حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق سی ام

 

مسافرت قبلی 


ماه رمضان شد و ساعات کاری به سلامتی تغییر کرد تا  کارمند ها راحت باشن . احتمالا چرخ مملکت تند  میچرخه و در ماه مبارک اعتدالی نیاز داره  ما هم تا ساعت سه هستیم  ولی چون حسنا بانو قرارهست به مرخصی بره  نشسته به کارهاش برسه تا وقتی نیست اونهایی که کارشون دستش هست نگن بری و دیگر برنگردی چرا تموم نکردی و رفتی  اضافه کار که در کار نیست حداقل وقتی بیشتر کارهام تموم شده ، وبلاگ آپ کنم میخواستم تا ساعت 6 بمونم .  از نگهبانی گفتن بیشتر از 5 چاره نداریم جز اینکه بیرونت کنیم.


نمیدونم این روزها چرا تجدید خاطره میکنم و یاد مسافرت قبلی افتادم . اون بار به همسر گفتم بگو با من میری که  جمله معروف تو به این کارها کار نداشته باش رو گفت و در آخر معلوم شد بهتر بود به این کارها کار داشته باشم


 این بار گفت میخوام با حسنا برم  . اول که اوضاع آروم بود خبر رسید که میخواستن بهار و دختر عمه اش رو همراه ما بفرستن که همسر موافقت نکرد . الان که اوضاع  ابری و طوفانی  و رعد و برق شده ، خدا به داد برسه . امیدوارم این مسافرت شبیه کوفت زهرمار نشه


اونهایی که عادت به خوندن وبلاگ ندارن و فقط میان چیزی بگن و برن این قسمت رو بخونن و بعد نظر بدن  تا نیان بگن چرا همسر تو رو میبره مسافرت بهار و خانوم اولی رو نمیبره.خانوم اولی به خاطر مشکلاتش نمیتونه مسافرت هوایی بره . همیشه شمال و گردش های آخر هفته دارن . علاوه بر اینها  با ماشین مسافرت داخلی میرن که توی سال گذشته سه بار رفتن . قرار بود بعد از اینکه ما از مسافرت برگشتیم با خانوم اولی و بهار برن مسافرت که امیدوارم این قرار به جای خودش بمونه و خانوم اولی هم بس کنه و رضایت بده تا  برن .  برای اینکه خانوم اولی نمیتونه با هواپیما جایی  بره  ، همسر  بهار رو از مسافرت خارجی محروم نکرده و توی این یک سال ، دو بار  دوتایی رفتن و قرار شده اگر دانشگاه قبول شد یک بار دیگه هم به عنوان جایزه دانشگاهش  برن


طولانی میشه ولی چون یادش افتادم میخوام  جریان مسافرت قبلی رو بگم .بار قبل با اینکه همسر به کسی نگفته بود همراه من هست و گفته بود جنبه کاری داره و تنهاست ، خانوم اولی  برای اولین بار واکنش نشون داده بود و اعتراض کرده بود حتما میخوای حسنا رو ببری و چرا توی شهرهای ایران نمیبری بهار هم بهانه میگرفت که مامانم دق میکنه . همسر  گفته بود برای کارم میرم بار اولم که نیست .


آقای همکار  بهشون گفت حسنا مرخصی نگرفته.  بهار گفته بود بیام فرودگاه ببینم تنها میری و خانوم اولی هم برای اولین بار گریه کرده بود که چرا دروغ میگی چرا میخوای حسنا رو ببری . همسر اس داد که نمیتونم بیام دنبالت خودت زودتر برو  و خودش  انقدر دیر اومد که چیزی نمونده بود  از پرواز جا بمونه حتی جاهامون تو پرواز کنار هم نبود.


