حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

161 و 162- قهر

سلام به همه  دوستان عزیزم و خوانندگان وبلاگقلب حقیقتش شدیدا تنبل شدم برای نوشتن . وقتی هم از یک جریانی بگذره انگار آدم تنبل تر میشه برای تعریف کردنشزبان

چند وقتی بود میخواستم در مورد همسایه هامون بگم . دو تا خانوم همسایه که واقعا  هر دوتا ماه هستند و خیلی دوستشون دارم و خوشحالم که یخ من در رفت و آمد با همسایه ها آب شده و الان با هم خوب هستیم . ولی نمیدونم چرا هر بار نمیشه کامل تعریف کنم  . این دفعه هم نشستم شروع کردم به نوشتن دیدم ای وای چقدر طولانی شده شده و  کی حوصله داره بیاد این همه رو بخونه . نمیدونستم کجا رو بگم کجا رو نگم  برای همین نشد که بذارم تو وبلاگ . در هر حال چله افتاده انگارابله

از خودم بگم  بهتره انگار.ولی آخه میخواستم جریان خودم و تاثیری که از اون گرفتم ( با توجه  به تصمیم خانوم همسایه مون برای زندگیش و تاثیر پذیری من) بگم ابرو حالا بدون تاثیری که از اون گرفتم بگم تا بعد

به سلامتی و میمنت من و همسر بیشتر از یک هفته هست که با هم قهر هستیم خنثی از اون قهرها که حالت اشتی به خودش نگرفته و فکر هم  نمیکنم بگیره . از اون قهرها که هم من سر حرفم هستم هم همسر . حالا همیشه همسر عادت داشت  زود به منت کشی و خریدن ناز و ادا مشغول میشد و من هم  آشتی میکردم ها . این دفعه  فرموده چون خودت  قهر کردی خودت هم باید اشتی کنی . این رو توضیح بدم که به هیچ وجه من الکی قهر نکردم و دلایلم کاملا محکم و منطقی بود .

چاره هر کاری رو هم قهر نمیدونم و قبل از این بارها و بارها در موردش صحبت کرده بودیم . دیگه تقصیر من نبود که همسر زیر بار منطق نمیره  منتظر از حق نگذریم دعوامون هم  خیلی خوب و شیک بود در کلنیشخند  بیشتر بگو نگو بود .به قول یکی از دوستان که جریان رو داغ داغ براش تعریف کردم گفت  چه خارجی دعوا کردین .نیشخند

همسر عادت داد زدن رو کنار گذاشته بود تو این دعوا و صدا ازمون بلند نشد . من که عادت ندارم و خیلی کم پیش میاد صدام بالا بره.البته دو سه باری جوش آورد و تند حرف زد و یک کم ولووم صداش بالا رفت ولی نه زیاد . من هم که همیشه زود گریه ام میگیره این دفعه تا آخر دعوا گریه نکردم و رکورد شکستم . ولی آخرش بالاخره ثابت کردم همون حسنا هستم و گریه ای کردم که اون سرش ناپیداگریه

حالا بماند دعوا سر چی بود  و جزئیات چی بود . بهار زحمتش رو کشیده بود . نه این که مستقیم به من حرفی بزنه . پیشنهادی که به باباش داده و قشنگ ثابت کرد که دختر باهوشی هست و  درست زده تو هدف ابله خدایی خوشم اومد خوب فکری کرده بود و خوب سیاستی به خرج داده بودنیشخند. حالا تنها تنها فکر کرده یا با مامانش نمیدونم . هر چه بود که کار آمد بود .من هم که دوران حساسیتم روی  خیلی از مسائل گذشته و خیلی راحت اعلام کردم نخیر من هیچ پیشنهادی رو نمیپذیرم و یک ذره شرایط اینور اونور باشه خداحافظی رو بر موندن ترجیح میدم . دیگه خود دانی.دوران اعمال این سیاستها گذشته زبان

همسر عقیده داشت که من جنگ روانی راه میندازم در حالی که دقیقا منطق رو میگفتم و جنگ روانی رو اون راه انداخته بود  . یکی از دفعاتی که همسر شدیدا جوش آورد این بود که من گفتم  از خونه میندازمش بیرونابله  واقعا جدی بودم و حس میکردم این کار رو حتما انجام میدم . هر چند این کار رو انجام میدادم برای من که فرقی نمیکرد و بهتر هم میشدابروهمسر هم به حالت برق گرفته در اومد از عصبانیت و گفت تو کی هستی منو از خونه بندازی بیرون ؟ من هم چیزی نبودم جز یک اژدهای خشمگین. به اون روی خودم اشاره کردم و گفتم که هنوز اون روی من رو  ندیده . و این که از دست شماها روانی شدم حالا این کار رو بکن ببین کی هستم منتظر

همسر هی گفت حرف نزن و بسه و زیاد حرف نزن و بفهم چی میگی و من بس نکردم گفتم نخیر بس نمیکنم من تحمل ندارم من خسته شدم من نمیتونم حرف نزنم من باید حرف حق رو بزنم . تو هم باید گوش کنی و قبول کنی. اگر نمیتونی حرفی نیست شما رو به خیر ما رو به سلامت دعوا و بحث هم نداریم احترام متقابل هم محفوظ خنثی. حالا همسر ساکت شده بود من گریه گریه . گفتم اصلا دیگه نمیخوام ببینمت . همسر هم عقیده داشت که من حرف بیخود رو خودم زدم و الان گریه زاری  راه انداختم .تازه گفت از خونه خودم هیچ جا نمیرم تو هم حرف نمیزنیمنتظر. من هم گفتم دیگه تو روی تو هم نگاه نمیکنم و قهرم . اگر همسر نمیگفت برو خودتو جمع و جور کن مسخره بازی در نیار، و اگر نمیگفت انقدر حرف بیخود نزن عقلت رو به کار بنداز بعد حرف بزن ، شاید کمتر قهر میکردم ولی اون موقع تصمیم گرفتم بیشتر قهر کنم .

این شد که رفتم بالش و چند تا لباس دم دستی ام رو برداشتم و اسباب کشی کردم به یک اتاق دیگه . همسر اول هیچی نگفت و با یک نگاه و لبخند عاقل اندر سفیه نظاره گر بود .من هم تو دلم میگفتم حالا بخند اگر من گریه تو رو در نیاوردم منتظر  یک کم گذشت دید صدای گریه من بند اومده گفت این ادا بازیها رو در نیار. من هم لج کردم گفتم همینه که هست .منتظر  همسر هم فرمایشات کرد که خودت قهر کردی خودت هم آشتی میکنی لوس شدی بیتربیت شدی هی نازتو کشیدم  فکر کردی چه خبره. من هم گفتم به همین خیال باش اشتی کنم . این رو بگم که بیتربیت شدن از نظر همسر گفتن کلمات بی ادبی نیست چون من این کار رو نمیکنم . همانا منظورشون این هست که آدم باید همیشه در مقابل شوهر لال باشه اعتراض نکنه به قول خودش ادا در نیاره بهانه نگیره حرف نزنه . اگر بکنه حتما بیتربیته هیپنوتیزم

اینچنین شد که همسر عادت  این که همیشه خودش میومد ناز کشی و آشتی کنون رو ترک کرد . من هم لج کردم و قهری شده به یاد ماندنیابله البته الان پشیمون هستم . نه از قهر کردن . از این که چرا بالش وسایل همسر و نگذاشتم تو اون اتاق و خودم تو اتاق خوشگل خودم نموندم . تو اتاقی که قهر کردم تخت هست برای مهمان و  آینه و همه چیز هست ولی خوب من اتاق خودم رو میخوام و اصلا هم فکرم نمیرسه چطور باید تغییر وضعیت داد و جای خودم و همسر رو تو اتاقها عوض کنممتفکر

آخرین حد منت کشی همسر این بود که صبح روز بعد من هر دوتا مقنعه هام چروک بود. حتما باید یکیش رو اتو میکردم. کله سحر بلند شدم که با همسر چشم تو چشم نشم زودتر برم بیرون . رفتم دیدم همسر زودتر بیدار شده و سر صبحی بین اون همه پیرهن آماده و اتو کرده ، نذر یک دونه کت و شلوارش رو کرده که پیرهنش اتو نداشت و مشغول بود . من هم مقتعه به دست رفتم دیدم اوه صبحانه هم آماده کرده . مقنعه رو گذاشتم رو مبل هال و رفتم نشستم از خودم پذیرایی کنم صبحانه بخورم چون از گرسنگی در حال ضعف  بودم . شام هم که قهر بودم نخورده بودمابله

