حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق چهل و هفتم

 

خانه مادرشوهر 


دیروز طبق معمول تنها بودم و خبری هم از همسر نبود .بعد از ظهر  تلفن زد و گفت که خونه مامانش هست و  پدر شوهر گفته  شام حسنا بیاد خونه ما و سریع آماده بشم که برادر شوهر تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم .تعجب از تعجب در حال شاخ در آوردن بودم گفتم الان میگی؟ گفت حواسم نبود فکر کردم بهت گفتم  .وقتی برادر شوهر زنگ زد به حسنا بگو نیم ساعت دیگه آماده باشه تازه یادم افتاد که به تو نگفتم . من متعجب بودم که حواس همسر بصورت نامیزانی پرت بوده و در کنجکاوی که احتمالا کجا بوده که یادش رفته موضوع به این مهمی رو به من بگه متفکر معلوم شد ظهر  به برادر شوهر گفته بیاد دنبالم که ماشین نبرم و شب با هم برگردیم   ولی معلوم نبود حواسش کجا بوده که به من نگفته .  گفتم نمیتونم به این سرعت حاضر بشم بگو برادر شوهر نیاد با آژانس میام. گفت  باز هم  فرق نمیکنه  نمیشه دیرتر بیای . بابا رو ساعت حساسیت داره باید هفت و نیم اینجا باشی زود باش .


بعد از دوسال که حتی جواب تلفنت را هم بهانه می آوردند و نمی دادند، یه روز غروب زنگ زدند گفتند تا نیم ساعت دیگه اینجا باش  دلم برات سوخت حسنا. چرا این همه توهین و تحقیر را تحمل می کنی؟ نمی خوای بگی که دعوتت کرده بودند پاگشا و هدیه عروسی می خواستند بهت بدهند؟ دعوت کردند بگن جمع کن این بساط را برو، از این زندگی چی می خوای مثل کنه چسبیدی ول نمی کنی 


هول شده بودم . نمیدونستم به کدوم کار برسم و متاسفانه به خاطر اضطراب  حالم  بد شده بود و  حالت تهوع امانم رو بریده بود و بالاخره ...گلاب به روتونسبز خیلی وقت داشتم که باید توی دستشویی هم میگذروندمآخ همسر هم اس میداد و دستورالعمل صادر میکرد که این لباس رو بپوش اون مانتو رو بپوش  و حتی در مورد این که موهام رو چیکار کنم و تا رنگ رژ لب هم نظر داد  و  روی اعصابم بود کلافه.هر طور بود حاضر شدم . مرتب به خودم تلقین میکردم تو خوبی مشکلی نیست  تو نمیترسی تو نگران نیستی و لی اثر نداشت .


بین راه  رفت  تو صف پمپ بنزین و گفت ببخشید یک قطره بنزین ندارم  .به خاطر حرف همسر برای سر ساعت رسیدن ، چند باری ساعت نگاه کردم. برادر شوهر  خندید و گفت جناب سرهنگ ساعت  تعیین کرده ؟ خنده ام گرفت گفتم بله هفت و نیم.  گفت عذرت موجهه  میگم من دیر کردم . زیاد هم دیر نرسیدیم فقط ده دقیقه نیشخند


روبرو شدن با پدر شوهرو رفتن به خونه شون  برای اولین بار برام سخت بود و طبق معمول قلبم میزد و اعتماد به نفس هم نداشتماوه . عکس پدر شوهر رو دیده بودم ولی رو در رو  فرق میکرد .  دست دادیم و نه من جلوتر رفتم برای روبوسی و نه پدر شوهر حرکتی کرد .تعارف کرد که بشینم . مادر شوهر هم که  قبلا دیده بودم مشکلی نبود .همسر خودش چای آورد .موقع خوردن  به زور قورت میدادم حس میکردم همه دارن نگاهم میکنم  . حسم هم درست بود هر بار سر بالا کردم دیدم پدر شوهر داره نگاه میکنه و مشخص بود  من رو زیر نظر داره استرس


موقع کشیدن شام  مادر شوهر به برادر شوهر و همسر گفت بلند شین کمک کنین گفتم من بیام کمکتون ؟ پدر شوهر گفت  نه بچه ها هستن تو بشین .تو اون فاصله کمی حرف زدیم . بیشتر در مورد کار م سوال کرد و حرف زد  و کمی هم از مامان بابا پرسید و خواهرها و شوهر خواهر ها.


