پدرشوهر
قرار بود من در مورد پدر شوهر بنویسم . پدر شوهر نظامی بودند/ هستند چون بازنشسته هست هر دو حالت درست است؟ نظم و ترتیب معروف توی رفتار و زندگی روزمره خود پدر شوهر و خانواده وجود داره . مادر شوهر و بچه ها کمتر و خودش بیشتر .
مریم جون و آقای همکار میگفتند گاهی که زیاد به نظم و ترتیب اهمیت میده بچه ها بهش میگن جناب سرهنگ . توی حرفهای همسر هم شنیدم .مثلا وقتی پدر شوهر تماس میگیره و کاری رو میگه که باید انجام بشه ، همسر با شوخی میگه چشم جناب سرهنگ یا میگه وقتی جناب سرهنگ میگه باید انجام بشه . با تمام اینها اونطور که شنیدم آدم خشک و جدی نیست . بچه ها ش که خیلی دوسش دارن و دیگران هم همینطور . همیشه از مریم جون اینها تعریفش رو میشنیدم . همینطور تعریف مادر شوهر رو و میگفتن آدمهای خوبی هستند .
این بار که خانوم اولی از مامان بابا خواسته بود بیان و اومدن ، میگفتن که پدر شوهرت آدم خوبی بود و برخورد خوبی داشت و خوب صحبت کرد.
(اولین بار بود پدر مادرت می دیدنشون؟ چطوری بدون حضور خانواده داماد مراسم خواستگاری و عقد و عروسی رسمی جنابعالی برگزار شد؟ شما که می گی همه چیز سنتی و رسمی و ... بود و هیچ چیز یواشکی در کار نبود؟ )
وقتی هم که مامان بابا داشتن برمیگشتن ازشون معذرت خواسته بوده . به این خاطر که بنا به خواسته خانوم اولی ازشون خواسته بود بیان و به خاطر حرفهای خانوم اولی . حتی دوباره با بابا تماس گرفته بوده و دوباره از اینکه اومده بودن تشکر کرده بوده و همینطور معذرت خواهی بابت حرفهای خانوم اولی و گفته بود من نمیخواستم ناراحت بشین میخواستم موضوع حل بشه .
خانواده همسر با خانوم اولی مشکلی نداشتن و هنوز هم ندارن . اونطور که شنیدم خانوم اولی براشون عروس خوبی بوده و نه اونها اذیتش کردن و نه خانوم اولی اونها رو اذیت کرده . هر وقت هم مشکلی داشتن نذاشتن دیگران متوجه بشن .تو ویلا که خانوم اولی بدون مقدمه داد و بیدار رو شروع کرده ، همه فهمیدن که دعوا دارن . پدر شوهر خیلی سعی کرد که آشتی ایجاد کنه و کاری کنه که مشکل خانوم اولی حل بشه . گاهی دلم میگرفت و فکر میکردم داره بصورت یک طرفه از خانوم اولی دفاع میکنه . در حقیقت دفاع هم کرد و تمام این مدت سعی کرد که خانوم اولی ناراحت نباشه . بعد از اومدن مامان بابا و برگشتن ما از مسافرت و بعد از این که بارها به خانوم اولی گفته بود نباید به همسر بگه از خونه بره بیرون و خانوم اولی گوش نکرد ، گفت من دخالت نمیکنم .
در مورد من پدر شوهر از اول میدونست . اونطور که همسر میگه حتی قبل از این که مادر شوهر و خواهر شوهر ها بدونن همسر به پدر شوهر گفته بود . هیچکدومشون با من ارتباطی نداشتن و تنها آدمی که دیده بودم برادر شوهر بود و بعد مادر شوهر . گفته بودم که پدر شوهر هیچوقت نخواسته بود من رو ببینه یا با من حرف بزنه . یک بار هم که برای تبریک عید میخواستم صحبت کنم مادر شوهر بهانه آورد و متوجه شدم حتما پدر شوهر خودش نمیخواسته گوشی رو بگیره و بعد از اون هم نه من تلاشی برای صحبت کردن یا دیدن داشتم و نه پدر شوهر .
وقتی شنیدم از مامان بابا خواسته بود که بیان ، ناراحت شدم . به همسر گفتم پدر شوهر حاضر نبود حتی یک بار با من حرف بزنه و یا من رو ببینه و همیشه از خانوم اولی دفاع کرد چطور شد که زنگ زد و از مامان بابا خواست بیان ؟ به خاطر حرف خانوم اولی که اراده کرده بود پای خانواده من رو وسط بکشه ؟ کار به زنگ زدن خانوم اولی ندارم. پدر شوهر چرا باید این کار رو میکرد ؟ همسر فقط توجیه میکرد . زمانی بود که من عصبانی بودم . تا حدی که چند بار میخواستم به خود خانوم اولی بگم من هم به مامان بابات خبر میدم . همسر هم از من میخواست که هیچ کاری نکنم و خودش درست میکنه . ناراحت بودم و میخواستم برای اولین بار یک واکنش نشون بدم . با این حال گذشت و باز هم حرف حرف همسر شد و من گوش کردم و حرفی نزدم .