بعد دیدم همسر اومد مقنعه من رو  برداشت برد اتو کرد آورد گذاشت رو مبل .من هم صبحانه خوردم و  موقع رفتن با صدای بلند اعلام کردم که برای شام غذا درست نمیکنم . همسر هم گفت که برم سر کارم . البته با عصبانیت و لج گفت ابرو و باز هم یک دونه بیتربیت تحویلم داد

هر چند اون روز که برگشتم  چون از صبح هیچی نخورده بودم املت درست کردم و خودم خوردم بقیه اش رو هم گذاشتم  برای همسر . ولی از روزهای بعد وقتی برمیگشتم غذا درست میکردم و تا همسر نیومده خودم میخوردم و برای همسر میذاشتم . اون هم میومد و میخورد و جمع و جور هم میکرد . من هم تا همسر میومد میرفتم تو اتاقم. جز برای موارد ضروری  بیرون نمیومدم . مورد ضروری هم یا دستشویی بود یا این که میوه ای چیزی بردارم . بقیه اش هم سکوت بود بینمون . نه همسر حرف میزد و نه منخنثی

این رو هم بگم که این روزها همه اش رو همسر صبح بلند میشه و صبحانه رو آماده میکنه و من هم میرم برمیدارم تو سینی تو اتاقم میخورم و بعد هم سینی رو میذارم و  میرم . جمع میکنه ولی اگر نکنه هم مهم نیست چون همین که خوردنی ها رو بذاره تو یخچال کافی هست و خودم میتونم عصر جمع و جور کنم .بازنده

بد هم نبود و نیست این قهر . واقعا آرامش داشتم و اصلا حس بدی بهم دست نداده . یعنی شما بخون نفس راحتنیشخند یا با دوستها و خواهرهام وایبر بازی میکردیم . یا کتاب میخوندم . و یک کار قلاب بافی خوشگل هم دست گرفتم  که هنوز تموم نشده مژه بازی  هم دارم که چیزی نمونده قهرمان بشمچشمک خلاصه تو اتاق تنهایی و بی تلویزیونی بهم بد نمیگذشت . هر وقت میومدم بیرون هم میدیدم همسر یا سرش تو لپ تاپه یا اگر ای پد من دستش بود سرش تو ای پد .با تلفن حرف میزد یا داره تلویزیون میبینه و الحق که از شر من راحت شده بود هر کانالی دوست داشت میدید و کسی نبود که بخواد پیله کنه به این کانال اون کانالبازنده یا وسیله هاش رو میز ناهار خوری ولو بود سرش تو کاغذهاش . هر دو هم کلاس میگذاشتیم نه حرف میزدیم نه مستقیم به هم نگاه میکردیمنیشخند

ولی در این بین گریزی هم نبود از ظاهر سازی . مثلاوقتی که بابا زنگ زده بود  و همسر چنان حرف میزد انگار نه انگار با دخترشون قهره .اومد تو اتاق و چنان مهربون گفت حسنا جون بابا میخوان باهات صحبت کنن  و گوشی رو داد به من که شیطونه میگفت گوشی رو بگیرم به بابا بگم اصلا ما با هم قهریم شما کار دارین  به موبایل من زنگ بزنین نه خونه آخ هر چند من به مامان بابا جریان رو نگفتم اصلا و به خواهر هام هم تا حالا نگفتم ولی نمیتونم به خواهرهام نگم  حتما باید بگم نیشخند یک بار هم که رفتیم خونه مادر شوهر .(البته دوبار تا حالا )  همسر  صبح که داشتم میرفتم به من گفت که شب میریم اونجا و من هم سر تکون دادم به علامت تایید  . گفت زبون نداری؟ گفتم دوتا گوش دارم شنیدم .باشه .البته با همین دوتا گوشهام دو کلمه اعتراض امیز ( واقعا که ) همسر رو هم شنیدم و به روی مبارک نیاوردم ابله اون شب هم برای روی ماه خواهر شوهر میخواستم برم و اگر نبود اصلا من انگیزه ای نداشتم نیشخند شوهرش  که رفته . قبلا هم که بود خودش و شوهرش  هر کدوم خونه مامانهاشون بودند و بچه ها نوبتی خونه مادر بزرگها . البته مهمونی و سر زدن و اینها که دسته جمعی بود ولی خوب  برنامه شون همیشه این هست تو ایران اومدن که هر کدوم دل سیر خانواده هاشون رو ببینن .  الان هم که خودش که خونه مادر شوهر هست ولی بچه ها طبق روال قبل بصورت مساوی خونه هر دو . اون شب برای نوازش روحیه خواهر شوهر یک کیک خوشمزه درست کردم.  قالبم برای مواد بزرگ بود و در نتیجه نازک تر از حدی شد که باید میشد و میزانش هم کم بود. من هم دیدم  خیلی خوشمزه شده  باریک برش دادم  و یک بسته بندی  خوشگل هم کردم که ببرم . انقدر خوشمزه شده بود که یک چیزی میگم یک چیزی میشنوین ها خوشمزه

خواهر شوهر هم  بس که روحیه اش نوازش شده بود گفت نمیخورم رژیمم رو رعایت میکنم . حالا خوبه من با همین دو تا چشمهای شهلام دیده بودم قشنگ کیک و شیرینی میخوره و  غذا هم میخوره همه چیز و رژیمش رو با خودش ایران نیاورده . بچه هاش هم بودن. بچه ها و مادر شوهر پدر شوهر و همسر خوردن و هی تعریف کردن خوشمزه شده  اون هم اصلا نخورد . همسر بهش گفت حالا ما رفتیم بشین فکرهات رو بکن ببین میتونی از این کیک خوشمزه بگذری یا نه  یک تکه بخورخندهالبته این جریان کیک ماجرای دیگه ای هم داره که بعدا باید تو یک پست بگم اینجا  طولانی میشه نیشخند

اونجا هم من و همسر با هم حرف نزدیم .یعنی حرفی نبود که بزنیم ولی اگر چیزی گفت جواب دادم و طوری بود که فکرش رو هم نمیکردند با هم قهر باشیم اون هم به این شدت خنثی اینجا هست که میگن از ظاهر زندگی مردم نمیشه فهمید چه خبره ها ساکت

یک بار هم که برادر شوهر آنلاین بود .دیدن نی نی خانوم و شیرینکاری هاش و شنیدن صداش چیزی نیست که آدم از دست بده قلب صدای همسر رو میشنیدم که داشت حرف میزد و هی نی نی خانوم میدید و قربون صدقه اش میرفت . ولی من رو صدا نکرد من هم که بخاطر قهر خودم نمیرفتم .  برادر شوهر سراغ من رو گرفت و همسر صدا کرد که برم .من هم کلاس و اصول قهر رو رعایت کردم با صدای بلند گفتم نمیخوام انقدر صدا نکن حرفت که تموم شد خودم وصل میشم میبینمشون . همسر دوباره و سه باره صدا کرد و من رفتم بالاخره . برادر شوهر گفت چرا نمیای چند بار باید صدات کنه .گفتم چون با هم قهر هستیممژه از این به بعد هم با برادرت حرف میزنی سراغ من رو نگیر الان هم به خاطر نی نی خانوم اومدم. گفت چی شده مگه ؟ همسر گفت ول کن بابا زن جماعت همینن عسلو میخورن دست آدمو گاز میگیرن . من هم دقیقا رو زن جماعت حساس هستم . آی پدر رو با حرص از دست همسر گرفتم  رفتم رو یک مبل دیگه نشستم گفتم بله برادر شوهر ( اسمش رو گفتم ) مرد جماعت خوبن  گاز نمیگیرن . شما هم که خبرها رو دریافت کردی در خبر بردن و خبر آوردن هم که استادی حالا میتونی بری به همه بگی حسنا و همسر قهرن .

