حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق سی و سوم

 

خودم 



کمی از خودم و روزهایم بگم 


بعد از برگشتن از مسافرت حسنا بانو روی همسر را نمیبینه   .همسر  رفت خونه خانوم اولی و خانوم اولی دعوای شدیدی شروع کرد و گفت برو . همسر هم بهار رو برداشت و به خونه مامانش رفت .


 اگر بگم دلم تنگ میشه ، تبدیل به یک حسنا لوس میشم و اگر بگم فرقی نداره تبدیل به یک حسنا سیب زمینی میشم . بنابراین ترجیح میدم نه لوس باشم نه سیب زمینی و بگم این روزها کارهای بهتری هم میشه انجام داد مثل امیدوار بودن مثل دعا کردن و یا تغییر دکوراسیون خونه برای تنوع  و رسیدگی به تمیز کاریها و خریدها . ماه رمضان برایم تبدیل شده به ماه خواب  از سر کار که میرسم خونه دلم میخواد بخوابم . اذان که میشه افطارم  رو میخورم و بعد از اون خوابم میاد . بیدار میشم میوه ای میخورم و باز خوابم میاد . سحری رو میخورم و هنوز نمازم تمام نشده در حالت خواب و بیداری هستم و صبح با زور و زحمت زیادی به سر کار میرمقبل از این مشکل بیخوابی داشتم .نمیدونم  چرا بدنم  تغییر ماهیت داده که از بیخوابی به پر خوابی رسیده . دیشب به روال قبل برگشته بودم و تا نیمه های شب بیدار بودم و برای اولین بار خوشحال بودم که سر شب چرت نمیزنم


گاها به  حدی خواب آلود هستم که سرم رو روی میز میگذارم و  به همکارم میگم اگر 5 دقیقه  نخوابم میمیرم . شب قدر دعا و قرآن میخوندم چشمایم بسته میشد . دیروز  پشت چراغ قرمز چرت زدم و با صدای بوق ماشینها متوجه شدم چراغ سبز شده در چهار راه دوم بین خواب و بیداری بودم  و کمی از خط عابر جلوتر رفتم که با دیدن یک پلیس  عصبانی  که سوت زد و به سمتم اومد متوجه شدم چراغ قرمز بوده با  ابراز شرمندگی و دنده عقب گفتم  که متوجه نشدم ، آقای پلیس  جریمه ام نکرد و به این نتیجه رسیدم پشت صورت عصبانی اش قلب مهربانی داشت امیدوارم به زودی مرض خوابم درمان بشه .

 

دختر خاله ام افطاری داشت . دختر خاله ام خواهر شوهر خواهر بزرگم هم هست به همین دلیل خواهرم و شوهرش و بچه ها و خاله و شوهر خاله ام اومده بودن . بهانه آوردم پدر شوهرم حالش خوب نیست و همسر  نمیتونه بیاد و تنها رفتم


به همسر گفته بودم شب  هستم گویا  نشنیده بود و توی راه با من بحث میکرد که چرا زودتر نگفتی و اجازه نمیگیری  گفتم  که گفته بودم و اگر میخواد ادا در بیاره شب برمیگردم و حوصله ندارم و همسر  حواس پرت که جز من زورش به کسی نمیرسه ، مرحمت فرمود اجازه داد


رسیدم تلفن زد و سوال کرد چی پوشیدی و مطمئن شد مطابق میلش پوشیدم .افطار میخوردیم تلفن زد ، بعد از افطار هر کدوم یک گوشه نشسته بودیم و حرف میزدیم  سه بار تلفن زد . مهمانها رفتن و خودمونیها موندیم ، تلفن زد . وقت خواب شد یادش افتاد که سوال کنه چه لباسی برای خوا ب بردم و خیالش راحت شد که هم شلوارم بلنده و هم آستینم .پرسید توی کدوم اتاق هستم   وقتی لباس عوض میکنم در اتاق رو قفل کنم و  چراع خاموش باشه از بیرون دیده نشه و پرده هم کشیده باشهخونه دختر خاله ام طبقه هشتم  هست و  فقط همسر میتونه تصور کنه که کسی  با اون زاویه دید از محوطه مجتمع  داخل اتاقی رو در طبقه 8  ببینه



رفتیم بخوابیم تلفن زد و سوال میکرد که  غیر از من و خواهرم و بچه ها چه کسی توی اتاق هست و خیالش راحت شد که افراد بیخطری مثل خاله و دختر دختر خاله ام  هستند تلفن دیگری هم زد و سفارش کرد که در اتاق بسته باشه و ملافه دارم یا نه و در آخر یادش اومد بگه دلش هم برایم تنگ شده

