حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

151 - پدر شوهر


پدر شوهر بالاخره و خدا رو شکر به سلامتی عمل شدمژه . نمیشه گفت که کاملا خوبه چون در هر حال عمل و سن بالا مشکلات خودش رو داره ولی خدا رو شکر نتیجه عمل رضایت بخش بود و باید دوران نقاهت رو بگذرونهلبخند .

 این مدت همسر انقدر بهانه گیر شده بود و غر میزد که واقعا شده بود حکایت این که باید میذاشتمش دم در  قهر . بدبختی اینجا بود که من خودم هم گاهی حال و حوصله ندارم و اصلا نیازی نمیبینم که غر غر تحمل کنم و طوری میشد که یکی من میگفتم ده تا اون .  نمیدونم چرا یک کلمه من به نظرش انقدر بزرگ میومد که لازم میدید ده تا جواب بده .آخ

به جرات میتونم بگم شبهایی که میخواست بره بیمارستان پیش پدر شوهر خوشحال بودم خنثی. از وقتی میومد خونه تا یک غذایی بخوره و استراحتی بکنه و بلند بشه بره ، انقدر از زمین و زمان بهانه میگرفت که وقتی میرفت و در رو میبست  لبخند به لب میشدم از ته دل میگفتم آخیش آرامشاوه . واقعا به این فکر میکردم من عجب آدمی بودم که  دورانی که پیش من نبود ، تا میرفت اشک میریختم و گله داشتم و ناراحت بودم که پیش من نیست و بدتر از اون باعث شرمندگی خودم شده بود که تیشرتشو بغل میکردم میخوابیدمچشم .بهانه های چرا در گنجه بازه و دامنت درازه و زیر سبیلمو نروفتی و .... از این قبیل داشت منتظر. قشنگ مشخص بود که استرس اضافه داره و راهی هم به جز این کار برای رفع اون پیدا نکرده ولی من هم حوصله زیادی نداشتم . مضافا این که از وقتی برگشتیم مادر شوهر و خواهر شوهر تمام وقت به کار خرد کردن اعصاب مشغول هستندخنثی .

پدر شوهر که عمل نشده بود، من تماس گرفتم و صحبت کردم و آرزوی سلامتی و از این قبیل . روزی که قرار بود عمل بشه هم  من نمیخواستم برم چون میدونستم عموی همسر حتما میره بیمارستان . نمیدونم چرا مادر شوهر لازم دیده بود یاد آوری بکنهخنثی . این یاد آوری رو میتونست به همسر  هم بکنه یا حتی خود من . زنگ زده بود به مریم جون که به حسنا بگو یک موقع نیادتعجب . مریم جون هم از این حرف مادر شوهر ناراحت شده بود چه برسه به من .نه که من زنبیل گذاشته بودم پشت در اتاق عمل که حتما باشم ، از اون نظر گفته بودمنتظر .   با این حال دیدم همسر نگران باباش هست چیزی بهش نگفتم و نه به روی خودش آوردم نه مامانش  .

پدر شوهر که عمل شد و کمی بهتر شد تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم ولی بیمارستان نرفتم . همسر هم نصف غرهاش این بود که تو یک موقع یک سر نیای بیمارستانخنثی  . من هم گفتم مامانت  چنین حرفی زده به مریم جون هم گفته . تازه اعتراض هم داشت چرا به من نگفتی . حالا بیا و خوبی کن و هیچی نگو . باید همون روزی که باباش داشت عمل میشد  میرفتم میگفتم مامانت اینطوری گفته که راضی بشه هیپنوتیزم. بعد از غر زدن دو جانبه ، بلند شدیم بریم بیمارستان که من به پدر شوهر سر بزنم همسر هم شب بمونه .

