نوشته بودم که جمعه صبح سحر خیز شدم و بلند شدم رفتم آرامگاه شهرمون.دلم حال و هوای خودم رو میخواست
همسر طبق معمول کنترل از راه دورش دستش بود . منظور از کنترل از راه دور همون موبایل هست که باید زنگ بزنه . گاهی فکر میکنم بهتره بهش پیشنهاد بدم یک جی پی اس بهم وصل کنه و خیالش راحت بشه سلام و صبح بخیر که تموم شد . گفت خواب بودی؟ گفتم خواب ؟ من بیرونم . طبق معمول گفت کجا ؟گفتم قبرستون . خنده اش گرفته بود که اونطوری مصمم گفتم قبرستون . گفت شوخی نکن صبح جمعه ای قبرستون چیکار داری ؟ گفتم دلم برای امواتم تنگ شده اومدم پیششون کاری داری؟ میخوای سر خاک هر کی رفتم بگم همسر هم سلام میرسونه ؟
از خنده داشت میمرد گفت آره سلام برسون بگو همسر گفته بلند نشین حسنا رو بخورین به سرش زده صبح زود تنهایی اومده قبرستون . اونجا هم خلوته الان یکی دستش از قبر بیاد بیرون پاتو بگیره چیکار میکنی ؟ صداش رو هم مثلا ترسناک کرده بود من بترسم .گفتم بیخود برای من صدای ارواح در نیار .من از این حرفها نمیترسم .کاش همه مثل این اموات بی آزار باشن . دستش هم بیاد بیرون میگم پامو ول کن برم یک همسر دارم کنترل چی دم به دقیقه زنگ میزنه کجایی چرا نرفتی خونه .مرده زنده هم حالیش نیست . باز شوخی میکرد مسخره میکرد ای مرده ها حسنا رو نخورین حسنا دروغ میگه ازتون میترسه .
خدا بگم چیکارش کنه با این حرفش . قبل از اون خوب بودم توی حال و هوای خودم بودم .با این که میدونستم شوخی بود و بچه که نبودم از این چیزا بترسم، نا خود آگاه وقتی راه میرفتم زیر پام رو نگاه میکردم . این حرف رو نمیزد نمیشد . بس که انرژی منفی داده بود ، دو دقیقه نشد سر خاک پدر بزرگ پدری خدا بیامرزم بودم بلند شدم برم پام خورد به سنگ بغلی تعادلم هم به هم خورد صاف افتادم رو سنگ پدر بزرگم . تو دلم داشتم یادی از همسر میکردم با اون انرژی منفی .
خود همسر هم بنا بر گفته خودش دلش سوخت. نگران شد اون حرفهای ترسناک رو زده . دوباره زنگ زد گفت حسنا شوخی کردم نترسی میخوای گوشی دستم باشه باهات حرف بزنم ؟ گفتم دستت درد نکنه همین الان رو قبر پدر بزرگم سقوط آزاد داشتم . به جای این که بگه چطوری چیزیت نشد دوباره خنده اش گرفته بود .گفت ببین شوهرت راضی نبود بری قبرستون دستی از غیب برون آمد پای تو رو گرفت . شده بودیم دوتا خجسته دل هر دو از خنده غش کرده بودیم که آهش من رو گرفته . گفتم خیری از تو که به من نمیرسه همین آهت نصیب من بیچاره میشه . همسر همچنان که داشت از خنده میمرد گفت خوب شد قبر پدر بزرگت بود سر قبر غریبه ها نیفتادی منم حساس غیرتی میشدم . گفتم بخند . کارهای تو خنده هم داره به خدا . تو به مرده ها هم گیر میدی؟ خدا شفا ت بده .
بعد از اون یک سری اشک ریختن و نالیدن هم داشتم و یاد یک چیزی افتاده بودم و زیاد هم نتونستم بمونم رفتم خونه و نشد که به همه امواتم سر بزنم یکی یکی از راه دور براشون فاتحه خوندم و برگشتم خونه .میخواستم از اون خاطره ام بنویسم دیدم ناراحت کننده میشه . از همه این چیزها گذشته چه زمین خوردنی هم بود . خیلی سالم بودم زانوم هم حسابی کبود شده . معلوم نیست چه دست غیبی بود اینطوری زد و کبود کرد
پی نوشت : الان صبح پنجشنبه هست . همسر ساعت 6 صبح تلفن کرد و من رو از خواب ناز بیدار کرد گفت که آماده باشم ساعت 8 میاد دنبالم که بریم شمال و شنبه صبح طوری برگردیم که به اداره هم برسم من هم زود بیدار شدم و همه کارهام رو رسیدم و جمع و جور کردم و الان خوشحال از شمال رفتن آماده و منتظر نشستم که بیاد و بریم