 

خواهر بزرگم همیشه  به همسر و شوهر خواهر دیگرم میگه من خواهر زن ارشد شماها  هستم . همسر باهاش شوخی داره و  میگه برای من ادای خواهر زنها رو در نیار  . اون شب خواهرم  گوشی رو گرفت و سر شوخی اش با همسر باز شد گفت خوابت نمیاد ؟از وقتی اومده صد بار زنگ زدی . با خواهر من چیکار داری؟  حسنا لباسش خوبه ملافه داره در اتاق بسته هست  و کسی  توی اتاق نیست  شرط میبندم هیچ کاری نداری و از این به بعد هر تلفنی برنی فقط میخوای ما رو بیخواب کنی.


کمی بعد همسر دوباره تلفن زد و گفت گوشی رو بده خواهر زن ارشد . به خواهرم گفت شرط رو باختی  یک کار دیگه دارم .   اگر کولر روشنه   حسنا نصف شب سردش میشه و پتو  لازم داره  . خواهرم گفت براش  پتو  بیارم میذاری  بخوابیم ؟صدای خنده همسر اومد و گفت یک کار دیگه هم دارم به خودش میگم و به من گفت خواستی بری سحری بخوری با بلوز شلوار خوابت نری و  بالاخره اجازه داد  ما بخوابیم  و تلفن نزنه  . اون شب من و خواهرم بهترین فرصت رو داشتیم تا  یواشکی  حرفهای خواهرانه  بزنیم و من  درد دل کنم  دوست داشتم چند روزی بمونن و بیان خونه من  ولی باید میرفتن 

 

 روزهای بعد هم گذشت و در حال گذر هست  . در حال حاضر از شدت عصبانیتم کم شده و حسنا معمولی هستم  دوست عزیزی کامنت گذاشته بود که وبلاگ من رو از یک سایت مربوط به بچه ها پیدا کرده و میگفت به عنوان آینه عبرت گذاشته شده .  متاسفانه آدرس سایت رو نگفته بود ولی برام جالب بود که نمردیم آینه عبرت هم شدیمابله یکی دیگه از دوستان که نمیدونم راضی هست اسمش رو بگم یا نه به من گفت چند وقت دیگه  مصاحبه تلویزیونی میذارن شطرنجیمون میکنن ما هم هی میگیم رفیق ناباب من گفتم برای مثال من رو نشون میدن میگن حسنا بانو چی شد زن دوم شدی ؟ من  میگم امان از رفیق ناباب   

اگر  نخندیم چه کاری از دستمون بر میاد ؟



مردک حتی اجازه نداشته و جرات نداشته که با حسنا بره مهمونی ! و با این که خونه پدرش بوده اما با حسنا نمی ره و حسنا طبق معمول برای نیامدن همسر به فامیلهاش دروغ می گه.



حکایت مردک، کافر همه را به کیش خود پندارد است. برو تو اتاق در را قفل کن ملافه روت بکش و ... یا خیلی بدبین است و ذهنش بیماره، یا که اوضاع حسنا خیلی خراب بوده و مردک جمع و جورش کرده و هنوز ازش می ترسه که ....


 خونه دختر خاله باشی و خاله و خواهر و دختر خاله و ... هم باشند و مردک بگه کجا خوابیدی و کی تو اتاقه؟ آخر توهین به شعور حسنا و فک و فامیلشه!! کجا خوابیده؟ بغل دست شوهر خواهرش !! مردک خجالت نمی کشی این سوالها را می کنی؟ وضعیت حسنا اینقدر خرابه؟ وضعیت خودت اینقدر خرابه؟ این حرف یعنی چی؟؟ 

ورق سی و دوم

 

توضیح


این روزها دست و دلم به نوشتن نمیره شاید برای حجم زیاد کارهایی هست که بعد از مرخصی روی سرم ریخته و شاید برای نگرانی ها و دغدغه ها ای که پیش اومده.


خوشبختانه سفر ما تا اخرین لحظه اش خوب بود. خوب بودن میتونه معانی مختلفی داشته باشه . در شرایطی به این سفر رفتم که برای اولین بار برایم مهم نبود  جای خوبی هست یا نه .  برایم مهم بود که این سفر با آرامش تموم بشه .