بین راه خواهر شوهر تماس گرفت که ببینه همسر کجاست . همسر گفت دارم میرسم ولی نگفت با من اومده . رفتیم  و توفیق اجباریچشم با خواهر شوهر روبرو شدیم که پایین ایستاده بود تا همسر بیاد خیالش راحت بشه بعد بره . بماند که جواب سلام رو چطوری داد . اعتراف میکنم من هم از بگو نگو با همسر و یاد آوری کارهای مامانش کلافه بودم برخورد این رو هم که دیدم بیشتر ناراحت شدم  و حوصله هیچ چیزی رو نداشتم . خواهر شوهر هم که رنگ رخساره ما رو دید و سر درون رو ندانستآخ . فکر کرد حسنا همیشگی هست و هر چی دوست دارم بگم ساکته . تا گفت چطور شد اومدی بیمارستان ، من هم  عزمم رو جمع کردم برای جواب دادن به خواهر شوهر گفتم مسلما برای دیدن شما نیومدمخنثی . خواهر شوهر  هم عزمش رو جمع کرد برای گرفتن حال من و فکر کرد  میتونه  بگیره که نتونست . بیشترین مشکلش هم این بود که میگفت تو چرا اومدی هر لحظه فامیلها امکان داره باشن شما رو با هم ببینن . اون موقع وقت ملاقات نبود فامیلی هم نبود که نگران باشه . همسر تا گفت این موقع کسی اینجا نیست با عصبانیت گفت گیریم بود چی باید جواب میدادیم ؟ ابرومن هم نذاشتم همسر حرف بزنه گفتم ببخشید این مشکل شخصی شماست نه مشکل من . من نمیتونم برای رفت و آمدم از شما اجازه بگیرم هر جا دلم بخواد میرم هر ساعتی دلم میخواد میرم شما هم مشکلی دارید رفعش کنیدبازنده

و اینچنین شد که خواهر شوهر خشم اژدها شد من هم خشم اژدها بودم و از خجالت هم در اومدیم یول. ایشون اعتراض داشت که به من گفته چرا اومدی و من دارم میخورمشخنثی .حالا خوبه محترمانه و با آرامش جوابش رو داده بودم خشم اژهام در درونم بود هنوز نخورده بودمش .خنثی من  بهش گفتم که اگر منظورش به شوهرش هست که مشکل خودشه و تا کی میخواد نگه و اگه نمیتونه بگه من خودم برم بهش بگم بازنده. بعد هم تا اومد یکی رو ده تا جواب بده وسط حرفش گفتم خوشحال شدم دیدمتون  خداحافظ  و رفتم دم اسانسور ایستادم به همسر هم اشاره کردم بیامژه . همسر  بدو بدو نیومد و  نفهمیدم چی گفت چی شنید ولی زود اومد . هر چند خودم هم ناراحت بودم و بغض کرده بودم و تنم از بگو نگو با خواهر شوهر میلرزید ولی کمی که گذشت احساس خوشحالی و رضایت بهم دست داده بود تو دلم میگفتم آخیش خوب شد جواب دادمابلهنیشخند

همسر هر چقدر خواست غر بزنه و اعتراض کنه که من نباید جواب بدم و خودش بلده جواب بده و من باید ساکت باشم و  فقط به خودش بگم و خودش میدونه چی بگه  ، خشم اژدهای من به اون هم اصابت کرد و فهمید  از اون مواقع هست که بدتر هم میشه این خشم ، ساکت شد نیشخند. هر چقدر هم چپ چپ نگاه کرد تو دلم گفتم انقدر نگاه کن چشمت چپ بشهابله . انتظار داره من هیچی نگم که وقتی اونها حرف میزنن بگه حسنا جوابتون رو نمیده ایراد از شماست . اونها هم که ایراد کار خودشون رو تا الان درک نکردند پس من چرا ساکت باشم ؟پدر شوهر رو هم که دیدم گفتم  که میخواستم زودتر بیام دیدنتون و در کل حرف مادر شوهر و حرف خواهر شوهر رو هم تحویل دادم و گفتم دلیلش این بود نیومدم . احساس رضایت بعد از  جواب دادن به خواهر شوهر هم بیشتر شده بود نیشم تا بنا گوش باز بود نیشخند.