درباره غذا چشمتون روز بد نبینه . مریم جون میگفت مادر شوهر با حوصله غذا درست نمیکنه فکر نمیکردم تا این حدچشم. به جای غذا دوتا سورپرایز  سر میز بود . سورپرایزی  به اسم دلمه فلفل سبز که چیزی شبیه برنج و سبزی و گوشت چرخ کرده و لپه قاطی  شده بود با فلفل های سبز و قرمز و زرد و نارنجی که رنگهاشون مشخص بود فلفل بوده اند در حال حاضر سبزیجاتی وا رفته هستند  و بهتر هست با ملاقه در بشقاب کشیده بشنابرو  سورپرایز دوم موجودی به نام مرغ بود که فکر میکنم وقتی قد قد میکرده مادر شوهر  داخل قابلمه انداخته و مقادیر زیادی آب توش ریخته بود و درش رو گذاشته و  کمی بعد رفته  بود کمی پیاز و آلو  و رب بهش اضاف کرده و هنوز دو تا قل نخورده به عنوان  غذا کشیده و سر میز آورده بودابرو 


یک چیزی میگم یک چیزی میشنوینابله مرغ که خوب نپخته بود و از فلفل و نمک و ادویه خاصی هم خبری نبود و هنوز بوی مرغ میداد، بماند . حداقل آلو و پیاز رو زودتر ننداخته بود تا اون بیچاره ها وقت کنند  بپزند . آلو خیس خورده و پیاز نیم پزچشم بیخود نیست همسر همیشه از غذا راضی هست و هر چی میپزم تعریف میکنه  و خودش هم اگر بخواد درست کنه ، خوب میپزه .نگو اون غذاها رو هم دیده و خورده  و حتما در طول مدتی که خونه مامان باباش بوده مجبور شده دست به آشپزی هم ببره و یاد بگیره و  یک غذای خوبتر از مامانش درست کنه زبان.


به خیال خام خودم گفتم مرغ بخورم تا آش دلمهمتفکر . فهمیدم چه اشتباهی کردم .تقسیم کردن قطعات مرغ نیمپز به قسمتهای کوچک یک طرف و جویدن و قورت دادنش یک طرف  . نمک زدم فلفل زدم سالاد ریختم وسعی کردم با استفاده از خیار گوجه و آبلیموی سالاد بلایی به سرش بیارم که بتونم بخورم ، نمیشد . مجبور بودم هر طور شده قورتش بدم .هیپنوتیزممادر شوهر خودش هم متوجه شده بود چی پخته که مرغ نخورد . پدر شوهر هم همینطور .همسر یک تکه برداشت و دیدم سریع دلمه کشید و دست به مرغ نزد . برادر شوهر  هنوز خورده نخورده  گفت مامان فکر کنم مرغه رو  ده دقیقه پیش بار گذاشتیخنده


 مادر شوهر اصلا بهش برنخورد و خودش هم از خنده غش کرده بود. گفت نمیدونم چرا دلمه وا رفت گفتم مرغ بذارم  .به من هم اصرار داشت از دلمه بخور  قیافه اش خوب نشده  مزه اش خوبه . بالاخره هم برایم  کشید  و من به فیض خوردن دلمه هم رسیدم که نمیدونم چطور بود خودش وا رفته بود لپه اش هنوز جا برای پختن داشت و زیر دندون میومدهیپنوتیزم  با اضافه کردن نمک فلفل قابل خوردن شد .خوشم اومد خود مادر شوهر قبول داشت که خوب نشده و با خنده و شوخی میگفت حسنا جون همه میدونن من اول تا آخر  آشپزی یاد نگرفتم. میخواستم بگم بله مشخصه ابله پدر شوهر گفت چون من از غذا ایراد  نمیگیرم و همه چی  میخورم.  خانوم هم میدونه من حرف نمیزنم هر چی دلش بخواد درست میکنه .  باز هم مادر شوهر میخندید و مشخص شد درب و داغون شدن غذا  موردی دیرینه هست خنده همسر  گفت مامان فردا از صبح اینو  بذار بپزه تا ناهار آماده میشه . باز مادر شوهر از خنده غش کرده بودنیشخند. به خودم میگفتم خدا کمی از خونسردیش رو به من بده  برا ی خودمون  هم بخوام غذا درست کنم نگرانم خراب نشه چه برسه برای دیگران .

