من و همسر رفتیم و دختر کوچولو همکارم یا همان دوستم رو دیدیم. به حدی دوسش داشتم که دلم براش تنگ میشه و قیافه اش میاد جلوی چشمم قبل از رفتن حتی یک کرم هم نزدم و آرایش هم نکردم که با خیال راحت بوسش کنم و پوستش اذیت نشه . تمام مدت هم بغل خودم بود تا تونستم بوش کردم و دست و پای کوچولوش رو بوس کردم و چند باری هم به دور از چشم مامان باباش صورتش رو
من خیلی به بچه ها علاقه دارم . خواهر زاده هام هر کدوم که به دنیا میومدن از دست من در امان نبودند و ول کن نبودم . بزرگ هم شدن عاشقشون هستم و ول کن نیستم ولی نوزاد کوچولو فرق داره .یک آدم کوچولو با مزه. همسر گفت بده من هم بغلش کنم گفتم نمیدم بچه دوست خودمه . چند بار گفت من هم هر چند بار گفتم نمیخوام تو بغل من ببینش . خیلی دوست داری بیا دستش رو بگیر . در آخر دوستم و شوهرش واسطه شدن که حسنا ازش که کم نمیشه بده همسر هم بغلش کنه ما از خدا میخوایم داوطلب پیدا بشه این بچه رو برامون بغل کنه آروم کنه . من هم توی رو در بایستی قرار گرفتم دادم همسر هم بغلش کنه و دو دقیقه نشده بود ازش گرفتم تا دوباره بغل خودم باشه به نظر که بچه آرومی میومد .خواب بود بیدار هم شد یک کوچولو سر و صدا کرد ولی مامانش میگفت شب تا صبح بیداره و اذیت میکنه و حسابی حالشون رو گرفته .
دوستم گفت یا ما باید بیایم خونه شما یا تو و شوهرت چند روز بیاین اینجا تا از دست این بچه راحت باشیم بدیم دست شما و خودمون راحت بخوابیم . اگر شوخی نمیکرد و جدی بود پیشنهادش رو قبول میکردم میگفتم چند روز بیاین خونه ما وقتی هم میخواست شیر بخوره فوری باهاشون رفتم توی اتاق که ازش دور نباشم . همسر رو هم گذاشتم با شوهر دوستم تا یک حرف مشترکی با آدمی که برای اولین بار میبینه پیدا کنه و اگر هم حرفی پیدا نمیکنن همدیگه رو نگاه کنن تا ما برگردیم
فردای اون شب نشسته بودیم متوجه شدم همسر بدون مقدمه به فکر تنهایی من افتاده . چرایش رو توضیح میدم از حیوانات خانگی شروع کرد و گفت حسنا تو میگی حوصله ات سر میره میخوای یک سگ خوشگل برات بگیرم ؟ گفتم نه من سگ دوست ندارم . همسر پیشنهادش رو ادامه داد و یک به یک گفت گربه خوشگل و طوطی که حرف زدن یادش بدی و در آخر به پیشنهاد لاک پشت و آکواریوم رسیده بود
با خودم فکر کردم اینطور ادامه پیدا کنه تمام حیوانات اهلی و وحشی رو اسم میبره . گفتم یعنی تو تا حالا متوجه نشدی که من از نگه داشتن حیوون توی خونه خوشم نمیاد ؟مریض میشن میمیرن هزار تا مشکل دارن من هم هر بار باید غصه بخورم و ناراحت بشم .حرفش رو هم نزن .من که صبح تا عصر سر کار هستم بعد از اون هم کارهای خودم رو میرسم .
