قبل از اینکه زندگیم رو تعریف کنم بهتره خودمو معرفی کنم . من 30 ساله هستم  همسرجان 45 ساله  خانوم اولی 42 ساله  و دخترشون بهار 18 ساله .  آذر 89 ازدواج کردم .یک سال و نیم میگذره  دوست دارم نیمه اش حساب نشه و فقط یه سال باشه که ازدواج کردم دوست دارم زمان جلو نره .

 خانوم اولی خودش به همسر اجازه داد بره زن بگیره . چند سالی گرفتار مریضی بوده و نا امید از خوب شدن . خودش گفت بارها به همسر گفته بره زن بگیره و پاسوز اون نشه . میگفت همسر خیلی براش زحمت کشیده و اون با مریضی هاش نمیتونه زن خوبی باشه . شنیدم چند نفر به همسر نشون داده که همسر قبول نکرده . از خودش شنیدم اوائل که اصرار میکرده همسر مخالف زن گرفتن بوده . خانوم اولی به همسر اجازه رسمی میده بره انتخاب کنه و  زن بگیره  ولی شرط میذاره که اون زن بچه  نداشته باشه و قبل از عقد خانوم اولی ببینتش و باهاش حرف بزنه .

باعث آشنایی من و همسر یکی از همکارام بود . رییس ما بود و از طرف همسر دوست صمیمی و دوست خانوادگی چندین ساله . قبول نکردم حوصله درد سر نداشتم اما بعد همدیگه رو دیدیم با هم حرف زدیم . همسر  گفت زن داره بچه داره از مریضی خانوم اولی گفت از بهار گفت از اینکه بهش اجازه داده  از خودش گفت از کارش . من هیچی نگفتم فقط گوش کردم مخالفت کردم . اصرار آقای همکار و خانومش و همسر که بیشتر همدیگه رو بشناسیم باعث شد بارها و بارها با هم حرف بزنیم .منم از خودم گفتم از خانواده از زندگیم از گذشته .

هنوز حالیم نشده چرا وقتی مخالف بودم ادامه دادم . همسر به من قول داد که تو این زندگی اذیت نمیشم و از طرف خانوم اولی و بهار مشکلی نیست . گفت  در برابر خانوم اولی و بهار مسوولیت های خودشو داره اما باعث نمیشه مسوولیتهاشو در برابر من فراموش کنه . به بابا مامان خبر دادم مخالف بودن. همسر گفت خودش باهاشون حرف میزنه . رفت بابا و مامانو دید و حرف زد .  گفتن ما مخالفیم اینکار درست نیست  . اون موقع نفهمیدم چرا .

همسر گفت به خانوم اولی گفته و اون میخواد منو ببینه . رفتم خانوم اولی رو دیدم خودش به من گفت راضیه و پیشنهاد کرده همسر بره زن بگیره. خیلی حرف زدیم به من گفت ما به زندگی شما کاری نداریم شما هم به زندگی ماکاری نداشته باش . یادمه چند بار پرسیدم شما مشکلی ندارین اگه ناراضی باشین من نمیتونم خودمو ببخشم گفت نه .بهار اون روز مدرسه بود خانوم اولی گفت تا همه چیز قطعی نشده بهتره بهار ندونه .

کاش احمق نمیشدم کاش به حرف مامان بابا و خواهرام گوش میکردم کاش فکر نمیکردم چه اشکالی داره. ای کاش از اول تو زندگی که باید دوتا زن باشن پا نمیذاشتم .بابا و مامان وقتی دیدن من تصمیم گرفتم قبول کردن  و من و همسر عقد کردیم .

همسر  گفت تا چند ماه نمیخواد به خانوم اولی بگه . گفت قرارشون بوده و به خانوم اولی گفته که اگه زن گرفتم چند ماه بعد بهت میگم . باز احمق شدم و چیزی نگفتم .زندگی ما شروع شد . الان که فکر میکنم میگم کاش شروع نمیشد کاش همون اول به هم میخورد . الان میبینم خسته شدم از این دور باطل .

دوره خوشی من چهار ماه بیشتر طول نکشید .  همسر  زیاد بهم سر میزد و تا میتونست تنهام نمیذاشت . ملاحظه میکردم میگفتم برو خانوم اولی متوجه نشه ناراحت نشه بهار نفهمه . آقای همکار و خانومش و خانواده اش تنها کسانی بودن که از طرف همسر موضوع رو میدونستن . دیدن ما اومدن و ما رو دعوت کردن .حتی خانواده همسر نمیدونستن فقط یکی از برادرای همسر میدونست و خونه ما اومد .