بعد از شام هم میخواستم توی جمع کردن کمک کنم پدر شوهر گفت بچه ها هستن جمع میکنن . بریم بشینیم حرف بزنیم. رفتیم و اضطراب هم داشتم . سختم بود نمیدونستم چی بگم نمیدونستم پدر شوهر چی میخواد بگه اوه این بار هم بصورت کلی حرف زد . باز هم نه تعریفی کرد و نه انتقادی . تنها حرف انتقادی که زد این بود که بهتر بود از اول این اتفاق نمیفتاد  و گفت که از اول هم به همسر و خانوم اولی گفته و گوش نکردن .گفت که میدونه  هم من مشکل دارم هم خانوم اولی و تاکید میکرد که همسر هم مشکل داره و  بیشتر از همه اون نگرانه و  گفت من که پدرش هستم نگرانیش رو میبینم . من هم گوش دادم و تایید کردم و گفتم میدونم و درک میکنم . دوباره تکرار کرد  که خیلی سعی کرده مشکل حل بشه و با خانوم اولی هم حرف زده و .... حرفهای قبلی .


بین حرفهاش از من سوال کرد حسنا تو خوشحالی؟ خوشبختی؟ نمیدونستم چه جوابی بدم سوال.گفتم  به این سوال نمیشه با آره و نه جواب داد . گفت  کلی بگو . گفتم اجازه بدین جواب ندم چون اگر بگم خوشبختم نیاز به توضیح داره اگر بگم نیستم باز هم باید توضیح بدم . گفت توضیح بده گوش میکنم .گفتم  من اگر احساس خوشبختی صد در صد هم بکنم و کاملا راضی باشم باز هم آدمی نیستم که بتونم تحمل کنم این خوشبختی مساوی با ناراحتی دیگرانه حتی اگر مقصر نباشم و طرف مقابل خودش خواسته باشه که من توی این زندگی باشم .گفت منظورت خانوم اولیه ؟ گفتم بله من دوست دارم مشکلات این زندگی حل بشه نه بصورت کامل بصورتی که هر دو بتونیم زندگی کنیم  و خانوم اولی رو هم محکوم نمیکنم که بگم چون خودت خواستی من بیام مجبوری برای همیشه من رو بخوای یا تحمل کنی . دوست دارم هر دوتا کمی منصف باشیم و بدونیم که درست نیست جنگ قدرت باشه یا اعصاب خوردی . گفتم فکر میکنم فقط مرگ هست که چاره نداره و بهتره مشکلات حل بشه  اگه قرار هست که یک مشکلی هیچ راه حلی نداشته باشه لازم نیست آدمها به خاطر یک مساله ای  هر روز زندگیشون عذاب باشه . پدر شوهر گوش کرد و باز هم موافقت یا مخالفتی نکرد و فقط سر تکون داد و بعد از حفهای من ، حرفهای خودش رو ادامه داد.


والله این سخنان حکیمانه ای که شما فرمودین جواب نداره. از یه طرف می گی من به خانم اولی خودم راتحمیل نمی کنم و نمی گم باید تحملم کنه، از اونطرف می گی من می گم مشکلات حل بشه و هر دو زندگی کنیم. جناب سرهنگ شوکه شده از دیدن حسنای مکار. تعریقش را شنیده بود، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن !


همسر اومد  میوه آورد . برای من توی یک پیش دستی میوه زیادی گذاشت گفتم چه خبره من اینهمه نمیخورم گفت فقط مال تو نیست  برای بابا هم پوست کن  بذار توی این پیش دستی جلوش . بابام که مثل من نیست خودش میوه بخوره  .پدر شوهر گفت شوخی میکنه خودم میخورم . همسر به شوخی گفت نمیشه که من میز جمع کنم تو بیکار بشینی برای جناب سرهنگ میوه پوست کن بیکار نباشیاز خود راضی . خندیدیم. 


مرتیکه ! چه پررو بی حیاست !! 

مثلا می خواسته اینطوری یک کاری کنه باباش از تو خوشش بیاد و کمتر بگه پسره ی هرزه، طلاقش بده زندگیت را جمع کن !



