رفت و آمدای همسر شروع شد . هر وقت میتونست سر میزد . گاهی صبح زود میومد و  تو اون فرصت کم اصرار میکرد صبحونه نخورده سرکار نرم.  دو بار از سر کار برگشتم دیدم  هست ده دقیقه هم نموند گفت فقط منتظربودم ببینمت . یا شب  قبل از اینکه بره خونه  میومد سر میزد و اصرار میکرد حتما شام بخورم . خودش چیزی نمیخورد اگر میخورد دو تا لقمه چون باید  دوباره تو خونه اش غذا میخورد.

به همون راضی بودم خوشحال بودم انگیزه داشتم که مرتب میاد و میره هوامو داره مهربونه .میگفتم هر وقت نمیتونی نیا من ناراحت نمیشم راضی نیستم خسته بشی میگفت میام دلم برات تنگ میشه . وقتی یادم میاد با چه شوقی میومد و حتی  دو دقیقه هم شده دم در منو بغل میکرد و میبوسید و میرفت دلم میگیره . میگم کاش الان هم میتونستم یکی از همون دو دقیقه ای ها داشته باشم کاش دلم و احساسم باهام یاری میکرد انقدر دلزده نبودم .

 دو  هفته گذشت همسر گفت برای کاری باید برم شمال مرخصی بگیر  با هم بریم  . خوشحال شدم مرخصی گرفتم وسایلمو جمع کردم حتی آرایشگاه رفتم . همسر  ویلا داره . قبل از رفتن گفتم من اونجا نمیام . برام سخت بود جایی برم که محیط امن خونه خانوم اولی حساب میشه . همسر گفت میدونه من راحت نیستم و میریم هتل .   انقدر تو راه خوش گذشت که نفهمیدم کی رسیدیم.

همسر  تو ویلا کار داشت  . پیاده  نشدم گفت بیا بالا زود میریم گفتم تو ماشین راحت ترم . رفتیم هتل وسایلو گذاشتیم و کنار دریا و شام  . مدام تلفنش زنگ میزد یا بهار بود یا خانوم اولی . ساکت میشدم  صدام نره . همسر میرفت یه گوشه حرف میزد. برگشتیم هتل . به خانوم اولی زنگ زد حال و احوال کرد گفت تلفن ویلا خراب شده  نمیتونم زنگ بزنم فقط میتونم جواب بدم. فهمیدم وقتی رفته ویلا تلفنو رو موبایل منتقل کرده . با بهار هم حرف زد  بهش شب به خیر گفت و همینطور که دوباره با خانوم اولی حرف میزد از در رفت بیرون  بقیه حرفاشو  بیرون زد و برگشت .

اولین شبی بود که با هم بودیم. قبل از شمال رفتن  بهم  علاقه نشون میداد ولی نه وقتشو داشت نه موقعیتش پیش اومده بود کاراش در حد شیطنت بود  .قبل از رفتن نگران بودم شاید راحت نباشم شاید اون احساس لازمو در کنارش  به دست نیارم شاید دلزده بشم و دهها شاید دیگه  . ولی همسر خیلی خوب برخورد کرد با اینکه  تمایل زیادی داشت ، با محبت و احترام و آروم برخورد کرد تا راحت باشم وبهش عادت کنم  . احساس آرامش کردم احساس امنیت احساس دوست داشته شدن حس داشتن یه بغل گرم و با محبت که متاسفانه الان اون حس کاملا نابود شده و تبدیل شده به یه وظیفه خسته کننده.

همسر با حرفاش و کاراش نشون میداد که خیلی راضی بوده و مدام ازم تعریف میکرد و ابراز خوشحالی میکرد.حقیقتشو بگم اون شب به تنها آدمی که فکر نکردم خانوم اولی بود حتی به پسرکم فکر نکردم . انقدر شیفته  همسر و رفتارش شده بودم که همه چیزم شده بود آرامش و خوشی .

