میخواستم توی این پست روزمره ننویسم ولی الان میخوام بنویسم . چون این موضوع سالی یک بار بیشتر اتفاق نمیفته امسال من یک تکونی به خودم دادم و به فکر سورپرایز کردن برای سالگرد عقد افتادم . برای این کار پیشواز رفتم چون همسر باید مسافرت کاری میرفت . خودش هم یادش بود و گفت تو این تاریخ نیستم برگشتم سالگرد میگیریم . من هم گفتم حالا مگه چه اتفاق مهمی هست همسر ناراحت شد گفت دستت درد نکنه . گفتم خواهش میکنم
میخواستم کادو بگیرم و گل و کادو رو بذارم تو کمد مثلا سورپرایز بشه و بعد از اون بریم رستوران . ولی وقت نکردم کادو بگیرم چون مورد خاصی به ذهنم نرسید که لازم باشه و قبلا تو مناسبتها نگرفته باشم . عجله ای هم نمیشد . برای همین گفتم فعلا معنوی برگزارش کنم تا بعدا براش کادو بگیرم . بعدا هم کی مرده کی زنده . یک دفعه دیدی من آلزایمر گرفتم اصلا یادم رفت باید کادو بگیرم
برای رستوران برنامه ریزی کردم . رستورانی بود که میخواستم مناسبتی چیزی باشه همسر رو دعوت کنم و این هم که بهترین بهانه اول تماس گرفتم و چک کردم و بعد به کارها رسیدم . کار خاصی هم نبود . اول میخواستم گل رو بگیرم تو خونه بدم بعد به فکرم رسید سبد گل روی میز باشه . برای همین روز قبل رفتم گل سفارش دادم و کیک هم سفارش دادم که روش بنویسن . کیک ساده بود و بزرگ هم نبود . بعد خودشون تو رستوران گفتند که هر چند تا بخوایم از شمع های خودشون میذارن . ولی من شمع های رنگی گرد و خوشگل خودم رو میخواستم گفتم اگر اشکالی نداره میفرستم .
در هر حال چون سلیقه خودم و همسر دستم هست ، منو رو هم از قبل سفارش دادم که سرو بشه و همون شب انتخاب نکنیم . .حالا شانس من همسر هم پیله کرده بود تو کجایی چرا خونه نرفتی. گفتم خرید دارم هم میگفت هر چی میخوای بگو من میخرم . از مواقعی بود که دلم میخواست تلفنی خفه اش کنم روز پنجشنبه هماهنگ کردم گل و کیک رو بفرستند رستوران. شمع ها رو هم فرستادم . مونده بود بردن همسر . قبل از این که بیاد خونه ، زنگ زدم گفتم برای شام بریم بیرون . تازه بهانه میاورد که خسته هستم و باشه فردا ظهر .همین مونده بود فردا ظهر بشه همه کاسه کوزه من بهم بریزه
در هر حال اومد و با تنبلی و بیحوصله گی راضی شد بریم . گفت چطور شده میخوای بری این رستوران ؟ گفتم چون نزدیک خونه مون هست . بریم مشتری بشیم اونجا هم میدونستند جریان سورپرایز هست . وقتی رفتیم من که میدونستم میزمون کدومه . گل و شمع روی میز بود و خودشون هم اعمال سلیقه کرده بودند خیلی خوشگل شده بود . صاف رفتم نشستم سر میز گفتم ببین چه میز خوشگلی بیا اینجا بشینیم . همسر گفت حسنا مگه نمیبینی رزرو شده بلند شو . گفتم خوب فعلا که کسی نیست ما میشینیم تا صاحبش بیاد بلند میشیم . ببین چه گل خوشگلیه شمعهاش هم همونهاست که من دوست دارم بیا چند تا عکس بگیریم . همسر دیگه از تعجب نمیدونست چیکار کنه . گفت حسنا زشته بلند شو . تو که از این اداها نداشتی . گفتم چی میشه خوب . دست که نمیزنیم .اومدن گفت میز رزرو شده میگیم تا صاحبش نیومده ما میشینیم قیافه همسر واقعا دیدنی بود . ایستاده بود و منتظر بود من دهاتی بازی رو بس کنم بلند بشم خیلی هم طول نکشید ولی تو همون زمان کوتاه چیزی نمونده بود از دست کار من آب بشه بره تو زمین