این بار پدر شوهر با من حرف زد . وقتی شروع به حرف زدن کردیم قلبم از اضطراب تاپ تاپ میزد چون بدون مقدمه بود و خواهر شوهر یک دفعه گفت بابا میخواد باهات حرف بزنه و گوشی رو داد .من نمیدونستم چه چیزی میشنوم و چطوری باید حرف بزنم و چی باید بگم .
بعد از سلام علیک پدر شوهر خودش شروع به صحبت کرد . گفت پیش نیومده ما همدیگه رو ببینیم ولی درباره من شنیده و عکسم رو دیده . حتی گفت از همه سوال کردم که حسنا چطور آدمیه . توضیح هم نداد که چه جوابی شنیده یا در مورد من چه فکر ی میکنه . فقط گفت سوال کردم و شنیدم . همین .گفت از اول میدونسته که ما چطور ازدواج کردیم و گفت میدونه که خود خانوم اولی راضی بوده و میدونه که الان مشکل بوجود اومده . گفت خیلی تلاش کرده که مشکل رو حل کنه و برای همین از مامان بابا خواسته بیان . گفت که نتونسته و چیزی حل نشده و امیدوار بود که حل بشه . گفت که بیشتر از این هم دخالتی نمیکنه و به همه هم گفته دخالت نکنن . تاکید هم کرد که از اول هم نمیخواسته دخالت کنه و اگر کاری کرده یا حرفی زده برای این بوده که نه من مشکل داشته باشم نه خانوم اولی . در کل به چیز خاصی اشاره نکرد . هر چی گفت بصورت کلی گفت . نه از من تعریف یا انتقاد کرد و نه از خانوم اولی و یا حتی همسر .
بین حرفهاش هم گفت میدونه که زندگی با این وضعیت برای هر دو طرف سخت هست و این که با من حرف نزده و ندیده دلیل نمیشه ندونه که برای من هم سخت هست .
صحبت هاش رو دوست داشتم . شمرده و خوب حرف میزد و رسمی و جدی و خشک صحبت نکرد .به نظرم آدم فهمیده و منطقی اومد که نه اعتراض میکنه و نه مثل مادر شوهر حرف کنایه مانند میزنه و نه تعریف بیجا میکنه یا ابراز خوشحالی بیمورد . مادر شوهر عادت داره در بین تعریف و خوشحال بودن حرفها ی کنایه وار میزنه . پدر شوهر واضح و بصورت کلی حرف زد . بعد از تلفنمون همسر گفت اگر میخواست با تو مخالفت کنه مستقیم میگفت .
من هم حرف نزدم هر وقت لازم بود تشکر کردم و جوابهای کوتاه دادم . پدر شوهر گفت بعد از این که خواهر شوهر رفت دوست دارم ببینمت . گفتم حتما خوشحال میشم . گفت تو یک فرصت مناسب با همسر هماهنگ میکنم بیای اینجا رودر رو حرف بزنیم .میخوام خونه شلوغ نباشه راحت تر حرف بزنیم . گفتم هر وقت و هر جا شما راحت هستین برای من فرق نداره میام خدمتتون . آخر حرفش هم به مامان بابا سلام رسوند و خدا حافظی کردیم .
خواهر شوهر هم به سلامتی تشریف مبارک رو برده تا ولایت غربت به زندگی خودش و شوهر و بچه هاش برسه و کار به زندگی دیگران هم نداشته باشه ولی هنوز موقعیت نشده که همدیگه رو ببینیم . به همسر هم گفته بود که به حسنا گفتم میخوام ببینمش .
این رو هم بگم که بعد از این که از مسافرت برگشتیم و بعد از این که خانوم اولی یک بار داروی اضافی خورد و گفت اگر حسنا رو طلاق ندی بیشتر میخورم و خودم رومیکشم و در عین حال همسر رو هم خونه راه نمیداد و میگفت حق نداری خونه حسنا هم بری ، پدر شوهر به خانوم اولی گفته بود همسر خونه ما هست و با توجه به اخلاق نظامی اش گفته بود از پلیس بازی و پرس و جو و سر زدن و چک کردن تلفنی و خوردکردن اعصاب خوشش نمیاد و وقتی داره میگه همسر خونه اونهاست حتما هست . گفته بود اگر ناراحت هستی بذار بیاد خونه جلوی چشم خودت باشه اگر هم نمیخوای حرف من رو قبول کن که خانوم اولی از حرف خودش برنگشته بود که همسر بره خونه و گفته بوده خونه شما باشه من نمیخوام ببینمش . همسر هم خونه من بود . به جز روزهایی که بهار رو میبرد خونه مامانش. پدر شوهر به همه گفته بود دخالت نکنن و حتی خواهر شوهر ها و مادر شوهر هم با این که میدونستن همسر خونه من هست ،به خاطر حرف پدر شوهر به خانوم اولی خبر ندادن .
