهنش و گفت تا نگی ببخشید غلط کردم میزنمت .دماغش خون اومد و گریه میکرد .بهار دیگه اون کلمه رو تکرار نکرد ولی گفت نمیگم این خونه رو روی سرش خراب میکنم.
از زدن من نا امید شده بود و وقتی از همسر کتک خورد جری تر شد رفت طرف پرده چنان کشید که یه طرف میل پرده آویزون شد عموش میخواست بگیرتش رفت طرف میز آرایش همه رو ریخت پایین یه مجسمه کریستال داشتم برداشت پرت کرد به آینه . هم آینه شکست هم مجسمه . روتختی رو کشید چراغ خوابو پرت کرد عکس من و همسر رو دیوار بود انداخت با حرص روش لگد میزد میگفت آشغال با بابای من عکس میندازی ؟ عموش دنبالش بود دستشو بگیره و نذاره خرابکاری کنه ولی حریفش نمیشد . من از پشت سر همسرو گرفته بودم نمیذاشتم بره میترسیدم بهار دوباره حمله کنه .
همسر منو برد تو اتاق بغلی گفت درو قفل کن همینجا بشین. خودش رفت با برادرش دعوا کرد گفت چرا بهارو آوردی ؟ با بهار دعوا کرد . بهار داد میزد میگفت باید اینو طلاق بدی من ول نمیکنم گه خورده اومده تو زندگی مامان من همسر عصبانی شد گفت به تو چه تو حق نداری فضولی کنی. فحش بدی میزنم تو دهنت . بهار میگفت مامانم مریضه داره میمیره میخوای مامانو بکشی راحت بشی با این باشی همسر هم جوابشو میداد . بهار دوباره فحش داد نه در حد اون کلمه ولی فحش بود . همسر زدش بهار جیغ زد گفت بزن منو بکش عمو میبینی؟ عموش به همسر حق میداد وسط اون داد و بیداد عموش نشسته بود حق تعیین می کرد. دقت کنید حق همیشه با پیرمردک و حسناست . بعد از مدتی داد بیداد همسر به برادرش گفت ببرش خونه خودت تا من بیام تکلیفشو روشن کنم .رفتن
اومد سراغ من. گریه میکردم ترسیده بودم . بغلم کرد بوسم کرد ازم معذرت خواست جای چنگا رو بتادین زد .گفتم منو طلاق بده نه من تحمل دارم نه خانوم اولی و بهار . همسر معذرت خواست گفت دیگه نمیذارم هیچکی مزاحمت بشه به خاطر من ببخش قول میدم تکرار نمیشه . بازم از اون قولا بود . درسته کتک کاری تکرار نشد ولی اذیتای بهار تا حالا تموم نشده.
دست چپم که یه بار تو تصادف شکسته بود بدجور ورم داشت. سرم ورم داشت. همسر گفت بریم دکتر گفتم نمیخوام بذار بمیرم . منو برد بیمارستان از سر و دستم عکس گرفتن معلوم شد دستم در رفته . دکتر جا انداخت و بست .تو بیمارستان خیلی خجالت کشیدم فکر میکردن از همسر کتک خوردم . روت می شد بگی زن دومم و از دختر زن اول کتک خوردم؟ خجالتش کمتر بود؟ گفتم شوهرم نزده ولی باورشون نشد .به همسر چپ چپ نگاه میکردن اونم خجالت کشیده بود . خب راستش را می گفتید. می گفتید ما خرابیم ... موارد افتخارتون را چرا اعلام نکردید که خجالت نکشید؟
رفتیم خونه و چیزی نگذشته بود که تلفنا شروع شد . مادر شوهر زنگ زد که خانوم اولی فهمیده حالش بده ما داریم میریم اونجا تو هم بیا . همسر گفت اگه تونستم میام . باز تلفن که کجایی . گفت نمیتونم بیام حسنا حالش خوب نیست.صدای جیغ مادر شوهر از گوشی میومد .گفت خانوم اولی رو ول کردی چسبیدی به اون زنه ؟ بسپار دست یکی بلند شو بیا. وقتی قطع کرد گریه کردم گفتم به مامانت میگفتی من اینجا هیچکی رو ندارم گفتی دخترخاله و فک و فامیل دارم. فقط چون زن دوم هستم از همه قایم می شم. راستی مریم جون؟؟ اون همه لگن زیر پای مادرش گذاشتی، یهو تو قصه غیب می شه. مواقع لزوم پدیدار می شه میگفتی تنهام میگفتی همه میخوان تو سرم بزنن . همسر منو بغل کرد گفت من هستم من تنهات نمیذارم. به برادرش زنگ زد معلوم شد بهار به مامانش گفته . دوباره تلفن دوباره مادر شوهر ،پدر شوهر و پرستار خانوم اولی که بیا خانوم اولی داره میمیره.
