حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق سی و هفتم

شمال  



در ابتدای این  مطلب جا داره از همه دوستان عزیز معذرت بخوام . من نباید ناراحت یا عصبانی میشدم و نباید  جواب میدادم   . معذرت میخوام اگر تند نوشتم  از همه شما دوستان عزیزم ممنون هستم و مجددا عذر خواهی میکنم .


شمال رفتن  هم خوب بود و هم ناراحت کننده . خوبی اش دیدن مامان بابا و خواهرها و خواهرزاده ها و گردش و دریا  بود و ناراحت کننده بودنش رو باید توضیح بدم .


اگر بخوام از اول بگم برمیگرده به زمانی که من و همسر مسافرت بودیم . خانوم اولی نمیدونم روی چه حسابی با بابا تماس میگیره و  میخواد که بیاد تهران و صحبت کنند . خیلی دقیق نمیدونم پای تلفن چی گفته . پدر شوهر هم به طرفداری از خانوم اولی تماس میگیره و  از بابا میخواد که بیان . هر چقدر فکر میکنم متوجه نمیشم مامان و بابا این وسط چه نقشی داشتند؟  


بابا قبل از عقد ما با خانوم اولی تماس گرفت و صحبت کرد و گویا خانوم اولی یادش رفته بوده که  گفته مشکلی نداره  و خوشحال هم هست. من نمیگم خانوم اولی یک حرفی زده و تا آخر عمر باید سر حرفش بایسته .  همه ما انسان هستیم و میتونیم حرفی بزنیم و بعد پشیمون هم بشیم . تا اینجا رو قبول دارم که حق داره پشیمون بشه ولی اینکه به بابا تلفن بزنه رو نه .


هر چه بوده مامان و بابا  دهان روزه ظهر راه افتاده بودن و اومده بودن تهران  و شب هم دیر وقت برگشته بودند .  رفته بودند خونه آقای همکار .مریم جون  گفت ما خبر نداشتیم پدر شوهر خبر داده میایم اونجا . ظاهرا خانوم اولی  همه رو محکوم و متهم کرده حتی مریم جون و آقای همکار رو که چرا زودتر بهش نگفتن و به عنوان یک دوست نیومدن بگن که مراقب باش حسنا  زندگی ات رو نابود میکنه. مریم جون  گفته ما چنین چیزی ندیدیم که بهت بگیم و چیزی که دیدیم این بود که حسنا همیشه  ملاحظه زندگی تو رومیکرد .


خیلی حرفها زده که گفتن تمام اون حرفها از بحث و حوصله خارج هست . من هم که خودم نبودم اینها چیزهایی هست که شنیدم . این که  طرز زندگی و رفتار همسر و همکاری حسنا با همسر باعث شده ما نتونیم زندگی کنیم و  گفته توی این زندگی یا باید من باشم یا حسنا . با ناراحتی و  تند هم حرف زده  . به مامان بابا هم گفته حسنا دوست داره بمونه و زندگی ما رو نابود کنه . مامان  ازش سوال کرده میشه بگی حسنا  چه اذیتی کرده چیکار کرده که شما ناراحتی ؟ جواب درست و حسابی نداده گفته خودش میدونه از خودش بپرسین . مامان  اصرار کرده که شما بگو و من حرفت رو قبول دارم، باز چیزی نگفته . اگر چیزی داره میتونه همین الان هم بگه . به مامان هم گفتم اگر واقعا راست میگه بیاد جلوی روی خودم بگه چیکار کردم . من هم بشنوم . ببینم اصلا حرفی داره یا نه. (از مامانت که خورده برده نداشته که تعارف کنه و نگه. بهش گفته حسنا قرار بود 6 بده، حقوقش را بگیره و کاری هم به زندگی من نداشته باشه، اما الان با شوهر من پاشده رفته مسافرت. قرار سفر و بچه و زندگی نداشتیم. قرار 6 بوده. برای همین زنگ زده بهشون گفته و اونها هم پاشدن اومدن تهران. مامان بابای دختر سیاستمدار مکار شیادی مثل حسنا که کم عقل نیستند، یکی زنگ بزنه بگه بیایید تهران کارتون دارم، اونها هم با اولین جت خودشون را برسونند. اون هم زمانی که تو اصلا ایران نبودی. خودشون می دونستند موضوع چیه و چه گندی به آب دادی. پاشدن اومدن مثلا تا تو نیامدی درستش کنند! )


