مساله ای که دوست داشتم بگم این بود که باز هم مربوط به جریانهای قبل و بعد از نوشتن پست قبل میشه . حقیقتش  اون  اس ام اس بازی دو طرفه که به گفته خیلی ها در واقع یک جنگ اعصاب دو طرفه هم برای من و هم برای خانوم اولی بودنگران. بعد از همه حرفها به این نتیجه رسیدم من تو این شرایطی که دارم باید تصمیم گیریهام رو کمتر کنم و ارامش رو بیشتر . چون واقعا تو شرایطی بودم( شاید بشه گفت هستم )  که اون افسردگی اصلا اجازه درست فکر کردن و درست تصمیم گرفتن رو به من نمیدادافسوس . این رو تجربه ثابت کرد و کارهایی که کردم . من جمله همون جواب دادن اس ام اس ها و نیاز به این که من باید حتما برای خانوم اولی توضیح بدم   و مرتب  بگم اشتباه میکنه  و مرتب  شرایط رو توضیح بدم  و یا مرتب چیزهایی  رو یاد آوری کنم که یادش نره خودش هم این وسط بوده و  کسی براش تصمیم گیری نکرده خنثی.

من نمیتونم ادعا کنم که یک روزه از این روبه اون رو شدم و افسردگی ام خوب شد . نه .من هنوز هم اون مشکل رو دارم ولی سعی خودم رو کردم که دامنه اش رو محدود تر کنم و آرامشم رو بیشتر و فکرها و کارهای مثبت رو بیشتر . در این بین تصمیم الکی هم نگیرم . در هیچ موردی تصمیم نگیرم نه این که  فقط این مسائل . یا اگر تصمیمی هم میگیرم به تنهایی نباشه و اجراش هم به تنهایی نباشه ابرو. در هر حال تو اون اس ام اس ها برای خانوم اولی نوشته بودم که اگر  فکر میکنه مشکل این زندگی فقط من هستم و اگر ادعا داره که با رفتن من همه چیز حل میشه و زندگیشون خوب و خوش میشه و هیچ مشکلی نیست ، من میرم . البته خلاصه اش این بود . حتی در مورد مسائل مالی هم براش  یک بار نوشته بودم که من اون خونه روبه شما هدیه دادم . این حرف من خیلی خانوم اولی رو حساس و عصبی کرده بود . چند بار برای من در این مورد با عصبانیت جوابهای تند نوشت و من هم جواب ندادمخنثی . یک بار نوشت مگه تو  از خونه بابات آورده بودی؟ درست یا غلط ، سکوت نکردم و براش نوشتم نه  از خونه بابام نیاورده بودم. همسر اون خونه رو از مال شخصی خودش به من داد  . شما هم در جریان بودید .ولی فراموش نکنید که من وقتی ازدواج کردم  به خاطر محبت پدر و مادرم هم خونه داشتم و هم ماشین و احتیاجی هم نداشتم . چیزی  که خیلی ها موقع ازدواج نداشند و مسلما چنین چیزی رو از خونه پدرشون نیاوردند . البته این اصلا مهم نیست و هیچکی وظیفه نداره از خونه پدرش خونه و جهیزیه و ماشین و همه چیز رو با هم بیاره فقط خواستم توضیح بدم که اگر بحث آوردن از خونه پدری باشه میشه در مقام مقایسه هم بر اومد .

خوب طبیعی بود این حرف من خیلی بیشتر ناراحتش کرد و تند تر حرف زد خنثی. یک جا  نوشت منظورت منم که از خونه بابام نیاوردم ؟  نوشتم  فقط منظورم این بود که وقتی میگم اون خونه رو هدیه دادم یعنی مال شخصی  من بود و دلم خواست این کار رو بکنم .  برخلاف فکر شما اصلا هم ناراحت  نیستم.  اگر هم میگم برای این هست که شما میگید من مخصوصا دادم که مظلوم نمایی کنم و خواستم توضیح بدم که مظلوم نمایی به روشهای دیگه هم میشه . بعد هم که شما حرف  از خونه بابات آوردی رو زدید ، خواستم توضیح بدم که  حرفتون اشتباهه و بهتره که اصلا این قضیه رو نگید چون اگر اینطوری هم نگاه کنیم باز هم حق به جانب من میشه  و قرار باشه مقایسه کنیم باز هم حرفتون به خودتون برمیگرده  نه من . در هر حال اون حرفها گذشت اوه.

این بار هم بعد از این که نوشتم میرم ، دیگه نگفتم خونه رو هدیه دادم . فقط نوشتم در مورد خونه که دیدین چکار کردم  . ماشین رو هم به خود همسر برمیگردونم ( چون یکی از حرفهایی که خانوم اولی خیلی روش تاکید داشت  قضیه ماشین بود و این که من به تلافی از همسر گرفتم. در حالی که اگر هم تلافی باشه قیمت خونه که  بیشتر از قیمت ماشین بودابرو ) . گفتم  حق طلاق هم که با بخشیدن مهریه هست هیچ چیز دیگه ای هم نمیخوام .راحت طلاق میگیرم .  اگر مشکل من هستم که مشکل شما هم حل میشیه بشینید با خوبی و خوشی زندگیتون رو بکنید .انگار نه انگار که حسنا ای هم بوده. زندگی شما هم  هیچ مشکلی نداشته و نداره و فقط هم مشکل حسنا  بوده که خودتون خواستید بیاد . من هم میرم دنبال زندگی خودمخنثی . ولی این وسط یک شرط دارم . از زمانی که طلاق گرفتم تا سه ماه بهتون فرصت میدم  . تو اون مدت نه سراغی از همسر میگیرم و نه به هیچ عنوان جوابش رو میدم و نه  میذارم سراغی از من بگیره . ولی بعد سه ماه اولین باری که همسر سراغی از من بگیره و یا بخواد با من حتی حرف بزنه و یا آشتی کنه ، این من هستم که تصمیم میگیرم قبول کنم یا نکنم  و فقط نظر خودم مهم هست و نه نظر هیچ آدم دیگه ای . شما اگر خیلی اعتماد به نفس دارید که من براش  مهم نیستم  و این وسط فقط مشکل هستم و نباشم همه چیز خوب میشه و خوشبختتی میاد سراغتون  ، زندگیتون رو بکنید . من هم خوشحال میشم.چشم