به توصیه همسر ،تلفن خونه و محل کارم رو موبایلم منتقل بود . سپرده بودم هر کی با من کار داشت بگید هست و وصل کنید   .  موبایلم روشن بود  ولی در طول پرواز خاموش بود .رسیدیم بهار زنگ زد و جیغ میزد که موبایل حسنا خاموش بوده  میگفت مامان حالش بده همین الان برگرد .خانوم اولی گریه میکرد که حسنا اونجاست  داری به من دروغ میگی . همسر میگفت حسنا اینجا نیست. من هم با همسر دعوا کردم که مرده شور این مسافرت رو ببره باعث ناراحتی همه شدی . لازم بود  دروغ بگی ؟منم بودم همینکارو میکردم خانوم اولی حق داره تو چرا دروغ گفتی؟


همسر به هتل  سفارش کرد که  یادداشت کنن هر کی تماس گرفت بگن تنهاست . آبرو ریزی بود ولی چاره نبود . خانوم اولی تلفن کرد و به همسر گفت اگر راست میگی بگو حسنا بیاد خونه ما . همسر با زبون بازی و چرا خودت رو ناراحت میکنی و برات خوب نیست ، راضی اش کرد که اینکار درست نیست . بین حرفهاش گفت اگر بفهمم با حسنا تماس گرفتی و خونه تو اومده  عصبانی میشم میدونی از  پلیس بازی خوشم نمیاد . میخواستم حسنا رو بیارم بهت میگفتم ازت نمیترسم .  با خودم گفتم آره جون خودت.


شماره خانوم اولی از محل کارم منتقل شد به موبایل .با  برخورد خوب  احوالپرسی کرد . گفت  فرصت خوبیه تا همسر نیست بیای خونه ما خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده. از اون حرفهای عجیب بود .کی تا حالا دوتا هوو به دیدن هم میرن و دلتنگی میکنن؟دلم رو زدم به دریا  گفتم خوشحال میشم  و فردا میام فقط خواهش میکنم ساعتی  باشه که بهار خونه نیست نمیخوام حساس بشه . خبر از شما . به حدی  مطمئن گفتم میام که خانوم اولی باورش شد تهران هستم  .


 همسر اوقات تلخی کرد .گفت چرا حرف بیخود زدی چرا گفتی میام ؟گفتم  وقتی نمیتونی منو مسافرت بیاری همینه. من اصراری نداشتم  بیام  . توی سرم بخوره . این چه کاری بود کردی  ؟ یا از اول میگفتی با حسنا هستم یا منو نمیاوردی.بریم تاریخ برگشت رو عوض کنیم امشب یا فردا برم .گفت  هر بار زنگ زد بگو وقت ندارم  و بهم مرخصی نمیدن  . عصبانی شدم گفتم نمیگم  و بینمون دلخوری هم پیش اومد و لج کردم که بلند شو بریم اگه نتونم عوض کنم یه بلیط برگشت با یه پرواز دیگه میگیرم به جهنم ضرر تو که میدونستی چرا منو آوردی ؟


همسر به آقای همکار تلفن زد جریان رو گفت و ازش خواست بره پشت میزم و با تلفنم به خانوم اولی زنگ بزنه و تا جواب داد قطع کنه . اقای همکار همین کارو کرد و در تماس دوباره گفت لازم نشد قطع کنم خانوم اولی جواب نداد . نیم ساعتی شد  خانوم اولی تماس گرفت .همسر بهم یاد داد بگم میخواستم مرخصی رد کنم  بگین  فردا چه ساعتی بیام ؟خانوم اولی  گفت ببخشید  بهار فهمید بچه  هست   ناراحت شد. گفت چرا حسنا جون میخواد بیاد اینجا .اگر میشه باشه برای بعد . اگر میگفت بیا واقعا میرفتم بلیط رو عوض میکردم . تصمیم قطعی گرفته بودم .


گویا دو بار در فواصل مختلف  با هتل تماس گرفته بودن . به این صورت که وقتی میدونستن همسر  هتل نیست و به اتاق وصل شده  و کسی جواب نداده ، بهار سوال کرده  خانومش تو اتاق نیست ؟ مسئول هم که آگاه بوده و یادداشت شده بوده  تحت هر  شرایطی  بگه خانومی در کار نیست . این رو من نمیدونستم مریم جون وقتی برگشتم به من گفت .


