ممنون از همه شما دوستان عزیز برای دعا کردن در پست قبلقلب.امروز از روزهایی هست که من خیلی خوشحالم نیشخند چی بهتر از این که مامان و بابا  اومده باشن تهران و اومده باشن کلید رو از من گرفته باشن و الان تو خونه ما در حال استراحت ، تا من بعد کارم با شوق و ذوق برم خونه پیششونقلب . تازه  قرار باشه تا شنبه هم بموننبغل از اون خوشحال کننده تر که خواهر دوم هم با شوهر و بچه هاش  امشب میاد و جمعه برمیگرده و اصلا هم به من مربوط نیست اگر راه ترافیک باشه چون من نمیذارم یک روز زودتر برگردننیشخند حیف که خودم نمیتونم مرخصی بگیرم .ولی باز هم خوبه . خیلی خوشحال کننده هست که آدم از سر کار بره خونه و مامان و باباش باشن قلبتازه از چهارشنبه که برمیگرده خواهر و خواهر زاده ها هم باشن چشمک این چنین است که من از  همین الان در ذوق و شوق به سر میبرمنیشخند

جمعه قبل همسر مهمون داشت . باز هم مهمون کاری  و بینهایت هم سفارش میکرد که همه چیز خوب باشهابرو . با این که تعداد زیاد نبود و شش نفر بیشتر نبودند ، همه چیز رو لیست کرده بودم که چیزی از قلم نیفته .با تمام اینها  واقعا نمیدونم چطور شده بود و من تو چه گرفتاری و مشغولیت ذهنی بودم که شیرینی نخریده جلوی شیرینی رو تیک زده بودم که یعنی انجام شده خنثی  حس میکنم چیزی نبوده جز آلزایمر مقطعینیشخند به اضافه نابینایی مقطعی که این شیرینی کجا هست چشم من نمیبینه ابله علاوه بر اون رژیم داشتن و دست به شیرینی نبردن . چون اگر اینطور نبود که به محض خریدن باید از هر مدلش یک امتحانی میکردم خیالم راحت بشه که قنادی کارش رو خوب انجام داده . نیشخند مدیون هستید اگر فکر کنید من به جز  اطمینان از این که کارش رو خوب انجام داده قصد دیگه ای دارم زبان

در هر حال روز جمعه درست وقتی که همه چیز آماده بود و من داشتم میوه میچیدم  ، همسر سراغ شیرینی رو گرفت و گفت کجا گذاشتم که خودش بچینه و من هر چقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم  که شیرینی کو و پس چرا تیک زدم و الان نیست و یادم رفته بازندهو اصلا میگم من یک جایی نرفتم . همون شیرینی فروشی بوده ابلهخوب همسر که از شنیدن این موضوع و تعجب من که چرا تیکش هست و خودش نیست، خوشحال نشدزبان یک دفعه جوش آورد و شروع به سخنرانی کرد . این که صد بار به من گفته اگر چیزی هست که نگرفتم بگم تا خودش بگیره و من گفتم نه  هیچی . این که با اینها رو در بایستی داره و الان چیکار کنه . این که من چرا به فکر نبودم و سهل انگار هستم و...... همینطور سخنرانی میکرد . وقتی هم بود که نه خودش میتونست بره بگیره و نه من . چون در هر حال احتمال اومدن مهمونها در اون فاصله بود  . خنثیاین در حالی بود که تنقلات دیگه آماده بود . من جمله  چند نوع شکلات ولی خوب همسر سخنرانی میکرد که حتما باید شیرینی میبوده و نیست و من هم مقصر هستم اوه خوب من میدونم  مقصر بودم و نمیدونم چطور شده بود واقعا .

ولی این که همسر انقدر شلوغش کنه و صداش رو بلند کنه از حوصله ام خارج بودنگران مخصوصا که مشکل اونقدر حاد نبود و خود همسر بعد از داد و غر زدن با شیرینی فروشی تماس گرفت و  سفارش داد و گفت سریع بفرستن .بعد  از تلفن زدن گفت فقط همین یکی بود یا باز هم هست ؟ گفتم همه چی مرتبه  بیا خودت ببین . گفت معلومه که  میبینم به کار و  حرف تو اعتمادی نیست . حداقل تا دیر نشده بتونم یه خاکی تو سرم بریزم .نگران وقتی بهش گفتم  بیا خودت ببین فکر نمیکردم این حرف رو بزنه . چون از صبح خودش دیده بود  من همه چیز رو مرتب کردم و درست کردم .به علاوه دیده بود که من حتی خریدها رو هم همه رو خودم انجام داده بودم و لیست کرده بودم . راه افتاده بودم از آشپزخونه برم بیرون . این حرف آخر رو که زد شدیدا ناراحت شدمقهر .  برگشتم به طرفش گفتم ببین ازت متنفرم . خیلی هم متنفرم آخ.  مطمئنم هیچ وقت تو زندگی مشترکت این فرصت رو نداشتی که سر همچین قضیه ای داد بزنی بهانه بگیری . همیشه جوابت حاضر آماده بوده  یا اصلا به خودت اجازه نمیدادی این حرفها رو بزنی چون  یاد گرفته بودی که اگر بگی عواقبش بدترهخنثی. یاد گرفته بودی کوتاه بیای و ساکت باشی تا همه چیز خوب و خوش باشه .  تازه فهمیدی که میتونی بهانه بگیری داد بزنی توقع داشته باشی .اون واکنشی که  همیشه میدیدی رو هم نبینی .