 اون هم که عادت داره فقط به یک چیز بیخود یک ساعت بخنده و همیشه غبطه میخورم به این الکی خوش بودنش ابلهگفت بدبختی اینه که من بگم هیچکی باورش نمیشه مگه خونه مامان اینها نبودین ؟ کیک درست کرده بودی . گفتم خوبه خبرها میرسه .دیگه مشکل خودته باید یک طوری بگی باور کننخنده گفت بهتره نگم باور نمیکنن و من تازه از حرفهای برادر شوهر فهمیدم بنده خداها چه توهماتی دارن از شیرینی و خوب و خوش بودن زندگی من و همسرآخ

در راستای این که وقتهای قهرم تو اتاق  زیاد جوک رد و بدل میشد  و وایبر بازی و جوک و ویدئو فرستادن زیاد بود و صدای خنده من بلند میشد همراه دوستها و خواهرها ، همسر از حسودی چند باری مودم رو خاموش کردخنده من هم باید اینترنت گوشی رو فعال کنم که دیگه کاری از دستش بر نیاد . یک بار هم بین بازی محبوبم بودم مودم رو خاموش کرد  سریع گوشی به دست رفتم بیرون و روشنش کردم و کنار مودم  نشستم و بازی رو به اون مرحله که میخواستم رسوندم بعد مودم رو خاموش کردم رفتم  تو اتاق. البته یک دونه بازی ام تو آی پد هست و برای این که اون رو همسر زیاد برمیداره  نمیتونم مرتب دنبالش کنم . دیگه باید با لپ تاپ و گوشیم سر کنم  یا این که رمز ای پدر و هم عوض کنم و بگم مال خودمه تو برو یکی بخر . من نمیدونم انقدر علاقه داره چرا نمیره یکی برای خودش بخره ؟ قهر

خوب قهر ما به همین منوال ادامه داشت تا دیروز . الان هم باید برم و نمیتونم دیگه بنویسم همین رو هم هی تکه تکه نوشتم . برای همین نظرها رو میبندم تا شب  که بقیه اش رو تعریف کنم و نتیجه گیری خودم رو  .زبان اگر قلاب بافی نازنینم و بازی  ام بذارن که انقدر برام شیرین شدن وقتی خونه هستم  تبدیل شدن به دو دلبر قلباین رو هم بگم که هنوز هم قهر هستیم و من اصلاو ابدا قصد ندارم سر این جریان کوتاه بیام حتی به قیمت ما رو به خیر و اون رو به سلامتابروچون واقعا اعصابم به اندازه کافی خرد شده و حوصله ای هم ندارم که هر روز سر یک جریانی بگذارم و هر دفعه یک مشکلی .


برگ صد و شصت و دوم - قهر 2

دیدم طولانی شد  تو یک پست دیگه مینویسممژهشنبه من حالم اصلا خوب نبود از همون صبح سر درد داشتم . البته مشکلات من که دیگه داره تبدیل به کلکسیون میشه . از کمر درد عصبی که گاه بیگاه میگیره و تپش قلب که پشت سرش ناخودآگاه یک استرسی هم میاد و ....اصلا کلکسیون من بماند . دیگه دارم بهشون عادت میکنم و باهاشون کنار میام و تحمل میکنم.مگر این که واقعا اذیت بشم .

انقدر سر دردم زیاد شد و  ضعف و تپش قلب  . حالت تهوع هم بهش اضافه شد که دیگه حال نداشتم و قابل تحمل نبود. گاهی اوقات خسته میشم از این که همه اینها یک دفعه سراغم میان . به خودم میگم حالا نمیشه یک درد و مرض دیگه ای بگیرم؟ من تا کی باید همین حالتها رو داشته باشم و خوب هم نشه و هی بیاد و بره ؟احساس میکردم سرم در حال انفجار هست و قلبم هم در حال از جا در اومدن .عطف به سابقه ام همیشه میدونم در این حالت افت فشار هم دارم . برای همین کاری رو کردم که حتی الامکان ازش فرار میکنم .این که برم دکترنگران . به اقای همکار گفتم نمیخوام همسر متوجه بشه و نگران بشه خودم باهاش تماس میگیرم . خیالم راحت بود قهرهستیم اون هم زنگ نمیزنه سراغ من رو بگیره .میخواست به مریم جون خبر بده. گفتم نه لازم بشه خودم زنگ میزنم . رانندگی هم نمیتونستم بکنم و ماشین رو هم گذاشتم با آژانس رفتم.موقع رفتن آقای همکار به من گفت اقلا بگو کجا میری گفتم بیمارستان فلان . اصلا نمیتونستم حرف بزنم بس که بیحال بودم و سرم هم داشت میترکید .

در هر حال آقای همکار گوش نکرده بود و به همسر خبر داده بود.هر چند دیرتر  به همسر گفته بود. یعنی من  رسیده بودم و دکتر هم من رو دیده بود و تو اورژانس سرم هم دستم بود . طبق معمول هم که وقتی بحث شیرین تزریقات یا سرم یا بدتر از اون  خون گرفتن باشه من حالم برتر میشه. البته مورد اخر که نبود ولی سر همون دوتا هم کلی گفتم من مشکل دارم. میدونم واقعا زشته برای یکی تو سن و سال من ولی چیکار کنم خوب دست خودم نیست . مشکل فکریه حل بشو هم نیستاسترس

قهر من هنوز ادامه داشت و اصلا دوست نداشتم مریض شدنم مقدمه ای باشه برای آشتی کردن . واقعا آدم لجبازی نیستم ولی حس میکنم دیگه خیلی چیزها از توانم و حوصله و اعصابم خارج هستافسوس  همسر وقتی رسید معلوم بود نگرانه و تو فکر قهر نبود. این من بودم که تا شروع به ابراز نگرانی کرد گفتم دوست دارم تنها باشم اگر میخواستم  تو اینجا باشی بلد بودم بهت خبر بدم .فوق العاده عصبانی شد. فکر میکرد حتما لازمه هر چند با صدای آروم هر چی غر داره یک جا بگه.اون موقع حالم اصلا خوب نبود و بهتر نشده بودم  .فقط مشکلاتی که بهش اضافه شده بود تحمل آمپول و سرم بود .  گفتم خیلی برات سخته که درک کنی نمیخوام هیچ حرفی بزنم هیچ حرفی بشنوم؟ میخوام تنها باشم.

گفت  باشه من میرم . تو هم یا همینجا بستری شو یا حالت خوب شد برو خونه. گفتم حتما همین کار رو میکنم شما به سلامت. رفت و من گریه کردم ولی زود خوابم برد و معلوم بود سرم و داروها اثر کرده و  حالم بهتر شد.فقط ضعف داشتم و خیلی سردم بود .افسوس  بعد که سرمم تموم شد و موقع مرخص کردن شد فهمیدم نرفته و تمام مدت بیرون منتظر بوده . دیگه نه من حرف زدم و نه همسر و در حالت قهر بودیم  و رفتیم خونه .

رسیدیم خونه فقط دست و صورتم رو شستم و رفتم لباسم رو عوض کردم و دوباره رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم در اتاق رو هم بستم.حالم خوب بود. فقط  انقدر سردم بود که پتو برداشتم انداختم روم باز حس میکردم کاش بلند بشم از بین لباس زمستونیها یک چیزی بردارم . افسوس همسر اومد و هم حرفی نزد فقط برام چای اورده بود و یک تکه کیک .که تو سینی گذاشت تو اتاق و رفت و از این که در اتاق رو هم دوباره محکم پشت سرش بست معلوم بود  شدیدا بهش برخورده از این که من تو بیمارستان بهش اونطوری گفتم و وقتی برگشتم هم باز در حالت قهر بودم.خنثی

اون چایی و کیک واقعا چسبید انگار انرژی گرفتمنیشخند دوباره دراز کشیدم تا همسر شام رو هم تو یک سینی برداشت اورد و سینی چای رو برد .البته خودش درست نکرده بود از غذاهای تو فریزر برداشته بود گرم کرده بودبازندهمن هم از خدا خواسته بلند شدم شام خوردم  تا در اون حالت قهر و مریضی اقلا از گرسنگی نمرده باشمابلهبعد هم رفتم مسواک بزنم دیدم همسر از خودش پذیرایی کرده جلوی تلویزیون بود داشت شامش رو میخورد.جالب بود یک نگاه کلی کردم قشنگ برای خودش  میز چیده بود رو میز هال و داشت صفا میکرد . نکرده بود با یک دونه سینی سر و ته قضیه رو هم بیاره ابرو.من هم که خوب بودم. فقط خسته بودم و مثل اول هم سردم نبود بهتر بودم  و از خستگی زود خوابم برد . صبح بلند شدم دیدم همسر رختخواب انداخته بود رو زمین تو همون اتاق خوابیده بود . احتمالا نگران بوده دوباره حالم بد نشه و چون حرف نزده بودم نمیدونست که خوبم .