خوشحال بودم که  حرفهامون رو زدیم و خیلی چیزها رو فهمیدم و این که  در کنار همسر لحظات خوبی داشتیم . خوب بودن لزوما به معنای رمانتیک بودن یا پیدا کردن راهی برای حل مشکلات  نیست  به معنای درک متقابل از خوبی های همدیگه هست که ایجاد شده بود و این سفر رو برای من تبدیل به یکی از بهترین مسافرتها و بهترین روزها کرد.


خیلی از دوستان در مورد حرفهای من و همسر سوال کرده بودن . با عرض معذرت برایم سخته که بیام و همه حرفها رو بگم .گاهی اوقات وقتی از نتیجه حرف زدن راضی هستیم به این معنا هست که به نتیجه مشترکی میرسیم و یا مشکلی رو حل میکنیم یا به آینده امیدوار میشیم . گاهی به این معنا هست که علامت سوال ها از بین میره حتی اگر راهی برای حل مشکلات  پیدانشه . در مورد ما ، معنای دوم صدق میکرد . حرفهای من و همسر به این معنا نبود که چون فهمیدیم موضوع از چه قرار بوده، حتما میتونیم راهی برای درست کردن اوضاع درست  کنیم . حتی بین حرفها به این نتیجه رسیدیم که شاید نتونیم راهی پیدا کنیم . بی دلیل نبود که تمام ساعت هایی که توی دیسکو بودیم هر دو به نوعی آشفته بودیم و گریه میکردیم .  گریه ها رقصیدن ها نوشیدن ها و  بوسه ها از سر غم و یا شاید دلتنگی بود


  همسر بین حرفهاش  توضیح داد که تمام این مدت متوجه سیاست بازیها میشده و به روی خودش نمیاورده تا من فکر نکنم در حقم ظلم میشه و سعی میکرده اوضاع رو برای من عادی جلوه بده یا بهانه بیاره و بگه نمیتونم و اوضاع اینطور شده یا چاره ندارم یا زبون بازی کنه تا من ساکت بشم .


بهتر بود که  میگفت . نمیدونم چرا فکر کرده بود بهتره من حرص بخورم و از اوضاع ناراضی باشم تا  مستقیم بیاد و بگه حق داری و حقیقت رومیفهمم. خودش که میگفت برای این بود که امید داشته اوضاع رو درست کنه . از موارد دیگه  که برایم سوال شده بود  و از بین رفت این بود که زندگی همسر و خانوم اولی  به این زیبایی که به نظر میرسید ، نبوده. نمیخوام بگم همدیگه رو دوست ندارن یا همیشه مشکل داشتن .


ابدا اینطور نیست . تمام خوبیها و قربون صدقه رفتن ها و وجهه ای که جلوی فامیل و دوستها داشتن و زن و شوهر مثال زدنی بودن‌، راست بوده و راست هست . هیچوقت نذاشتن دیگران متوجه مشکلاتشون بشن  و بین خودشون بوده . نظر شخصی من هم اینه که بهتره زن و شوهر مشکلاتشون رو به دیگران  منتقل نکنن و دلیلی نداره دیگران و حتی خانواده ها بدونن دو نفر مشکل دارن . به طور کل من فکر میکنم داشتن مشکل در زندگی هر زوجی امری کاملا طبیعیه .


 چیزی که در این بین وجود داره این بود که  فهمیدم  متاسفانه خانوم اولی تا وقتی  اوضاع مطابق میلش باشه ، خیلی خوبه و توانایی این رو داره که روزی هزار بار قربون صدقه همسر بره  و بسیار خوش اخلاق و  همسر دوست باشه .  وقتی ناراحت باشه توانایی خشونت و داد و فریاد و زد و خورد و شکستن شیشه ها  و وسایل خونه و گوشی موبایل و تلفن و آینه و حتی تلویزیون  و  کارهایی از این قبیل ، داره . در تمام موارد  بعد از کوتاه اومدن همسر همه چیز به حالت اول برمیگرده. این موارد به اومدن من مربوط نمیشه و در طول زندگیشون بوده و در حال حاضر هم تغییری نکرده .با وجود اینها وقتی آتش خشم خانوم اولی فروکش میکرده  ، زندگی خوب میشده و اخلاقهای خوبش رو نشون میداده  . بیجهت نیست که بهار هم در رفتارهاش خشونت رو بلده  . دوستانی که حدس زده بودین کاملا درست میگفتین . بچه تا این موارد رو نبینه نمیتونه انجام بده  . مخصوصا بچه ای که هنوز پاش به اجتماع  باز نشه و در حیطه خانواده و دوستان و فامیل هست .


