حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

136- هفته قبل


هفته قبل برای من مصادف بود با خیلی جریانهاهیپنوتیزم . خدا رو شکر نهایتش به حس خوبم ختم شد  و الان   فقط یک مشکل هست که اون هم حل میشه مژه.  سه روز اول هفته که طبق معمول  این چند مدت  . از مزایای پیشنهاد خدا پسندانه من به همسر برای این که روزهایی که هست ماشین نیارم و من رو ببره بیاره ، این هست که مجبور میشه طوری تنظیم کنه که بیاد دنبال من با هم برگردیم خونه  و دیرتر نمیرسهزبان . البته من هم باید بیشتر منتظر بشم تا بیاد و به قول آقای همکار دو تا کار بیشتر انجام میدی حقوقت حروم نمیشه .

نمیدونم چرا آقای همکار زحمات  زیاد من رو تو  اداره نمیبینه متفکر.خصوصا در امر وبلاگ نویسی نیشخند مژه . ولی دور از شوخی من همیشه کارم رو به موقع انجام میدم . مواقعی هم که همسر دیرتر میاد توفیق اجباری نصیب میشه که بیشتر به کارم برسم .

چهارشنبه بابا قرار بود برای کاری   صبح بیاد تهران  و شب برگرده    .میشه گفت به دلایلی روز خوبی نبود .  همسر میدونست بابا اومده و من هم مرخصی گرفتم . سوال کرد که چه کاری داره  . میدونستم . ولی گفتم نمیدونم  بابا گفته کار اداری داره ابرو. برای این مرخصی گرفتم که یک روز هم که هست کنارش باشم و با هم باشیم . چند بار هم تلفن زد و صحبت کرد . فکر کرد بعد از ظهر خونه هستیم که نبودیم . میخواست بیاد خونه بابا رو ببینه و بعد بره که بابا گفت ما دیرتر میریم خونه. به اومدن شما نمیرسیم .

کنجکاوی همسر  تمام بشو نبود چند بار از من سوال کرد چه کاری اداری بود که تا حالا تموم نشده ؟  من هم یک چیز الکی گفتم تا بچه کنجکاو نمونهچشم .  گفتم تازه کار  اداری هم تموم شده  الان در حال گردش هستیم . عیب داره؟

وقتی برگشتیم خونه هم خسته بودم هم کلافه افسوس . میشه گفت تلخ شده بودم .  بابا باید برمیگشت . چیزی به رفتنش نمونده بود حرفی زدم که خیلی ناراحت شد ناراحت . وقتی گفتم ، پشیمون شدم ولی خوب حرف رو زده بودم . بابا با دلخوری رفت و من هم انقدر ناراحت بودم فقط نشستم به اشک ریختن   . از مواقعی بود که دلم گرفته بود .بیشتر از همه از ناراحت کردن بابا . گریه

بر خلاف همیشه که   وقتی همسر  خونه خانوم اولی هست ، هیچوقت زنگ نمیزدم و اس ام اس هم نمیدادم ، برای همسر اس دادم نوشتم فردا صبح میخوام برم بهشت زهرا . خواستم  بدونی نگران نشی . جواب نوشت  این وقت شب تازه یادت افتاده فردا بری بهشت زهرا ؟ چرا امروز نگفتی ؟ گفتم الان تصمیم گرفتم چون برای فردا برنامه ای ندارم .  مگه همسر ول کرد ؟خنثی من نمیدونم چطور  تند و تند اس میفرستاد  و خانوم اولی حواسش کجا بود  . من جواب اس ها رو ندادم . فقط  در جواب اس ام اسی که نوشت  خودم میبرمت ، نوشتم  تو وقت نمیکنی . در نهایت گفت که با مریم جون زنگ بزنم و با هم بریم   . من هم نوشتم حوصله هیچکی رو ندارم . دلم میخواد تنها برم  و میرم  . دیگه هم به من اس نده موبایل رو خاموش میکنم . نوشت بیخود میکنی. جوابش رو ندادم . توی دلم گفتم انقدر بنویس تا خسته بشیآخ