من هم بلدم خیلی راحت  از دو نفر مهمون گرفته تا هر تعدادی، گوشی تلفن دست بگیرم غذا و دسر و هر چی لازم باشه سفارش بدم . یک کارگر هم بیارم دم دست خودم تا  کارهای دیگه رو انجام بدهابرو . مثل این که اینطوری عادت کردی . برات شوک کننده  شده که  من با وجود اینکه سر کار میرم همیشه این کارها رو هم خودم میکنم به خونه زندگی هم میرسم .نمیفهمی من با علاقه این کار رو میکنم وگرنه از سر باز کردن برای من راحت تره . چون شیرینی یادم رفته به حرف من به کار من به هیچی اعتماد نیست . بار اوله که میبینی من چطوری از مهمون پذیرایی میکنم ؟خسته نباشی . کم کم دارم میفهمم که  لازم نیست اینطوری باشم چون تو یک مدل دیگه عادت کردی . همین الان دوسه تا ظرف هم پرت کنم کف همین اشپزخونه بشکنم بیشتر ساکت میشی بیشتر کوتاه میای .خنثی

گفتن اینها اعصاب خودم رو بیشتر خرد کرده بود . از این که چنین مقایسه ای کردم چنین حرفی زدم عصبانی شدم . تنم میلرزید و طبق معمول اشکم هم میریخت و حرف میزدم و  بدبختی چند تا مورد دیگه هم چاشنیش کردم نگران گفتم تو عادت داری تو جواب هر اعتراضی، بشنوی خوب کاری کردم باز هم همین کار رو میکنم تو هم هیچی نیستی . انتظار  هم دارن  که بری بگی  ببخشید که من گفتم چرا اینکار ها رو کردی . باز هم بکن خنثی.  تو هم اول و آخر میدونم که میری ببخشید  هم  میگی . پس بهتره من هم یاد بگیرم که چطوری باید با تو زندگی کرد .

   همسر هم گفت بسه حرف نزن یا حسنا زیادی داری حرف میزنی ساکت شو  . درست حرف بزن ( نمیدونم کدوم حرفم نادرست گونه بوده ) و این که کی هیچین چیزی بوده و رفته گفته ببخشید و مثل این که من توهم دارم و نمیبینم که  این مدت  کوتاه نیومده   و  من چرا حرف بیخود میزنم و ........ بین حرفهای من اینها رو هم تحویل میداد 

 من گفتم و طبق معمول به اتاق پناه بردم تا بشینم رو  تخت و گریه کردنم رو ادامه بدم  گریه صدای غر غر  کردن همسر هم همچنان میومد  . که هر چی دوست دارم میگم و صدام رو بالا میبرم و .....از این قبیلچشم من هم بین گریه  از تو اتاق گفتم من حرف بدی نزدم تو خودت شروع کردی .بدون دل منو شکوندی یادم نمیره . خیلی ناراحت بودم . بیشتر از خودم که چرا این دوتا موضوع رو به هم ربط دادم . میتونستم در مورد خودم حرف بزنم نه دیگران و خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا فقط در مورد خودم صحبت و گله  نکردم آخ

اومد تو اتاق گفت بسه سخنرانی نکن برو صورتتو بشور الان میان  میبینن با این قیافه گریه کردی هستی . جواب ندادم ولی رفتم صورتم رو شستم . از بدبختی های جدیدم هم این که تازگی تا عصبی میشم بدنم واکنش نشون میده نگران.  دستم میلرزه تپش قلب میگیرم و بدتر از همه ثابت شده که به کمرم هم ربط مستقیم داره  . دکتر رفتن ثابت کرده هیچ موردی وجود نداره به غیر از این که عصبی هست . البته در این که دکترها تا یک چیزی دلیل نداره به اعصاب ربطش میدن ، شکی  نیست ولی تجربه هم ثابت کرده که کمر درد من ربط به عصبی شدنم داره  .افسوس

داشتم تند تند آماده میشدم. دستم همینطوری میلرزید و کمرم هم  دوباره تیر میکشید. همسر یا دلش سوخت یا این که فهمید اشتباه کرده . اومد دستهامو که میلرزید گرفت تو دستش  گفت ناراحت نشو من عصبانی بودم یه چیزی گفتم و  بعد بغلم کرد . من هم دوباره اشکم در اومد گفتم آخه تو دل آدمو میشکونی .نگران گفت بس کن دیگه یک کلمه گفتم شیرینی نگرفتی . ( البته فقط یک کلمه گفته بود  بقیه اش حرف و داد بیداد دیوار  خونه بود همسر نبودچشم)  گفت تو هم تازگی زیادی زبون دراز شدی ها .  سر هر چیزی دو متر زبون در میاری . حواست باشه  چی میگی . من مونده بودم بالاخره بغل کردن و ناز کشی مذکور  از دل در آوردن بود ، دلسوزی بود ، گلایه بود ، اولتیماتوم بود همه منظوره بود هیپنوتیزم

