حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق پنجاه و یکم


قبل از نوشتن توضیح بدم که قصدم از تعریف کردن  ، فقط و فقط و فقط خود فعل تعریف کردن هست  . دوستان عزیزم میدونند که منظورم از جمله بعدی چه خواهد بود و خواننده های خوبم  مطمئنا این جمله را به خود نخواهند گرفت . کامنتها ای که به هر نحوی حاوی کلمات توهین به من یا خانوم اولی یا همسر باشه تایید نخواهد شد . فکر میکنم لازم نباشه معنای کلمه توهین رو هم شرح بدم .  همیشه نظر مخالف رویه زندگی آدمها و ابراز عقیده ، معنای جداگانه ای از توهین داره .اوه

جمعه روزی بود که قرار بود بریم خونه پدر شوهر و خانوم اولی باشه و رو در رو بشیم .  اضطراب داشتم و  تا نزدیک صبح بیدار بودم و توی اینترنت خودم رو مشغول میکردم  و دم صبح بود خوابم برد . همسر  با بهار خونه مامانش بود و صبح جمعه هم رفته بود همون واحدی که بار قبل با هم رفته بودیم و عصر برگشت و مستقیم هم رفت خونه مامانش .

بهار  خونه عمه اش بود . پدر شوهر به برادر خانوم اولی هم گفته بود بیاد . به دلیل تهدید های زیاد خانوم اولی به خودکشی کردن  ، گفته بود  بیاد و در جریان باشه . از قبل به پدر شوهر گفته بودم شرطهای خانوم اولی رو قبول ندارم .نه برای لجبازی . اگر شرط معقولی بود حتما به خاطر احترام گذاشتن هم شده قبول میکردم . گفتم  برای صحبت کردن روی اونها نمیام  و بهتر هست روبرو نشیم . نمیدونم چرا   پدر شوهر اصرار داشت  هر دو باشید و حرفی دارید رو در رو بگید .

 وقتی رسیدم رفتم توی پذیرایی و یک سلام کلی کردم که هر کی دوست داشت میتونست جواب بده و هر کی هم دلش نمیخواست نه . خانوم اولی هم روش رو برگردوند و حتی به من نگاه هم نکرد .باید اعتراف کنم که  من هم فقط  چند تا نگاه از روی کنجکاوی کردم  و اینطور نبود که من محل بذارم و  اون بیمحلی کنه . از آخرین عکسی که ازش دیده بودم لاغرتر شده بود و بسیار هم شیک و مرتب بود هم موهاش  هم لباسش و آرایش ملایمش . چیزی در حد رو کم کنی . میتونم اعتراف کنم روی من هم کم شد چون خودم بنا بر دستورات صادره از  طرف همسر که چی بپوشم و آرایش نداشته باشم و موهام رو  ببندم ،مرتب بودم ولی شیک نه.

پدر شوهر خودش شروع به صحبت کرد و گفت  بهتر بود حرفهاتون رو  رودر رو بزنید این طرز زندگی نمیشه همیشه قهر و دعوا باشه هر دو ناراحت باشین هر دو نتونید زندگی کنید و حرفهایی از این قبیل .  بگذریم و بگذریم و بگذریم که چی گفتیم چی شنیدیم . هم من حرف هام رو زدم و هم خانوم اولی . حقیقتش اصلا حوصله ندارم بشینم دونه دونه حرفها رو بگم .در این حد بگم که به نظرم فایده نداشت . ایده پدر شوهر برای این صحبت رو در رو  ایده جالبی نبود . طبیعی  هست که توی این شرایط  دو نفر نمیتونن با هم حرف بزنن . خانوم اولی عصبانی بود و شاید طبیعی باشه  که توی شرایط عصبانیت نتونه منطقی حرف بزنه .   من ناراحت نشدم که با داد و بیداد حرف زد . متاسفانه بین حرفهاش از کلمات درستی  استفاده نکرد . هر بار میگفت، یا برادرش یا پدر شوهر میگفتن که نگه و هر بار هم با یک حقشه تموم شد .  دیدم هر بار میگه و بعد که میگن نگو میگه حقشه. گفتم ببخشید حقم نیست ولی چیزی نمیگم چون اطمینان دارم این صفاتی که میگید نیستم پس فرق نمیکنه  و به خودم نمیگیرم .میذارم به این حساب که یا عصبانی هستید یا عادت دارید از این کلمات استفاده کنید . بماند خانوم اولی چی چواب داد ...... گذشت