بابا توی راه که زنگ نزد . ماشین نیاورده بود  و با سواری رفت . من هم زنگ نزدم گفتم خسته هست شاید خوابیده . وقتی رسید مامان زنگ زد و گفت رسیده و من فهمیدم بابا ناراحت بوده که خودش خبر نداده ناراحت.  دوباره نشستم گریه کردم . شب هم اصلا نتونستم خوب بخوابم . صبح زود راه افتادم و گل خریدم و رفتم . خیلی وقت  بود نرفته بودم . مثل همیشه نشستم به شستن سنگ قبر و گل گذاشتن و گریه کردن .

همسر تا از خونه رفت بیرون ، اومد رو اعصاب من . زنگ زد و شروع کرد دعوا کردن که وقتی گفتم نه ،  چرا رفتی آخ.باورش نمیشد رفته باشم . عصبانی بود داد و بیداد کرد . انقدر داد زد و دعوا کرد که اعصاب منو به هم ریخت . من هم جوابش رو ندادم . حالم خوب نبود فقط گریه میکردم. بس نمیکرد تا من هم تحملم رو از دست دادم داد زدم دست از سرم بردار الهی من بمیرم برم تو قبر بخوابم  آرامش بگیرم .  برای همیشه از شر تو راحت بشم . گفتم دیگه جواب تلفنت رو نمیدم هر کاری دلت میخواد بکن .اوه

گذاشتم رو سکوت و توی  کیفم جواب ندادم . نشستم  زار زار گریه کردن  و درد دل کردن نگران. یک دفعه به خودم اومدم دیدم تمام حرفهام رو زدم . از همه چیز تعریف کردم .  انگار که دارم با خودش حرف میزنم . بیشتر گریه ام گرفت .گفتم آخه تو کجایی. اصلا صدای منو میشنوی؟ اصلا منو میبینی ؟یا همه اینها دروغه و من فقط دل خوش کردم به این سنگ قبر که بیام بشینم کنارش و حرف بزنم و درد دل کنم و اشک بریزم  ناراحت...بگذریم از این حرفها

 رفتم تو ماشین حالم خوب نبود سرم گیج میرفت و ضعف کرده بودم . با خودم فکر کردم من الان اومدم اینجا انقدر راحت حرف زدم و از همه چیز و همه جا تعریف کردم و درد دل کردم بعد وقتی همسر حی و حاضر  هست و میتونم خیلی راحت تر باهاش حرف بزنم این کار رو نمیکنم و انقدر احساس راحتی نمیکنمافسوس . داشتم با خودم فکر میکردم چرا من اینطوری شدم ؟ چرا خودم رو عادت نمیدم که از همه حرفهام درد دلهام احساسم برای همسر بگم ؟ چشمگوشی رو در آوردم دیدم همسر  بعد از این که زنگ زده و دیده جواب ندادم ، از خجالت من در اومده و اس ام اس نوشته . تا تونسته بود دعوا کرده بود و برای من خط و نشون کشیده بود . با خوندنشون  خنده ام گرفتزبان .گفتم تو رو خدا ببین همین الان تو ذهنم داشتم در مورد مهربونی باهاش فکر میکردم . ببین چی نوشته . طلبکاره چرا  وقتی گفته نرو ، اومدم .بازنده

بهش زنگ زدم . اس ام اس در جلسه هستم اومد . کمی گذشت اس داد نوشت خوبی ؟ گفتم خوبم فهمیدم جلسه هستی بعد به من زنگ بزن .بس که خسته بودم تو ماشین خوابیدم . همسر که زنگ زد بیدار شدم . گفت دلت خنک شد منو حرص دادی حرف گوش نکردی  رفتی ؟ گفتم تو بیشتر دلت خنک شد . زنگ زدی داد زدی دعوا کردی اس ام اس فرستادی . الان حتما حالت خوبه خنثی. واقعا هم حالش خوب بود خشم و انرژی اش تخلیه شده بود . گفت نگرانت شدم . چرا اینطوری میکنی چرا یک دفعه بلند میشی میری ؟ گفتم نمیدونم دلم خواست بیام فرصت خوبی بود . دلم نمیخواست تو زنگ بزنی دعوا کنی. من وقتی میام اینجا به حد کافی ناراحت هستم . طاقت هیچی رو ندارم . تو هیچوقت درک نمیکنی . دوباره گریه کردم . همسر هم بس کرد و خوب حرف زد . گفت زود برگرد مواظب باش یواش بیا و از این قبیل .اوه