 از اون طرف  خواهر شوهر بدون لحظه ای تاخیر به مادر شوهر خبر داد بازنده. این چنین شد که مادر شوهر زحمت میکشید از یک طرف همسر رو شیر میکرد که ببین حسنا به ما جواب میده انقدر میگفتی شما حرف میزنید حسنا هیچی نمیگه و  از یک طرف هم زنگ میزد به من منتظر. تازه همسر بهش گفته بود که چرا به مریم جون زنگ زده، توجیه میکرد که من گفتم با مریم خودمونی تره اون بگه بهتره نمیدونستم میگه من گفتم . خوب شما که میگی خودمونی هستیم باید احتمالش رو هم  میدادی که مریم جون به من بگه چشم.  میتونست این حرف رو به همسر بگه  که  حسنا نیاد . البته من جواب مادر شوهر رو ندادم .به همسر هم گفتم که به احترام مادر بودن و  بزرگ تر بودنش جواب نمیدم . تو موقعیتی هم گفتم که همسر عصبانی بود گفت نه تو رو خدا بیا جواب مامان منو بده .گفتم اگر ندادم لطف کردماز خود راضی . بهش یک دونه بچه ننه  هم از ته دل گفتم که هنوز یادش نرفته میگه تو به من این حرفو زدی؟ باید بگم  حقیقت تلخه خوب نیشخند

در هر حال مادر شوهر تا میتونست این روزها   به من زنگ زد . یعنی  یک روح بودیم در دو بدن بس که دلش هوای من رو میکرد و مرتب تماس میگرفت ابله. البته از در نصیحت هم گاهی صحبت میکرد که خواهر شوهر بزرگتر هست و به جای خواهر ت  و منظوری نداشت و  تو از دلش در بیار و  بهش زنگ بزن بگو ببخشید هیپنوتیزم . انگار چی شده بود حالا که معذرت خواهی واجب شده بودقهر . همسر  هم نگفت از خواهرم معذرت بخواه. اگر گفته بود که تا حالا دستم رو به خونش آلوده کرده بودمبازنده . ولی گفت به مامانم بگو ببخشید من خسته بودم ناراحت بودم به خواهر شوهر اونطوری گفتم و تمومش کن. من هم لج کردم گفتم بمیرم این کار رو نمیکنم تو هم ناراحتی اصلا بیا به خاطر مامان و خواهرت منو طلاق بده . طلاق شرافتمندانه بهتر از ننگ معذرت خواهیه عینک. البته در این گونه موارد همسر که میگه باز خل شدی ولی من که میدونم تازه عاقل شدم . مادر شوهر هم هر چقدر زنگ زد و تلاش کرد و از اونطرف همسر رو پر کرد و از این قضیه  برای بهانه جویی و ایجاد تنش استفاده کرد  ، به نتیجه نرسیدنیشخند . من اول تا آخر گفتم حرف بدی به خواهر شوهر نزدم خودش شروع کرد   بد هم حرف زد .

از خواهر شوهر گذشته جریان برادر شوهر دوم  بود که میخواست بیشتر به پدر شوهر برسه ولی به خاطر نی نی خانوم نمیتونست . خواهر شوهر هم که نبود مادر شوهر هم که تنهایی نمیتونست  بچه داری کنه و در کل هیچکی هم نبود کمک کنه از کارگر و پرستار . همه نیست و نابود شده بودندخنثی . خانوم اولی با بهار وپرستار خودش رفت خونه مادر شوهر . پرستار بچه رو نگه داره و خودشون هم باشند و برادر شوهر  بتونه راحت بره . البته برادر شوهر شب نمیموند و نی نی خانوم رو شب  خودش نگه میداره . مادر شوهر  یک بار که زنگ زده بود در مقام مقایسه هم بر اومده بود گفت طفلک خانوم اولی خونه زندگی رو ول کرده اومده اینجا داره کمک میکنه تو فقط بلدی  جواب بدی حرف در بیاری شر درست کنیخنثی . این حرفش  واقعا خنده دار بود . خنده ام گرفته بود نمیدونستم چی بگمابله .  گفتم خوب خدا به خانوم اولی خیر بده سلامتی بده .نیشخند