کمی گذشت همسر گفت حسنا میخوی بچه داشته باشی ؟ از شنیدن این حرف چیزی نمونده بود شاخ روی کله ام سبز بشه چون همسر قبلا حرفی از این موضوع نمیزد خودش میدید من همیشه مراقبم و دوست ندارم ولی سوال نمیکرد چرا و یا اصرار کنه و یا حرفی بزنه . گفتم یعنی حیوون خونگی و بچه عین هم حساب میشه هر دو برای پر کردن تنهایی و سر نرفتن حوصله خوبه ؟ همسر گفت چرا همه چیز رو قاطی میکنی اون حرف تموم شد به این حرف ربط نداشت . گفتم در هر صورت خودت میدونی که با این هم مخالفم و اصلا به بچه فکر هم نمیکنم . چطور شده به فکر تنهایی من افتادی؟ تا حالا که اومدنهات سر زدن و سک سک کردن بود این مدت قهر و دعوا شده بیشتر اینجا هستی . اگر قراره دوباره وضعیت مثل قبل بشه بگو تا من هم بدونم . همسر هم ناراحت شد و گفت با تو نمیشه حرف زد و هر دو به حالت دلخور ، ساکت شدیم .
با این که ساکت بودم ولی داشتم به خیلی چیزها فکر میکردم که حرفی به ذهنم رسید گفتم به یک شرط حاضرم به بچه فکر کنم . همسر گفت برای من شرط و شروط نگو نشنیده قبول ندارم . گفتم باشه بهتر نمیگم . کنجکاوی مجال نداد و چیزی نگذشته بود که همسر گفت قیافه نگیر بگو ببینم چه شرطی داری . بعد از کمی مقدمه چینی که نمیگم و تو که نمیخوای بدونی و برات مهم نیست و بد حرف میزنی، گفتم به شرطی که بهار راضی باشه . گفت به بهار چه مربوطه ؟ گفتم فکر میکنم یک نسبت نزدیکی با بهار داشته باشه هر چه باشه اسم پدر و فامیلیشون که با هم یکی میشه میخواستم بگم خانوم اولی دیدم بهتر هست پای اون رو وسط نکشم .
گویا شرطم خیلی غیر ممکن بود که گفت انقدر بشین به مسائل بیخود فکر کن و بهانه بتراش و بگو نمیخوام که سنت از اینی که هست هم بالاتر بره . حسنا بانو هم روی سنش حساس و موضع حیثیتی ، از روی لج بهش اشاره کردم گفتم بعضی ها رو میشناسم خودشون سن پدر بزرگ من رو دارند ولی اعتماد به نفسشون خوبه فکر میکنند هنوز بیست ساله هستن
این حرف شروع دعوا شد . ثابت کرد بیشتر از من روی سنش حساس هست .صدای همسر رفت بالا و بالا و بالاتر و یک بند اعتراض داشت که من هر چه دوست دارم میگم و روی زیادی دارم و در هر شرایطی فقط بلدم تیکه بپرونم و بهانه بگیرم ...... حرفهایی از این قبیل . من هم به سهم خودم اعصاب درست و حسابی نداشتم و هر چه میگفت جوابی برایش آماده میکردم و تحویلش میدادم . در آخر هم کم آوردم و چون نمیتونستم جواب بدم اشکهام ریخت و قهر کردم و رفتم توی اتاق . همسر هم به من محل نگذاشت تا هر چقدر دوست دارم گریه کنم . اول صدای غر غر هاش میومد و بعد ساکت شد .وقتی گریه هام تموم شد بصورت طلبکار به منت کشی اومد و گفت حسنا جون قبول کن تقصیر خودت بود بهانه بیخود میگیری بیا آشتی کنیم بیا برو صورتت رو بشور. من هم حرفی نزدم و همسر هم روش قربون صدقه رو پیش گرفت و تبدیل به همان زن و شوهر خجسته دل قبلی شدیم
دوستان عزیز خواهش میکنم وقتی از روزمره هایم مینویسم موضوع رو به مشکلاتم ربط ندین . این که نمینویسم دلیل نمیشه همه چیز آروم شده باشه . من دوست ندارم هر روز بیان کنم چی شده . هنوز هم نمیدونم چطور میشه و کار به کجا میرسه و همیشه به این موضوع فکر میکنم ولی از بیان کردنش بیشتر ناراحت و خسته میشم . برای بچه خودم زودتر توضیح بدم که حتی اگر بدونم با اومدن بچه مشکل بصورت موقتی حل میشه ، حاضر به این کار نیستم و همیشه فکر میکنم بچه مال
زمانی هست که آدم بخواد و آرامش داشته باشه نه برای پاک کردن صورت مساله و یا باز کردن پای یک بچه به مشکلات