خانوم اولی یک روز جوابم رو نداد . اون هم وقتی هر دقیقه یک جوابی داشت برای تک تک حرفهای من بنویسه  . بعد برای من نوشت خیلی زرنگی  اگر راست میگی دو سال محلش نذار و جوابش رو نده . حالا نمیدونم این عدد دوسال از کجا اومده بود ابرو. نوشتم ببخشید   این من هستم که شرط میذارم نه شما . همون که گفتم فکرهاتون رو بکنید و به من خبر بدین .   دیگه جوابی و یا اس ام اسی از خانوم اولی نیومدهیپنوتیزم .

البته من به  خواهرم و مامانم هم گفتم که چنین حرفی زدم و خواهرم هم نظرش این بود که  من باز یواشکی از همسر با خانوم اولی شرط و قرار میذارم و... خلاصه  خیلی حرفها زد .بیشتر حرفش هم این بود تو واقعا میخوای طلاق بگیری برو طلاق بگیر یواشکی قول و قرار گذاشتن با خانوم اولی چیهخنثی .   اون یکی خواهرم هم که اهل شوخی هست و میگفت الان اس ام اس میزنه برو . گفتم چه بهتر  . مگه چی میشه ؟ من خودم خواستم .میرم  . اتفاقا بهتر هم میشه اینطوری میفهمم واقعا من رو دوست داشت یا نداشت . اگر سراغم نیومد که بهم ثابت میشه کار درستی کردم اگر هم اومد که خوب اوضاع فرق میکنه . کسی که بخواد به همین راحتی بره بهتره همین الان خودش رو نشون بده ابرو. در هرحال این حرفها بینمون بود .

بعد از نوشتن پست قبل دوست عزیزی که اسمش رو گفته ننویسم و فقط مینویسم خانوم ت ماچبغل برام کامنت گذاشت .این توضیح رو هم بدم که ایشون خانومی هستند که شرایط زندگیشون کاملا نرمال هست و اصلا ربطی به زن دوم  نداره و ایران هم  زندگی نمیکنند .  ازش اجازه گرفتم قسمتهایی از  کامنتهاش و ایمیلهاش رو بذارم اینجا . جا داره باز هم ازش تشکر کنم به خاطر دونه دونه حرفهاش که واقعا برام راهنمایی بود و تلنگرقلب .  یک قسمت از کامنتی که برام گذاشت بود این بود :رنگ فونت رو تغییر میدم که معلوم بشه .

  برگردیم سر برخوردهای کلی تو با مشکلات زندگی (شامل همسر، خانم اولی، خانواده ت ). علیرغم تمام سختیهایی که داری تحمل می کنی، فکر نمی کنی  آدم وابسته ای هستی؟ روابط عاطفی و انسانی البته که جای خودشون محترمن. اما آیا برخورد تو با زندگی برخوردیه که از یک آدم بالغ و مستقل و باهوش و کارآمد انتظار میره؟ واضحا خانم اولی در نظر تو کسیه که تو باید بهش حساب پس بدی (حتی اگه اینو انکار کنی رفتارت داره نشون میده که میخوای اون رو ساکت/راضی کنی) --> رابطه ی بالغ شماتتگر و کودک توبیخ شده همسر که این وسط نقش کیسه بوکس رو داره  و هرموقع مشکلی پیش میاد تهدید به طلاق می شه (باهات قهر می کنم ها) --> رابطه کودک/کودک اما اینکه چطور همسر این نقش رو قبول کرده خودش بحث دیگه ایه. حسنا مدام باهاش جر و بحث میکنه، با خانم اولش مخفیانه صحبت میکنه و حتی خونه ای که اون بهش داده رو بدون خبر دادن بهش به همسر اول  واگذار میکنه. هفته ای یکبار یا هر دو هفته یک بار هم میره شمال پیش پدر و مادرش و به نظر میرسه که همسر رو اصلا به حساب نمیاره.

 من برای خانوم ت نوشتم که علاوه بر اینها برای خانوم اولی هم اس ام اس فرستادم و چنین پیشنهادی کردم برای طلاق گرفتن خنثی . ایشون  از من خواست که ایمیل بنویسم و من هم نوشتم و  خانوم ت عزیزم هم زحمت کشید و برام خیلی چیزها رو نوشت .  باز هم قسمتهایی از  ایمیلش در این رابطه این بود :

متاسفانه بدون اطلاع همسرت که شریک زندگیته - با این خانم وارد مذاکره میشی و خونه ای رو که همسرت برای تو خریده بودی رو بدون اطلاع همسرت به نام اون خانم می کنی. به این امید که شاید اون متوجه بشه که شما به خاطر پول این زندگی رو شروع نکردی .این کار یعنی شما به تحریکهای اون جواب مثبت دادی و همسر خودت رو وارد تصمیم گیری مهم زندگیت نکردی متاسفانه .به زبان دیگه شما اعلام کردی که همسرت صلاحیت دونستن حقیقت - در زمانی که باید - رو نداشته و به اون خانم چراغ سبز نشون دادی که میتونه یه بازی پنهانی با شما رو شروع کنه و پیش ببره و به نتیجه برسونه