مونده بودم ول کردن خونه زندگی چی بود ؟ سوالخونه رو که همیشه کارگر  هست و حتی  غذا هم درست میکنه .  همسر هم که اونجا نیست ولش کرده باشه بره خونه مادر شوهر . بچه رو هم که پرستار نگه میداشت .  فقط مونده بود لطف خانوم اولی برای چند روز از خونه خودش رفتن و  موندن تو خونه مادر شوهرو ایضا تحمل روی ماه مادر شوهر بازنده. در کل جریان داشتیم و بالاخره هم به منظورشون که معذرت خواهی من بود نرسیدند .نیشخند

از طرفی پدر شوهر باید زودتر مرخص میشد . مادر شوهر بهانه گرفته بود که حتما تا روز جمعه بیمارستان باشه هر کی از دوست و فامیل و اشنا میخواد بره عیادت ، بره . بعدا نیان خونه برای عیادت خنثی. دلیلش هم این بود که نی نی خانوم مریض میشه مردم برن بیان . تو دلم گفتم نکنه مادر بزرگ نی نی خانوم از رفت و آمد مردم زودتر مریض بشهمتفکر . دوستی به من گفت خطرناکه زیادتر بیمارستان بمونه یک موقع تو بیمارستان عفونتی چیزی میگیره . گفتم من به مرحله ای رسیدم که اگر ببینم اینها خودشون رو از پا به درخت آویزون کردن هم هیچی نمیگمهیپنوتیزم . این که جای خود داره . جالب اینجا بود بابای نی نی خانوم که برادر شوهر دوم باشه بیشتر اصرار داشت پدر شوهر زودتر مرخص بشه  و تو خونه باشه . بعد مادر شوهر نمیذاشت و میگفت بمونه . ناغافل بیشتر از بابای بچه نگران شده بودابرو. بیمارستان هم که از خدا خواسته دولا پهنا شارژ کنه . برادر شوهر در مورد نی نی خانوم با هیچکی تعارف نداره  و مشکلی هم نداره .مردم بیان و برن هم به همه میگه دست به نی نی خانوم نزنن  و فاصله رو حفظ کنن نیشخند.

در کل مهم سلامتی پدر شوهر بود که خدا رو شکر سلامت هستند و  عمل به خیر گذشت و از بیمارستان مرخص شدقلب.  همسر هم دید که این مدت بد جور بهانه دامن دراز و در گنجه و از این قبیل گرفته به من گفت که پنجشنبه بریم شمال جمعه برگردیم  و برادر شوهر اول گفته من  شب بیمارستان هستم . من هم که اسم شمال میاد سر از پا نمیشناسم قلب. از مشکلات بعد از مسافرت هم این هست که من بیچاره پنجشنبه ها رو  هم باید برم سر کار به جبران  کارهای عقب افتادهآخ . شب تو راه به زور بیدار موندم که همسر  خوابش نبره و روز جمعه هم دلم نمیومد بگیرم بخوابم و فرصت دیدن مامان بابا و خواهرها و خواهر زاده ها رو از دست بدمبغل . با این که  خیلی رفتن اومدن خسته کننده ای شد این بار ، ولی طبق معمول ذوق کردم از شمال رفتن قلب. تو راه هم رفت و برگشت فرصت خوبی بود که وقتی نمیتونستم بخوابم حداقل حرفهام رو بزنم. خیلی حرف زدیم و من هم تا میتونستم گله کردم ازش که اینطوری میکرد . همسر هم که عادت داره  یا انکار کنه بگه من ؟ یا بگه اعصابم خورد بود ببخشید و یا با روش قربون صدقه حلش کنه من ساکت بشمخنثی .حالا این همه حرف زدیم باز امروز به من میگه امشب بریم دیدن بابا . گفتم خودت تنها برو خوب . تازه مگه خانوم اولی و بهار اونجا نیستن همین مونده من بیام  . معلوم شد امروز رفتن خونه خودشون  و نیستن ولی باز هم گفتم من نمیام مامانت حرف میزنه .