برای نمونه مواقعی بوده که با من تماس میگرفت و از قول همسر حرفی رو میگفت مثلا همین مورد که بارها میگفت من به همسر میگم بیشتر  بیاد پیشت و  خودش قبول نمیکنه . ظاهرا همسر مخالفت میکرده که نگو من نمیرم ولی دلیل نداره  این حرف رو بزنی  ناراحتش کنی . خانوم اولی  همیشه اصرار داشته باید با من هماهنگ باشی و باید  این حرفها رو تایید کنی تا حسنا حد و حدودش رو بدونه .  همسر هم  نمیخواسته پشت سر بیاد به من بگه جریان چی بوده و در این بین مجبور بوده به غرها و اوقات تلخی های من هم گوش بده و حقیقت رو نگه . چند باری که مخالفت کرده و خانوم اولی رو از این کارها منع کرده منجر به دعوا و شکستن و پرت کردن و تهدید به خودکشی و این قبیل شده که با کوتاه اومدن همسر ، تموم شده  .


در این مورد که چرا اجازه داد و اصرار داشت همسر زن بگیره ، قبلا توضیح دادم . چرا همه هزار بار این سوال رو تکرار میکنین ؟ من توی فکر خانوم اولی هستم که جواب  چرا رو بدم  ؟ من میتونم شنیده ها و دیده های خودم رو بگم نه بیشتر .  فکر میکنم  خانوم اولی خیلی نگران بوده  کسی بتونه با توجه به شرایط مریضیش  قاپ همسر رو بدزده و میخواسته با اجازه خودش باشه و تحت کنترل و نظر خودش قرار بوده همسر هیچوقت اجازه نده که زندگیشون مورد تهدید و خراب شدن قرار بگیره . در حال حاضر خانوم اولی ادعا داره همسر ظرفیت اجازه دادن نداشته و کاری کرده که زندگیشون خراب بشه .  حق من رو به عنوان کسی که اجازه داده وارد این زندگی بشم در حد دیدارهای ساعتی در طول هفته میدونسته و از همسر انتظار داشته در اجرا سیاست ها همراهیش کنه . به بیان ساده تر فکر میکرده میتونه منتی بر سر همسر بگذاره که چنین اجازه ای داده و در کنار اون تمام موارد رو علنا  و با سیاست کنترل کنه .


رسیدن به این نتیجه که همسر عاشق شده و زندگی خوبی با من داره و با توجه به مخالفت من ، قصد بچه دار شدن داره خانوم اولی رو عصبانی کرده و به همسر میگه زندگیمون مورد تهدیده  و باید حسنا رو طلاق بدی  . و وقتی همسر گفته طلاق نمیدم حرف یا من یا حسنا رو پیش کشیده . خانوم اولی همیشه به همسر میگفته مراقب باشه تا من بچه دار نشم و دلیلش این بوده که بهار نابود میشه و تحمل نداره . در این مورد نیازی نبود همسر خودش رو به زحمت بندازه چون خودم به حد کافی مراقب بودم و بچه نمیخواستم . زمانی که خواهر شوهر ها و مادر شوهر خبر بردن که  حسنا مایل نیست ولی همسر  بچه میخواد و بد جور عاشق حسنا شده ، زمینه برای شروع یک دعوا بر سر موضوع بچه هم فراهم میشه . این موضوع به اضافه موضوعات دیگه که خانوم اولی یک به یک مطرح میکنه  تبدیل به این اوقات تلخی ها شده و اصرار داره یا من یا حسنا و به تازگی میگه یا من و بهار و یا حسنا و بهار هم میگه اگر مامانم رو ول کنی من رو نمیبینی . این موضوع رو خود همسر به من نگفت از جای دیگه شنیدم و از همسر هم سوال نکردم راست هست یا نه .