من هم خیلی بهتر بودم و  میشه گفت خوب بودم اصلا .دیدم بیخودی نشینم خونه و مرخصی رو حروم نکنم بلند شدم اومدم سر کارو بعد از اون هم دوباره طبق روال قبل هستیم . یعنی باز نه اون حرف میزنه نه من و دیگه هر کدوم هم تو اتاقهای خودمونبازنده

این جریان قهر تاریخیمون هست که فکر نمیکنم به این زودیها تموم بشه چون من خیلی درباره این موضوع صحبت کردم و دیگه حرفی نمونده بزنم . از این که بشینیم حرف بزنیم و اینها گذشته هم همسر حرفهاش رو زده و هم من . به یک حالت خستگی رسیدم . انگار اصلا صبر و تحمل و توان بعضی مسائل رو ندارم . اون آدم نیستم که  خیلی چیزها رو تحمل میکرد . حس میکنم زندگی انقدر ها هم سخت نیست که آدم انقدر به خودش زحمت بده برای هر مساله ای . مضافا این که استرستها ای که  امسال بعد از عید هی شروع شد و پشت سر هم میومد و من هی تحمل میکردم باعث شده آستانه تحملم فوقالعاده کم بشه . از این جریان ناراحت نیستم چون فکر میکنم اصلا دلیلی نداره همیشه آستانه تحمل من بالا باشه و دیگران فکر کنن میشه هر روز یک جریانی باشه  خنثی

برام هم اصلا مهم نیست این قهر حتی ماهها طول بکشه چون در حال حاضر که حس بدی ندارم و برام یکنواخت شده و احساس راحتی دارم . فقط اتاقها عوض بشه من برم اتاق خودم همسر رو بفرستم تو اون اتاق و کاری کنم کنترل تلویزیون دست خودم باشه و همسر بیشتر تو اتاق بمونه که دیگه خیلی بهتره . اصلا یک کم طول بکشه فکر میکنم باید به فکر یک تلویزیون دیگه باشم تو اتاق که راحت بشمنیشخنددیگه از فعالیتهای هنری و بازی و وایبر بازی و کتاب خوندن و این مشغولیات برگردم به حالت تلویزیون دیدنابله

و اما جریان خانوم همسایه و نتیجه گیری و تاثیر پذیری من که بماند برای پست بعد . چون میخوام حسابی حرف بزنم. در مورد خودم بیشتر . نه که الان کم حرف هستم از اون نظرنیشخند

پی نوشت : دوستان عزیزم شاران جون تو ادامه مطلب این پست وبلاگش یک سوالی رو مطرح کرده و دوست داره جوابش رو بدونه . رمز اعداد یک تا شش هست . اگر براتون امکان داره نظرتون رو در مورد این قضیه براش بنویسید .


160 - شمال


بالاخره من اومدم از شمال رفتن و خواهر شوهرها بنویسمنیشخند اصلا هم دلم نخواست تو عنوان به خواهر شوهرها اشاره کنم . نه که الان خواهر شوهرها فهمیدن و ناراحت شدن و اسم نبردن تو عنوان براشون بزرگترین مساله  بود . از اون جهت میگمابله

طبق معمول که شمال هر گونه هوایی داشته باشه و یا شلوغ باشه خلوت باشه ... هر چی باشه من دوستش دارم و خوشحالم قلب، این بار هم همینطوری بود و خوش گذشت .پنجشنبه عصری که فرداش میخواستیم برگردیم بابا خونه نبود و رفته بود عیادت یکی از دوستهاش. همسر وشوهرخواهرها و بچه ها رفتن یک جای گردشی که داخل شهر نیست ولی زیاد هم دور نیست.من هم که دیدم خواهرهام حوصله ندارن برن و گفتن که خونه هستن و مامانم هم نمیره از خدا خواسته گفتم نمیام و نشستیم چهار تایی دور هم صفا کردیمنیشخند

وقتی اومدن دیدم همسر نمیتونه راه بره از کمر درد . نگو همونجا زمین خورده بوده و  زمین خوردنه خیلی مهم نبوده یک کم دست و پاش زخمی شده بوده و خراش برداشته بود  ولی ظاهرا میخواسته خودش رو نگه داره که بدتر  زمین نخوره و از یک جایی نیفته ، بد جور خودش رو نگه داشته و به کمرش فشار اومده . خودش که میگفت کمرم صدا داد و فکر کردم شکسته . اون موقع که هول شده بودم از دیدن همسر تو اون وضعیت چیزی نگفتم بعدا میخواستم بهش بگم تو توی اون هیر و ویر صدای کمرت رو چطوری متوجه شدی ؟ بازندهبعد از اون هم برگشته بودن و رفته بودن بیمارستان و دکتر دیده بود و عکس هم گرفته بود گفته بود هیچی نشده که خطرناک باشه و دردش هم برای ضربه خوردن هست و چاره اش هم استراحت . آمپول هم بهش زده بود و پماد  و کمربند و  واکر  هم گرفته بودن.

با اینکه خدا رو شکر خیلی مهم نبود ولی کمرش خیلی درد میکرد و نمیتونست تکون بخوره .من الان که گذشته، فکر میکنم اصلا چیزی نشده بود و مهم نبودمژه ولی اون موقع هول شده بودم و ناراحت . چون فهمیدم جای خطرناکی زمین خورده و  میتونست اتفاق خیلی بدتری براش بیفته .انقدر هم غر زدم که تو اونجا چیکار داشتی آخه .رفتی اون نقطه  چه منظره بینظیری رو ببینی حالا ؟  از دور نگاه میکردیاوه رفتم از تو کشو بتادین بردارم ببرم دوباره بزنم روی خراشهاش.چشمم پر اشک شده بود رنگ و رو هم نداشتم چیزی نمونده بود بزنم زیر گریه .مامانم دید گفت  یعنی تو انقدر همسرو دوست داری که اینجوری رنگ و روت پریده ؟ چیزیش نشده که .خدا رو شکر به خیر گذشته .گفتم نه من خوبم . مامان گفت از قیافه نگرانت معلومه خوبی .یک دفعه یاد حرف یکی از دوستهام افتادم که تو گیر و دار یک سری مشکلات همین اواخر به من گفته بود. خلاصه حرفش این بود که  تو نگاه نکن مامان بابات حمایتت میکنن جگر گوشه شون هستی دوستت دارن ولی این اون زندگی نیست که برات میخوان و نگرانت هستن .به دوستم گفته بودم همون موقع که راست میگی و اگر مامان بابا حمایت میکنند برای این هست و اگر زیادی اصرار نمیکنن که تو این زندگی نباشم برای اینه که فکر میکنن من اسیب بیشتری ببینمناراحت .

تو اون لحظه این فکرها همینطور تو سرم میچرخید . خیلی هم طول نکشید  میخواستم از اشپزخونه برم بیرون برگشتم به طرف مامان گفتم من فقط نگران شدم که بدتر از این نشد فکر کردم اگر از اونجا افتاده بود پایین چی وگرنه میدونم چیزیش نیست.اصلا به دوست داشتن ربط نداره . اگر برنمیگشتم و این حرف رو نمیزدم بهتر بودآخچون نتیجه اون فکرها که به سرم اومده بود و اون حرفها این شد که صدام میلرزید و بیشتر بغض کرده بودم .بیشتر هم ناراحت شده بودم که مثلا اومدم درستش کنم مامان نگران نباشه بدتر شد که .