بین حرفهاش هم از طلاق گرفتن من گفته و عقیده داشته که برای من هیچ مشکلی نیست و علنا جلوی همه گفته حسنا جوونه و بدون شوهر نمیمونه . ای کاش همین جا بس میکرد ولی گفته خودم برای حسنا شوهر پیدا میکنم . این حرفش باعث شده همه ناراحت بشن حتی پدر شوهر هم گفته این چه حرفیه ولی خانوم اولی باز هم گفته چه اشکالی داره و قبل از اینکه جدا بشه چند نفر رو بهش معرفی میکنم که بدونه دروغ نمیگم.


آدم چی میتونه بگه ؟کلافه خانوم اولی میتونه بیاد بگه حسنا بره ولی فکر میکنم این حق رو نداره تا این حد جلو بره و هر چیزی  رو بگه  یا بگه برای من شوهر پیدا میکنه  .بابا  ناراحت شده و سکوت نکرده و جوابش رو داده و گفته ما رسم نداریم برای زن شوهر دار شوهر پیدا کنیم  اگر شما رسم دارین به خودتون مربوطه . ما تا حالا نه چنین چیزی دیدیم و نه اجازه میدیم چنین حرفی زده بشه . سر این حرف پدر شوهر هم  ناراحت شده و به خانوم اولی گفته کاری کردی که من پشیمون بشم از اینکه به بابا ی حسنا گفتم بیاین اینجا و حرف بزنیم  . اقای همکار هم ناراحت شده گفته هر حرفی رو بدون فکر میزنی . در هر صورت حرفش رو زده و کوتاه هم نیومده .


حرفهای دیگر هم زده . من جمله این که برای حسنا بد هم نشده یک خونه گرفته و خوشبختانه قبل از اینکه بابا چیزی بگه آقای همکار گفته خود همسر از  پول خودش خونه داده مربوط به خودش بوده   و پدر شوهر هم گفته قرار نبود در مورد این چیزها حرف بزنی  مگه به تو نداده ؟  بابا هم گفته که دختر من احتیاجی به این خونه نداره و نداشته . در هر صورت مامان و بابا خیلی ناراحت شدن و بابا به پدر شوهر هم گفته من به احترام حرف شما اومدم و پدر شوهر هم معذرت خواسته و گفته اشتباه کردم دخالت کردم میخواستم صلح و صفا برقرار بشه .


بعد از برگشتن ما میدیدم  همسر یواشکی با تلفن پچ پچ میکنه  . آقای همکار و پدر شوهر و مامان و بابا  بهش زنگ میزدن و یا همسر زنگ میزد و یواشکی حرف میزد و به همه گفته بوده  به من نگن . این چیزی نبود که از من مخفی بمونه و بالاخره فهمیدم و  عصبانی و ناراحت بودم . از اینکه با مامان بابا تماس گرفته و گفته بیان و این حرفها رو زده . به اونها چه ربطی داشت ؟ ده بار دستم رفت به موبایل که براش اس بزنم من هم میرم با مامان بابات حرف میزنم ( می گم ببینید دامادتون چه مرد هرزه خوبیه. عروس به این خوبی واسه دخترتون آورده، دخترتون نمی سازه. زنگ بزنی چی بگی حسنا؟ حالت خوبه؟ ) ولی  نگفتم خیلی ناراحت بودم همسر خواهش کرد حرفی نزنم و کاری نکنم و خودش حل میکنه .


بابا هم  تمام ناراحتی اش رو سر همسر خالی کرد که شما که  از وضع زندگی خودت شناخت داشتی چرا از اول قول دادی که هیچ ناراحتی برای حسنا بوجود نمیاد این چه زندگی که حسنا داره  ؟ به خانوم اولی بگو نیازی نیست برای دختر من شوهر پیدا کنه نکنه خودت هم موافق هستی و غیرت نداری و برات عادی هست  .اگر اینطور فکر میکنی  اجازه نمیدم اختیار دخترم دستت باشه که خانوم اولت برات شوهر پیدا کنه . اگر حسنا شوهر نداره و یا شوهرش غیرت نداره  به من بگو . همسر هم از بابا  معذرت خواهی کرده و گفته که خبر نداشته و به مامان هم جدا تلفن زد و معذرت خواست  و با زبون بازی و  عذر خواهی کاری کرد که مامان بابا حرف دیگری نزدند .


