تعطیلات
نمیدونم این تعطیلات برای شما چطور بود . برای من که خیلی خوب بود به خیلی از کارهام رسیدم و یک نوع استراحت محسوب شد . به بیان ساده کیف داد
روز جمعه و شنبه برایم کمی خاص بود . همسر روز جمعه حدود ساعت یک اومد .قرار بود برای بازدید یک واحد تولیدی که تعطیلی توی کارش نداره بره .ناهار نخورده بود و همینطور که مشغول ناهار بود گفت تو هم بیا با هم بریم .
گفتم فکر کردی هوا خیلی خوبه یا من بیکارم که چند ساعت تو ماشین بمونم تا تو بری برگردی ؟گفت من گفتم تو ماشین بمون ؟ گفتم بیا با هم بریم یعنی تو هم بیا تو منتظر باش تا کارم تموم بشه با هم برگردیم . از مواقعی بود که چیزی نمونده بود شاخ روی سرم سبز بشه . گفتم اگر بیام نمیگن این کیه باهات اومده؟ مگه نگفته بودی که اونها خانوم اولی و بهار رو میشناسن نکنه میخوای بگی خواهرمه ؟گفت به اونها چه ربطی داره از من سوال کنن ؟تو بیا من خودم میدونم چی بگم .میگم خانوممه . بیشتر تعجب کردم و گفتم اینطور باشه همه متوجه میشن . گفت بشن برای همین میگم بیا .
دوباره تبدیل به یک حسنا غر غرو شدم و گفتم حوصله درد سر ندارم باز یک کاری میکنی دو روز دیگه یک شری درست میشه میگی به خاطر همین بود .ول کن خونه هستم تو هم برو و برگرد . همسر هم گفت وقتی میگم بیا یعنی بیا . همه بدونن مشکلی نیست . به اینها که اصلا مربوط نیست فقط اونجا کار میکنن .به بابا مامانم هم گفتم که از این به بعد خونه فامیلهام هم میریم قرار نیست تا آخر عمر تو رو از همه قایم کنم هر کی دوست نداره با من حرف نزنه . تعجب کردم گفتم فکر نمیکنی این اوضاع رو بدتر کنه ؟خانوم اولی بیشتر از این عصبانی میشه.گیرم خانوم اولی به کنار. برای بهار هم خوب نیست اون الان مشکلات دیگه داره به حد کافی نگرانی داره تو به جای این که اوضاع رو آروم کنی داری بدتر میکنی؟ جواب نداد گفت بیا بریم توی راه بهت میگم زود باش دیر میشه .
گفتم تا نگی هیچ جا نمیام . این موضوع باعث شد همسر شروع به داد زدن کنه که وقت من رو میگیری دارم یک لقمه غذا میخورم باید برای تو توضیح بدم وقتی میگم بیا ،برو لباست رو بپوش . من هم به نوبه خودم غر میزدم که فوری صدات رو بلند میکنی یعنی داد زدی مشکل حل شد ؟ همسر هم یک قاشق میخورد و یک داد هم میزد و نمیدونم چرا فکر کرده بود باید با من داد و بیداد کنه و اعتراض داشت که غذا رو بهش کوفت کردم .
در آخر راه افتادیم . اون جایی که قرار بود بریم اطراف کرج بود . من که برای خاطر داد بیدادهاش توی قیافه بودم . خودش شروع کرد گفت فقط بلدی وقتی که آدم حوصله نداره غر بزنی . نمیشد ساکت میرفتی حاضر میشدی بعد سوال میکردی؟ گفتم میشد ولی تو همیشه یک کاری میکنی بعد به عواقبش فکر میکنی. الان هم میدونم میریم فردا پس فردا یک مشکلی پیش میاد میگی نمیرفتیم بهتر بود.
گفت جدی گفتم خونه فامیلهام و دوست و آشنا هم میریم .خواستم بگم خانوم اولی باز جلوی زبونم رو گرفتم . گفتم به عواقبش فکرکردی؟ همین الان هم میبینی که چه مشکلاتی هست برای بهار هم سخته من هم بودم ناراحت میشدم . گفت بهار خیلی بهتره مشاورش خیلی حرفها بهش زده در این مورد هم باهاش حرف زده . درکل زیاد حرف زد و توضیح داد که منظورش چی بوده . میگفت نگران نباش و مشکلی پیش نمیاد تو به این کارها کار نداشته باش و حرفهایی از این قبیل .