با تمام احترامی که برای پدر خیرخواه و دلسوز شما قایلم، شما یک بار دیگه عنان کارزندگیتون رو به دست دو نفر غیر از خودت و همسرت سپردی (یه دوست و یه دشمن) متاسفانه همسرت رو هم در مقابل عمل انجام شده قرار دادی و فرصت اعتراض رو ازش گرفتی به نظرمن این کارت بیش از هرچیز دیگه ای خطرناک بود و می تونست همسرت رو کاملا دلسرد کنه چون شما ثابت کردی که میتونی اون رو دور بزنی و اصلا به حساب نیاری. و این مغایر با اصول اساسی  زندگی مشترکه

حالا ببین تو در اصل چی میخواستی و در عمل چه نتیجه ای گرفتی ) و شما همین جا باید بفهمی کهراههایی که انتخاب می کنی اشتباهن چون جواب برعکس میدن(  تو میخواستی به همه ثابت کنی پول برات معیار نبوده. اما خانم اولی حالا یه انگ دیگه بهت میزنه ومیگه مظلوم نمایی می کنی. فردا هم یکی دیگه پس فردا هم به همین منوال

تو فراموش کردی که خانم اولی داره با تو "دشمنی" می کنه و این حرفهاش تمومی نخواهد داشت. چرا؟چون قلب هیچ زنی - حتی اگه فرشته باشه - قبول نمی کنه که همسرش یه زوج دیگه داشته باشه. هرکی بگه قبول می کنه، دروغ گفته. چون این خلاف غرایز یک زنه

 پس حسنا جان قبول کن تو هرچقدر هم به این خانم یا دخترش حسن نیت نشون بدی، فایده ای نداره. اونهاهیچ وقت قدردان گذشت تو نخواهند بود و هیچ وقت نمیتونی روشون حساب کنی .حالا بعد این قضایا باید بهت ثابت میشد که کارهای این خانم تمومی نداره . و وارد مذاکره شدن باهاش بی نتیجه س. اون حتی اگه ته قلبش هم بدونه شما نیت بدی نداری، هیچ وقت اینو به روت نمیاره. اون میخواد زندگی شما به هم بخوره حسنا جان. پس چشمات رو بازکن و ببین با کی داری وارد مذاکره میشی .پیامی که شما با این کارهات به خانم اولی داری میرسونی اینه:

 حرفهای "تو" بیشتر از نظر همسرم برام مهمه.

 ارزش خواسته ی "تو" بیشتر از اهمیت زندگی مشترک ماست.

 زندگی شماها مهمتر از زندگی منه.

 شما "میتونی" اونقدر با توهین و تحقیر و .. من رو تحت فشار بذاری که من وادار به کارهای سخت بشم.

شما در عمل "میتونی" من رو وادار کنی وارد بازیهای خطرناک بشم و سر زندگیم با شما شرط بذارم

...خب حالا یه بار خونه رو دادی رفت و دیدی که اون خانم ساکت نشد. تشکر که هیچ، بساط توهینش هم همچنان به پاست!

 حالا میخوای همسرت رو هم بدی بره؟! خودت چی حسنا؟!! خودت چی این وسط؟!!!!حالا فکر میکنی بعد 3 ماه چی میشه؟ فرض می کنم همسرت برگرده پیش تو و تو هم شرط بذاری و .....فکر میکنی این خانم ساکت میشه؟! یا میگه آره شما درست می گفتی؟!! نه! تو فقط یه ضربه ی خیلی محکم به پایه های زندگیت و اعتماد بین خودت و همسرت زدی .هیچ کس هم دلیل کار شما رو درست نخواهد فهمید و ازت تشکر نخواهد کرد! اگه هم کسی بفهمه این کار اونقدر خامه که کسی بهت حق نخواهد داد. دلیل اولش اینه که تو از همسرت پنهان کردی. دلیل بعدی اینه که مردم برای کسی که برای خودش ارزش قایل نیست احترام قایل نمیشن.

این شرایطی که بر تو میگذره منصفانه نیست و تو خودت هم داری به خودت ظلم می کنی.اما حسنا، این بار این بازی خیلی خطرناک تره و این کار تو خیلی "زشت تر" از اونیه که همسرت بعدا بتونه ببخشدت. یعنی اگه تا حالا دوستت داشته، همین کارهات تو رو از چشمش میندازه و بهش احساس ناامنی میده. چون تو اجازه میدی سایه ی بدخواهانه ی یه نفر سوم تو زندگیتون باشه همه ش.

همه ی اینها یعنی تو برای خودت، همسرت و زندگیتون احترام قایل نیستی.این بازی ها با اون خانم رو تمومش کن تا دیر نشده.خودت سکان زندگیت رو در دستت بگیرو

 به خودت حق بده خوشحال و خوشبخت باشی!

 به همسرت هم اجازه بده خودش انتخاب کنه .به عقل و شعورش توهین نکن اینقدر! تو لازم نیست به اون کمک کنی که دوباره فکر کنه و برگرده پیش خانم اولش! اونا دو تا آدم بالغ و عاقلن و مشکلاتشون رو خودشون باید حل کنن! چرا متوجه نیستی؟ اون خانم نسبتی جز دشمن با تو نداره! اون دوست تو نیست و نمیشه هرگز.

اون خانم باید شما رو به رسمیت بشناسه و بفهمه که شما حق زندگی داری. اما این کارهای زیرزیرکی تو، این فرصت رو به اون نمیده که اینا رو بفهمه. تو داری پیامهای متناقض به اون خانم می رسونی (بدون اینکه بخوای )

زندگیت هم همین جوری اداره می کنی: به توهین و تحریک اون خانم جواب میدی. دهن به دهنش میشی و زندگیت از حضور اون زن (که مقدماتش رو خودت فراهم می کنی)تاثیر می گیره.