تو راه دوباره زنگ زد حرف زدیم . بهش گفتم من اشتباه کردم که یک دفعه ای تصمیم گرفتم و اومدم ولی تو هم اشتباه کردی این برخورد رو کردی .تو باید یاد بگیری هر چی میگی همون نباشه . خندید گفت  یاد گرفتم استاد . درس بعدی رو بگو . گفتم باشه مسخره کنهیپنوتیزم .گفت هر چی من میگم همونه .تا حالا آقا بالا سر نشنیدی ؟ گفتم بله من تو زندگی یک   آقا بالا سر کم داشتم که به حول و قوه الهی رسیدهخنثی . خندید گفت برو خدا رو شکر کن

گفتم حالا که خوشحالی میخندی احساس آقا بالا سری هم بهت دست داده ، یک خبری بهت بدم بعدا نگی چرا نگفتی . گفت بگو . گفتم میخوام ماشینمو بفروشم عوض کنممژه . در اصل من قصد عوض کردن  ندارم و پولش رو برای کاری لازم دارم ولی به همسر نگفتم .چون اگر میگفتم باید میگفتم برای چی و  نمیشد بگم  ابرو. گفت صبر کن یکی دو ماه دیگه الان حوصله ندارم . گفتم به حوصله تو چه ربطی داره ؟ من میخوام ماشین خودمو بفروشم تو حوصله نداری ؟متفکر ببین بهت خبر میدم هم اینطوری میکنی . بیزحمت شنبه برام یک آگهی بزن تو روزنامه . یا هر کاری میخوای بکنی بکن که زود فروش بره . میخواست منو قانع کنه که فعلا  نفروش و خوبه و ولش کن و بذار بعدا . من هم اصرار کردم میخوام بفروشم . گفت پس صبر کن بین دوست و  اشناها سوال کنم ببینم اگر کسی میخواد . گفتم هر آشنایی پیدا  میکنی حواست باشه من پولم رو نقد میخوام تخفیف هم نمیدم ابله .

گفت عجب خوش معامله ای هستی . گفتم بله  تو که خبر داری چه ماشین سرحالیه . اصلا به هر کی خواستی بگی ،بگو دست یک خانوم دکتری بوده صبح به صبح میرفته مطب عصر هم میومده . مطبش هم کوچه بالایی خونه بوده نیشخند. خط نیفتاده . گفت چشم میرم میگم دست یک خانوم دکتری بوده  صد بار باهاش رفته شمال و برگشته .تصادف هم نکرده خنده. گفتم کدوم تصادف تو سر مال میزنی ؟ ماشین تصادفی به اون میگن که  بدنه داغون شده باشه  یا چپ کرده باشه .  مال من که در حد  تو رفتن و چراغ شکستن و خط افتادن بوده .ابله  تازه  هر بار درستش کردم . خودت که میدونی سالم سالمه زبان 

رسیدم خونه کمی استراحت کردم رفتم ورزش . اصلا انرژی نداشتماوه . مربی گفت  ببین کی میخواست قهرمان بشه . با این وضع مسابقه باشگاهی بین بچه های همین جا  هم نمیبری . گفتم  تو بلد نیستی درست تمرین بدی . اصلا من باید برم یک مربی دیگه بگیرم  به من اعتماد به نفس بده   ابله. گفت   روز اول دست راست و چپ بلد نبودی الان من بلد نیستم . گفتم خلاصه خودت میدونی یا من تو مسابقه  همه رو میبرم یا مربی عوض میکنم . هر کاری خودت میدونی بکن . شده بری داور بخری هم بخرنیشخند .بیخود نیست این فدراسیون ها گرفتار شدند هر روز باید مربی بیارن .الان درکشون میکنم . مرده بودیم از خنده . گفت همین مونده من برم به خاطر تو  پول بدم داور بخرمخنده . گفتم پول آبروت رو میدی .  به خاطر ابروی خودت مجبوری  . همه میگن این مربی بدی داشت اینطوری بازی کرد . 