مامان اومد بتادین و پنبه رو از دست من گرفت گفت بده من ببرم براش بزنم تو یه آبی به صورتت بزن برای همه چای بریز بیار.تو اون فاصله که من چای بریزم و به سفارش دو تا از خواهرزاده ها براشون شربت درست کنم ، مامان زحمت کشیده بود هم به خراشهاش بتادین زده بود هم پماد کمرش رو زده بود و هم کمربندی که از داروخانه گرفته بودن براش بسته بود . بعد هم شوهر خواهرم کمک کرده بود بیاد تو هال رو مبل دراز بکشه ..من که چای رو بردم مامان  رفت برای من و همسر نبات آورد بریزیم تو چاییمون . شوهر خواهر بزرگم  فوری به شوخی  اون یکی شوهر خواهرم گفت  تبعیضو میبینی؟ خاله جون برای این دوتا نبات آورد برای ما نیاوردبازندهاون یکی هم گفت اره دیدم. حسنا ته تغاریه خودش و شوهرش شدن لوس مامان . مامان خنده اش گرفته بود گفت برم برای این دوتا هم نبات بیارم تا کمبود محبت نگرفتنخنده من گفتم نمیخواد مامان  خودشون جای نباتو تو آشپزخونه بلدن  . اصلا من به شما دوتا مشکوکم از قدیم گفتن با جناق رفیق نمیشه از کجا معلوم شما دوتا هلش نداده باشین؟ به همسر گفتم هلت دادن بگو ازشون نترس. شوهر خواهرم گفت حالا یک چیزی هم بدهکار شدیم . گفتم بله همسرو صحیح و سالم بردین با کمر درد برگردوندین نبات هم میخواین ؟نیشخند گفت نه بابا نبات نخواستیم تو ما رو قاتل نکنخنده. البته من بعد این شوخیها رفتم براشون نبات آوردم

در هر حال اون شوخیها باعث شد از اون حال و هوای نگران در بیام . بعدا دیدم انگار مامان هم  نگران من شده  بغلماچ گفت من که نگفتم چرا دوستش داری گفتم خدا رو شکر به خیر گذشته چیزی نشده. لازم نیست انقدر نگران بشی .مامانو بغل کردم بوسیدم و یک عالمه خدا رو شکر کردم برای بودنش برای دست مهربون مادرانه اش  برای بوسه اش و این که گفت انقدر حساس نباش دختر گلمبغلقلب

بگذریم . همسر اون شب میشه گفت بهتر بود چون روزهای بعد خیلی بدتر کمرش درد میکرد . مخصوصا که مجبور بودیم برگردیم و موقع برگشت هم تو راه پر ترافیک که متاسفانه چند تا تصادف هم شده بود و ترافیک  بدتر شده بود، موندیم . با این که تو راه صندلی رو خوابونده بود و دراز کشیده بود و جاش هم راحت بود ولی باز هم اذیت شد .

روزهای بعدی دیگه خیلی خیلی بد بود . البته شما مقداری ناز و ادا و لوس شدن رو هم اضافه کنید به این جریانابرومن انقدر وقت و بیوقت کمر درد میگیرم باهاش کنار میام و انقدر ناز و ادا نمیام بازنده راه که نمیتونست بره به زور و با  واکر و در این حد که بره تا دستشویی . بقیه اش رو یا نشسته بود یا دراز کشیده . زیاد هم مینشست باز بدتر میشد . میگفت حتی وقتی نفس میکشم هم تیر میکشه و درد میگیره . من این حس رو درک میکردم چون کمر خودم هم وقتی درد میگیره همین حالت رو دارمنگران ولی یک کم میگذره بهتر میشه و مثل همسر نیست که کمر درد معضلی شده بود . روز اول من که اومدم سر کار و همه چیز رو دور و برش آماده گذاشتم . مجبوربود برای یک جلسه ای بره سر کار پسر خواهرش اومده بود دنبالش و برده بود و دوباره برگردونده بود دیگه زنگ میزد صداش معلوم بود درد داره  وخیلی اون رفتن و اومدن براش سخت بوده  .دوباره دکتر  هم بردمش و دکتر تهران هم همون حرف رو زد که باید استراحت کنه .

روزهای بعدی هم همین منوال بود دیگه بیرون هم نرفت و استراحت کرد.البته چند بار باز مجبور شد .  از طرف محل کار راننده میومد و میبرد و زود هم بعد تموم شدن کارش میاوردش . باز هم واکرش همیشه همراهش بود چون بدون اون اصلا نمیتونست  .یا اگر چیزی امضا کردنی بود باز همون میاورد  یا خواهر زاده اش .من هم که در نقش مراقبت کننده و ایضا نازکش بودم نیشخند فلاسک آب جوش و تی بگ و چای سبز و نسکافه و کیک و میوه و آبمیوه وهر چی خوردنی بود میذاشتم رو میز دم دستش غذاش رو هم میریختم تو ظرف غذا گرم بمونه با بشقاب اینها میذاشتم کنارش میرفتم دیگه خودش بقیه کارها که دراز کشیدن تو خونه خنک و استراحت کردن و خوردن و تلویزیون دیدن و تلفن زدن وسر در لپ تاپ داشتن ، بود  انجام میداد . خسته نباشه واقعابازندهالبته دستشویی رفتن با مشکلات و با واکر  راه رفتن به این مکان حیاتی رسیدن رو هم از قلم نندازیمابله وقتهایی هم که مجبور میشد بره محل کار و حتما باید تو جلسه ای میبود رو هم با بد جنسی ندید میگیرم فقط قسمت بخور بخواب در خونه رو پررنگ میبینمشیطان

وقتی هم که برمیگشتم شده بودم پرستار و مرتب کار داشتم تا شام آماده کنم  و  غذای فردا و جمع و جور کردن وسایل و ایضا جمع کردن ناز و ادای همسر و ماساژ دادن کمرش  که تا من رو میدید لوسی خونش بالا میرفت اوهشب هم که تازه میخواستم بخوابم استراحت کنم ، همسر نمیتونست بخوابه و کمر درد شبها بیشتر امانش رو میبریدنگران . من هم دلم میسوخت میدیدم انقدر کلافه هست نمیخوابیدم تا کمرش  اروم تر بشه خوابش ببره  .در هر حال الان خدارو شکر خوبه . البته میزان ناز داشتن همسر باعث میشه که نگه کاملا خوبم و هر از گاهی میگه تیر میکشه و درد داره و ازا ین مسائل .ولی به نظر من  همین که راه افتاده خوبه از خود راضی این رو با توجه به این میگم که خودم گاه و بیگاه کمر درد رو تحمل میکنم و انقدرهم ناز ندارم .

و اما خواهر شوهرها هیپنوتیزم.این که الان شوهر خواهر های همسر از زندگی ما خبر دارند رو تو کامنتها گفته بودم . همسر خودش خواست که بگه و با پدر شوهر هم دوتایی گفتن به بزرگه و به اون یکی هم که همون موقع تلفن زد . اتفاقا طوری هم گفته بود که اصلا برای خواهر شوهرها بد نشد از این نظر که مخفی کردند و ... در هر حال اینها بماند که خودش طولانی هست . این که خواهر شوهرها چه کردند و چه اعصابی از خودشون خورد کردن و در مقابل چه اعصابی از من و چه استرسی ایجاد کردند و همینطور چه استرسی به خانوم اولی و بهار هم وارد کردند با حرفهای به ظاهر دلسوزی و در باطن اعصاب طرف رو خورد کردن ، هم بماند . مخصوصا خواهر شوهر اول که اینجا بود دم دست . البته اون یکی هم از اون سر دنیا بیکار نبود . این که همسر هم انتظار داشت من جواب ندم و نمیذاشت تلفنهاشون رو جواب ندم یا بلاک کنم و این رو بی احترامی میدونست و هی میگفت بذار بگن تو هیچی نگو من خودم جوابشون رو میدم هم بماند . اصلا دورانی بود ها آخ همسر هم جوابشون رو میداد ولی خوب حریف نمیشد . بالاخره بعد یک مدتی خودشون بهتر شدن  خدا رو شکر و بس کردناوه.

این سری که خواهر شوهر دوم با شوهر و بچه هاش اومد ایران همسر نرفت دیدنشون و فقط تلفن زد . صد البته در تمام این مسائل من رو مقصر میدونن که یادش میدم .در حالی که نه من یاد میدم نه این که همسر آدمی هست که به یاد دادن توجه کنه و انقدر منتظر حرف من باشهخنثیولی کو گوش شنوا از طرف خواهر شوهرها . البته  از حق نگذریم مادر شوهر تو این مسائل اخیر خیلی بهتر بود . شاید چند باری به تحریک دخترهاش حرفی زد ولی خوب زیاد مهم نبود .البته نا گفته نماند مادر شوهر قبل این مسائل حسابی من رو شرمنده و خجالت زده اخلاق خوشگلشون کرده بودند که دستشون درد نکنهابله . باز هم با ساکت موندن من و حرف زدن ایشون تموم شد و گذشت .