در کل من حرفهام رو زدم ولی نه جوابی شنیدم و نه  خانوم اولی   میخواست جوابی بده  و .. ....نمیدونم شاید هم جوابی جز داد زدن و توهین کردن نداشت .  همسر زیاد حرف نزد  فقط گفت که شرطها رو به هیچ وجه قبول نداره و توضیح هم داد چرا .چند بار هم که خانوم اولی به من بد و بیراه گفت، بهش گفت توهین نکن . خانوم اولی دو سه باری چیزی نگفت  و یک بار با صدای بلند گفت  هر چی دوست دارم میگم  چرا به  حسنا بیشعور هیچی نمیگی ؟وسط حرف من میپری؟ همسر گفت  حسنا هم یک کلمه حرف بد بزنه به اون هم میگم . پدر شوهر هم  تایید کرد که اون داره توی هر جمله چهار تا بد و بیراه  میگه ولی خانوم اولی بس کن نبود.

جالب بود خانوم اولی قبول داشت خودش  رضایت داده همسر زن بگیره و میگفت اصلا پشیمون نیستم و حسنا رو خودم انتخاب کردم  . نمیگم پشیمونم . میگم شرایط زندگی اینه حسنا میتونه زندگی کنه نمیتونه بره . اگر شما جوابی شنیدین که خانوم اولی شما که میگی پشیمون نیستم و میگی خودم رضایت دادم چرا از اول شرطهات رو نگفتی ، من هم شنیدم . میگفت شرایط  اینطوریه میخوای بخواه نمیخوای نخواه . از نظر ایشون من یک بدبخت  بیچاره بودم که خیلی هم شانس آوردم شوهر کردم و  هیچی رو از دست ندادم و خیلی چیزها هم به دست آوردم . یک طور ها یی من بدهکار هم بودم . گویا ایشون رضایت نمیدادن شوهرشون زن بگیره و اگر آقای همکار من رو معرفی نمیکرد و خانوم اولی هم مهر تایید نمیزدن و همسر هم من رو نمیگرفت، تا آخر عمر بیشوهر مونده بودم .خوب شد خودش جلوی بابا مامان من و پدر شوهر و مریم جون و اقای همکار  گفته بود حسنا جوونه و بدون شوهر نمیمونه  . الان  برام شوهر پیدا میشه  دو سال پیش  نمیشد ؟  اعتراف میکنم من هم ننشستم گوش کنم و گفتم تنها آدمی که میتونه برای من شرط بذاره خود همسر هست . اگر اون هم بگه من حق دارم قبول کنم یا نکنم  .خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم چکار کنم . کار به زندگی دیگران هم ندارم و به خودم اجازه نمیدم در مورد زندگی دیگران نظر بدم  بگم بمونن یا برن یا شوهر کنن یا شوهر پیدا میشد یا نمیشد یا هر چیزی .

