حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق بیست و نهم

باز هم دعوا 



این هفته  اوضاع مثل قبل بود . دیروز همسر زود اومد  و رفتیم خرید و برگشتیم  خونه  .  برنامه مسافرتمون معلوم شد  و قراره سه شنبه باشه .شب پدر شوهر  تلفن زد که بیا اینجا خانوم اولی هم هست . همسر رفت و  کمی بعد اس داد  و خبر داد نمیاد .  امیدوار بودم که موضوع حل بشه و خانوم اولی هم کوتاه بیاد و آشتی کنن.

ساعت 6 صبح همسر اومد .با تعجب دیدم دوباره درگیر شدن و این بار بینی ورم کرده  و  پیرهن خونی که میگفت از بینیش خون اومده و باز هم جای چند تا چنگ روی دستش . خوشبختانه بدون اینکه سوال کنم خودش گفت که پدر شوهر میخواسته صحبت کنه و آشتی بده و خانوم اولی  گفته اگر میخواد حسنا رو داشته باشه من رو طلاق بده بره  با حسنا زندگی کنه و اعتراض داشته که چرا خونه حسنا هستی خونه مامانت نمیای. همسر همه رو برام تعریف نکرد ولی گفت  خواهر شوهر دوم و برادر شوهر هم بودن  و بهار خونه عمه اول بوده . همسر گفته نه تو رو طلاق میدم نه حسنا رو . حرف من رو تحویل خواهر شوهر داده و گفته به دوتا شوهر خواهرها میگم زن دارم و از زندگی راضی هستم و شما دو تا ناراحت هستین و دخالت میکنین

اونطور که همسر میگفت خواهر شوهر و مادر شوهر قیامت به پا کردن که به اونها چه ربطی داره تو میخوای زن داشته باشی یواشکی داشته باش و همسر گفته میخوام علنی باشه باید همه خانواده  بدونن  شوهر خواهر دوم که اومد ایران   هر دو تا رو  دعوت میکنم خونه ام  تا حسنا رو ببینن  . خانوم اولی  با شنیدن این حرفها خیلی بیشتر ناراحت شده  . اینها چیزهایی بود که همسر برام تعریف کرد راست و دروغش رو نمیدونم . فقط سوال کردم چطور بینیت اینطور شد ؟ گفت  مامانم و خواهرم داشتن دعوا میکردن  به خانوم اولی گفتم تو تحت تاثیر حرفهای دیگران هستی  وگفته  اشتباه میکنی و از اون زندگی عاشقانه که خواهر شوهرها تعریف کردن خبری نیست  . خانوم اولی رو بغل کرده میخواسته ببوسه و بهش بگه  ناراحت نباشه که خانوم اولی عصبانی میشه و میگه به من دست نزن  اگه عاشق حسنا نبودی دوسش نداشتی طلاقش میدادی .  احتمالا  نا خواسته زده تو بینی همسر که ضربه بد جور بوده و خون اومده و چند تا چنگ هم انداخته  و گفته ولم کن  به همسر گفتم مطمئنی اینطوری بوده ؟  عصبانی شد داد زد گفت فکر میکنی من دروغ میگم چرا با کنایه میپرسی ؟زنگ بزن از هر کی دلت میخواد بپرس  من بغلش کردم صورتمو بردم جلو عصبانی شد  هیچ حرف بدی بهش نزدم . گفتم من نمیگم دروغ میگی  فقط تعجب کردم

ظاهرا پدر شوهر  از این کار خانوم اولی خیلی ناراحت شده و بهش اعتراض کرده گفته  دفعه قبل زدی  هیچی  بهت نگفتم  و  طرفداریت رو کردم   مثل اینکه تا حالا خودت رو نشون نداده بودی هر چقدر ناراحت باشی دلیل نمیشه  شوهرت رو بزنی . هر چند خواهر شوهر و مادر شوهر از خانوم اولی طرفداری کردن که ناراحته و به پدر شوهر گفتن  چرا  اذیتش میکنی ولی پدر شوهر حرفش رو زده و مثل اینکه بهش برخورده که دو دفعه هست پسرش کتک میخوره

همسر صبحانه خورد و گفت دیشب خوابم نبرد  میرم بخوام یادت نره فردا مرخصی بگیری سه شنبه قطعیه . بدون اینکه دهن باز کنم گفت حرف هم نزن سنگ از آسمون بباره میریم مسافرت. گفتم صبر میکردی حرف بزنم بعد میگفتی . جوابم رو نداد و رفت خوابید .

ساعت دوازده تلفن زدن که بیا خانوم اولی حالش خوب نیست و میخوایم بریم بیمارستان. همسر بلند شد رفت . بهش گفتم به من خبر بده . نیم ساعت پیش زنگ زد گفت خانوم اولی خوبه یکی دو ساعت دیگه مرخص میشه میام خونه. گفتم تو رو خدا لجبازی نکن . گفت  لجبازی نمیکنم . میگی  چیکار کنم؟ میگه خونه نیا .برم خونه برادر شوهر و  مامانم ؟ یا برم یک خونه بگیرم تنها زندگی کنم ؟  باز هم حرفی نزدم

اگر خل شدم بی دلیل نیست  نمیدونم وسط معرکه مسافرت رفتن چیه . دیروز به همسر گفتم خبر دادی که میخوای بریم ؟ عصبانی شد گفت تو به این کارها چیکار داری مرخصی بگیر وسایل رو جمع کن