قرار بود از شمال که برگشتیم بریم  و همسر گفت با هم میریم دیدنشون .به مادر شوهر هم گفته بود و اون هم نگفته بود نیا . نشد بریم .همسر زمین خورد و کمر درد داشت تو خونه بود . نمیدونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود و چه حرفی بین خودشون شده بود که همسر گفت اونها میخوان بیان عیادت من که کمر درد دارم . هم منو ببینن هم این که من اونها رو ببینم .خنثیاگر کمر درد نداشت که میگفتم خودت برو دیدنشون اصلا من هم نمیام  پشیمون شدم .ولی دیگه نمیشد بگم نهنگران شوهر خواهر  همسر هم زودتر برمیگرده  میره چون کار داره و خواهر شوهر و بچه ها بیشتر ایران  میمونن .

 قرار شد شام بیان و من هم عزا گرفته بودم واقعا . به دلیل این که میترسیدم دوباره بیان و برن و یک شری درست کنن وگرنه مهمون اومدن که مشکلی نداره. همسر هم کمر درد داشت یک کلمه  آدم بهش میگفت صداش در میومد. مخصوصا که حرف مامانشون  اینها و خواهرشون اینها  هم باشه اوهالبته من زیاد هم حرف نزدم. برای غذا هم خودش یک منو به من گفت درست کنم که مونده بودم این غذاها چه ربطی به هم داره هیپنوتیزممن هم خریدهامو کردم و برنامه ریزی کردم چیکار کنم همه چیز رو آماده کردم و خورشها  و سوپ  رو شب قبلش درست کردم. مایه پلو رو هم از بیرون آماده گرفتم .میز رو هم از نظر قاشق چنگال و بشقاب لیوانها  و.... بقیه چیدم . دیسها  و بقیه ظرفها رو هم آماده گذاشتم . مونده بود برنج و سالاد و اینها که همون روز تند تند رفتم خونه و دو تا برنج رو رو آماده کردم . دسر هم وقت نداشتم مجزا و مفصل درست کنم ولش کردم . از بیرون هم نگرفتم .میوه و شیرینی رو چیدم . برای درست کردن یک اسموتی خوشمزه هم وسایلش رو آماده کرده بودم از قبل . دیدم همسر یک جا نشسته کار نداره  وسایل سالاد رو دادم بهش درست کنه بیکار نباشهاز خود راضیبقیه مخلفات هم از ماست و ترشی و سبزی و ..... تند تند آماده کردم .طوری برنامه ریزی کردم که از دوش گرفتن و به خود رسیدن و لباس خوشگل هم غافل نشم . نیشخندخدا رو شکر همه چیز آماده شد  و استرس غذاها و پذیرایی رو نداشتم .فقط استرس دیدن روی ماه خواهر شوهر ها رو داشتم . چشم

مهمونها دو تا خواهر شوهرها و شوهرهاشون و بچه هاشون و مادر شوهر پدر شوهر و برادر شوهر اول  بودن .شوهر خواهر شوهر اول رو روز پدر  دیده بودم و خواهر شوهر هم زحمت کشیده بود حرصش رو یواشکی دور از چشم شوهرش و بقیه سر من خالی کرده بودخنثی اون روز هم دیرتر اومدن از بقیه . ولی این یکی رو ندیده بودم . خواهر شوهر دوم همیشه عادت داره  شدیدا حفظ ظاهر میکنه .یعنی آدم این رو میبینه یک دفعه شوک میشه که اشتباه نمیکنه این همون هست که تلفنی افاضات میکرد الان جلوی شوهرش میگه حسنا جون خوبی و خیلی شیک و مهربون روبوسی میکنه؟تعجب بچه هاش  هم ماشالله  خوب بودن و خیلی دوست داشتنی و مودب. بچه های خواهر شوهر اول هم همینطور هستن . البته دخترش زیاد با من حرف نمیزنه در حد سلام علیک ولی دختر خوبیه در کل.

همسر هم که  خواهرهاش انقدر تحویلش گرفتن که وای کمرش درد میکنه نیشخندالبته مادر شوهر هم نگرانش بود و ابراز نگرانیش هم کاملا واقعی بود از نوع دوست داشتن پسرش. پدر شوهر هم همینطور  ولی خواهر شوهرها دیگه زیادی شلوغش کرده بودن. خبر نداشتن من یکی که خوشحال هم میشم اصلا میگم  برادرتون رو بردارین با خودتون ببریدمراقبش باشید  نیشخند

تا قبل از شام بیشتر خودم رو توآشپزخونه مشغول کردم و پذیرایی قبل از شام رو هم انجام دادم .برای شام اول مخلفات  رو بردم گذاشتم رو میز. غذاها رو هم کشیدم تا یک دفعه ببرم . بار اول بردم گذاشتم رو میز رفتم تو اشپزخونه بعدی رو ببرم ، هیچکی به روی مبارک نیاورد زبان  همسر هم که نمیتونست تکون بخوره  وگرنه خودش همیشه کمک میکنه . برادر شوهر  بلند شد اومد  ببره . هر چقدر  هم گفتم من خودم میبرم گفت نه زودتر تموم بشه . بعد دختر خواهر شوهر دوم  و پسر خواهر شوهر اول بلند شدن اومدن با داییشون کمک کردن ببرن سر میز. بقیه هم اصلا  واکنشی نشون ندادننیشخند

سر شام همسر گفت من به  حسنا گفتم این غذاها رو درست کنه . فسنجون رو بابا دوست داره قورمه سبزی رو مامان آلبالو پلو هم برادر شوهر . بقیه هم که  همه غذاها رو دوست دارن.خوبه نگفت سوپ هم برای بقیه ابله خواهر شوهر دوم  با لبخند گفت یک دفعه بگو ما رو اصلا حساب نکری فقط مامان و بابا و برادر شوهر .شوهرش گفت راست گفته من یکی که همه غذاها رو دوست دارم و تشکر کرد از من که زحمت کشیدم و چند جور غذا درست کردم  . در کل شوهر خواهر شوهر دوم خیلی خوش زبونه  .البته   برای من که خوش زبونی نکرد در حد تشکر و اینها .ولی در کل تو صحبتهاش خیلی خوش زبونی داره اون یکی ساکت تره و زبون باز نیست یا زیاد با دیگران شوخی کنه یا این که از سر جاش بلند بشه اینور اونور بشینه با همه سر حرف رو باز کنه.

همسر هم که نمیتونست بلند بشه برای خودش غذا  بریزه . همین که با کمر درد اومد نشست سر میز خیلی بود . خواهر شوهر میخواست براش بکشه سوال کرد  چی میخوره .دیدم لوسی خون همسر هنوز انقدر بالا نرفته گفت ممنون تو  برای خودت بریز حسنا میدونه من چی میخورم زحمتشو میکشه. جالب بود من اصلا هیچ ایده ای هم نداشتم که الان چی میخواد بخوره ابله خواهر شوهر هم باز با لبخند گفت خوبه دیگه حالا حسنا میدونه ما نمیدونیم

خواهر شوهر دوم با لبخند  ظاهرش رو حفظ میکنه . البته اولی هم همینطوره ولی گاهی اوقات از دستش در میره . اون شب هم از مواقعی بود که من واقعا نگران شدم این بنده خدا الان جای چشم و ابروش در صورتش تغییر میکنه بس که به مامان و خواهرش در هر فرصتی اشاره کرد و چشم و ابرو چرخوندهیپنوتیزم

بعد از شام هم باز هیچکی واکنشی نشون نداد . دوباره برادر شوهر میخواست کمک کنه و البته دختر خواهر شوهر دوم که من گفتم فقط غذاها رو میبرم شما زحمت نکشین بقیه باشه اخر شب جمع میکنم . برای غذاها کمک کردن و برادر شوهر سینی برداشت لیوانها رو هم جمع کرد اورد که گفتم بقیه بمونه  و زحمت نکشه . تا حدی بود که شوهر خواهر شوهر دوم به برادر شوهر گفت  فقط تو کمک کردی . منم بیام کمکت ؟ بقیه باز به روی مبارک نیاوردن . اصلا خنده دار بود حاضر نبودن یک تعارف بکنن اقلا من بگم نه راحت باشینخنده

هر چند این رو بگم که خودم هم دوست ندارم کمک کنن . همیشه فکر میکنم مهمون باید از  مهمونی لذت ببره و  کیف کنه و راحت باشه .اصلا نباید بلند بشه کمک کنه حتی اگر صمیمی هم باشه من حتی الامکان نمیذارم کسی کاری انجام بده . هر کی مهمون دعوت میکنه باید  کارهاش رو هم خودش بکنه .ولی این که اینها اینطوری  واکنش نشون میدادن خنده دار بود .زبان من  رفتم چای بردم و میوه گذاشتم و رفتم تو اشپزخونه غذاها رو جابجا کنم ، خواهر شوهر دوم دنبالم اومد .