صبح بین خواب و بیداری  و با آرامش تو بغل همسر بودم که موبایلش زنگ زد . گفت هیچی نگو خانوم اولیه  .  شاید الان هر کی میخونه فکر کنه چقدر بدجنسه به یه زن مریض رحم نداره انتظار داشت همسر باهاش مهربون نباشه خودش با همسر رفته مسافرت و کیف کرده یه تلفنو از خانوم اولی دریغ میکنه . ولی اینطور نبود . من از اینکه همسر به خانوم اولی محبت کنه ناراحت نمیشدم. میدونستم که اگه حق من هست حق اون صد برا بر منه که سالها زنشه و مادر بهار و مریض هم هست . اما انتظار نداشتم  وقتی همسر با یه دست منو تو بغل خودش نگه داشته و با موهام بازی میکنه  ، با دست دیگه موبایل بگیره و  قربون صدقه خانوم اولی بره .

مطمئنا همسر هیچ وقت جرات نداره جلوی خانوم اولی تا این حد خوب با من حرف بزنه و قربون صدقه بره .درستشم همینه . انتظار ندارم دل اون زن مریض بشکنه اما باید فکر میکرد منم آدمم بهتر بود مثل  شب قبل  میرفت یه گوشه حرف میزد . کمی جابجا شدم که بلند شم نذاشت و بیشتر بغلم کرد  و  وقتی داشت حرفای خانوم اولی رو گوش میکرد منو بیصدا و آروم میبوسید. تو دلم میگفتم مردا چه موجوداتی هستن چطور میتونه همزمان به دو نفر محبت کنه ؟چطور احساس ناراحتی نمیکنه ؟درسته کارش خیانت نبود  من زنش بودم ولی همیشه برام عجیبه که  چطور مردا میتونن اینطوری باشن .

حرفش تموم شد گفت کجا میخواستی بری؟  گفتم فکر کردم برم راحت صحبت کنی .بالاخره به ذهنش رسید کارش درست نبوده گفت ناراحت شدی ؟ ببخشید نباید جلوی تو حرف میزدم دلم نیومد از بغلت برم . گفتم ناراحت نشدم ولی کارت درست نیست عادت میکنی بعدها جلوی خانوم اولی هم با من حرف میزنی . گفت ببخشید از این به بعد حواسمو جمع میکنم  و بیخیال به ادامه بغل کردن و قربون من رفتن و ابراز علاقه ادامه داد.

مسافرت پنج روز بود . پنج روزی که تمامش خوش گذشت و همسر از اون به بعد دیگه جلوی من قربون صدقه نمیرفت و هر وقت دورتر میرفت میفهمیدم میخواد حرف خصوصی بزنه . ناراحت نمیشدم میگفتم وقتی من میدونستم زن داره و دوسش داره حقشه که بهش ابراز علاقه کنه . روز آخر رفتیم شهر ما  دیدن مامان بابا و  برگشتیم.

چهار ماه گذشت . تو اون مدت همسر نذاشت تنها بمونم یا احساس دلتنگی کنم . برنامه ریزی میکرد بیشتر پیشم میومد و ساعتای بیشتری میموند .  گاهی میگفت فردا مرخصی بگیر و از ظهر تا شب پیشم بود . اگه نمیتونست بیاد  مرتب تلفن میزد تا احساس تنهایی نکنم . با هم بیرون میرفتیم گردش میرفتیم  . همیشه خودش برام خرید میکرد میاورد  . تو خونه از کنارم تکون نمیخورد .منم وقتی بود همش کنارش بودم  وقتی میرفت به کارا ی خونه  میرسیدم .  وقتی میخواستم برم میوه ای بشورم میدیدم دنبالم اومده تو آشپزخونه و همونطور که دم ظرفشویی بودم بغلم میکرد تا کارم تموم بشه .

بهترین دوران زندگی برام همون ماهها بود تا اینکه گفت میخواد به خانوم اولی بگه