یک بار هم که حرف خیلی خیلی  بدی به من  زد همسر نبود بشنوه . پدر شوهر ناراحت شد گفت خجالت داره هر چی از دهنت در میاد میگی ؟ خانوم اولی هیچی نگفت و برادرش  گفت حسنا خانوم ببخشید من معذرت میخوام . به خانوم اولی هم گفت که این حرفها چیه و خانوم اولی محل نگذاشت و سکوت کرد . اون حرف رو تکرار هم نکرد و یا نگفت خوب کردم گفتم  فقط سکوت کرد  . همون موقع که همسر نبود و نمیدونم مادر شوهر چه حرف مهمی داشت که صداش کرده بود توی آشپزخونه ، خانوم اولی نمیدونم برای چه کاری  رفت  توی  یکی از اتاقها که نزدیک بود  . در همون فاصله برادر خانوم اولی اومد رو مبل کنار دستی من نشست . معمولی صحبت میکرد که  مثلا میدونه مشکل داریم شما بیشتر صبر کنین و از این حرفها .پدر شوهر هم نشسته بود میشنید . نفهمیدم خانوم اولی کی از پشت سر اومد. با حرص و قدرت تمام از پشت سر موهام رو همراه با کلیپسم کشید و پشت گردنم رو چنگ زد  گفت لازم نکرده بشینی کنار برادرم ( اسمش رو گفت )   زر بزنی .چه زوری هم داشت گردنم به یک طرف کشیده شد و حاضر بودم تا هر جا میکشه خم بشم تا یک دسته از موهام  کنده نشده

برادرش بلند شد دستش رو گرفت و میشه گفت موهای من رو از دستش نجات داد . دست من هم پشت گردنم بود از درد اشک به چشمم اومده بود . خیلی خودم رو کنترل کردم از درد گریه نکنم  و  ضعف نشون ندم.پدر شوهر به خانوم اولی گفت باریکلا شروع کن .  از بچگی  عادت داشتی مردمو بزنی یا وقتی شوهر کردی یاد گرفتی؟ خانوم اولی با عصبانیت گفت این حقشه و دوباره رفت تو اتاق در رو  کوبید .برادرش عذر خواهی کرد  گفت من دیدم اومد فکر کردم میخواد بشینه فکر نمیکردم موهای شما رو بکشه . چنان چنگ زد که خون اومده بود. پدر شوهر دید دستم رو گرفته بودم روش خونی شد  گفت بلند شو برو بشور  .  رفتم دستشویی شستم و همسر هم اون موقع نفهمید . بعدا فهمید یعنی خودش جای چنگ رو دید و من هم گفتم چی شده .

در آخر  هم که  به حرف و  داد و بیداد و نفسم بند اومد و خفه شدم و اسپری زدن و دارم سکته میکنم ختم شد  . برادرش بردش توی اتاق مادر شوهر هم بود  اومد همسر رو صدا کرد که بیا برو حالش خوب نیست . همسر رفت و باز هم صدای داد زدنش میومد نمیدونستم دقیقا چی میگه . نمیدونم برادر خانوم اولی چطور راضیش کرد که بره خونه اونها و رفتن . خدا حافظی هم نکردیم  من توی پذیرایی بودم  برادرش اومد خدا حافظی کرد و ببخشید خانوم اولی حالش خوب نیست من خدا حافظی میکنم . 

بعد از اون تازه باید مینشستیم تفسیر  و دفاعیات مادر شوهر رو گوش میکردیم  که چرا من فلان حرف رو زدم همسر فلان حرف رو زده .نمیدونم برای مادر شوهر چه فایده ای داشت که با ید تفسیر میکرد و ما هم باید گوش میکردیماوه .  من که از شدت سر درد داشتم میمردم  همسر برام مسکن آورد و من رو برد تو یک اتاق دراز بکشم خودش رفت با مامان باباش حرف بزنه . من هم  تمام اون مدت گریه نکرده بودم و باز هم نمیخواستم گریه کنم ولی داشتم خفه میشدم  .نفهمیدم چی گفتن و کمی گذشت همسر گفت بیا بریم . موقع رفتن ماشین نبره بودم اعصاب رانندگی نداشتم.