گارسون که اومد شمع ها رو روشن کرد و گفت خوش اومدید و تبریک گفت ، تازه دوزاری همسر هم افتاد که میز خودمون بوده من به سرم نزده برم بشینم سر میز رزرو شده مردم ادا در بیارم اینها رو تعریف کردم نه برای این که بگم کار مهمی کردم . در اصل به نسبت سورپرایزهای بقیه خیلی هم ساده و معمولی بود ولی نوشتم شاید یک بار هم خواستید این مدلی دعوت کنید
بعد هم که ذوق زده شدن همسر بود و سرو کردن شام و در آخر هم کیک رو برامون آوردن با سه تا شمع روش من وقتی همسر همون اول رفت دستش رو بشوره تبریک دست نویسم رو با یک غزل از حافظ که تو پاکت خوشگل گذاشته بودم گذاشتم زیر گل . ( هر کاری کردم بین گل قایم نشد فکر میکردم معلومه همون اول میبینه ) وقتی کیک رو آوردن، در آوردم دادم بخونه . در کل شب خیلی خوبی بود . فکر نمیکردم همسر تا این حد خوشحال و ذوق زده بشه . گفت فکر نمیکردم برای من همچین کاری بکنی . تا حالا فکر میکردم برات مهم نیست . به خاطر همه مشکلات خسته هستی . گفتم مشکلاتی که داشتیم و داریم که به جای خود ولی دلم میخواست این سالگرد برامون شب خوبی باشه و خاطره خوبی .
از طرف مدیریت رستوران هم برامون یک کارت تبریک آوردن . خواستم بگم مدیریت یک درصدی تخفیف میداد به من که بهتر بود از این کارت موقع رفتن هم گل و بقیه کیک رو که گذاشتند تو جعبه خودش و آوردن گذاشتن تو ماشین . یعنی اگر کیکه رو نمیاوردن من خودم اینجا بودم دلم پیش کیکه کی گفته من شکمو هستم ؟
همسر هم رفته مسافرت و قول داده وقتی برگشت نوبت اون باشه .گفتم دستت درد نکنه واقعا سورپرایزه تا حالا چند بار اعلام کردی همسر ادعا داره که تو صبر کن اگر سورپرایز نکردم بعدا بگو . گفتم در هر حال هر کاری من کردم تو تکرار نکنی من بهت میگم تقلید کار وقتی رفت مسافرت گفت آخیش چقدر خوبه این دفعه تنها میرم فقط به کارم میرسم از دست هر دوتا شما راحتم . هر بار مسافرت بود حرف و حدیث . تمرکز نداشتم . گفتم خوب خوش به حالت . نه که همسر رفته اختراع قرن رو بکنه از اون جهت تمرکز لازم داره
حقیقتش من هم در دل آخیش رو گفتم مخصوصا قسمت تنها شدن و رسیدگی به وبلاگ و سر زدن به وبلاگها که این روزها زیاد وقت نمیکنم دیشب که حرفهاش یادش رفته بود که ادعا داشت راحت شده و خوبه که تنها هست . تلفن زد انقدر حرف زد که من هم خسته شدم خوابم برد . بدی ماجرا این بود که من برنامه چیده بودم برای حرفهای دوستانه نصف شبی که همسر همه رو خراب کرد نذاشت به کار و زندگیمون برسیم و بشینیم به حرفهای خاله بازی خودمون امشب هم گفتم خوابم میاد میخوام بخوابم . اینطوری حداقل به وبلاگ آپ کردن میرسم البته به حرف زدنهای دوستانه خاله بازی هم رسیدم بعدا اومدم وبلاگ نوشتن