در مورد مسائل مالی  تا به حال فکر میکردم خانوم اولی امتیازات مالی نمیگیره  ولی خبر دار شدم وقتی که اصرار به زن گرفتن همسر داشته و وقتی که با من صحبت کرده و  قرار بر این شده که همسر من رو عقدکنه ، خواسته موردی به نامش باشه  و این علاوه بر خونه بوده که همسر خودش خواسته به نامش کنه تا مثلا مساوات برقرار باشه   و به هر کدوم یک خونه داده باشه. به نظر من کار هوشمندانه و شاید بشه گفت عاقلانه ای بوده . چون به من ربط نداره  در این مورد فکر یا کنجکاوی نمیکنم و برایم مهم نیست . شاید  من هم در این شرایط بودم تمام امتیازات مالی رو وسط نمیگذاشتم تا دیگری که از راه برسه بهره ای ببره . همسر هم آدم ساده یا گول خور نیست . مردها در این موارد کاری نمیکنن که به ضررشون تموم بشه و همسر هم مستثنی نبوده و اختیار چیزهایی که لازمه دست خودش هست .نباشه هم برای من مهم نیست و هیچ وقت به خودم اجازه حرف زدن و یا فکر کردن به این موارد رو نمیدم .


 اینها رو نگفتم تا یک به یک بیام و توضیح بدم یا مسئول حرف و کارها و زندگی دیگران باشم . برای این توضیح دادم چون بعضی از دوستان عزیز سوال کرده بودند و باید اضافه کنم که خیلی از موارد هم در بین صحبتها  در مورد خودمون و در مورد خانوم اولی  بود که من ننوشتم و حقیقتش نمیخوام بیشتر از این هم بنویسم .اگر موردی مبهم بود دلیل بر مبهم بودنش نیست دلیل بر این هست که من توضیح نمیدم


اتفاقهایی  در نبود ما افتاده که در حال حاضر من رو تبدیل به حسنا عصبانی کرده و  بعدا در موردشون مینویسم .  این مطلب رو برای توضیح نوشتم  و   به زودی مطلب  جدیدی مینویسم و میخوام از حال و هوای خودم و روزانه هایم بگم

 

ورق سی و یکم


در مسافرت


من هنوز برنگشتم و در مسافرت به سر میبریم  میتونم بگم بهترین مسافرت زندگیم هست و تا الان خیلی خوش گذشته . قبل از اومدن با خودم شرطهایی گذاشته بودم اول این که سعی کنم این مسافرت خوش بگذره و با همسر روزهای خوبی داشته باشیم . این به معنای زیر آب زدن یا موقعیت طلبی نبود . به این معنا بود که  مثل هر زن و شوهری یک مسافرت خوب داشته باشیم و رفتارم خوب و  معمولی باشه .


شرط دوم این بود که اصلا در مورد چیزی با همسر صحبت نکنم و حرف گذشته ها رو به میان نیارم . در مورد خانوم اولی و بهار حرفی نزنم و هر مشکلی  پیش اومد نه نصیحت کنم و نه دخالت .


شرط سوم این بود که سراغ اینترنت نیام و این چند روز به فکر گشت و گذار  و استراحت باشم شرطهای دیگر هم بود که نمیگم  زیاد هم مهم نیست . تا زمان حال تمام شرطها رو رعایت کردم و باید از باران جون عزیزم تشکر کنم که  روش مشارطه و مراقبه  رو یادم داد. به نظر میاد شرط اینترنت رو شکوندم ولی چون برای یک هفته بود اشکال نداره .


همسر هم تمام این مدت خوب بود و از دفعاتی بود که تمام و کمال در کنار هم احساس  آرامش داشتیم  .  امروز یک قرار کاری داشت من هم از فرصت استفاده کردم  لپ تاپش رو برداشتم تا ببینم چه خبر هست  و وبلاگ بنویسمنمیخوام بگم روزهای رویایی داشتیم . خیلی معمولی بود ولی من خوشحالم .به خاطر همه چیز خوشحالم . شاید اگر در شرایط دیگری بود این خوشحالی ام تبدیل به یک غم بزرگ میشد ولی در این شرایط نشد .  من این مسافرت رو بیشتر از هر چیزی برای فرصتی میخواستم که با همسر حرفهام رو بزنم و ببینم زندگی ما به کجا میرسه  ولی چون شرط کرده بودم ، حرفی نزدم .

خودم شروع نکردم و خوشحالم که یک روز همسر خودش شروع به حرف زدن کرد . خوشحالم که علامت سوال های ذهن من رو پاک کرد  . تمام این مدت فکر میکردم همسر از این شرایط راضی هست و مشکلی نداره که  فقط به من سر بزنه و جایگاه من توی زندگی تا همین حد کم و محدود باشه . فکر میکردم دوستم نداره چون اگر داشت حتما راه بهتری  پیدا میکرد حتما کاری میکرد که شرایط عوض بشه و حداقل حتما به جای زبون بازی روش دیگری برای درست کردن اوضاع به کار میبرد . الان خوشحالم که خیلی مسائل رو فهمیدم . متوجه شدم وقتی همسر میگفت چاره ندارم به چه علت میگفت وقتی زنگ میزدن و فوری میرفت، میفهمید که مخصوصا این کار رو میکنن و به من نمیگفت و طوری رفتار میکرد که گویا رفتنش طبیعی هست . فهمیدم راست میگفت  من احمق بودم چون خانوم اولی و بهار و حتی خانواده  همسر فهمیده بودن که چقدر من رو دوست داره و من خودم نفهمیده بودم .