همسر یک جا کار داشت باید یک سری مدارک رو به یک نفر میداد که  اونور شهر بود  و بحثمون توی ماشین شروع شد . اول بصورت صحبت بود بعد شد بحث و در آخر هم دعوا چه دعوایی . شاید بشه گفت من عصبی بودم و شروع کردم . کاری به خانوم اولی هم نداشتم حرف خودمون بود . یعنی دعوا مربوط به حرفهای خانوم اولی یا شرطهاش نبود که  بگم تقصیر اون بود  و بندازم گردن خانوم اولی . حکایت این دعوا هم حکایتی هست مفصل که  توی پست بعد میگم   چه شاهکارهایی از خودم نشون دادم و همسر به همه چیز فکر میکرد به جز این که میتونه با یک حسنا  دیوانه شده طرف بشه .در کل خدا  عاقبت همه مون رو  به خیر بگذرونه  اوه برای این که بگم چی شد و چه تصمیمی گرفتم هم ..... شاید  بشه گفت واقعا نمیدونم  .فعلا که زیاد مغزم کار نکرده آخ . همسر میگه تو هفته ای سه روز نمیخوای؟ من میام پیشت  وقتی هم هستم قول میدم هیچکی به تو کار نداشته باشه. مسافرت هم پیش بیاد میریم بچه دار هم بشو به بقیه اش کار نداشته باش . حتی اگر اینطور هم بشه باز میشه که آدم به بقیه اش کار نداشته باشه و فکر نکنه که چطور؟ شاید هم بشه نمیدونم . گفتم  مغزم  هنوز جواب نمیده


لینک کامنتها

فایل کامنتهای سمت راست همین صفحه است.

ورق پنجاهم



دیروز یک وقت مشاوره گرفتم .من قبلا خیلی دنبال دکتر و مشاوره و این قبیل بودم . مدتی بود بیخیال شده بودم. شاید هم بشه گفت خسته .هیچ وقت هم خدا بخواد همسر همراهم  نمیومد و معمولا یک طرفه فایده نداشتافسوس . این بار دوباره دلم خواست برای  این جریان رو در رو صحبت کردن با خانوم اولی برم پیش یک مشاور . بیزحمت سوال نکنید کجا چون مرکز خاص یا خارق العاده ای نبود از بین آدرس هایی که دوستان برام گذاشته بودند زنگ زدم  و وقت گرفتم و جا داره همین جا  از دوست عزیزم تشکر کنم .بغلماچ

رفتم و یک خلاصه از گذشته گفتم و  احساس خودم و شرط های خانوم اولی و این که قرار هست با هم حرف بزنیم  . مشاور هم با حوصله بود و هم خوب راهنمایی  کرد . گفت بیا ببینیم تو چه داشته هایی داری و چه چیزهایی میخوای . اینها رو روبروی هم میگذاریم و تصمیم میگیریم این وسط  چه راه هایی برای رسیدن به خواسته ات داری.  فکر میکنم از قیافه ام مشخص شد حوصله فرمول درست کردن ندارم چون گفت حوصله نداری نه ؟ رک گفتم نهنیشخند . خندید و یک کاغذ برداشت و گفت وقت زیادی نمیبره . نوشت و لیست کرد و حرف زد و به هم ربط داد و توضیح داد و راهنمایی کرد . من هم حوصله ام سر جای خود برگشت و گوش دادم و دیدم فرمول درست کردن زیاد  هم بی نتیجه نبود .مژه

میشه گفت راهنمایی خوبی گرفتم و چند تا توصیه و اگر اونها رو در کنار توصیه ها و راهنمایی ها که چند تا از دوستان عزیز همین جا زحمت کشیدند و به من گفتند ، قرار بدم میتونم مثل آدم برم و  در اون جلسه کذایی رو در رو شدن حرف بزنم . جا داره همین جا مجددا از دوستان عزیزم  که راهنمایی ام کردن تشکر ویژه کنم .بغلماچ

اما همسر . دیروز قرار بود با بهار برن بیرون و اون هدیه قبولی دانشگاه رو که من مدتی بود گرفته بودم و چیزی نمونده بود خاک خورده بشه ، بده به بهار . هدیه رو همراه با یک متن تبریک بصورت دست نوشته دادم . به همسر هم چند بار گفتم که اگر قبول نکنه یا عصبانی بشه ، میشه به عنوان طبیعی ترین واکنشش توی این اوضاع بلبشو این روزها در نظر گرفت .لبخند

با مشاور حرف میزدم که صدای اس  اومد . با تعجب  شماره بهار رو دیدم . نوشته بود   حسنا خانوم مرسی برای  هدیه (اسم هدیه رو گفته بود )  دستتون درد نکنه .به مشاور گفتم جریان چی بوده و  بهار چی نوشته و  گفتم ببخشید میدونم بین صحبت هست  با اجازه جواب بدم   . گفت فقط بنویس خواهش میکنم  مبارکت باشه  .من هم نوشتم.