دلم سوخت به همسر گفتم برو عیب نداره میترسم حالش بد باشه . همسر کمی تعارف کرد ولی بعد بلند شد و رفت .از تنهایی خودم دلم گرفت از اینکه مامان بابا راه دورن هیچکی رو ندارم و با هیچکی تو این شهر راحت نیستم که برم پیشش . همسر تا صبح حتی یه زنگ نزد . صبح حس کردم همشون برنامه ریخته بودن که شب پیش من نباشه . همسر گفت وقتی رفتم خوب بود گفتن دکتر اومده و تو خونه خوب شده .گفتم تو دکترو دیدی ؟ گفت نه . ازش پرسیدم مامان بابات اونجا بودن؟ گفت مثل اینکه بودن من رسیدم رفته بودن خونه .گفتم چرا به من زنگ نزدی ؟گفت فکر کردم خوابیدی .یعنی همسر فکر میکرد من با اون حال خواب به چشمم میاد ؟فهمیدم بهار شب خونه عموش بوده .اگه انقدر حال خانوم اولی بد بود چرا بهار نیومده بود پیش مامانش ؟چرا مامان بابای همسر فوری رفته بودن خونه و حداقل صبر نکرده بودن همسر بیاد بعد برن ؟ شاید هم اصلا خونه خانوم اولی نرفته بودن و الکی بود .
پر عصبانیت بودم.با همکارم تماس گرفتم برام مرخصی رد کنه . به خواهر بزرگم جریانو گفتم .خواهرم گفت حسنا همینو میخواستی؟ چقدر گفتیم زن دوم نشو حالا بکش . دخترش دیشب اومد کتکت زد فردا یه چاقو برمیدازه میاد میکشتت برو شکایت کن نذار فکر کنن هر بلایی میتونن سرت بیارن مگه نمیدونست باباش زن گرفته مگه خانوم اولی اجازه نداد ؟ شوهر خواهرم پسرخاله ماست . گفت حسنا ما میایم تهران پشتت هستیم برو شکایت کن . گفتم نیاین خودم میرم . شوهر خواهرت اصلا خبر نداره زن دومی. یادت رفته همین عید 92 گفتی روم نمی شه برم شمال. می گن شوهرت کو؟
همسایه روبرویی یه خانوم آقای مسن بودن .هنوز نرفته بودم دیدم در زدن . خانوم همسایه گفت دیشب سر و صدا شنیدیم . خجالت کشیدم تا حالا صدا از خونه من بیرون نرفته بود صورتم کبود بود دستم بسته بود گفت شوهرت زده ؟ گفتم نه . باز مجبور شدم رازمو بگم . خجالت بکشم و بگم زن دومم بگم که دخترش بود .خانوم همسایه به حال من تاسف میخورد گفت تو به این جوونی خوشگلی چرا خودتو بدبخت کردی؟ شوهرتو میدیدم میاد و میره به شوهرم میگفتم چه مرد خوبیه خدا رو شکر حسنا خوشبخت شد . بعد این همسایه فضول ندیده بود شوهرت هشت شب می آد، اعمال عفیفه را انجام می ده، هشت و نیم می ره؟ صبح جمعه شش صبح بدو بدو می آد، شش و ربع می ره؟ فقط خوشبختی تو را دیده بود منتظر بودم ما رو عروسی دعوت کنی . گفتم یه غلطی کردم توش موندم تقصیر خودمه باید عقلم میرسید که رضایت دادن زنش الکیه .خواهش کردم به همسایه ها نگه .گفتم خواهرم گفته برو شکایت کن . خانوم همسایه هم تایید کرد آقای همسایه اومد و گفت اگه لازم باشه ما حاضریم بیایم شهادت بدیم . که صدا شنیدیم؟ چیزی که ندیدن. شهادت چی؟
تک و تنها در حالی که هنوز همه بدنم و جای زخما درد میکرد راه افتادم برم شکایت کنم.
دوستان عزیزی که لینکشون رو توی وبلاگ گذاشتم تا بهشون سر بزنم اگر دوست ندارند لطفا بهم بگن که حذفش کنم . در ضمن دوستان عزیزی که دوست ندارن موقع کامنت گذاشتن بعد از حسنا بانو ، یک زن دوم رو بنویسم لطفا خصوصی بهم بگن تا ننویسم