در هر حال  زود آماده شدم و مهمونها هم دوتاشون  رسیده بودند و من در حال حرص خوردن بودم ،که شیرینی رسید و بالاخره همون شد که نباید میشد و مهمونها فهمیدند خودشون زودتر از شیرینی رسیدن چشم همسر به جای غر زدن سریع میرفت شیرینی میگرفت و برمیگشت سریعتر میشد تا این که غر بزنه و بعد تلفن بزنه و بعد هم  بگو نگو بشه و تازه دوباره تماس بگیره که این شیرینی چی شد و بالاخره هم بعد مهمون برسه . ولی شانسی هنوز چای رو نریخته ، شیرینی رسید و شده بود حکایت شیرینی پر ماجراابله

مهمونی هم خوب بود .پذیرایی ها رو هم خود همسر کرد و من فقط سلام علیک کردم و چایی رو ریختم  رفتم و بعد هم غذا ها رو کشیدم  و سر میز بودم . بعد هم دوباره رفتم تا موقع خداحافظی . سه تا از مهمونها رو قبلا دیده بودم . یکیشون همون بود که بار قبل هم اومده بود  و سوال کرده بود دخترتون با شما زندگی نمیکنه خنثی. این دفعه یک نفر دیگه بود که  قبلا به همسر گفته بود برای پسرش و بهار .خیلی اتفاقی بهار رو  تو یک سمیناری که  همراه همسر رفته بود  دیده بودند . تو یکی از این مسافرتها بود .  همسر هم  که استاد بهانه گیری گفته بوده پسرتون شغل مستقل نداره و من دوست ندارم آدم وابسته ای به موقعیت پدرش باشهیول . اون هم گفته بو که فعلا اینطوریه . فوقش رو که بگیره براش شرکت تاسیس میکنه که مستقل باشه و همسر هم گفته بود هر وقت مستقل شد صحبت میکنیم . به عبارتی بره مستقل بشه تا ببینم بهانه  جدید چی دارم بازندهمن نمیدونم چطور موقعیت مناسب تری از سر میز ناهار برای سوال کردن در مورد دختر خانوم و احوالپرسی ، پیدا نکردخنثی

بعد  هم دوباره حرف تکراری اون آقایی که بار قبل گفته بود رو ، زد . گفت من فکر میکردم دخترتون هم اینجا هستند .  نمیدونستم شما زندگی جدیدی رو شروع کردین .   همسر  گفت بله مدتهاست  اینطور صلاح دیدم . زندگی شخصی من به مسائل کاری مربوط نمیشد که شما بدونید . در مورد مسائل دیگه هم که قرار بود هر  وقت شرایط لازم رو داشتید  صحبت کنیم .انقدر هم ریلکس و با لبخند  گفت که انگار حالش رو پرسیدن و  داره میگه ممنون خوبم چشم 

آقاهه هم گفت البته همینطوره . ببخشید  سوال کردم چون از وقتی اومدم این سوال تو ذهنم بود .قصد فضولی نداشتم . همسر هم باز ریلکس گفت خواهش میکنم مساله ای نیست .  من هم داشتم فکر میکردم خوب سوالت رو توی ذهنت نگه میداشتی بعدا از خودش تنهایی میپرسیدی. باید سر میز ناهار رفع کنجکاوی میکردی؟ابرو البته من تا اون موقع هم نمیدونستم که این آقاهه همون آقاهه  هست .  در موردش شنیده بودم ولی نمیشناختمش که . بعدا همسر گفت که همون بوده . و من تازه فهمیدم که چرا احوال بهار رو میپرسید و این سوال رو کرد و علاوه بر اون فهمیدم این آقاهه چرا موقع سلام علیک و وقتی همسر معرفیم کرد انقدر با تعجب  برخورد کرد خنثی 

من مونده بودم تو اعتماد به نفس همسر هیپنوتیزم.  اصطلاح  اعتماد تا سقف هم  میشه گفت چشم که انقدر راحت جوابش رو داد و اینطور صلاح دیدم رو گفت . من بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید تا سریع به طرف بگم و تازه بگم صلاح دیدم خنثی

  پی نوشت 1 : دل آرام جون وبلاگت حذف شده و نوشته ای توش نیست  . همه ما نگرانت هستیم . امیدواریم خودت ، شوهرت و جینگیلی ها خوب باشید . ممنون میشم یک خبری از خودت بدی عزیزم بغلماچ

پی نوشت 2 :  نویسنده جون عزیزم کامنتت رو خوندم . ایمیل یا آدرسی نبود بههمین دلیل اینجا ازت تشکرمیکنم بغلماچ نمیتونم اینجا اشاره ای بکنم ولی بدون برات بهترینها رو میخوام و امیدوارم که سخت نگیری و بدونی که  مهم شادی خودت هست و خوشبختیت و نه هیچ چیز دیگه . نذار مشکلات اذیتت کنند بغل الهی در ارامش باشی و شادکامی