شب همسر اومد و قبل از این که حس کنجکاوی ام بروز کنه و سوال کنم خودش تعریف کرد از خود راضی. هدیه رو داده و بهار اول ناراحت شده و گفته به حسنا چه ربطی داره و نمیخوام  و وقتی دیده همسر عکس العملی نشون نداده ، برداشته و گفته بذار ببینم چی هست . همسر هم گفته حسنا از من سوال کرد چی دوست داری من بهش گفتم  اینو بگیره . بهار متن تبریکم  رو هم باز کرده و خونده  .

 سوال کرده اگر نگیرم ناراحت میشی ؟ همسر گفته نه  دوست نداری نگیر .  گفته اگر این رو نگیرم دیگه برام نمیخری؟ابروهمسر هم گفته چرا میخرم ربطی به هم نداره ولی به این زودی نه  چون قراره از طرف من کادوی دیگه بگیری همه چیز که با هم نمیشه . این رو  میبرم حسنا خودش استفاده کنه . اینطور که همسر میگفت بهار هم چیزی نگفته و هر دوتا حرف رو تموم کردن و بعد از مدتی بهار خودش به حرف اومده که اگر بگیرم باید به مامان بگم بابا برام خریده . همسر  هم گفته  میتونی بگی ولی یادت باشه  میخوای به مامانت دروغ بگی . بهار هم گفته مامان بفهمه ناراحت میشه  عصبانی میشه نمیتونم بگم . همسر هم گفته پس هدیه رو نگیر اینطوری بهتره .هیپنوتیزم

ظاهرا بهار هم خدا رو میخواسته هم خرما رو  چون   گفته باشه به مامان میگم ولی میگم بابا از حسنا خواسته که برای من بخره و  فکر خودش نبوده پولش رو هم حسنا نداده بابا داده  فقط به اسمش تموم شده اینطوری مامان هم زیاد ناراحت نمیشه  بهش دروغ هم نگفتم هیپنوتیزم. همسر که تعریف میکرد گفت اگر میدیدی قیافه بهار طوری بود انگار یک کشف بزرگ کرده نقشه بزرگ کشیده و خیلی از فکر خودش راضی بود خنده.  همسر گفت من بهش گفتم حالا که گرفتی تشکر هم بکن .که بهار برام اس ام اس فرستاد . دست نوشته و  جعبه هدیه و روبان و غیره رو هم برنداشته گفته مامان نبینه  همینطوری میبرم .ابرو

در کل خوشحال شدم که هدیه رو گرفت و حتی اگر نمیگرفت و یا تشکر نمیکرد هم به نظر من طبیعی ترین واکنشی بود که میتونست نشون بده . این که قبول کرد و تشکر کرد هم دلیل بر رفتار یا دید مثبت از طرف بهار نیست و انتظاری هم نمیره که باشه . فقط خیلی معمولی برخورد کرده بود و به احتمال خیلی زیاد هم به خاطر این بود که حس میکرد باباش  حتی اگر به روی خودش نیاره ، ناراحت میشه  . شاید هم برای این بود که دیروز همسر باهاش حرف زده بود و بهش اطمینان داده بود هیچ وقت مشکلات و اختلاف ها  باعث نمیشه بذاره بهار ضربه ای بخوره و میگفت به بهار گفتم تو برای من از خودم و از همه  مهم تر هستی  نمیذارم اذیت بشی .شاید به این دلیل بود که  باباش دوباره یاد آوری کرده بود که  چقدر دوسش داره و چقدر برای باباش مهمه  . در هر صورت به هر دلیلی بود خوشحالم قبول کرد


لینک نظرات

فایل نظرات سمت راست 

ورق چهل و نهم


گفته بودم دیروز پدر شوهر و مادر شوهر میخواستن بیان خونه من . شبش  همسر گفت برادر شوهر هم هست که برای من فرقی نمیکرد غذا زیاد بود .