زیر بار نرفت که نریم و خودش بره و من نمیدونم چه آیه ای از آسمان نازل شده که من حتما باید چشمم به جمال خانواده اش روشن بشه اونها هم چشمشون به جمال من منتظر. واقعا دارم به این فکر میکنم خوشا به اون روزهایی که در کل نمیدیدمشون و خبری ازشون نبود خیال باطل. البته قول داده اگر من ساکت باشم و جواب ندم اجازه نمیده هیچکی حرف بزنه ولی باید ببینم و باور کنم قول تنها نمیشه .بازنده

از این صحبتها گذشته بس که من روزانه ها رو دیر مینویسم و وقت نمیشه سر موقع بگم  ، بدون ربط به موضوع یاد این جریان  افتادمزبان . دختر  بزرگ دخترخاله من به سلامتی نامزد کردقلب .  هنوز جشن نگرفتند . برای بله برونش خاله اینها و خواهر  بزرگ من با شوهر و بچه هاش اومدن و رفتن . من هم از این فرصت کوتاه حداکثر استفاده رو کردم گفتم  حتما باید خونه ما هم بیاین  و بالاخره موفق شدم . بین حرفهاشون صحبت مهریه شد . بعد معلوم شد که  قرار هست مهریه  14 سکه باشه . البته شروط دیگه  گذاشتن ولی  مهریه زیاد نیست .  همسر  این رو که شنید انگار برای دختر اون تعیین تکلیف کرده باشند انقدر ناراحت شدخنثی . گفت برای چی 14 تا سکه مگه آدم مهریه دخترش رو کم میذاره با چه اعتباری و...... سخنرانی کرد در این مورد .   گفتن خوب تو بودی برای دخترت چقدر میذاشتی ؟ معلوم شد همسر از الان کمر همت بسته برای گرفتن حال داماد آیندهابرو . گفت به سال عقدشون .  یعنی شما فکر  کنید سال 92 باشه میخواد بگ 1392 تا سکه. یک دونه سکه هم کوتاه نیاد . البته امسال که چنین اتفاقی نمیفته و هر سال که بگذره یک دونه میره روی این عدد . دیگه سال تولد رو کار نداره به روز حساب میکنهزبان .