گاهی اوقات وقتی که همسر با بهار بیرون بود و میرسوندش خونه ، سریع میرفت از خونه مامانش یک زنگی به خونه میزد که مثلا بگه اونجا هست و بعد میومد خونه من . چقدر خفت و پستی برای یک مرد 50 ساله! روزهای اول چند بار بهار زنگ زده بود که با بابا کار دارم پدر شوهر گفته بود کار داری موبایل داره اگر با ما کار داری خونه رو بگیر . یک بار بهار پیگیر شده بود و گریه کرده بود اگر بابا اونجا هست چرا گوشی رو نمیگیره .حتما نیست . پدر شوهر هم بهار رو دعوا کرده بود و گفته بود که از این حرفها و اخلاقها خوشش نمیاد و نباید زنگ بزنه کنترل کنه .
مادر شوهر تلفن زد و از دست همسر ناراحت بود که یا اینجا بمون یا کاری کن ما جوابگو نباشیم . همسر خواست پدر شوهر گوشی رو بگیره و خواست تلفن خونه رو منتقل کنه رو موبایلش . پدر شوهر هم بعد از غر زدن این کار رو کرد . بهار پشت سر هم موبایل باباش رو میگرفت و اس میداد که بابا کارت دارم کجایی . همسر اس داد زنگ بزن خونه . بهار زنگ زد و تلفن منتقل شد به موبایل همسر و قبل از اینکه بهار شروع کنه همسرگفت کار بدی کردی و به تو چه ربطی داره که من کجا هستم اگر مامانت میخواد بدونه بده من خودم باهاش حرف بزنم بگم . مثل این که بهار گفته بوده خودم گفتم . چون همسر گفت خودت بیخود کردی بار آخرت باشه حق نداری تو کار من دخالت کنی و الم شنگه راه بندازی حواست باشه و.... بهار رو دعوا کرد. نمیدونم بهار و خانوم اولی باور کردن که همسر اونجا بود یا نه ولی همسر میگفت فردای اون روز پدر شوهر به خانوم اولی زنگ زده گفته اگر ناراحتی و حرف من رو قبول نداری بگو همسر بیاد خونه اگر هم قبول داری که بار آخر باشه تلفن کاری میکنی و گفته بود اگر باهاش کار دارین به خودش زنگ بزنین . بنا به تعریف همسر ، خانوم اولی گفته حرف شما رو قبول دارم و بهار سر خود زنگ زده من نمیدونستم . بهار هم دوباره زنگی نزد و کار آگاه بازی در نیاورد .
پدر شوهر مدافع این نبوده که دروغی گفته بشه و کاری کنه همسر بیاد خونه من .برعکس به همسر گفته بوده یا خونه ما بمون یا به خانوم اولی بگو میرم خونه حسنا . همسر میگفت من با بابا صحبت کردم و خواهش کردم که اینطور باشه و نمیدونم چطور تونسته بود قانعشون کنه که چنین کاری بکنن تا خانوم اولی متوجه نشه و همسر هم بدون درد سر بتونه خونه من باشه . به همین خاطر خانوم اولی نمیدونست که همسر این مدت تمام وقت پیش من بود . شاید حدس میزد که سر میزنه و شبانه روز نیست . اگر میدونست که همیشه هست حتما یک واکنش دیگه نشون میداد . تعجب میکنم چرا نمیذاشت بره خونه .شاید هم فکر کرده بود واقعا خونه من نیست . نمیدونم .
قسمت آخر رو برای کسانی توضیح دادم که گویا براشون موضوع پیچیده و ناراحت کننده شده بود که چرا یک مدت همسر بصورت مرتب خونه من هست و حتما من دست و پاش رو بستم نمیذارم بره خونه خانوم اولی .
نخیر. می دونیم شما از خداتونه دعوا ختم به خیر بشه. در جریان هستیم که خانم اولی راهش نمی ده خونه. اگر خانم اولی، به قول خودت، بس نکنه، اونی که باید اوت بشه حسنا جونه ! از خداته که کوتاه بیاد و تو مثل انگل آویزون زندگیشون باشی
خواهش میکنم دوستان عزیزم ناراحت نشن یا بهشون بر نخوره یا به خودتون نگیرید . خودتون میدونین که منظور من به چه کسانی بود . منظورم شما دوستان عزیزم نبودین من نمیتونم جوابگو باشم که چرا همسر از باباش خواسته چنین حرفی بزنه و چرا پدر شوهر قبول کرده یا جوابگو باشم که چرا به خانوم اولی نگفت . ببخشید اینطور میگم ولی من جوابگوی کارهایدیگران که نیستم. هستم ؟ فقط توضیح دادم که جریان این بوده
لینک کامنتها اینجاست
فایل کامنتها سمت راست وبلاگ