برای غذا میخواستم علاوه بر فسنجون میرزا قاسمی هم درست کنم که شب همسر گفت نمیخواد و مامان بابا با یک نوع غذا راحت تر هستن . من هم از خدا خواسته درست نکردم  و غذاها همون فسنجون و برنج و ته چین شد . همراه مخلفات و چاشنی ها. برای دسر هم بهش گفتم شاید ژله خوب نباشه که فهمیدم برای پدر شوهر فرق نداره و خیلی دسر خور نیست و ژله هم دسر مورد علاقه مادر شوهره  و دسرهای دیگه براشون زیاد هم خوب نیست .

جمعه ظهر اومدن  . برادر شوهر به شوخی گفت حسنا  خودم خودمو دعوت کردم  یاد بگیر. گفتم شما دعوت لازم نداشتی خونه خودتونه . گفت  میخواستم به مامان بابا سر بزنم گفتن نیستیم .تلفن  کردم  گفتم منم دعوت کن . گفتم بسیار کار خوبی  کردی . 

بودیم و ناهار خوردیم و خوشبختانه غذا هم خیلی خوب و خوشمزه شده بود . حرفی هم نشد .بعد از ناهار عادت دارن استراحت کنن از قبل تو اتاق  وسیله آماده کرده بودم  که اگر خواستن بخوابن . پدر شوهر رفت دراز کشید و مادر شوهر هم  کمی بعد  رفت .

برادر شوهر تا حالا این خونه ام نیومده بود . وقتی مامان باباش رفتن خوابیدن . دیدم برام یک نیم سکه آورده بود که داد بهم  . گفت بیزحمت هیچکی  ندونه . همسر گفت چرا ؟ گفت چون  دیدم مامان بابا کادو نیاورده بودن .  تشکر کردم و گفتم راضی به زحمت نبودم همین که اومدین کادو بود . گفت ناقابله و برادرم بیشتر از اینها به گردن من حق داره و از این قبیل حرفها .

مادر شوهر زودتر بلند شد و کمی نشستیم که پدر شوهر  هم بلند شد چای ریختم آوردم گفت چای و شیرینی من و خودت رو بردار بریم توی اتاق  . برادر شوهر به شوخی گفت حرف یواشکی نداشتیم  . خندیدیم ولی من استرس داشتم .  نمیدونستم چی میخواد بگه . رفتیم نشستیم و پدر شوهر شروع به حرف زدن کرد. نمیخوام توضیح بودم چی گفت و چی شنیدم . لطفا شما هم سوال نکنید حتی توی خصوصی .چون اگر میخواستم  همینجا مینوشتم. پدر شوهر آروم حرف زد و منطقی و باز هم جبهه گیری نداشت یا این که کار کسی رو اعم از من یا همسر یا خانوم اولی تائید یا تکذیب کنه یا به من بگه برو یا بمون یا تحمل کن یا از این قبیل.

من چیزی نگفتم هر وقت لازم بود جواب دادم  ولی به دلایلی دوباره اشکهام ریخت . نمیخواستم گریه کنم ولی  نتونستم . گریه ام به خاطر حرفهای پدر شوهر نبود یک سری چیزها رو از خانوم اولی نقل قول کرد . به خودش هم گفتم که من به خاطر حرفهای شما ناراحت نشدم  خودتون رو بذارین به جای من . اگر شما جای من بودین  اگر  دخترای خودتون بودن این حرفها رو قبول میکردین ؟  گوش میکردین ؟ پدر شوهر  هر دوباری که دیده بودمش فقط دست میداد و اصلا نمیومد جلوتر تا روبوسی کنه . این بار خودش بلند شد اومد سر من رو بغل کرد بوسید . کنار دستم نشست  دستهام رو گرفت و گفت تو اگر دختر خود من بودی همون حرفی رو میزدم که پدرت گفت .  تو برای این زندگی حیفی . حقت نیست هر روز به بهانه ای اذیت بشی. به جان بچه هام از ته دل میگم.