گفتم تو همیشه میگی درست میشه و به اینکارها کار نداشته باش همیشه هم مشکل پیش اومده. باز عصبانی شد و داد زد که چیکار کنم ؟ میبینی که هر کاری از دستم بر میاد انجام میدم . گفتم منظورت چیه که میخوای اونهایی که نمیدونن ، بدونن ؟ شاید چند وقت دیگه من نبودم . عصبانی بود و هنوز داد میزد . گفت نبودی که نبودی میرم میگم بود الان نیست خیالت راحت شد ؟ گفتم برای خودت بد میشه بری بگی بود الان نیست . گفت به تو مربوط نیست . نمیتونی حرف نزنی و ساکت باشی ؟ روم رو کردم طرف پنجره و اشکهام ریخت . همسر هم محل نگذاشت . همیشه میگفتم نباشم و یا میرم طور دیگه ای حرف میزد و زبون قربون صدقه اش به راه بود و میگفت بمیری هم ولت نمیکنم اما اون بار گفت نبودی که نبودی .
چند بار گفت گریه نکن محل نگذاشتم و گفتم ناراحتی نگه دار پیاده بشم . همسر دوباره داد زد و دعوا رو شروع کرد که چرا میگی پیاده بشم اگر نگه دارم پیاده میشی ؟ جواب ندادم و ساکت بودم ولی همسر بس نمیکرد .کار به بیخود میکنی و غلط میکنی و مگه تو بیصاحبی هم کشید . من هم گریه میکردم و باز هم جواب ندادم چون میدونستم حرف بزنم بیشتر عصبانی مشه حوصله داد بیدادش رو نداشتم .خدا بخواد تمام عصبانیتش هم سر من خالی میکنه به خانوم اول یکه میرسه فقط ساکته و گوش میکنه .
همسر تمام عصبانیتش رو با داد زدن سر من و گاز دادن و لایی کشیدن خالی میکرد و به حدی بد توی اتوبان میرفت که فکر کردم آخرش تصادف میکنیم . داد و بیدادش رو که کرد و من هم گریه هام رو کردم نگه داشت و بغلم کرد بوسم کرد و زبون قربون صدقه اش به کار افتاده بود .گفت چرا من و خودت رو ناراحت میکنی ؟ چیزی نگفتم و خودش حرف زد و قربون صدقه رفت . بالاخره تونستیم کمی آروم با هم حرف بزنیم و دوباره راه افتاد .گفتم اگر بخوای وقتی رسیدیم توی ماشین منتظر میشم . گفت نه .
باید اعتراف کنم که از روبرو شدن با آدمهایی که نمیدونستم چطور میخواد من رو معرفی کنه میترسیدم . رسیدیم دو نفر بودن که اومدن توی محوطه و سلام علیک کردن . اونها رو به من معرفی کرد ولی در مورد من چیزی نگفت تا رفتیم تو دفتر نشستیم . همسر بدون مقدمه من رو معرفی کرد و گفت خانومم . جرات نگاه کردن و دیدن تعجبشون رو نداشتم . نه سوالی کردن و نه حرفی زدن . میخواستن با هم برن بازدید و همسر به من گفت بشینم تا بیاد . نشستم با تلویزیون و بازی موبایل خودم رو سرگرم کردم . گوشی همسر توی کیفش بود و نبرده بود و مرتب زنگ میخورد . نگاه کردم . از خونه بود و نمیدونستم بهار هست یا خانوم اولی . کمی بعد شماره موبایل خانوم اولی افتاد و متوجه شدم بهار نیست . دوباره گذاشتم توی کیفش و صدای رسیدن اس هم اومد .
وقتی برگشت گفتم تلفنت زنگ زد . نگاه کرد و از تلفن همونجا زنگ زد بهار برداشت و همسر گفت اینجا هستم و گفت گوشی رو بده به مامان که یا نگرفت یا دستش بند بود و هر چه بود صحبت نکرد . دوتا آقاها یکیشون رفت چای بیاره و عصرونه آماده کنه . اون یکی هم گفت ببخشید معطل شدین و میرفتین بیرون هم با صفا بود . تشکر کردم و این بار به وضوح نگاه متعجب هر دو تا رو حس میکردم . شاید من حساس شده بودم ولی حس میکردم نمیتونن معمولی باشن و کنجکاون از هر فرصتی برای نگاه و کنجکاوی استفاده میکنن . مخصوصا وقتی که همسر با من حرف میزد یا اومد کنار دستم نشست تا عصرونه بخوریم و برام چای ریخت یا میگفت این رو میخوری یا اون رو میخوری .یک دونه لقمه هم برام گرفت که به جای خوردن به روبرو نگاه کردم دیدم آقاهه داره نگاه میکنه و خودش هم متوجه نگاه من شد و به روی خودش نیاورد و نگاهش رو برگردوند . به همسر گفتم خودم میخورم و مشغول خوردن شدم تا دوباره برام لقمه نگیره و اونها هم نگاه نکنن همسر بعدا به من گفت که وقتی برای بازدید رفته بودن نتونستن جلوی کنجکاویشون رو بگیرن و سوال کرده بودن و همسر هم گفته بود که خانوم اولی هم خبر داره و با اجازه و اطلاع بوده و میگفت توضیح بیشتری هم ندادم چون بیشتر از این به اینها مربوط نیست .