هنوز گاهی توی فکر میرم . فکر میکنم بهتر بود میفهمیدم یا نه . گاهی به خودم میگم بله خیلی بهتر هست که آدم همه چیز رو بفهمه تا اینکه برای خودش استدلال کنه و گاهی فکر میکنم بهتر هست که آدم در بیخبری باشه و فکر کنه دوستش نداشته و راحت تر با مسائل کنار بیاد .اولین بار بود تونستیم بدون جبهه گیری و ناراحت شدن با هم حرف بزنیم .


وقتی همسر شروع کرد گوش کردم  . حرفهایی از جنس تکرار میزد مثل همیشه. گفتم  اینها رو شنیدم اگر حرف تازه ای داری بگو.  انقدر شنیدم که میتونم بقیه حرفت رو خودم ادامه بدم و حفظم . گفت تو چی ؟ تو حرف تازه ای داری؟ گفتم من هم چیزی ندارم به جز دلتنگی و سختی و افسردگی و تنهایی. بارها به خودم گفتم ای کاش وارد این زندگی نمیشدم و عقلم میرسید که حتی اگر خانوم اولی راضی باشه این زندگی زندگی بشو نیست . دارم به چشم خودم میبینم و نمیدونم چیکار کنم . ای کاش میتونستم چشمم رو ببندم و بگذرم و برم. ای کاش میتونستم بمونم و حقم رو ازت بخوام. ای کاش میتونستم همه چیز رو درست کنم . دارم سعی میکنم .تو این سعی رو نمیبینی چون نمیخوای ببینی برات مهم نیست .چه اهمیت داره حسنا به چی فکر میکنه؟ چه احساسی داره برای چه کاری داره تلاش میکنه؟ چه اهمیت داره دل حسنا چی  میخواد ؟ برای تو فرق میکنه که  یکی از آرزوهای من این هست  که زندگی خودم رو درست کنم بدون اینکه باعث ناراحتی خانوم اولی و بهار بشم ؟ برای تو فرق میکنه من دلم بخواد شرایط طوری باشه که سهمی از تو و زندگی داشته باشم ؟ تو فکر میکنی حسنا هست زندگی ام با خانوم اولی هم هست . حسنا گاهی ناراحته با وعده وعید و قربون صدقه خرش میکنم . خانوم اولی نارحته اهمیت نداره دعوا میکنیم آشتی میکنیم . من به سهم خودم سعی میکنم خانوم اولی رو هم درک کنم با اینکه خودش خواست من بیام توی این زندگی اما تو هیچ وقت سعی میکنی من و خانوم اولی رو درک کنی ؟ هیچوقت خودت رو به جای ما میگذاری؟ هیچوقت سعی کردی این اوضاع رو مدیریت کنی که هر دو راحت باشیم ؟


مثل فیلمها شده بود . کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون رو نگاه میکردم و مداوم حرف میزدم. تمام حرفهام رو تمام احساسم رو و تمام فکرهام رو میگفتم . همسر  نشسته بود و گوش میکرد . دومین بار بود که دیدم گریه میکنه . این بار بیشتر و بدتر . دلم سوخت ولی به حدی خسته  و ناراحت بودم که حس کردم من خودم به مرهم نیاز دارم و نمیتونم برم بغلش کنم یا بگم چرا گریه میکنی . اشکهام ریخت و حرفی نزدم . این بار همسر بود که شروع کرد  . شاید برای ما خانومها عادی باشه که گریه کنیم و حرف بزنیم ولی برای من عادی نبود که ببینم یک مرد اشک بریزه و حرف بزنه شیدا جات خالی  . اون موقع بود که تمام حرفهاش رو زد . تمام علامت سوال های من یکی یکی از بین میرفت . میلرزیدم و گریه میکردم و گوش میکردم .