برای جمعه برادر شوهر دوباره برنامه خرید کردن و بردن داشت .چون خواهر شوهر نبود و قرار بود با مادر شوهر بره ،   گفته بودم  که من هم  میام ببینم نی نی خانوم چقدر بزرگ شده . اعتراف میکنم  میخواستم  ببینم با تعریف های خواهر شوهر جور در میاد یا نهابرو .  صبح مادر شوهر زنگ زد گفت پدر شوهر گفته  حالا که بعد ناهار میرین  به حسنا بگو ناهار بیاد اینجا . یک لحظه تو ذهنم اومد بگم پدر شوهر گفته یا شما هم میگید ؟ ولی نگفتم . تشکر کردم گفتم تو خونه کار دارم بعد از ناهار میام . شما فقط بگید چه ساعتی بیام . برادر شوهر رفته بود خرید. گفت بیاد خونه ببینم کی راه میفته بهت خبر میدم .

برادر شوهر تماس گرفت گفت چرا ناهارنیومدی شنیدم دعوت جناب سرهنگو رد کردی . گفتم حالا اون بماند ابله بگو ساعت چند باید راه بیفتی . گفت من خودم میام دنبالت ماشین بهار اینجاست . گفتم نه من خودم میام  با ماشین بهار نمیام.قرار شد یک ساعت قبلش تماس بگیره .

تماس گرفت  رفتم . سر راه شیرینی هم خریدم . نرفتم بالا . زنگ زدم گفتم که وسایل رو بیاره و من پایین هستم.  سری اول خریدها رو که  آورد بذاره تو ماشین گفت بابا گفته به حسنا بگو بیاد بالا کارش دارم . رفتم بالا . پدر شوهر گفت بیا بریم اونور بشین کارت دارم . مادر شوهر هم رفت آماده بشه . گفت چرا امروز گفتم ناهار بیا اینجا نیومدی؟ گفتم  امروز که اصلا فرصت نداشتم به کارهای خونه میرسیدم ولی از این به بعد هم ترجیح میدم اگر رفت و آمدی باشه تنهایی نیام اینجا . هر  وقت همسر فرصت داشت  ، با هم میایمخنثی . ولی شما هر وقت دلتون خواست تشریف بیارید خونه من . قدمتون روی چشم . از اون جا که من گاهی تلخ میشم یک چیزهایی میگم ، یک حرفی هم به پدر شوهر گفته بودم که  به روی من نیاورده بود خنثی. گفت ناهار که نیومدی . اون چه حرفی بود اون روز زدی ؟ گفتم من حرف بدی نزدم .  به نظر خودم واقعیت بود ابرو.گفت نظرت اشتباهه . کمی حرف زدیم و باز هم من از نظر خودم بصورت کامل برنگشتم .

راه افتادیم رفتیم . مادر شوهر  طبق معمول گله داشت که بدعادتشون کرده کارش شده خرید کردن و رسیدگی به اینها .....یعنی حرف رو انقدر پیش برد که به اصل مطلب رسید . که برای چندمین بار به بچه دار نشدن جاری اشاره کنه خنثی