پدر شوهر  هم بعد از اون جریان گفته من دخالت نمیکنم و به همسر هم گفته خودت میدونی من اشتباه کردم دخالت کردم و از دست خانوم اولی هم ناراحت شده که وقتی من گفتم بیان حرف بزنیم تو نباید از خودت حرف میزدی .


همسر بعد از مسافرت که رفت خونه خانوم اولی دعوا و بحث پیش اومده بوده . اعتراض همسر به خانوم اولی  به خاطر حرفهاش و کاراش و طبق معمول داد و بیداد خانوم اولی . سوغاتی ها رو هم برده بود که اینطور که تعریف میکرد بهار باز میکنه  مجسمه و لباسی که مال مامانش بود براش میاره و خانوم اولی هم  مجسمه رو میخواسته پرت کنه توی شیشه تلویزیون که خوشبختانه هدف گیری اش خوب نبوده و به میز میخوره و یک قسمت از  شیشه میز تلویزیون میشکنه و دی وی دی هم پرت میشه و میشکنه . حتما با شتاب و زور زیادی پرت کرده . مجسمه برنجی و سنگین بود و محکم هم پرت کرده و  باعث شکستن شده . ( کاش پرت می کرد می زد تو سر مردک اون مجسمه را )


همسر  گفته هر چیزی که توی این خونه خراب بشه درست نمیکنم هرچیزی دوست داری بشکن و خانوم اولی رو تهدید میکنه که  میره به مامان باباش میگه و  دعوا شدت پیدا میکنه  و همون موقع بود که بهار رو برداشت و رفت خونه مامانش تا هم بهار از تنش دور باشه هم اینکه دلش تنگ شده بود و هم باید به کارهای انتخاب رشته اش میرسید . این مدت هم که با بهار خونه مامانش بود و به کارهای بهار و گردش و بیرون بردنش رسید .  دعوای تلفنی هم با خانوم اولی ادامه داشت . همسر  برای من تعریف نکرد من بهش گفتم بذار بهار آروم باشه از دعوا دور باشه و همسر گفت من چیزی بهش نمیگم مامانش زنگ میزنه و  میخواد حرفهاشو از طریق بهار به من برسونه . این مدت بهار رو مشاور هم میبرد که امیدوارم براش مفید باشه .


خانوم اولی بارها و بارها تهدید به خودکشی کرده بود .  همسر به بهار گفته بود بره خونه و چند روز خونه باشه . نگفته بود میخواد با من بیاد شمال ولی حتما خانوم اولی حدس زده بود که  میخواد بیاد خونه من .بعدا  یک نفر دیگه بهم گفت از خود همسر نشنیدم  به همسر گفته بوده نباید بری و خونه مامانت باش بهار هم همونجا باشه و ظاهرا همسر هم مخالفت کرده بود  . خانوم اولی هم نمیدونم کدوم یکی از داروهاش رو اضافه خورده بود و پنجشنبه حالش بد شده بود برده بودن بیمارستان و خودش هم گفته بود دوز اضافه خورده .


خدا رو شکر زیاد جدی نبود و به خیر گذشتاوه. یک روز بستری شد و مرخص کردن. همسر با پرستارش دعوا کرد که حقوق میگیری  شبانه روز اونجا باشی مراقب باشی چرا داروها رو در دسترس میذاری و حواست نیست چی میخوره . من که رفتم شمال و همسر هم رفت خونه مامانش  تا خانوم اولی مرخص بشه  . (اینا که عین همین داستان امسال است. داری دوره می کنی ؟ )


شمال که رفتم متاسفانه  مامان و بابا دست از سرزنش کردن بر نمیداشتند . توی این مدت نگذاشته بودم چیزی از مشکلاتم بدونن .  خودشون حدس میزدن و حس میکردند ولی  از زبون من نشنیده بودند . درد دلهای من باخواهر بزرگم بود اون هم به مامان بابا نمیگفت . درحال حاضر مامان  بابا  گله دارن که چرا به ما نگفتی و  ما چقدر بهت گفتیم گوش نکردی و اشتباه کردی .چی کم داشتی که رفتی زن دوم شدی  . حالا هم میگن خانوم اولی نمیذاره تو زندگی کنی  و بهتره تمومش کنی و  زندگی همیشه جنجال هست و بالاخره چی و  از این قبیل حرفها و میگن تو ول کن و جدا شو به خاطر خودت میگیم تو چی کم داری که باید توی زندگی باشی که خانوم اولی هر روز اذیتت کنه .