خواهر شوهر  لاغرتر شده بود و گفت رژیم گرفتم و ورزش رفتم . البته قبلا هم خوب بود  ولی این بار خوبتر شده بود .تو عکسهاش زیاد معلوم نبود ولی همینطوری چرا . یک بلوز  آستین حلقه ای یقه دار با طرح گلهای خوشگل  پوشیده بود با شلوار سبز که دقیقا رنگ یکی از گلهای بلوزش بود . موهاش هم هایلات عسلی خوشگل کرده بود.آرایشش هم خوب بود . قد بلند هم هست به نظر من خیلی برازنده وشیک شده بود . قلب هیچوقت برای من فرق نداره طرف مقابل دوستم باشه یا با من مشکل داشته باشه وقتی میبینم خوشگل و خوش تیپ شده لذت میبرم و خوشحال میشم و دوست دارم به خودش هم بگم .  برای همین به خواهر شوهر هم گفتم که خیلی خوشگل شده . گفت مرسی تو هم خوبی. یعنی من نمیدونستم چطور جلوی خنده ام رو بگیرم .از اونجایی که خیلی شیک و ست  بودم  از نظر لباس و مو و ارایش هم مناسب و شیک ، این تو هم خوبی دیگه آخرین حد تعریف کردن خواهر شوهر بودخنده به این نتیجه رسیدم که خیلی خوب بودمنیشخندالبته این موضوع رو از همون اول از نگاه کردنهای سر تا پای  خواهر شوهرها و مادر شوهر دریافته بودم.

مادر شوهر هم اومد تو اشپزخونه . سر میز پدر شوهر گفته بود حسنا سهم من یادت نره . منظورش این بود که بدم ببرن غذا رو . من هم گفته بودم حتما از اول هم سهم شما رو کنار گذاشته بودم . بعد مادر شوهر اصلا از این اخلاقها نداره که ناراحت بشه و همیشه هم خودش اعتراف میکنه که حوصله آشپزی نداره و تازه استقبال میکنه از این که یکی براشون غذا بده . اومد تو اشپزخونه که بگه از قورمه سبزی و آلبالو پلو هم که زیاد مونده براشون بریزم . گفتم حتما من برنج ساده هم براتون میذارم که دیگه راحت باشین دوباره برنج نذارین . گفت باشه بذار دستت درد نکنه . خواهر شوهر قیافه دیدنی داشتابله . گفت مامان چرا ؟ من که هستم خودم درست میکنم . مادر شوهر هم ظاهرا هماهنگ نبود .گفت نمیخواد  تو درست کنی. تو هم که مرتب اینور اونوری . تو خونه بند نمیشی. حسنا که درست کرده خوشمزه هم هست . اینهمه هم که زیاد اومده . بابات که خیلی غذاهاش رو دوست داره .خواهر شوهر این بار رو دیگه بدون لبخند گفت  خوش به حال حسنا که دستپختش خوبههیپنوتیزم

مادر شوهر که رفت من هم مشغول ریختن غذاها تو ظرف بودم برای بردن . خواهر شوهر  چایی به دست ایستاده بود . بهش گفتم شما بفرمایید من الان میام . گفت هستم  حرف میزنیم . تو دلم گفتم خدا به خیر بگذرونه چشمگفت چه خبر؟ گفتم هیچی سلامتی . شما خوبید؟ فوری برگشت گفت تو بهتری. یعنی با یک کنایه ای گفت که معلوم بود میخواد شروع کنه. شد همون خواهر شوهر طلبکاراوه گفتم ببخشید متوجه نشدم . گفت خیلی هم خوب متوجه شدی .خوش به حالت حسنا جون به هر چی میخواستی رسیدی . گفتم مثلا چی ؟ دو تا مورد رو اشاره کرد . گفتم این دو تا رو که من اصلا نمیخواستم که بهش رسیده باشم یا نه بقیه رو هم زحمت نکشین که بگید چون احتمالا مثل همینها سوء تفاهم شده  باز با کنایه گفت آره میدونم . گفتم انشالله که بدونید. من دیگه چی بگم . گفت هیچی نگی بهتره . من هم حرف نزدم خنثی بس نکرد گفت وقتی رفتیم یادت نره  زود  به برادرم خبر بدی که چی گفتم ها . برای من که مهم نیست. گفتم  خوب خدار و شکر که براتون مهم نیست .

بدون مقدمه برگشت گفت از خانوم اولی خبر داری؟ گفتم خدا رو شکر تا جایی که من خبر دارم  و به من مربوط میشه خوبن.  اگر شما زحمت نکشید طبق معمول  براشون تعریفهای رنگارنگ  و دور از واقعیت نکنید و اعصابشون رو بهم نریزیدهیپنوتیزم .گفت راست میگی الان مشکل منم . گفتم نه ولی خیلی زیباتر و منطقی تره که شما خودتون رو درگیر مشکلات دیگران نکنید. اون روی خواهر شوهری اش رو نشون داد گفت جمع کن بابا  این حرفاتو حوصله ندارم .من هم لال شدم  نمیدونستم چی بگم هیچی به ذهنم نرسید . تنها کاری که کردم یکی از ظرفهای غذا رو درش رو بستم و به حالت اعتراض با صدا  و محکم گذاشتم اونطرف تر .خودم هم  سینی رو برداشتم رفتم از اشپزخونه بیرون به هوای جمع کردن استکانهای چای . فرصت رو هم از دست ندام روبروی همسر بودم مثلامیز رو جمع کنم ،مثل خواهر شوهر اول در اون لحظه جای چشم و ابروم عوض شد به همسر  اشاره کردم و به اشپزخونه نگاه کردم . خواهر شوهر هم همچنان سنگر رو حفظ کرده بود نیومد بشینه .

خوشبختانه همسر نکته رو دقیقا گرفته بود دیدم بلافاصله خواهرش رو صدا کرد  گفت برای چی تو اشپزخونه هستی بیا اینجا بشین ببینیمت . خواهر شوهر گفت کاری  نمیکنم حسنا جون غذاها رو جابجا میکنه من هم هستم تنها نباشه .ای خدا از این خواهر شوهرهیپنوتیزم  همسر گفت چون هیچ کاری نمیکنی و فقط وایستادی نگاه میکنی گفتم بیا اینجا بشین اگر کمک میکردی که صدات نمیکردم . میترسم حوصله ات سر بره خواهر شوهر بازی در بیاری.در اون لحظه تاریخی اصلا نتونستم لبخند پت و پهن خودم رو به نمایش نگذارمنیشخند خواهر شوهر گفت نترس .حسنا  خودش گفت کمک نمیخواد .  عزیزم کاری هست من بکنم ؟ عزیزمش من رو کشت رسما ابله گفتم نه  اصلا هیچ کاری نیست   زحمت کشدین منو تنها نذاشتین . حالا بفرمایید خسته میشین من هم دیگه دارم میام . از حق نگذریم من هم دست کمی در حفظ ظاهر ندارم هاخنده با توجه به این که همسر نمیتونست بیاد تو اشپزخونه و از همونجا صحبت میکرد و این مکالمات با صدای بلند انجام شد همه شنیدن ، دلم خنک شد