 برادر شوهر هم که عادت داره . احتمالا هر روز میشنوه فقط لبخند به لب گوش میکنه . در کل صبر و اعصاب خوبی داره زبان.  انقدر هم راه دور بود که خدا میدونه . فکر کردم برادر شوهر بنده خدا هر هفته یا ده روز یک بار چطور این همه راه میاد براشون وسیله بیارهاوه . اصلا زیر بار نمیره که همون هزینه رو بده خودشون خرید کنن .  از حق نگذریم خواهر شوهر هم همیشه داره همراهش میره . یکی از شهرای اطراف کرج . تازه وسط خود اون شهره هم نبود باز یک مسافتی دورتر از شهر . شوهرش هم خونه بود در رو باز کرد اصلا بیرون نیومدخنثی . برادر شوهر وسایل رو گذاشت اونور در و مادر شوهر هم تا تونست غر زد که پسر من با این شخصیت ببین کارش به کجا رسیده . برادر شوهر گفت مامان شما چند بار دیگه هم همین حرف رو گفتی  . مادر شوهر گفت صد بار  بگم کمه .

رفتیم تو  . برادر شوهر که نمیره تو . آقاهه  ممنوع کرده  . همیشه تو ماشین میشینه . رفتیم نشستیم . مادر شوهر به آقاهه گفت  وسایل رو بیاره تو .تا اون موقع تکون نخورده بود . فکر میکنم انتظار داشت ما ببریم هیپنوتیزم. بیخود نیست خواهر شوهر میگفت  هر بار میبرم خودم جابجا میکنم . با این که دل خوشی از خواهر شوهر ندارم ولی بنده خدا خیلی زحمت میکشه ابرو.  

خوبه با ما  خودمونی نشده بود. مادر شوهر هم به شوهرش گفته بود بره وسایل رو برداره . وگرنه حتما به من میگفت بلند شو برو تو اشپزخونه وسایل رو بذار تو یخچال فریزر و کابینت هیپنوتیزم. بیچاره خواهر شوهر  این یک مورد رو حق داره . مادر شوهر براش پیراهن نخی گشاد برده بود برای شوهرش هم تیشرت و برای بچه ها هم لباس تو خونه . من تو ماشین دیدم اتفاقا خوشگل و با سلیقه هم خریده بود .  داد بهشون .  موقعی که رفتیم جعبه شیرینی که برده بودم دستم بود دادم دست خانومه . گذاشت یک گوشه رو زمین . مادر شوهر هم اینها رو داد ،گذاشت رو جعبه شیرینی .  اصلا باز نکرد ببینه خوبه بده اندازه هست، نیست .خنثی

هیچی هم برامون نیاورد که بخوریم . این در حالی بود که بین خرید های برادر شوهر  انواع میوه ها هم بود . بحث خوردن نبود .  اگر میاورد هم که نمینشستیم به خوردن . در کل ما رو مهمان حساب نکرد بودخنثی . مادر شوهر گفت یه لیوان اب برای من بیار تو راه تشنه شدم  .بلند نشد . به یکی از بچه هاش گفت  برو یه لیوان آب بیار  . تازه اون موقع گفت  چایی میذاشتم . مادر شوهر گفت چایی نمیخواد بگو همین یه لیوان آب ، خنک باشه .خانومه از همونجا  گفت  از تو یخچال بیارهیپنوتیزم

ولی با همه اینها خدا رو شکر حال و روزش خوب بود . از آخرین باری که دیده بودمش هم خودش تپلی تر شده بود هم این که نی نی خانوم قلنبه تر شده بود . عزیزم که بزرگ شده  قلب.  مادر شوهر بین حرفهاش سوال کرد زیاد تکون میخوره یا کم گفت نمیدونم حواسم نیست .

 شوهرش هم که وسایل رو  گذاشت اشپزخونه اومد نشست لام تا کام حرف نزد سرش به تلویزیون بود . ما هم زود بلند شدیم رفتیم .در کل زیاد ننشستیم .