گرچه قصدت اینه که اون بفهمه اشتباه کرده. اما خودت رو گول میزنی - یا زیادی خوش بینی و نمیتونی واقعیت رو ببینی.میخوای واقعا به خودت کمک کنی حسنا؟

اگه اون خانم دوباره اس ام اس زد جوابی نده. یا بگو صلاح این دونستی که اول با همسرت مشورت کنی. یا بگو شما مشکلت رو خودت با شوهرت حل کن من رو وسط نیار. اگه گفت مشکل شمایی، بگو: " خیلی متاسفم که اینطوره ولی شما باید قبلا این فکرا رو میکردی و الان دیگه از دست من کاری برنمیاد متاسفانه. من تا اینجا هم بیشتر از چیزی که لازم بوده با شما راه اومدم و گذشت کردم، ولی این بازی همین جا تموم میشه و اگه شما یکبار دیگه برای من مزاحمت ایجاد کنی مجبور میشم ازتون شکایت کنم".

اگه به محل کارت زنگ زد، واکنش درست و محکم نشون بده که اون بفهمه تو جدی هستی. شکایت کن. اون حق ایجاد مزاحمت برای تو رو نداره.خط تلفنت رو عوض کن و از ادامه ی این بازیها هم برای همیشه صرف نظر کن. اگه شکی به نظر همسرت راجع به زندگیتون داری، با خودش صحبت کن ( نه با این و اون) .ببین حرف دلش چیه.. چی میخواد.. یه وقت مناسب پیدا کن که هر دوتون آروم باشین. ازش بخواه راحت و روراست باشه باهات. بپرس برنامه هاش چیه و تو چطور میتونی همراهش باشی.

اون رو تو بوته آزمایش نذار حسنا جان. زیر سوالش نبر. این توهین به اونه. مطمئنم خودت میتونی حس کنی همسرت داره راست میگه یا داره برای خوشامد تو میگه. به حرفهاش گوش بده . روشون فکر کن. اگه سوال داشتی، باز از خودش بپرس.

بذار اون بفهمه که نظرش برات مهمه

یادت باشه که آخر آخرش این خانم میخواد تو کلا حذف بشی. اصلا هم براش احساس تو و همسرت وزندگی شما دوتا هیچگونه ارزش و اهمیتی نداره.حالا سر فرصت با خودت بشین فکر کن ببین همسرت رو دوست داری؟ اون تو رو دوست داره ؟ اگه هر دو جواب مثبته، دشمنانت رو از زندگیت حذف کن و به فکر خودت باش وقتی که همه به فکر خودشونن.باشه؟

عزیزم هیچ وقت برای جبران اشتباه دیر نیست. اگه صلاح میدونی قضیه رو همینجا به همسرت بگو وازش معذرت خواهی کن و بگو متوجه اشتباهت شدی و شرمنده ای و دیگه تکرار نمی کنی. نذار خبر از بقیه بهش برسه.

 البته  خانوم ت عزیزم در مورد مسائل دیگه هم با من صحبت کرد من جمله علت اجازه دادن خانوم اولی و این که اون اوائل چی گذشته و اصلا چطور شده  این کار رو کرده و  سوالهای دیگه که من اونها رو براشون توضیح دادم  . ایشون علاوه بر همه اینها عقیده داشتند که هیچ زنی نمیتونه این موضوع رو قبول کنه حتی اگر خودش اجازه داده باشه . من هم دقیقا تایید کردم که درک میکنم . ولی خوب من هم در این جریان و تصمیم اشتباه دیگران مقصر نیشتم خنثی . بعد از همه این حرفها براش نوشتم که حتما خودم به همسر میگم  و واقعا متوجه شدم که این کار من یعنی هیچ حساب کردن همسر و من این حق رو نداشتم  که سر خود چنین پیشنهادی رو بکنم و اصلا نباید چنین حرفی میزدم و چنین تصمیمی میگرفتم و حتما به همسر خواهم گفت آخ. به علاوه نوشتم که برای خانوم اولی هم نامه ای  مینویسم اون هم نه یواشکی به خود همسر هم میگم و نشون میدم تا بخونه  و همه حرفهام رو مینویسم و توضیح میدم که این جنگ اعصاب فایده نداره و این همه حرفهای من و حرفهای آخر من هست . باز هم خانوم ت عزیز برام نوشت که :

حسنا جان عزیزم تو هنوز هم دوست دارى همه رو قانع کنى و براشون توضیح بدى. هنوز دوست دارى به خانم اولى که اینقدر به شما توهین کرده نامه بنویسى.. فکر نمیکنى با این کارها قدر و ارزش خودت رو پیش اونا پایین میارى؟ !چرا باید همه چى رو شما توضیح بدى؟! چرا همیشه فکر میکنى شما بدهکارى؟!!

عزیزم، شما هم به اندازه ى خودت زجر کشیدى تو این مدت .. یلدت باشه توضیح اضافى براى طرف مقابلت 'حق' ایجاد میکنه....به نظر من برخورد شما با خانم اولى همیشه از موضع ضعف بوده و همیت باعث شده اون پیشروى کنه و به اصطلاح جرى تر بشه. شما باید یه جا علامت ایست رو 'قاطعانه' نشون بدى. چون اینطور که مشخصه طرفت اهل مذاکره و صحبت و .. نیست. 