یک جریان خنده دار دیگه هم این هست که در کل همسر خاصیت خواستگار آزاری عجیبی دارهبازنده .  برای بهار هم خیلی  زوده ولی بهانه های باباش هم جای خود داره  .  همه رو رد میکنه . دلایل رد کردنهاش هم که جای خود. شاهکار ترین دلیلش این بود که یک نفر رو یکی از دوستهاش گفته بود و معرفی کرده بود. همسر هم گفته بود نه اصلا حرفش رو نزنید و در کل حاضر نشده بود ببینه طرف کی  هست و چه شرایطی داره بعد یک بهانه ای به خودش و شرایطش ببنده  . دلیلش رو به من گفت که واقعا مونده بودم در این دلیل منطقی و جامع و کامل گاوچران. تنها به این دلیل که  اسم خواستگار یکی از اسامی بود که همسر خوشش نمیاد ابرو. اسمش هم اسم بدی بود شما در نظر بگیرید یک اسم ایرانی . اسم سختی هم نبود برای تلفظ. مثلا  بگیم تو مایه های کمبوجیه  بو د و گفتنش سخت زبانیک اسم عادی ایرانی که دست بر قضا همسر دوست نداشت .  گفت این هم شد اسم ؟ حس خوبی بهم نداد . ذهنیت خوبی به این اسم ندارم بخوام صداش کنمهیپنوتیزم . خوب شد به دوست معرف  نگفت چون اسم این بود گفتم نه . یا مثلا به خواستگار  میگفت  اول برو اسمت رو عوض کن بعد بیا ببینم کی هستی اونوقت یک بهانه دیگر برات پیدا میکنم بگم نه مژه.  جالب تر از همه هم این هست که تا جایی که بتونه ، نمیذاره  بهار  جریان  خواستگارهای رد شده رو بدونه . از اونطرف هم  اونطور که همسر میگه بهار هم رفته تو فکر که قبلا بیشتر حرف خواستگار میشد تازگی چرا هیچ خبری نیستبازنده . نمیدونه باباش  سنگ گرفته دستش پرتاب میکنه به طرف هر کبوتر عاشقی که به سمت اینها پرواز میکنهبازنده . البته همسر که میگه به بهار گفتم مورد خوب باشه خودم بهت میگم تو فعلا بشین درست رو بخون .  من بخوام در مورد دلایل رد کردن خواستگار ها بگم که خودش یک پست طولانی و خنده دار میشه . شما دیگه از همین مورد اسم  بدونید چه خبر هست .ابرو

پی نوشت : این رو  اضافه میکنم و اول میذارم . میتونم از همه شما خواهش کنم برای سلامتی خانومی که متاسفانه به خاطر سهل انگاری یک دکتر متوجه نوع بیماری اش نشده و سرطانش پیشرفت کرده  ، دعا کنید ؟ ممنون میشم . امیدوارم خدا به دل دخترش رحم کنه و همه عزیزانش که این روزها دارن همراهش درد میکشند و چاره ای جز دعا کردن و امید داشتن به ادامه درمان ندارند ناراحت

پی نوشت 1: سیما جون ایمیل من به دستت رسید؟ اگر نرسیده بگو دوباره بفرستم .ماچ

پی نوشت 2: عروس خانومی در مسابقه ای که مخصوص زوجهای جوان هست شرکت کرده . متاسفانه لینکش رو نمیتونم اینجا بذارم تو اسمش رو نبر هست . در هر حال اگر دوست داشتید میتونید Dast 60 رو به شماره 30002216  اس ام اس کنید . مهلتش هم تا  بیستم  هست . امیدوارم که این  نو عروس و داماد جایزه رو ببرند .مژه

 

برگ صد و پنجاهم - اسمش رو نیاریم


دوستان عزیزم کامنتهای پست قبل هنوز تایید نشدند . همینجا تشکر میکنم از همه شما و حتما تاییدشون میکنم قلب .

در مورد ح ؟ ر ا .س....ت  اداره نوشتم بودم . برای این که زیاد این کلمه رو نگم ، اسمش رو نیار بنویسم . تو کامنتها هم نگید ممنون میشم . یکی از مورادی که از وقتی برگشتم تبدیل شده به چون بگذرد جگر خون شود همین اسمش رو نیار هستاوه .

این قانون اطلاع دادن به اسمش رو نیار موقع مسافرت خارجی و فرم پر کردن که به جای خود هست و دلیلی هم براش میارن که من هیچ وقت نتونستم متوجه بشم چرا و چه ضمانت اجرایی داره که اینطور میگن و واقعا چه ربطی داره که انتظار دارن کارمندها برن آب خوردن خودشون رو هم گزارش بدنقهر . اون هم برای مشاغلی که بین مشاغل خاص که انقدر بگیر و ببند داشته باشه و اسراری در بین باشه ، نیستخنثی .