بعد از عصرونه، همسر میخواست به حساب کتابها برسه و به من گفت اگر حوصله ام سر میره میتونم برم قدم بزنم . رفتم یک ساختمان بود که برای سکونت بود و ظاهرا اون دو نفر اونجا بودن و یک استخر بود که زیاد بزرگ نبود ولی تمیز بود و مشخص بود آبش تازه عوض شده یک آلاچق کوچولو هم بود رفتم نشستم و توی افکار بودم . دلم بد جور آشوب بود نمیدونم چرا . به همه چیز فکر میکردم و باز هم برای خودم اشک ریختم . خسته شده بودم گرمم بود کلافه بودم دلم میخواست با همون لباسها بپرم توی آب ولی میدونستم پریدن همانا و حکم دیوانگی من صادر شدن هم همان .
به همسر اس دادم خسته شدم . جواب دادبیا تو بشین . برگشتم و نشستم . اونها هم به کارشون و حرفهاشون میرسیدن .تموم که شد ، همسر گفت بیا بریم قدم بزنیم و اینجا رو نشونت بدم . دوتایی رفتیم و همه جا رو نشون داد و توضیح داد چیکار میکنن .برام جالب بود . چند تا کارگرها هم بودن ولی برای هیچکدوم از اونها توضیح نداد که من کی هستم . فقط اونها رو معرفی کرد . بعد از اون هم تقریبا تاریک بود ولی رفتیم دو تا نایلون هلو و گردو چیدیم . اتوبان هم شلوغ بود . در برگشت حرفی نشد و معمولی بودیم . گفت شام بریم بیرون گفتم نه بریم خونه درست میکنم که درست هم نکردم خسته بودیم همسر هم گفت سیرم و میوه خوردیم .
همسر شنبه هم جایی نرفت و صبح یک سر رفتیم بیرون برای خرید های خونه و تا بعد از ظهر بود و بعد رفت دنیال بهار و رفت خونه مامانش .
خواهر شوهر دوم میخواد تشریفش رو ببره . امسال قرار بود شوهر و بچه هاش هم بیان که نمیدونم چرا نیومدن و این مدت خودش تنها ایران بود . گفته بود میخوام از حسنا خداحافظی کنم . من هم به همسر گفتم اگر دوباره بخواد بیاد خونه ، من یکی نیستم هر طور بلدی بگو نیاد بار قبل هم باید همین کار رو میکردم . همسر هم بهش بر خورد . هنوز هم طرفداری میکنه و میگفت من خودم باهاشون صحبت کردم همه حرفها رو گفتم به تو چه مربوطه که برای من تعیین تکلیف میکنی کی بیاد کی نیاد .هر کدوم از خانواده من بخوان باید بیان تو هم حرف نزنی و ادا هم درنیاری کنایه هم نزنی قیافه هم نگیری .سر اون موضوع هم یک سری بحث داشتیم .