تمام زیربناى این مسایل برمیگرده به علتى که اون خانم به همسرش اصرار کرده ازدواج مجدد کنه. من بازهم معتقدم اگه همسر شما از زندگى اولش کاملا راضى بود حاضر به ازدواج نمیشد (حتى اگه یه نفر زورش میکرد). به قول شما شاید اون خانم -بعد از مشکلاتى که بینشون بوده - خواسته ثابت کنه که خیلى خیرخواه و باگذشته! اما یادش رفته که داره پاى زندگى یه نفر دیگه (شما) رو هم وسط میکشه و حق نداره یه بازى رو با احساسات و عمر و سرنوشت مردم شروع کنه و هروقت دلش خواست سوت پایان بازى رو بزنه و انتظار داشته باشه همه چى دست نخورده سرجاى اولش برگرده.

به قول شما جریانات خیلى پیچیده هست و درک میکنم که بعضى وقتها میتونه چقدر آزار دهنده باشه ....حسنا جان اکه از من میشنوى ارتباطت رو با خانم اولى قطع کن و براى خودت جنگ اعصاب درست نکن. این خانم نه ادب درست حسابى داره نه تسلط روى اعصابش. مسلما شرایط زندگى اونهم سخته اما شما مسوؤلش 'نیستى ' و در حال حاضر 'هیچ کمکى' از دست شما برنمیاد.

هر کمک/توضیح/تلاش/گذشت از جانب شما براى اون همه ش یه چیزه: 'نمک به زخمش'....پس براى خاطر آرامش خودت و حتى اون خانم، (و البته همسرت ) کلا دور ارتباطت با ایشون یا صلح و سازش و .. خط بکش و پاى خبرچین ها رو هم ببر. مطمئن باش بعد یه مدت آرامش بیشترى خواهى داشت

این شد که من تصمیم گرفتم خودم قبل از این که از دیگران بشنوه این موضوع روبه همسر  بگم . این کار رو هم کردم به همسر گفتم که چه اس ام اسی فرستادمخنثی و چه پیشنهادی دادم به خانوم اولی برای طلاق گرفتنم. دور از ذهن نبود که همسر عصبانی بشه . میدونستم از شنیدن این حرف خوشحال نمیشه و حتما واکنش نشون میده ولی نمیدونستم تا این حد آخ. یعنی انقدر عصبانی شد که حد نداشت. همسر تا میتونست داد زد تا میتونست دعوا کرد تا میتونست من رو متهم کردنگران. دقیقا همون واکنشی رو نشون داد که خانوم ت میگفت . یعنی من مونده بودم چرا خودم اصلا نتونسته بودم رو این قضیه فکر کنم و جوانبش رو بسنجم . چرا قدرت تصمیم گیری و تجزیه تحلیل مسائل من انقدر کم شده افسوس

همسر من رو متهم میکرد  به این که  زندگیمون اصلا برام مهم نیست اصلا اون رو دوست ندارم .کارهای مخفیانه میکنم. اصلا زندگیمون رو زندگی نمیدونم . همیشه گفتم طلاق طلاق . دوباره بحث خونه رو پیش کشید که بهش نگفتم و اون کار  رو کردم . تنهایی تصمیم میگیرم  . هیچی رو نمیبینم  . اگر واقعا دوستش ندارم لازم نیست که این کارها رو بکنم و بهتره بهش بگم و دوست داشتن و تلاش همسر رو برای درست کردن اوضاع زندگیمون نمیبینم و....... همینطور با داد و فریاد  حرف میزد و دعوا میکرد آخ. من جوابش رو ندادم خودم از اول گفته بودم که اشتباه کردم خودم از اول براش توضیح داده بودم که چرا این کار رو کردم. خودم بهش گفته بودم که بهش حق میدم اگر ناراحت میشه   و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم افسوس.

اوضاع احوال روحی من اصلا اجازه اینهمه دعوا و حرف و بحث و ناراحتی رو نمیداد . میدونم مشکل از اعصاب من بود و نه دعوا  .  شاید خیلی ها بدتر از این هم دعوا کنن و باز هم حالشون بد نشه . من هم واقعا تازگی اینطور دچار ضعف اعصاب شدم و حس میکنم طاقتم روز به روز کمتر هم میشه  وگرنه قبلا روزهای خیلی بدتر از این رو تحمل کردم و بدنم اینطوری  واکنش نشون نداده بود  و انقدر اذیت نشده بودمناراحت . در هر حال با کمر دردی که دقیقا معلوم شده کی به سراغم میاد شروع شد . سر درد حالت تهوع و سرگیجه و ضعف هم بهش اضافه شد و واقعا حالم بد بود . هر چقدر گفتم حالم خوب نیست بس نمیکرد . گفت تو هیچیت نیست  تازگی یاد گرفتی تا آدم میخواد دو کلمه حرف بزنه بگی ای کمرم آی سرم آی دلم و همه اینها رو هم با داد و بیداد میگفتاوه .  خوبه خودش میدید که حالم خوب نیست .  اگر هم فکر میکرد که الکی میگم و هیچیم نیست انقدر حالم بد شد که  خودش به این نتیجه رسید  دارم از حال میرمنگران . به حدی بد بودم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم  یا حرفی بزنم . تپش قلب هم اومده بود رو مشکلات قبلی  و   کارم به بیمارستان کشید . همسر هم دید واقعا دارم میمیرم حرف نزد  و تازه نگران حال من شده بود  . 

افت فشار پیدا کرده بودم و بقیه موارد هم که بماند . باز هم دست خانوم دکتر اورژانس درد نکنهافسوس . همسر هم که به خاطر دعوا اعصاب راحتی نداشت انقدر تو کار دکتر دخالت کرد که دکتر گفت من خودم میدونم چیکار کنم چی خوبه چی بده  چه دارویی باید استفاده کرد .   اگه شما  خودتون  دکتر بودین چرا مریضو آوردین اینجا ؟ تو خونه نگه میداشتین  خوبش میکردین .  بعد هم بهش گفت که بیرون باشه .بازندهاعتراف میکنم که دلم خنک شد .