نمیدونم روز خوبی بود یا بد . فقط میدونم از ساعت نه صبح تا دو بعد از ظهر حرف زدیم . میشه گفت من زیاد حرف نزدم و این همسر بود که حرفهاش تمومی نداشت . شاید روز خوبی بود  . شاید خوب بود که  فهمیدم چقدر من رو دوست داره و شاید بد بود که فهمیدم با این عشق و دوست داشتن مشکلی از زندگیمون حل نمیشه . حتی الان که دارم مینویسم اشک امانم نمیده .


اون روز رفتیم بیرون ناهار خوردیم گشتیم و قرارمون این بود حرف رو تموم کنیم و سعی کنیم خوش بگذره . به جرات میتونم بگم بیشتر از قبل بهم خوش میگذشت چون کم کم داشتم حس میکردم اون علاقه ای که من بهش داشتم و دارم ،دو طرفه بوده و الان باید خوشحال باشم . اما این عشق و علاقه دو طرفه من رو بیشتر از هر چیزی میترسوند و حتی قولهایی که همسر داده بود تا با کمک هم موضوع رو حل کنیم ، فکر من رو راحت نمیکرد .بعد از برگشتن به هتل و استراحت به پیشنهاد من رفتیم دیسکو.


نمیتونستم آروم باشم و دلم هیجان و بیخیالی میخواست . همسر مخالف بود  و میگفت خسته ام ولی اصرار من به نتیجه رسید .کمی که رقصیدیم همسر  گفت بشینیم و من مخالف بودم نمیتونستم آروم و قرار بگیرم . با اینحال رفتیم نشستیم .توی اون شلوغی و سر و صدا و نورهای رنگی نامیزون ،شاید بهترین جا بود که اشک بریزم . شاید اون گوشه تاریک جایی بود که باید تمام ناراحتی هام رو با اشکم بیرون میریختم . دوباره بلند شدم . باز هم توی شلوغی و تاریکی کسی توجه نمیکرد  که من گریه میکنم و میرقصم و کسی توجه نکرد که همسر هم  یکی یکی نوشیدنیها رو سفارش میداد و میخورد و  گریه میکرد .شاید اون شلوغی و صدا  برای ما دو تا لازم بود تا هر کدوم به نوعی اشک بریزیم . همسر دوباره بلند شد و کمی با من رقصید و باز هم توی اون شلوغی کسی توجه نمیکرد  که هر دو میرقصیم وگریه میکنیم و همدیگه رو میبوسیم و اشکهای همدیگه رو پاک میکنیم . مردم آمده بودند دیسکو، نیامده بودند که فیلم هندی ببینند.  


جهار ساعت  گذشت و من خسته از گریه و رقصیدن با تمام وجودم  ،و همسر خسته از نوشیدن و گریه کردن شیدا جات خالی رفتیم هتل و نفهمیدیم کی خوابیدیم وکی ساعت یازده صبح شد . هی کدوم میخواین بیان و از ماه رمضان و نصیحت کردن در مورد دیسکو رفتن ما بگین ، بیزحمت  نگین . خودم همه رو میدونم ولی اون شب اینطور گذشت و درست و غلطش رو کار ندارم  فقط دارم تعریف میکنم و نمیخوام از کاری که کردیم دفاع کنم .


از اون روز حرفی در باره زندگی و شرایطش نزدیم . شدیم مثل زن و شوهری که فقط خودشون هستن و خودشون و با تمام وجود داریم از این سفر لذت میبریم . به این فکر نمیکنم که وقتی برگشتم چی میشه و یا این مدت که نبودم چی شده فقط میدونم الان روزهای خوبی دارم و لازم نیست خرابشون کنم . از ظواهر امر  بر میاد  حال جسمی خانوم اولی خوبه  . همسر هر روز  به بهار زنگ میزنه و حرف میزنه . بهار هم عادت داره درست زمانی که به ساعت اینجا 12 یا یک شب هست به باباش زنگ بزنه و یادش بیفته که چی میخواد و سوال کنه چیزهایی که گفته بود خریده یا نه و چه شکلی هستن و چه رنگی هستن و چه مدلی .