بعد هم که رفت . من هم رفتم نشستم و تعجب میکردم باز هم شده بود همون خواهر شوهر لبخند به لب و خوش زبون در جمع ابرو یک بار هم  از خونه تعریف کرد و این که  خوشگله و ببینه همه جا رو . ذهنم رفت طرف بار اول که اومده بود و همه جای خونه رو سرک کشید و چه حرفهای بیموردی که به خانوم اولی نگفته بود . فوری گفتم خونه همینه دیگه اونطرف هم که اتاق خوابها . گفت اتاقاتون بزرگه ؟ گفتم اندازه اتاقهای خونه قبلی چیز خاصی نداره . از جام هم تکون نخورم که بیا بریم ببین . اون هم ادامه نداد که ببینه خوشبختانه . اگر این رو نمیگفتم که حتما مثل بار قبل تا توی کمدهای من رو هم میخواست سرک بکشهمنتظریک بار هم حرف برادر شوهر دوم  و جاری بود  که جاشون خالیه و  بیشتر از اون حرف  خالی بودن جای نی نی خانوم . خواهر شوهر دوم گفت امشب  جای بهار هم خیلی خالیه .دعوتش نکردی ؟ خونه شما نمیاد؟ قبل از این که من حرف بزنم  همسر گفت دوست داشته باشه  خونه ما هم میاد .شوهرش هم فکرمیکنم شدیدا منتظر فرصت بود سوال بپرسه .به من گفت رابطه شما و بهار خوبه ؟ گفتم همونطوری هست که باید باشه . بهار دختر فوق العاده خوبیه .از همه نظر . گفت بله  میدونم بهارخیلی دختر خوبیه .خواهر شوهر هم خودش حرف پیش میکشه و سوال میکنه عیب نداره شوهرش میگه عیب داره . چون فوری به شوهرش گفت از چه نظر پرسیدی؟ اون هم گفت همینجوری. اون ابرو بالا انداختن و سر تکون دادن و  آها  ای که خواهر شوهر به شوهرش گفت معنی و مفهموم این رو داشت که دیگه سوال نکن حرف هم نزن خنثی البته اون هم دیگه حرفی در این مورد نزد  و معلوم بود نکته رو گرفته ابرو

در هر حال شب نسبتا خوبی بود ( به جز قسمت اشپزخونه ) و  موقع رفتن هم  همه از مهمون نوازی ما تشکر کردن . در ضمن خواهر شوهر دوم یک دسته گل خوشگل آورده بود . خواهر شوهر اول یک جعبه باقلوای تازه و خوشمزهخوشمزه . بقیه هم هیچینیشخند . یعنی مادر شوهر گفت بچه ها گل و شیرینی گرفته بودن ما هیچی نگرفتیم . البته اونها قبل از این هم خونه ما اومده بودن  . یک بار که خودم دعوت کرده بودم   قبل از این که شوهر خواهرهای همسر بدونن . یک بار هم همین دفعه که مامان و بابا تهران بودن مادر شوهر اینها میخواستن بیان دیدن مامان و بابا که همسر گفت تو زنگ بزن برای افطار دعوت کن که من مجبور شدم زنگ بزنم افطار دعوت کنم که  اومدن . در این بین هم فقط خودم  روزه بودم مژه در هر حال  برای این مهمونی شام   تا حالا که گوش شیطون کر خبری نشده و اشوبی  به پا نشده . اگر هم شده  خبرش به من نرسیده نگران

مثلا میخواستم زیاد حرف نزنم ولی نمیدونم چرا دوباره افتادم رو دور زیاد حرف زدن و تعریف کردنهیپنوتیزم  از صبح  تو هر فرصتی  هی میام تکه تکه مینویسم الان میبینم چقدر طولانی شده  دلم  برای یک وبگردی حسابی تنگ شده .خیال باطل

عید فطر


عید سعید فطر و پایان ماه رمضان به همه شما خواننده ها و دوستان عزیزم مبارک باشه قلب

نماز روزه هاتون قبول ، دعاهاتون در حق خودتون و دیگران  مقبول و مستجاب ، خیر و برکتتون بیشتر   و وجودتون پر از آرامش و شادی و سلامتی قلب

امیدوارم همه شما که مسلمان هستید و روزه میگیرید این ماه رو به خوبی و سلامتی پشت سر گذاشته باشید . امیدوارم همه ما این ماه رو فقط با تحمل گرسنگی و تشنگی تموم نکرده باشیم و فلسفه روزه و روزه داری رو کاملا رعایت کرده باشیم .امیدوارم همه شما پر باشید از انرژی مثبت و خوبیقلب

اونهایی هم که ایران هستند و از این تعطیلات چند روزه استفاده کردن مسافرت رفتن سفرشون به سلامتی و خوش  گذشتن فراوون باشه . اونهایی هم که نرفتند  تعطیلات خوش بگذره حسابی و استراحت کنندنیشخند

من هم الان بسیار خوشحال و خندان هستم چون قرار هست این تعطیلات رو  بعد مدتها بریم شمال نیشخند اصلا هم فرق نداره من مامان و بابا و خواهر ها و خواهر زاده هارو با چه فاصله زمانی کمی  دیده باشم  و اونها اومده باشن تهران  و یا  با خواهرهام مسافرت رفته باشیم .مهم این هست که من مدتی شمال نرفتم و شمال خونم کم شده  ابله اون هم برای من که همیشه تو راه تهران شمال بودم چشمک دلم نفس عمیق  کشیدن تو هوای شهرم رو میخواد که دارم بهش میرسمقلب

اگر قرار باشه خبرهای کوتاه رو هم بنویسم باید بگم خواهر شوهر دوم به همراه شوهر و بچه ها  قدوم مبارک رو بر خاک  وطن گذاشتند و الان من دقیقا نمیدونم کجای دل من جا داره مژه

باشد که خواهر شوهر عزیز  حلاوت شمال رفتن رو در بازگشت به کام ما تلخ نکنه هیپنوتیزم . با توجه به این که همسر با اخلاق مامانم خواهرمی که داشت به دلایلی تا حالا به دیدنش نرفته و فقط تلفنی جویای رسیدن و حالشون شده . صد البته همه اینها به من ربط داره . نمیدونستید بدونیدنیشخند آخه نه این که همسر منتظر نشسته من دهان باز کنم بگم چه کاری بکن چه کاری نکن کجا برو کجا نرو  ، از اون نظرچشم

اصلا خواهر شوهرها و مادر شوهر در بعضی موارد یک نکته مثبتی که دارند این هست که اعتماد به نفس آدم رو بالا میبرند . چنان میگن تو یادش میدی و هر چی میخوای دیکته میکنی گوش میده که آدم  به خودش هم شک میکنه در توهم میره که عجب توانایی داشته و خودش خبر نداشته متفکر  فقط من نمیدونم چرا در واقعیت تا میگم خواهرت اینها مامانت اینها همسر یک دفعه از این رو به اون رو میشه میگه باز شروع کردی؟ خدایا این توهم خواهر شوهرها رو در رابطه با ما به واقعیت تبدیل بفرما آمین خیال باطل

حالا اگر  دیدین از شمال اومدم و دوباره رفتم تو غار تنهایی نشستم بدونید که خواهر شوهرون مثل بار قبل کاری کردند که  مخم در حال سوت کشیدن هست بازنده

با اجازه نظرهای این پست رو هم غیر فعال میکنم چون منظور تبریک عید بود و بس و بقیه اش دیگه مهم نیست چی میشه و چی نمیشه نیشخند

امروز  یکشنبه 12 مردادنیشخند

تنبلی زیاد یعنی این که آدم در ادامه پست قبلی بیاد و بنویسه و پست جدید ننویسه  و فقط نظرها رو باز کنه .ابله  شمال که رفتیم و برگشتیم و خود ماجرایی داره که میخواستم بنویسم گفتم یک دفعه  خواهر شوهرها تشریفشون رو بیارن خونه ما و برن و اگر زنده بودم بیام بنویسمنیشخند

ادامه مطلب هم داریم . این ادامه مطلب در مورد پی نوشت دوم پست سلامی دوباره هست و باز هم مخاطب خاص داره . برای همین دوستان عزیزی که حوصله  مطالب مربوط به مخاطبین خاص رو ندارند بیزحمت  نخوننزبانگذاشتم ادامه مطلب که ربطی  به نوشته ها ای که در مورد خودم هست نداشته باشه .