تو اداره ما که تجربه ثابت کرده بود هر کی قبل از رفتن  خودش با خیر و خوشی بلند شده بود رفته بود اعلام کرده بود ، درد سر کشیده بود . یک بار قبلش سوال جواب میکردند . یک بار هم بعدش نگران. ول کن طرف هم نبودند . یک نمونه اش که دیدم یکی از همکارها داشت میرفت س و ریه .  گفت بذار برم بگم خوشحال بشن . رفتن همانا و آش نخورده دهان سوخته شدن همان .خانوم همکارمون گفته بود از اونجا یک سری هم به ل بنان میزنه .سوال و سوال که شما اونجا چکار دارید با چه کسی میخواین ملاقات کنید  . منظورتون از سفر چیه چشم. یعنی نمیدونن که خیلیها تو همچین مسافرتی یک سر هم به ل بنان میزنن ؟البته دونستن رو که صد در صد میدونن ولی میخواستن اذیت کنن . آدم دلش میخواد به طرف بگه همکارمون میخواد بره اونجا عمه خانوم شما رو ملاقات کنه . شوهرش هم نهایت  عموتون رو  وگرنه دیگه قصد ملاقات هیچکی رو ندارن میخوان برن بگردنآخ

شما حدیث مفصل بخوان از این مجملخنثی . در کل هر کی رفته بود اعلام کرده بود پشیمون بود . این بود که من  هر بار مسافرتی پیش اومد نرفتم اعلام کنم و عنوان مرخصی هم این نبود و اینطور که میبینم خبر رسان معرکه هم نبوده  که مشکلی پیش نیومده  . انقدر هم زیر ذره بین نبودیم که بفهمن من کجا هستم  و رو کار و زندگی من دقیق بشن . این بار هم به همین منوال هیپنوتیزم.

من که برگشتم  عزیزان دل زحمت کشیدند و من رو احضار کردند برای سوال و جواب منتظر. میشه گفت غافلگیر هم شدم . تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که خودم رو به گیجی و بهتر بشه گفت خنگی بزنم بگم مگه باید میگفتیم ؟ابله میشد  در عمق چشمان مسئول محترم دقیق شد و  پالس ها رو دریافت کرد که داره میگه  خودتی و یا داره میگه ما رو سیاه نکن بازندهولی من حرف دیگه ای به ذهنم نرسید . مگر این که بگم از قبل به من میگفتی برای چی گفتی بیام اینجا حداقل  میگشتم دنبال بهانه چرا غافلگیر میکنی برادر؟زبان  با عصبانیت گفت خانوم شما قانون گریزی کردین .خلاف دستور العمل انجام دادی خنثی دلیلش رو هم گفت که چرا قانون گریزی حساب میشه  . اون دلایلی که میاورد به خدا عقلانی نبود . انقدر عصبانی بودم بند بند وجودم فریاد میزد به شما چه ربطی داره آخه مگه جرم انجام دادمقهر.

 فرم رو گذاشت جلوی روم پر کنم .بعد گرفت دستش شروع کرد سوال کردن . خوبه نوشته بودم. دوباره میپرسید کجا رفتید چرا رفتید  چطوری رفتید ویزا چطوری گرفتید چه کسانی رو ملاقات کردید آخ. ( جا داشت بگم عمه جونتون رو ) غیر از همسرتون کی همراهتون بوده . یعنی برنامه داشتیم به خدا . تا اونجا پیش رفت که از شغل جاری و برادر شوهر و این که جاری مسلمون شده یا نه و  ملیت داره و ...  همه چیز رو سوال داشت . صد تا سوال داشت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد . بعد هم یک لیست نوشت به من داد این مدارک رو بیارین .خنثی

وقتی از اسمش رو نیار برگشتم انقدر ناراحت بودم که حد نداشت . هم ناراحت بودم هم عصبانی .انگار مجرم گیر آورده بودناراحت .  در کل  حالم خوب نبود . چیزی نمونده بود بشینم شروع کنم به گریه . یک خانومی هست بین همکارها که میشه گفت تقریبا به جای مامانم محسوب میشه و دیگه نزدیک بازنشسته شدنش هست و خیلی خانوم خوبیه . خوب که  میگم تا حالا ازش بدی ندیدم و مهربونه در کلمژه . اون دید که من خیلی ناراحت هستم و  فهمید که جریان چی هست . اسمش رو بذاریم خانوم  الف مثلا . خانوم الف من رو دلداری داد که دخترم ناراحت نباش و عیب نداره و گفتی که نمیدونستی و مشکلی نیست و من همچنان ناراحت بودم که چرا این دفعه اینطوری کردند و کی میتونه گفته باشهمتفکر .