 من که همیشه تا مجبور نباشم از دارو و درمان  و تزریق و سرم و..... همه اینها فراری هستم   ، مشکل  دیگه ای هم به مشکلاتم اضافه شده بود و  حس میکردم  از ترس، بیشتر دارم از حال میرم نگران.بهتر که شدم گفت همسر میتونه بیاد . اومد دیگه حرف نزد فقط نشست  و مهربون شده بود و ابراز نگرانی میکرد به خاطر حال من و تازه شده بود همون شیرین زبون قبلیخنثی .  سرمم که تموم شد و حالم  بهتر شد مرخص شدم  . تو راه دوباره بهش گفتم که میدونم اشتباه کردم . باز هم خیلی با هم حرف زدیم . شاید از معدود بارهایی بود که  مطابق معمول تو پیله خودم نموندم و بهش تمام حسم رو گفتم . تمام نگرانیهام رو این که هم نگران زندگی خودمون هستم هم آینده و  هم نگران زندگی خودش و خانوم اولی و بهار و ... همه چیز افسوس. یعنی این من بودم که لاینقطع حرف میزدم و میگفتم که شاید تقصیر هیچ کدوم از ما نباشه و حتی تو و تقصیر از این نوع زندگی و این شرایط هست و بس که هر کدوم از ما سه تا به خاطر انتخابهامون تو بوجود آوردنش نقش داشتیم . خونه هم رفتیم حرفهای من تموم نشده بود و همینطور داشتم میگفتم . همسر هم ساکت بود بیشتر  و خیلی کمتر حرف زد ولی دیگه با عصبانیت و جبهه گیری صحبت نکرد .ابرو

همون بیمارستان که بودیم  همسر زنگ زده بود به برادر شوهر خبر داده بود که من خوب نیستم و بیمارستان هستیمخنثی . ظاهرا برادر شوهر گفته بود که بیاد و همسر گفته بود نه . اون هم به مامانش گفته بود که حسنا خوب نیست و مادر شوهر هم که اصلا نمیدونست چی شده و چی نشده. لازم دید به من زنگ بزنه چشم. البته نه اون شب . بعدا زنگ زد . گفت  که شنیدم حالت خوب نبوده و چی شده بوده .  گفتم زیاد مهم نبود فشارم افتاده بود . نمیدونستم دیگه باید دونه دونه مشکلاتم روبرای مادر شوهر بگم و این که دقیقا چی شده بوده و حالم چطور بوده . مادر شوهر  شروع کرد از این که برای یک فشار افتادن محبورش میکنی تو رو ببره بیمارستان همه رو خبر دار میکنی برادر شوهر نگران شده بود میخواست بیاد بیمارستان . فکر نکردی من چطوری  بچه کوچیکو نگه دارمهیپنوتیزم.( گویا  من به برادر شوهر زنگ زده بودم که بچه کوچیک رو بذار برای مادرت و زود بیا بیمارستان پیش من منتظر) . خانوم اولی  مریضه تو اصلا فکر نمیکنی حالش بد بشه کی هست  ؟همسر رو پیش خودت نگه داشتی و ناز میکنی . اون دفعه حالش بد بود تو خونه ما زنگ زدم بیاد نذاشتی بیاد . (انگار یادش رفته بود که اون دفعه  همسر تازه جریان خونه رو فهمیده بود و تو اوج عصبانیت بود .  خودش نرفت و مامانم هم بود و گفت که بره آخ)  در هر حال مادر شوهر  هر چه دوست داشت گفت . انگار خودش دکتر بوده و بالا سر من و دقیقا میدونسته که خوب بودم و الکی رفتم  بیمارستان .خنثی

اصلا تو حال روحی درستی نبودم و با شنیدن همه اون حرفها دوباره دستهام شروع کرده بود لرزیدن و  اشکم هم سرازیر شد  و صدام هم میلرزیدناراحت . نتونستم ساکت باشم .  گفتم من همیشه اگر هم  مریض  میشدم تنها بودم .هیچ وقت نخواستم که بیاد هیچ وقت  اصرار و ناز الکی نکردم هیچوقت هیچکی به این فکر نکرد که حسنا بمیره یا بمونه مهمه .  همیشه رعایت کردم  . همیشه تنها بودم  . همیشه وقتهایی که  یک ساعت هم پیش من نیومده زنگ میزدن و میگفتن خانوم اولی خوب نیست در حالی که تا قبلش خوب بود، نگفتم نرو . با این که خیلی وقتها میدونستم واقعا بهانه هست . همیشه ساکت بودم . اون دفعه هم اصلا به من ربط نداشت که بگم همسر نرهآخ .  هیچوقت به خودم این اجازه رو ندادم . حرفهای شما بمونه بین من و شما و خدا واقعا پیش خدا امانت باشه که اینطوری میگیدافسوس . وقتی یک موضوعی رو نمیدونید اینطوری قضاوت میکنید و دل آدم رو میشکنید . انقدر گریه ام گرفته بود  که بیشتر نمیتونستم حرف بزنم. مادر شوهر هم یک چیزی طلبکار شده بود گفت من که چیزی بهت نگفتم تا آدم گله میکنه میزنی زیر گریه . یک کلمه بگو مریض بودم .  مگه خودت نگفتی هیچی نبود فشارم افتاده بود خنثی.   آدم رعایت هم بکنه مریضی خودش رو بزرگ جلوه نده و شلوغش نکنه اینطوری میگن . چشم