  پیش دستی استکانهای کثیف رو میز رو جمع و جور کرد  بره  گفت حسنا جون فکر نکنی من کار کردن بلدم بد عادت نشی . خندیدم گفتم باشه کار کردنت رو ندیده میگیرممژه . وقتی رفت پدر شوهر گفت دوسش داری؟ برام سخت بود مستقیم بگم بله . فقط لبخند زدم و سرم رو   تکون دادم  . سوال کرد چقدر دوسش داری ؟ نمیدونستم چی بگم . گفتم نمیدونم چی باید بگم برام سخته جواب بدم . پدر شوهر گفت  اون که تو رو خیلی دوست داره . چیزی نگفتم خنثی. گفت هم تو رو دوست داره هم خانوم اولی رو . گفتم خانوم اولی رو که مسلمه من هم میدونستم . نمیدونم چطور بود پدر شوهر  موضوع دوست داشتن رو  پیش کشیده بودابرو


هیچی. توهمات تو. آخه سرهنگ بازنشسته پیر با اخلاق مردهای ایرانی، مگه داره فیلم بالیوود بازی می کنه که به تو بگه دوستش داری؟ تو هم با عشوه شتری سرتکون بدی.


بعد بگه اون تو رو خیلی دوست داره. بعد یهو یادت بیفته که وای داستان حسنای مهربان داره خراب می شه و تهش به جملاتت تخیلیت اضافه کنی که گفت خانم اولی را هم دوست داره !!!!!!


حسنا جان، داری از یک سرهنگ بالای هفتاد سال سن حرف می زنی که حداقل 15-10 سال در ارتش قبل از ... با اون دیسیپلین خاص کار کرده. یه جوری نوشتی فقط یه درخت کم داره و یه آهنگ هندی 


باز هم حرف زدیم ولی کوتاه .در کل حرفهامون خیلی طول نکشید .من مشغول درست کردن و پوست کردن میوه ها شدم و  مادر شوهر و همسر و برادر شوهر هم زیاد توی اشپزخونه خودشون رو سرگرم نکردند و اومدن نشستن و در مورد ما حرفی نشد و حرفهای معمول بود.


موقع خداحافظی پدر شوهر گفت که یک روز  که همسر هم باشه میاد خونه من و سوال کرد روزها  چه ساعتی  برمیگردم خونه . گفتم برای من فرق نداره هر وقت شما خواستین از قبل خبر بدین مرخصی میگیرم حتما برای نهار یا شام تشریف بیارین . گفت تعریف دستپختت رو شنیدم  یک روز که تعطیل باشه برای ناهار میام که مرخصی هم نگیری . قرار شد خبر بده ابرو.


دیشب هم همسر اومد اینجا .  خونه مامانش که  بودیم سه چهار بار بهار به موبایل همسر  زنگ زد  . هر بار بلند شد رفت یک گوشه صحبت کرد . خونه اومدیم هم پرستار خانوم اولی زنگ زد و همسر وسط حرفش رفت توی یک اتاق دیگه صحبت کرد و اومد . گفتم نمیخوای چیزی بگی اوضاع خوبه ؟سوال  طبق معمول بغلم کرد و گفت فکرش رو نکن . فهمیدم نمیخواد حرف بزنه . نمیدونم باید نگران باشم یا خیالم راحت باشهاوه امشب هم میاد و واقعا نمیدونم باز هم مثل قبل گفته خونه پدر شوهر هست یا خانوم اولی هم میدونه که اینجاستنگران در کل سعی میکنم تا جایی که میتونم فعلا فکرش رو نکنمخنثی در آخر این رو هم اضافه کنم که بعد از برگشتن از خونه مادر شوهر هر کاری کردم با معده ام کنار بیام که بتونه غذاها رو هضم کنه موفق نشدم . شاید هم به خاطر اصطراب بود که  احساس معده درد داشتم .دوباره .... گلاب به روتونسبزبرای بار دوم ناخواسته نبود و به حدی احساس سنگینی میکردم که از انگشت مبارکم در حلق استفاده کردم تا منتظر نباشم که آیا غذاها هضم میشه آیا نمیشه هیپنوتیزم



لینک کامنتهای برگ چهل و هفتم


برای کسانی که لینک باز نمی شود فایل کامنتها سمت راست همین صفحه