یک خبر دیگه این که در راستای بفرما زدن جاری و بی تعارف قبول کردن من ، یک بار رفتم و ویزا گرفتم و قرار بود که بریم . بعد بین همه مشکلات نشد که بریم و وقتش گذشت . دوباره رفتم درخواست دادم واین دومین باری هست که ویزا رو گرفتم . بهتر هست بگم گرفتیم . همسر هم گرفت . اصلا معلوم نیست بریم یا نه . فقط خبرش رو نوشتم که اگر رفتنی شدم بیام به تعریف کردن جریان ویزا گرفتن و مسافرت
و اما بهترین خبری که میتونه این روزها باشه و من خیلی زیاد براش خوشحال هستم و میشه گفت بینهایت ذوق زده . به امید خدا روز پنجشنبه قرار هست که اون خانوم سزارین بشه و نی نی خانوم گل به دنیا بیاد . الهی که به سلامتی به دنیا بیاد . قدمش که حتما خیر هست و با شادی همراه هست . امیدوارم به امید خدا با سلامتی کامل همراه باشه . هم برای نی نی خانوم و هم برای اون خانوم ممنون میشم اگر زحمت بکشید و دعای خیرتون رو همراهشون کنید
متاسفانه جاری نتونست مرخصی بگیره و بیاد و نمیتونه هم بیاد تا اون موقع خیلی حیف شد . میدونم که الان دلش اینجا هست و خودش اونجا . برادر شوهر هم میگه خیلی از این موضوع ناراحته ولی چاره ای نیست . اون خانوم هم انقدر عجله داشت که به دکتر گفته بود اولین وقتی که میشه بذاره برای عمل . البته دیرتر هم میشد باز جاری نمیتونست بیاد .
امیدوارم با شنیدن خبر سلامتی نی نی خانوم دلش شاد تر از همیشه بشه و در اولین فرصت بیاد و نی نی خانوم رو ببینه و سه تایی با هم برگردن برای اسم نی نی خانوم هم برادر شوهر اسم رو لو نمیده . هر چقدر گفتیم انگار نه انگار . گفت به دنیا بیاد میگم . البته قبلا چند تا اسم رو میگفت ولی هنوز انتخاب نکرده بودند و قطعی نبود الان که هیچی نمیگه و جمع مشتاقان اسم نی نی خانوم رو منتظر گذاشته به همه گفته بود که اسم پیشنهاد بدید تو لیستم بذارم . من هم چند تا اسم بهش گفتم . نفس جون با اجازه ( البته با عرض معذرت من بدون اجازه گفتم ) اسم اصلی تو رو گفتم . چون انقدر اسمت خاص و خوشگل هست که نتونستم پیشنهاد ندم در کل نمیدونم اسم انتخابی چی خواهد بود ولی اگر اسم تو باشه که اسم نی نی خانوم خاص و خوشگل میشه احتمالا باید اسمی باشه که به زبون اونوری ها هم خوش بیان در بیاد .
در هر حال این روزها که خواسته ما سلامتی اش هست و بس . در همین بین یک کلمه هم از مادر داماد بگم مادر شوهر بارها و بارها تکرار فرمودند که خدا شانس بده . من نمیدونم طفلک جاری چه شانسی داره که دور هست و نمیتونه درست بعد از تولد ، دخترش رو ببینه . فقط چون پسر مادر شوهر این مدت همه زحمتها رو کشیده خدا باید به جاری شانس بده . آدم از مادر شوهر نترسه موقع شنیدن دوباره این جمله بگه نوش جون جاری باشه این شانس و اقبال و خوشبختی احتمالا بعد از گفتن این جمله باید برم خودم رو چند مدتی مخفی کنم تا مادر شوهر یک دست نوازشی به سر من نکشیده
در مورد مسائل دیگه هم چیزی نگفتم . این روزمره ها فقط و فقط مال خودم بود و زندگی ام . درسته که من توی این وبلاگ همیشه ازغم و شادی با هم گفتم و همیشه مشکلات رو هم گفتم ولی این بار دلم خواست که از مشکلات نگم و بذارم برای بعد .
بارانهای پاییزی هم که جای خود داره و چقدر دوست داشتنی یک عالم از کامنتهای پست قبل مونده و ایضا شرمندگی من برای تایید نشدنشون . حتما همه رو تایید میکنم