اونطور که فهمیدم همسر بصورت جدی بهشون گفته بود که اگر یک بار دیگه دخالت کنن همون کاری رو میکنه که دوست ندارن و هر دو تا شوهر خواهر ها رو با خواهرها و در کل همه رو دعوت میکنه خونه من. خواهر شوهرها هم شدیدا جبهه گرفته بودن ولی هر طور بوده گفتن به ما چه ما به کار تو و حسنا و خانوم اولی چیکار داریم . خانوم اولی خودش دنبال بهانه بود به ما مربوط نیست ما حقیقت روگفتیم . همسر هم گفته خانوم اولی میخواست بهانه بگیره خودش هم بلد بود نیازی به کمک شما نبود . اینها رو مریم جون برام گفت راست و دروغش رو نمیدونم و اونطور که میدونم خواهر شوهرها به ظاهر از خانوم اولی دفاع کردن و گفتن حسنا رو طلاق بده و خانوم اولی راست میگه و همسر هم گفته اگر دخالت کنید و حرف طلاق بزنین یا به هر کی حق بدین و شر درست کنین رابطه خواهر برادری ما هم تموم میشه . زندگی من همین طوره هم حسنا هست هم خانوم اولی شما خوشتون نمیاد مجبور نیستین . پدر شوهر هم گفته به هیچ کی ربط نداره و در کل خواهر شوهرها و مادر شوهر به حالت خنثی رسیدن. با تمام اینها نمیدونم چرا تا یک کلمه حرف از خواهر شوهر مادر شوهر میارم همسر عصبانی میشه و جبهه میگیره و به من میتوپه که حرف خانواده من رو نزن . تازه اگر قرار باشه به فامیلها و دوستها بگه که شوهر خواهر ها هم متوجه میشن و نمیدونم خواهر شوهرها اون موقع چه عکس العملی دارن . میخوان جریان تموم شدن خواهر برادری رو قبول کنن؟
در هر صورت شنبه به همسر تلفن کرد و گفت میخواد با من صحبت کنه . دلم نمیخواست حرف بزنم ولی حوصله نداشتم که همسر دوباره یک بحثی با من راه بندازه و حرف زدم . ظاهرا زبان اعضای این خانواده به هم رفته . اون هم مثل همسر سر زبون داره . خیلی خوب شروع کرد حسنا جون خوبی دلم برات تنگ شده بود توی این مدت که ایران بودم نشد دوباره همدیگه رو ببینیم و حرفهایی از این قبیل . من هم خوب حرف زدم و تشکر کردم . بعد هم گفت میخواستم زودتر ازت خداحافظی کنم شاید دم رفتن وقت نکنم . گفتم خیلی ممنون به سلامتی . بیشتر اون حرف میزد و من فقط در صورت لزوم جواب میدادم. همسر هم یک طوری نگاه میکرد که فکر کنم انتظار داشت من هم قربون صدقه خواهرش برم. به هیچ چیزی هم اشاره نکرد و گفت دوست داشتم قبل از رفتن ببینمت . گفتم فکر نمیکنم فرصت بشه من هم مزاحم شما نمیشم میدونم دم رفتن کار دارین و برنامه تون فشرده هست و باید خیلی ها رو ببینین و خداحافظی کنین . خواهر شوهر گفت آره راست میگی وقت ندارم و خدا رو شکر به دیدن من پیله نکرد که اصلا حوصله اش رو نداشتم . باز یک چیزی در بیاره خبر ببره و شر درست کنه .
بعد از اون خیلی تعجب کردم و باز هم از مواردی بود که نزدیک بود شاخ روی سرم سبز بشه گفت بابا میخواد باهات صحبت کنه . برایم عجیب بود پدر شوهر تا حالا نخواسته بود با من حرف بزنه . خیلی غافلگیر شدم و نمیدونستم چی بگم .
به حدی هول شده بود که نفهمیدم چی شنیدم چی گفتم . پدر شوهر معمولی حرف زد نه ابراز علاقه کرد و نه بیمحلی یا کنایه . خیلی با احترام و معمولی صحبت کرد. حرف زدنش رو دوست داشتم . دوست داشتم در مورد پدر شوهر بیشتر بنویسم ولی وقت ندارم کارهام مونده توی پست بعدی مینوسیم و حرفهامون رو هم میگم .
بارها توی مطالب و جواب کامنتها گفته بودم به مسائلی که صد بار توضیح دادم نپردازین که متاسفانه بعضی دوستان اصلا توجه ندارن . با اجازه من این کار رو از طرف خودم انجام میدم یعنی به همان نسبت که بعضی از خواننده های عزیز این حق رو در خودشون میبینن که وقتی من حرف دیگری میزنم بیان و به جای حرف زدن درباره مطلب به تفسیر زندگی من بپردازن و انتقاد کنن و بحث کنن ، من هم این حق رو در خودم میبینم که نخوام جواب بدم و یا حتی کامنت ها شون رو تا آخر بخونم . اگر دوست داشتم و صلاح دیدم جواب میدم اگر هم نه که جواب نمیدم .اطمینان دارم یک عده هستن که تمام متن بالا رو ول میکنن و به این پاراگراف میپردازن . اشکال نداره همونطور که اونها به خودشون زحمت نمیدن نوشته های من رو بخونن ، من هم به خودم زحمت نمیدم نوشته های اونها رو بخونم