تمام این حرفها به خاطر چهار روز بود. چهار روز که همسر روزها نبود و دنبال کارش بود. روز  اول وقتی اومد  با خانوم اولی و بهار حرف زد و سفارش های خریدشون رو نوشت که بره بخره .چون موقع اومدن  وضعیت ناراحتی و گریه زاری بوده  سفارش نداده بودن .  گفتم  لیست رو  بده  وقتی نیستی برم بخرم و  وقتی میای بریم گردش.  از روز بعد کارم شده بود سر زدن به مراکز خرید و  خریدن لیست بلند بالای خانوم اولی و بهار و تلفن زدن به همسر و سوال کردن در مورد رنگ و مدل مورد پسند ، تا شک نکنن خرید ها کار همسر نبوده .


از بهترین مارکها گرفتم  حتی همسر چند بار غر زد که چرا انقدر گرون . چرا همه رو مارک میخری ؟ میگفتم آدم یا نمیخره یا مارک میخره . خوشحال بودم که حداقل عصر و شب دوتایی میتونیم بریم گردش .  اون گردش ها  خیلی خوش گذشت  و چهار روزمون با همه خستگی ها خیلی خوب بود . خودم  دوست دارم تک و هر وقت لازم دارم و یا چیزی به چشمم میاد خرید کنم .   دو سه قلم کرم و لوسیون و لوازم آرایش خریدم .نه اینکه دوست نداشته باشم .همسر  خیلی میگفت برای خودت هم بگیر. اخلاقم اینه که دوست ندارم کمدم پر باشه اول باید قبلی ها رو رد کنم یا استفاده کنم و از مد افتاده باشه تا به فکر خرید بیفتم و  اون موقع وقت خریدم نبود و  نیاز نداشتم چیز جدیدی بگیرم .اگر اینطور نبود حتما میگرفتم انقدرها هم تعارفی نیستم. خوشبختانه همسر خساست نداره  ولی حتی اگر پول هم کم میومد و میخواستم شخصا خرید کنم ، خودم پول برده بودم و مشکلی نبود  ولی چون لازم نداشتم این کار رو نکردم .


روز آخر قبل از اینکه بریم گردش ، رفتیم برای عوض کردن سایز و رنگ دوتا از لباسهای بهار . همسر یه بلوز شلوار برداشت و اصرار کرد بپوشم.   تا از اتاق پرو اومدم بیرون ببینه ،بغلم کرد  میبوسید میگفت چقدر خوشگل شدی  چقدر بهت میاد.


چند ساعت بعد  خانوم اولی مطمئن از اینکه من همراه همسر نرفتم و برای جبران گریه ها و اوقات تلخی ها  به همسر تلفن کرد و گفت برای حسنا هم سوغاتی بیار .جالب بود وقتی گفت که  روز آخر بود و حتی اگر همسر تنها بود و میخواست خرید کنه فرصت چرخیدن نبود .  همسر گفت نمیارم موقع رفتن بهش گفتم  وقت خرید ندارم . خانوم اولی گفت اگر وقت کردی بگیر .  موقع بستن چمدون  گفت بلوز شلوارو میبرم میگم برای حسنا  خریدم. گفتم ناراحت نشه. گفت سوغاتی خانوم اولی که ده برابره  چرا ناراحت بشه  ؟


رسیدیم و تلفن زد خبر بده . گفت گوشی رو بده بهار  و خانوم اولی گفت بهار رفته حمام .   آقای همکار  زنگ  زد و خبر داد حواست باشه بهار و داییش تو فرودگاه هستن  .معلوم شد  ندا  خونه اشون بوده و وقتی بهار به داییش میگفته  ساعت چند بریم ، شنیده و به باباش گفته  فکر میکنم بهار میخواد بره فرودگاه اگه بفهمه  اونجا داد بیداد میکنه .  آقای همکار  چک کرده هواپیما کی میشینه تا خبر بده . بهار هم طوری حرف نزده که ندا بفهمه خیلی شانسی بوده که فهمیدهآقای همکار شک داشت میگفت شاید ندا اشتباه میکنه . مشخص بود میخواستن ببینن  همسر تنها میاد یا نه . اینطور شد که من تو صف چک پاسپورت نرفتم و انقدرنشستم تا همسر تلفن زد گفت من رسیدم و فهمیدم منظورش اینه که  بیا بیرون . به حدی دیر بود که مجبور شدم برم چمدونم رو تحویل بگیرم و بگم حالم بد بوده نتونستم به موقع  بردارم  . فهمیدم اومده بودن و وقتی همسر گفته چرا اومدین داییش گفته خانوم اولی به من گفته بهار دلش تنگ شده میخواد باباشو سورپرایز کنه تو میبریش فرودگاه و من آوردم