تا رفتیم تو ماشین ، مادر شوهر  دوباره حرف داشت . گله داشت اوه. این که انقدر به اینها رسیدی اینو بخر اونو بخر برای خانوم جهیزیه درست کن دکتر ببر بیار  خرید بکن بیار  . فکر کرده ما نوکرشیم . بلند نمیشه یه لیوان آب بده دست آدم . نه ما رو آدم حساب میکنه  نه خواهرتو آدم حساب میکنه نه خودتو آدم حساب میکنه . دونه دونه نام میبردهیپنوتیزم . برادر شوهر گفت . من چیکار کنم به خاطر بچه خودم این کارها رو میکنم من که مسئول رفتار اینا نیستم . به من چه آداب معاشرت بلد نیستندخنثی. مادر شوهر گفت بلدن. به تو و دور و بریهات که میرسن یادشون میره . بس که تو بهشون رو دادی . برادر شوهر هم دوباره طبق معمول سکوت کرد لبخند زد . فقط گفت مامان اینا رو هم قبلا گفته بودی .  همین حرف باعث شد مادر شوهر بیشتر هم بگه دوباره تکرار کنه زبان .

همسر خونه پدر مادر خانوم اولی بود . برادر شوهر گفت زنگ زده . معلوم شد  بعد ناهار رفته بوده همون واحدی که همیشه برای بازدید میره . به برادر شوهر گفته بود   سر راه بیاین اینجا . مادر شوهر  مخالفت کرد گفت خسته میشم  . برادر شوهر گفت ما که باید این راه رو بریم . وسط راه یک کم میخوایم راه رو کج کنیم بریم اونوری . بالاخره رفتیم  . توی آلاچق با صفاش نشستیم  لبخند همسر خودش بود و اون دو نفر که همیشه اونجا هستند . چای و شکلات و میوه  آوردند که به موقع بود  و مزه داد .مخصوصا گردو تازه و هلوی تازه چیده شده اش   خوشمزه مادر شوهر  یک سری هم  برای همسر تعریف کرد و ازخانومه گله کرد زبان .

بعد از تموم شدن تعریف کارهای خانومه ، به همسر گفت یک روز هم میری خونه پدر و مادر خانوم اولی بلند میشی میای اینجا با خودت نمیاریشون ؟  همسر گفت من گفتم با هم بیایم . نیومدند .  اونجا راحت تر بودند . مادر شوهر گفت اون نیومد زنگ زدی دومی بیاد ببینیش . بد نیست که هیپنوتیزم. همسر گفت چه ربطی داره گفتم سر راه بیاین یک کم بشینید استراحت کنید . مگه من حسنا رو نمیبینم که بخوام اینجا ببینم ؟ مادر شوهر گفت مثل این که هر چی ببینی برات کمه  هیپنوتیزم. خوبه یواش گفت اون دو تا نشنیدند . انگار همسر برای دیدن من گفته بود  .  خوب شد به من زنگ نزد به برادر شوهر زنگ زده بود گفته بود بیاید . چشممادر شوهر با این حرفها بیشتر به آدم اعتماد به نفس میده .  باید به مادر شوهر میگفتم دست شما درد نکنه از این که فکر میکنید همسر تا این حد  مشتاق دیدار من هست .نیشخندبه من گفت پدر شوهر بهت گفت ناهار بیا خونه ما ، نیومدی گفتی کار دارم  . الان حرف اومدن اینجا شد نگفتی کار دارم  . گفتم خوب صبح کار داشتم الان که کار نداشتم زبان. در کل از روزهایی بود که مادر شوهر پر از گله بود .

 من هر وقت میرم اونجا یک قسمتی هست حتما باید بریم ببینم . خیلی دوست دارم نیشخند. همسر هم میدونه به من گفت بلند شو بریم نشونت برم . رفتیم تو اون یکی محوطه من هم اون قسمتی که دوست دارم دیدم  خیالم راحت شد همه چیز سر جای خودش هست مژه . بعد راه افتادیم . همسر هم همزمان با ما راه افتاد بره دنبال خانوم اولی و بهار .  

این هفته یک خوشحالی خیلی بزرگ دارمقلب . این که مامان امشب میاد و چند روزی پیش من هستبغلماچ . برای اون حرف ، زنگ زدم به بابا معذرت خواهی کردم از دلش در آوردم ولی هنوز  هم ناراحت هستم که چرا گفتم افسوس . مامان هم به خاطر من میاد چون  یک کاری دارم همسر نمیدونه باید با مامانم بریم  انجام بدیم .زبان 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.