هر چقدر میگم اگر اینطور بود که خودم اینکار رو میکردم قبول نمیکردن و متاسفانه تمام مدت در حال گفتن این حرفها بودن . حتی همسر هم تماس گرفته بود مامان به حدی ناراحت بود که گریه میکرد میگفت حسنا رو ول کن بچه ام داره آب میشه نابود میشه  . همسر هم  گفته بود شما حق دارین نارحت باشین و من حسنا رو دوست دارم و جبران میکنم و از این قبیل حرفها ولی مامان دست بردار نبود  و اصرار داشت حسنا رو ول کن برو به زندگی خودت رو بکن دختر من شوهر نداشته باشه بهتره تا این زندگی و به خود حسنا هم گفتیم و باید همینطور باشه نه حسنا رو اذیت کن و نه خانوم اولی .


مثلا رفته بودم دلم باز بشه  و این حرفها رو میشندیم و گریه میکردم یا میرفتم توی اتاق در رو میبستم  میگفتم خسته هستم میخوام بخوابم. همسر مرتب تماس میگرفت یا اس میفرستاد و دلداری میداد که ناراحت نباشم و همه چیز درست میشه و زبون بازی میکرد و از عشق و علاقه اش میگفت و من هم ناراحت بودم جواب اس نمیدادم ولی زنگ که میزد حرف میزدم .


خواهرام میومدن و وقتی اونها بودن خوب بود و به مامان بابا میگفتن چرا حسنا رو اذیت میکنین این چه گناهی داره و مامان بابا عقیده داشتن که وقتی میبینه اذیت میشه نباید پافشاری کنه (راست می گن دیگه. چی می خوای که مث کنه چسبیدی به زندگی مردم؟ امسال که دیگه بابات هم از دستت زله شد، باهات قهر کرد )  طلاق رو برای این روزها گذاشتنآخ خواهر ها هم میگفتن این حرفها رو نگید حسنا ناراحت میشه و مامان بابا اصرار داشتند حرفشون به نفع من هست . خواهرهام هم برنامه میگذاشتن که بریم بیرون و من تو ی خونه نباشم که ناراحت بشم و حال و هوام با بیرون رفتن عوض بشه . خوش گذشت . بیرون که بودیم مشکلات رو فراموش میکردم مخصوصا با وجود خواهر زاده های شیطون که خیلی عاشقشون هستم .


دیروز زودتر حرکت کردم که شلوغ نشه و نزدیک ظهر بود که رسیدم همسر مرتب تماس میگرفت که کجایی وقتی رسیدم دیدم خونه هست و ناهار هم از  بیرون گرفته بود  به همراه یک دسته کل کوچولو و توی خونه  منتظرم بود . گفت از تلفن خونه تماس نگرفتم  که وقتی میای خوشحالت کنم .  باید اعتراف کنم خیلی دلم براش تنگ شده بود و خوشحال شدم . وقتی بغلم کرد گریه ام گرفت . نمیدونم از شدت ناراحتی ها بود یا دلتنگی  یا  نگرانی از آینده .از وقتی از مسافرت برگشته بودیم فقط دو بار دیده بودمش . یک بار خونه مریم جون و یک بار هم بیرون برای کاری . وسایلم رو جابجا کردم و ناهار خوردیم و حرف زدیم و بودیم و  بعد از ظهر هم رفتیم بیرون  و کمی گردش کردیم و پارک رفتیم . شب هم بود و گفت امروز هم میاد خونه من .

من ازش سوال نکردم و  گفتم حوصله ندارم خواهش میکنم برای من نگو چی شده . اون هم نگفت . صبح آقای همکار با من حرف میزد گفت خانوم اولی گفته اینبار بیشتر میخورم و طوری میخورم که بمیرم . حرفش رو هم عوض کرده و دیگه یا من یا حسنا نگفته و گفته اگر حسنا رو طلاق ندی من خودم رو میکشم .آخ نمیدونم همسر با چه جراتی دیروز و دیشب پیش من بود و امروز هم میخواد بیاد . میترسم خانوم اولی کار احمقانه ای بکنهاوه