اینطور که همسر تعریف کرد ،به محض رسیدن ،بهار  هر چی بوده باز کرده  تا سوغات ها رو ببینه همسر  نایلون لباس منو از وسط برداشته و برده تو اتاق  به خانوم اولی گفته  اینو برای حسنا گرفتم  خانوم اولی با روی خوش  گفته  خوب کاری کردی و حتی نگاه نکرده . اینا رو همسر میگفت نمیدونم راست میگه یا نه.   بهار خودش متوجه شده یا مامانش خبر داده که به بهانه ای رفته تو اتاق  مامان باباش و گفته این چیه و باز کرده . به گفته همسر که خانوم اولی گفته دست نزن و همسر گفته مال حسنا ست و بهار هم  ناراحت شده . خانوم اولی گفته من  گفتم بیاره  و بهار بس نکرده و گفته چرا برای من این مدلی نگرفتی وهمسر گفته سایز تو  نداشتن. واقعا نداشتن من شاهد بودم  همسر میخواست برای بهار هم بگیره  چون توی حراج بود سایزها جور نبود .


همین حرف باعث میشه گریه کنه به خانوم اولی بگه میبینی بابا جلوی تو میخواد بگه حسنا خوش سایزه  هر چه همسر دعواش میکنه ساکت باشه  فایده نداشته  و قیچی برمیداره و بلوزو پاره میکنه و میخواسته شلوارو هم پاره کنه که  مامانش  ازش میگیره . همسر به خانوم اولی گفته  همه اینا تقصیر تو بود  گفتی سوغات بیار که بهار اذیت کنه ؟  این حرفها باعث شد اون بار بین همسر و خانوم اولی هم دلخوری پیش بیاد و نمیدونم چطور بوده که سیاست با پنبه سر بریدن خانوم اولی هم فایده نداشته .


پنج  روز گذشت تا همسر اومد و  تعریف کرد چی شده . ناراحت شدم  گفتم شلوارو هم نمیخوام ببر بده بهار پاره کنه . لباس برام مهم نیست من از اول هم نمیخواستم  مهم بی احترامیه . همسر گفت تو  بس کن به اندازه کافی بگو نگو شده  من و خانوم اولی  بهارو دعوا کردیم الان  مامانش باهاش قهره . گفتم به من چه که کی با کی قهره و چی شده میگم  تو چرا شلوارو آوردی ؟میگفتی اینم نمیبرم حسنا سوغات نمیخواست .


 گفت لج نکن حالا که شده  .گفتم اگر میخوای حرف نزنم  این شلوارو ببر بده به بهار بگو حسنا گفت اینم پاره کن یا ببر بنداز دور . همسر برد و چند روز بعد  اومد دیدم اون بلوز رو توی نمایندگی اون مارک پیدا کرده و با شلوار برام آورده . بعد فهمیدم  به مریم جون  گفته بوده و عروس مریم جون  گفته  بیاین بریم نمایندگی تهران ببینیم و با همسر رفتن و پیدا کردن.  من  تمایلی نداشتم بپوشم فقط چند بار همسر خونه  بود اصرار کرد برای من بپوش که پوشیدم و تا رفت عوض کردم .


این بار خودم رو خسته نمیکنم  . به همسر گفتم من نه خودم میخوام خرید کنم و نه حوصله دارم توی مراکز خرید بگردم  و خودم رو خسته کنم .دلم میخواد فقط  گردش کنم. تو اگر میخوای خرید کنی  تنهایی  یک ساعتی از روز رو بگذار و به من هم مربوط نیست چی میخری و یا برای کی . همسر  گفت باشه و امیدوارم همین کا رو بکنه . به من چه مربوط که خودم رو خسته کنم ؟ خودش بره مطابق سلیقه شون خرید کنه خدا رو شکر رسم سوغات خریدن هم نداریم و مامان بابا و خواهرها عادتمون هست هر جا بریم هیچی نمیاریم و قرار بر این هست که هر کی رفت مسافرت فقط بره بگرده