گفتم یک کلمه مریض بودم خیلی هم حالم بد بود  وگرنه  من خودم  از دکتر و بیمارستان فراری هستم .  من به برادر شوهر  خبر ندادم . اصلا هم نمیدونستم همسر زنگ زده گفته .  به پسرتون بگید چرا زنگ زد . هیچوقت هم  به همسر نگفتم که پیش من بمونه یا بره یا نره ویا به خانوم اولی رسیدگی نکنه . اگر هم وظیفه ای داشته که کوتاهی کرده به خودش مربوطه . من تا جایی که ببینم کوتاهی کرده همیشه  بهش میگم و ازش میخوام حواسش باشه  . خدا باید شاهد باشه که هست بقیه اش رو  هم میسپرم به خدا الان هم حالم خوب نیست . نمیتونم حرف بزنم  و خداحافظی کردمنگران

انقدر ضعیف شده بودم و بیحال و دستهام میلرزید و بی اختیار اشکم میومد که همسر هم به خاطر جواب دادن به مامانش شاخ و شونه نکشیدخنثی . یعنی من بهش گفتم ببین میخوای  به من بگی چرا جواب دادم باید بگم خوب کاری کردم اجازه نمیدم مامانت با این حرفهاش حال من رو از اینی که هست بدتر کنه تو اگر واقعا نمیتونی  اوضاع رو کنترل کنی بهتره از من هم توقع نداشته باشی جواب  ندم .من باید برم تو قبر بخوابم اینا راحت بشن ؟اوه  همسر  یا فکر کرد دوباره حالم بد میشه و یا واقعا به این نتیجه رسید که مامانش اشتباه کرده ،  چیزی نگفت . ولی خودش رو هم از تک و تا ننداخت و ادعا داشت که مامانش که چیزی نگفته و منظوری نداشته و من حساس شدم  و بیخودی  میلرزم و چرا خودم روبرای هر حرفی ناراحت میکنم و آروم باشم و  بس کنم و  اصلا  صحبت رو برد طرف دیگه و این که من رو بغل کنه و  از زبونش استفاده کنه من نلرزم و حرص نخورم و گریه نکنم .......هیپنوتیزم در هر حال  انقدر موضوع حرف مامانش رو کوچولو نشون داد که واقعا خودم هم کم مونده بود به این نتیجه برسم لابد من  مشکلی دارم که سر هر حرفی عصبی میشم و مادر شوهر عزیز و دسته گل اصلا منظوری ندارهمتفکر .  خلاصه من هم دیدم همسر خودش متوجه شده و فقط نمیخواد خودش رو از تک و تا بندازه حرفی نزدم.

این بود که مادر شوهر هم بهشت زهرا همراه ما نیومد.  از اون  شب که گفتم و دعوا کردیم و حالم بد شد هم همینطور ضعف داشتم ولی با همه اینها خوشحال بودم و اعصابم راحت تر بود که حرفهام رو زدم  لبخند. با خودم فکر کردم شاید لازم بود  این تلنگر. برای خاطر تمام این حرفها برای تمام این جریانها و برای این که من از یک جهت دیگه به این قضیه نگاه کنممژه

نمیدونم چطوری از خانوم ت عزیزم تشکر کنم برای تمام حرفهاش بغلماچ. از این که به من گفت که من مسئول توضیح دادن نیستم . من نباید کسی رو اذیت کنم و تو حرفهاش هم برای من نوشته بود که شاخ و شونه کشیدن برای خانوم اولی اصلا کار درست و انسانی نیست ولی این که من خودم رو بدهکار بدونم هم نیست . این زندگی ما فقط به دست من به این روز نیفتاده . اگر فقط من بودم حتما سعی در جبران کار خودم میکردم ولی من همه سختی هایی که لازم بود از طرف خودم بکشم رو کشیدم و دلیل نداره بار مشکلات و سختی های دیگران رو که تقصیری  هم توش ندارم به دوش بکشمابرو

علاوه بر اون من این وظیفه اخلاقی  وجدانی رو دارم که  کسی رو اذیت نکنم ولی مسئول این هم نیستم که کسی خودش بخواد  خودش رو اذیت کنه  و مشکلات خودش رو بیشتر کنهخنثی . من باید  یاد بگیرم عاقلانه رفتار کنم . زندگی خودم رو داشته باشم  . سختی اگر دارم تحمل کنم یا رفعش کنم و درعین حال مشکلی برای دیگران هم پیش نیارم .  باید قبول کنم زندگی این هست  .  متاسفانه این هست . من میدونم این نوع زندگی ، زندگی خوبی نیست . اصلا تایید نمیکنم ولی وقتی وسط این زندگی هستیم  نباید اوضاع رو بدتر ازاین کرد .

 برای همین دوست دارم سال جدید سالی باشه که زندگی بهتری رو به خودم هدیه بدم . آرامش بیشتری رو و شادی بیشتری رو قلبو این دلیل بر این نیست که  بخوام علیه دیگران خدای نکرده کاری انجام بدم . یکی از گله های همسر به من تو اوج دعوا این بود که زندگی ما برای تو هیچ ارزشی نداره هیچ وقت ندیدم به خاطر من به خاطر زندگیمون بجنگی فقط یاد گرفتی یک گوشه بشینی و به من بگی همه چیز رو درست کنخنثی . اون موقع که حرفی نزدم بعدا بهش گفتم من اصلا نمیخوام برای زندگی بجنگم . من با جنگ این زندگی رو شروع نکردم که برای نگه داشتنش  مجبور باشم بجنگم . زندگیمون اگر درست باشه  و مشکلی نباشه ،نیاز به جنگیدن براش نیست. ولی گله ات رو قبول دارم من نباید برای درست شدن اوضاع زندگی فقط از تو توقع داشته باشم و بخوام که تو معجزه کنی اون هم تو شرایط این زندگی  که فقط تو  مسئول بوجود اومدن این شرایط نبودی . برای همین به سهم خودم اونطور  که باید وشاید زندگی میکنم و همونقدر که باید و شاید   به زندگیمون فکر میکنممژه .