همسر  فقط برای بهار خرید کرد. با اینکه گفته بودم برای خرید نمیام ولی هر بار میرم چون همسر به حدی مظلومانه میگه که یعنی تنها برم؟ و یا تو نمیای؟ و یا با زبون خوش و قربون صدقه میگه که یکی دو ساعت هم دور از هم نیاشیم ، که بلند میشم میرم یک بار گفتم چرا برای خانوم اولی چیزی نمیگیری؟ گفت چون گفته نمیخوام . گفتم انتظار داشتی بگه میخوام؟ مثل اینکه یادت رفته وقتی میومدیم قهر بود . اون شب همسر به بهار گفت برای مامان چی بگیرم ؟ بهار از مامانش سوال کرده بود و خانوم اولی گوشی رو گرفت و به حدی داد زد که صداش از گوشی میومد و میگفت هیچی نمیخواد و امیدواره همسر  بدون من برگرده و امیدوار بود من همین جا گور به گور بشم . همسر گفت حتی اگر حسنا ای هم در کار نباشه مشکل تو حل نمیشه . اگر میخوای نفرین کنی منو نفرین کن که حرف تو رو گوش کردم و به رضایت تو رفتم زن گرفتم  . خانوم اولی هم قطع کرد . دوباره بهار زنگ زد و چون همسر گفت حرف نزن در مورد مامان باباش و یا حتی من حرفی نزد و  حرفهای معمولی خودشون رو زدن .  همسر مرتب  توی حرف زدنهای تلفنی  از بهار سوال میکنه مامانت خوبه ؟و بهار میگه که خوبه یا امروز چطور بوده یا دکتر رفتیم و از این قبیل . دیروز بهار میگفت برای مامانش یک مجسمه بگیره و یک مدل لباس .  مدل و طرحش هم گفت  و به باباش گفته بود مامان نگفته  من از خودم میگم بگیر و به مامان میگم که من گفتم بگیری . همسر گفت  نمیگفتی هم من خودم براش سوغاتی  میگرفتم الان که گفتی همین طرح و مدل میگیرم .


نمیدونم چرا خانوم اولی کاری نکرد که مسافرت ما کنسل بشه .  قبل از اینکه بیایم همسر به من گفت شبی که خونه پدر شوهر بوده به خانوم اولی گفته بوده مسافرت ما رو عقب بندازه و اول با خانوم اولی و بهار برن مسافرت و میخواسته خانوم اولی از حال و وهوای دعوا و عصبانیت در بیاد ولی خانوم اولی قبول نکرده . هم عجیبه و هم  نگران کننده چون حتما دلیلی داشته که اینکار رو نکرده . حتی به ظاهر هم شده میتونست قبول کنه تا برنامه مسافرت ما به هم بریزه. نمیدونم منظورش چی هست . هر چند حدس میزنم  ولی سعی میکنم به منظورش فکر نکنم . این روزها بیشتر از هر چیز برای آرامش خانوم اولی دعا میکنم . من هم به این نتیجه رسیدم که من باشم یا نباشم مهم نیست امیدوارم حتی اگر من نبودم خانوم اولی آروم باشه و بدونه که  دو روز دنیا ارزش این همه سیاست بازی رو نداره .


شاید وقتی برگشتم باهاش صحبت کردم . شاید هم نه . میدونم بالاخره به هر طریقی باشه مشکل خانوم اولی حل میشه. بصورتی حل میشه که راضی باشه . ولی امیدوارم هر شرایطی که پیش بیاد ، آخرین بار باشه که توی زندگی تصمیمهایی میگیره که باعث ناراحتی خودش و آسیب رسوندن به زندگی دیگران میشه . دیگرانی مثل من که اگر خودش نمیخواست و اصرار نمیکرد و نمیگفت و رضایت نمیداد ، صد سال دیگه هم روزگار ما رو سر راه هم قرار نمیداد .


از این حرفها  بگذریم . از همه شما دوستان عزیز تشکر میکنم. از کامنت هاتون ممنونم . جمعه برمیگردیم  . خوشحالم که این سفر برام بهترین شد و خوشحالم که روزهای خوبی داشتم و دارم .  امیدوارم وقتی برمیگردم موقعیت طوری باشه که مشکلات یک به یک رفع بشن  . مهم نیست به چه طریقی مهم این هست که رفع بشن و در نهایت هیچ گونه اسیبی به زندگی خانوم اولی و بهار وارد نشه . فداکار، از خود گذشته، بزرگوار، خانوم ... کسی که برای گرمی کانون زندگی دیگران به شوهرشون 6 می ده. کسی که برای رفع مشکلات زندگی دیگران وارد زندگیشون می شه. عزیزم تو چقدر بزرگواری. 


اجازه بدین کامنتهاتون رو در برگشت و سر فرصت جواب بدم و تایید کنم  اگر همسر دیرتر اومد شروع به تایید کردن میکنم ولی بعید میدونم دیر بیاد چون تو لابی هتل هست و قرار نبود با شخصی که قرار داره  جایی برن