هیچوقت نگفتم چرا به خانوم اولی نمیگی و کی میگی . خود همسر گفت میخواد به خانوم اولی بگه . وقتی خانوم اولی خبرو شنید دوران خوشی من تموم شد . با بد شدن حال خانوم اولی برای اینکه چرا همسر زودتر نگفته  و چرا وقتی شمال بوده نگفته من باهاشم و رفتن به بیمارستان بهار متوجه شد و برخورد  اونا با من شروع شد .برخوردهای بد بهار که جریان طولانی داره .دوران تنهایی من شروع شد به هر بهانه ای نمیذاشتن همسر بیاد بره یا حتی به من تلفن بزنه .بهانه بهار این بود که حال مامانم بدتر میشه حسنا باید بفهمه باید ملاحظه مامانمو بکنه . خانوم اولی به ظاهر میگفت مشکلی نداره ولی در باطن حرف خودشو از زبون بهار میگفت .به همسر گفتم باشه من میفهمم درک میکنم ملاحظه میکنم نذار خانوم اولی و بهار ناراحت بشن من تحمل میکنم .

ولی کم کم تلخ شدم خسته شدم. از بی انصافی همسر تلخ شدم نه از کار خانوم اولی و بهار . تا جایی که میتونستم ملاحظه کردم صبر کردم گفتم مریضه گناه داره اما از حد گذروند. تلخی های من همیشه  با همسر بود . باهاش بداخلاقی میکردم گله میکردم میگفتم چرا منو بدبخت کرده همسر میگفت صبر کن ولی هیچ کاری نمیکرد که نشون بده اوضاع بهتر میشه . خانوم اولی با زبون خوش جلو میرفت و من با بداخلاقی.

کارمون به دعوا و طلاق کشید . تا پای طلاق رفتیم همسر گفت طلاقت نمیدم.قول داد جبران میکنه اما بازم همون آش و همون کاسه .من عاشق همسر نبودم کم کم عاشقش شدم وابسته شدم دوسش دارم اما حس میکنم اون منو دوست نداره . برای زنگ تفریحش میخواد نه به عنوان یه زن یه آدم که احساس داره .خیلی مشاوره رفتم نتیجه ندیدم .  همیشه از همسر دلخورم همیشه دوست دارم اذیتش کنم وقتی نیست دلم براش تنگ میشه وقتی میاد با هم دعوامون میشه . همیشه من دعوا و اوقات تلخی رو شروع میکنم . الان میفهمم که وقتی بابا مامان میگفتن نه اون نه چه با معنی بود.

خانوم اولی به ظاهر نشون میده با من خوبه  اما از هر حربه ای استفاده میکنه که منو اذیت کنه . با پنبه سر میبره و بهترین حربه هایی که داره استفاده از بهار ه که همسر عاشقشه و مریضی خودش. نمیخوام بدذات باشم .دلم برای خانوم اولی میسوزه دوست ندارم ناراحت بشه  برای همین فکر میکنم اون من هستم که باید از این زندگی بره و خانوم اولی و بهار نباید ناراحت بشن .درسته خانوم اولی خودش راضی بوده ولی میگم کاش من قبول نمیکردم و حرف مامانو گوش میکردم که میگفت   هیچ زنی نمیتونه قبول کنه  گول نخور . خودم کردم که لعنت بر خودم باد . میدونم اگه خودمو جای خانوم اولی بذارم سخته دردناکه اما من بدی اونو نخواستم .من به حریم زندگیش وارد نشدم . خودش منو دید خودش رضایت داد . بهار بارها به من گفت تو برای بابا ی من اسباب بازی هستی زن واقعی بابا مامان منه عاشق اونه تو رو برای تفریح میخواد .

خوب که نگاه میکنم میبنم اون بچه حق داره . انگار خانوم اولی هم همینومیخواسته که خیالش راحت باشه و منتی هم به سر همسر باشه که بهش  اجازه داده زن گرفته و اون زن فقط باید یه گوشه  بشینه تا هر وقت خانوم اولی صلاح دونست همسر بهش سری بزنه و نیازهایی که با اون برآورده نمیشه با زن جدید برآورده بشه . حس میکنم همسر و خانوم اولی منو به چشم اسباب بازی دیدن و این منو ناراحت میکنه . برای همین تو برزخ هستم تو پشیمونی . نه پای رفتن دارم نه شهامت کنار کشیدن .قبل از اینکه بخواین منو سرزنش کنید باید بگم خودم پشیمونم خسته ام و دلزده. توضیح کلی دادم تا برگ برگ از گذشته ها شروع کنم به نوشتن زندگیم