یک بار دوست عزیزی که خودش هم شرایط من رو داشت ( داره ) و همه میرفتن براش حرفهایی مینوشتن که آدم تعجب میکرد ، به من  گفت اینها اگر جای ما بودند تا حالا سر زن اول رو زده بودند . واقعا راست میگفت . من تعجب میکنم از همه اونهایی که واقعا فکر میکنند این که من زندگی خودم رو بکنم اذیت کردن خانوم اولی هست . خانوم اولی به اشتباه یا درست یا هر چیزی ، خودش در بوجود اومدن این مشکلاتش نقش داشته و بدون تقصیر نبوده . من  خانوم اولی و یا همسر رو نمیشناختم که برم بهش بگم  شما بیا اجازه بده شوهرت زن بگیره و من رو بگیره هیپنوتیزم . خودش این تصمیم روبرای زندگیش گفرفت و فکر کرد خیلی میتونه   محتاط عمل کنه و خیلی میتونه اعتماد به نفس داشته باشه که با زندگی یک نفر دیگه بازی کنه .

در حالی که همیشه هم اینطور نمیشه . همیشه هم آدم نمیتونه از این که اون چیزی که تو ذهنش بوده و نشده ،  ناراحت باشه و انتظار داشته باشه تاوان همه مشکلات رو یک نفر دیگه به تنهایی بده .  من به سهم خودم اشتباه خودم رو داشتم تاوانش رو هم دادم و دارم میدم . همین مشکلاتی که همیشه تو زندگی من هست . من این حق رو دارم که با مشکلاتم بسازم و یا حلشون کنم و یا اصلا بگم نه من این مشکلات رو نمیخوام . ولی این حق رو ندارم که مشکلات خودم رو بر سر دیگران هوار کنم و  باعث اذیت کردن کسی بشم که نقشی تو مشکلاتی که خودم برای خودم بوجود اوردم ، نداره خنثی

حالا بگذریم در این مقوله انقدر حرف زیاد هست که بعدا مفصل در موردش میگم . برای نامه نوشتن هم باز به خانوم ت عزیز گفتم که من بالاخره این کار رو خواهم کرد . به نظر خودم شاید یک جور خداحافظی باشه و آخرین توضیح  و یا شاید بهتر بشه گفت اتمام حجت خنثی برای خانوم اولی نوشتم ودادم پیک ببره دم در خونه اش و تحویل بده  . البته به همسر هم گفتم که این کار رو میکنم و به خودش هم نشون  دادم که بخونه  . برای خانوم اولی  یک شعر نوشتم . و بعد از اون دقیقا  براش توضیح دادم که منظورم از  کلمه های برده شده در اون و این که چرا این شعر رو نوشتم  چی بوده . در مورد پاکی دامان و گوهر وجدان و طاعت شیطان و معنی انسان و  مرد پیمان و مقصد چوپان و حتی در مورد سینه پریشان و کرده سلمان و ربطش به اوضاع و احوال ما از اول تا حالا و مواردی که ربط داشت ، نوشتم .

در آخر هم براش نوشتم از شما جوابی برای شرطم  نگرفتم برای همین این نامه رو نوشتم که آخرین حرفم باشه .  توضیح دادم که شماره هاش رو توی گوشیم بلاک کردم و دیگه نه تماسی ازش دریافت میکنم و نه اس ام اسی و هیچوقت هم اجازه نخواهم داد که تلفنی به محل کارم بشه و یا حتی پدر و مادر و خانواده من   مسئول شنیدن حرفهای ایشون در مورد زندگی ما باشند . اگر این اتفاق بیفته   من هم این حق رو به خودم میدم که دقیقا عکس العمل مناسب رو داشته باشم و فکر میکنم از اول هم اگر همین کار رو کرده بودم شاید به نفع همه ما و حتی خود ایشون بود .

واقعا هم شماره ها رو بلاک کردم . مگر این که با یک خط دیگه تماس بگیره که خوب بلاک کردن اون هم کاری نداره . دلیل این کار رو هم که به اندازه کافی و لازم توی پست توضیح دادم .خنثی

و اما مطلب دیگه ای که خانوم ت عزیزم گفته بود در مورد اخلاق من برای توضیح دادن بود . و حتی در مورد وبلاگ و نحوه مدیریت اون که واقعا گل گفته بودبغلماچ من حتما توصیه ایشون رو دیگر دوستان رو که تا حالا به من گفتند  رو در مورد مدیریت این وبلاگ ،گوش میکنم و فکر میکنم که در واقع این من هستم که باید یاد بگیرم با هر آدمی باید چه برخورد مناسبی داشت و همه آدمها متاسفانه مثل هم نیستند و در شرایط نرمال روحی و زندگی به سر نمیبرند  و مسلما نوع برخورد مناسب خودشون رو لازم دارند . اینطوری به نفع خودشون هم هست و اگر درایت داشته باشند از من تشکر هم میکنند که اجازه ندادم بیش از این روان خودشون رو آشفته کنند اون هم به خاطر  کسی که نمیشناسند . مژه  به قول این شعر : تو چون کرکس به مشتی استخوان دلبستگی داری   . بنازم همت والای باز و بی نیازیها  .  به میدانی که میبندند پای شهسواران را . تو طفل هرزه پو باید کنی این ترکتازیها .

 

شعری که برای خانوم اولی نوشتم رو میذارم ادامه مطلب . برای تبریک سال نو هم جداگانه مینویسم  زبان