بیشتر اشک ریختم گفتم شما فکر میکنین من یا باید هر چی خانوم اول میگه قبول کنم یا برم ؟گیرم من برم . همه چی درست میشه ؟ هیچ مشکلی نیست ؟ گفت تازه اول مشکلاته به خانوم اولی گفتم قبلا رو نگاه نکن الان یک روز هم نمیتونی با این شوهر زندگی کنی .اگر حق حسنا رو ندیده بگیره برای تو هم شوهر نمیشه . خانوم اولی قبول نمیکنه  .

کمی که حرف زدیم همسر رو صدا کرد گفت اینها رو به حسنا گفتم . همسر  ناراحت شد گفت من خودم نمیتونستم بگم ؟  در  کل ناراحت بود از این که نقل قولها رو شنیدم .پدر شوهر گفت آخرش چی نمیخواستی بگی؟ همسر گفت این مشکل من بود و پدر شوهر هم  میگفت که مشکل همه هست . مشکل هر سه تا هست .

در آخر  با اینکه همسر مخالف بود ، پدر شوهر اصرار داشت که یک روز خانوم اولی هم باشه من هم باشم حرف بزنیم . گفتم من مشکلی ندارم به شرطی که باعث ناراحتی و عصبانیت بیشتر خانوم اولی نشه . پدر شوهر گفت  به خانوم اولی گفتم تا حالا هر چی داد بیداد کرده  گذشته از این به بعد جایی که من هستم  حق نداره عصبانی بشه . چیزی نگفتم .

پدر شوهر هم چیزی نگفت و رفتیم نشستیم و باز هم حرفی نشد ولی من ناراحت بودم . در کل تو خودم بودم و بغض داشتم و دلم میخواست زودتر برن تا یک دل سیر گریه کنم . وقت خدا حافظی  پدر شوهر دوباره من روبوسید گفت دخترم از دست من ناراحت نباشی . گفتم نه اصلا چرا باید ناراحت باشم شما که فقط نقل قول کردین .

چون برادر شوهر جایی دعوت بود و زودتر رفت ، همسر برد رسوندشون و من هم تمام مدت که جمع و جور میکردم یک دل سیر گریه کردم . همسر که اومد باهاش دعوا کردم که چرا به من نگفته بود و چی فکر کرده که با نگفتن مشکل حل میشه و میدونستم یک چیزی هست نمیگی میگی سوال نکن و..... یک ساعت داشتم گریه میکردم و گله میکردم همسر هم اول جواب نداد و بعد عصبانی شد و از خجالت هم در اومدیم و  یک بحث جانانه کردیم .در آخر هم طبق معمول آشتی کردیم و قرار شد در موردش حرف نزنیم .

شاید بهتر باشه که در حضورجمع حرفهامون رو بزنیم . در حال حاضر هم روحیه اش رو ندارم که بگم چی گفته و چی فکر میکنم و اصلا نمیدونم چه عکس العملی خواهم داشت . حقیقتش فکرم درست کار نمیکنه  . فکر میکنم شاید این صحبت هم لازم بود حتی اگر خانوم اولی  عصبانی بشه و هرچیزی دلش میخواد بگه .

پی نوشت : کامنتها رو میخوندم .  به نظر خودم در لفافه ننوشته بودم فقط حرفها رو واضح نگفته بودم ولی مثل این که سوال پیش اومده . خلاصه اش این که خانوم اولی برای من و همسر شرط و شروط گذاشته  . همسر که قبول نکرده و به همین دلیل به من هم نگفته بود  ولی خانوم اولی حرفهاش رو به پدر شوهر همگفته که فقط به این شرط .  چیزهایی که نوشتم  روحیه و حوصله اش رو ندارم بگم همونها بود . نمیدونم شاید باز هم مبهم باشه . فعلا فکرم مشغوله . خیلی مشغول


لینک کامنت ها 

فایل کامنت ها سمت راست وبلاگ