بالاخره خانوم الف به من گفت که دخترم از من نشنیده بگیر ولی بدون که خانوم ب رفته گفته  . حالا این خانوم ب کی هست ؟ خانوم ب هم یکی دیگه از همکاران هست که مرتب چشم تو چشم هستیم و به ظاهر خیلی هم با من خوبهخنثی. از من بزرگتره و هنوز هم ازدواج نکرده و به شدت فکر میکنه که من خیر سرم عجب شانس و اقبال بلندی داشتم و چه مورد اکازیونی برای ازدواج گیرم اومده و صد در صد لایق این مورد اکازیون هم نیستمابله . حالا جریانات خانوم ب که بخوام بگم طولانی میشه و بماند . من هم که میدونم این بنده خدا دچار توهم شده و اگر از زندگی ما خبر داشته باشه دیگه انقدر فکر و خیال نمیکنه که چرا من شانس دارم اون ندارهبازنده .

کوتاهش کنم جریان طوری هست که اگر من برم به خانوم ب بگم خسته نباشی با این فضولی کردنت ، برای خانوم الف بد میشه و میفهمه خانوم الف گفته . خانوم الف از من خواسته بین خودمون بمونه . الان من موندم که چطوری تلافی این محبت رو سر خانوم ب در بیارم بدون این که برم بهش بگم من میدونم تو بودیمتفکر. تازه لج در بیار تر از همه اینها وقتی هست که فکر میکنه من خبر ندارم و مثلا با من خوب و خوشه و دوسته ابرو

من مدارکی که خواسته بودند رو اماده کردم بردم بهشون دادم .  به جای خود پاسپورت صفحه اول و ویزا اخیر و مهر ورود خروج رو کپی گرفتم و اصلش رو نبردم که باز نگه قبلا چرا گزارش ندادی و مثل این که بار اولت نیستآخ . همسر رو هم احضار کرده بود با هم رفتیم از اون هم سوال جواب کرد . همسر که صداش در اومد که مگه من هم کارمندشون هستم من چرا باید بیام پیش خودشون چی فکر کردن خنثی . در کل میخواست اذیت کنه وگرنه لزومی نداشت بگه همسر بره . خلاصه همسر غرهاش رو به من زد با آقاهه خوب حرف زدابرو. هر چند شغل همسر نوشته شده اونجا  و اصلا لزومی نداشت سوال کنه . ولی باز هم سوال کرد و همسر هم بصورت حضوری سرش رو گرم کرد در مورد کارش براش توضیح داد  و این که اونجا هم دقیقا چه کسانی رو ملاقات کرده . البته برای گرم شدن سر آقاهه گفت  و به حرف گرفتش وگرنه نمیگفت هم مهم نبود .

به من گفت چرا اصل پاسپورت رو نیاوردین . گفتم من فکر کردم شما فقط کپی ویزا رو میخواین هیپنوتیزم. گفت خانوم برای ما کاری نداره که هر اطلاعاتی میخوایم استعلام کنیم . گفتم بله میدونمچشم . یک بسیار خوب معنی دار گفت که دلم میخواست بگم اصلا به شما چه مربوط منتظر . در هر حال ظاهرا با خوبی و خوشی تموم شد و گفت این دفعه یادتون نره بیاین و اعلام کنید و ... گذشت . انشالله که گذشت .اگر  از سر بیکاری نره تو بحر کارهای من دوباره بگه پاسپورت بیار یا به قول خودش براش کاری نداشته باشه استعلام کنه . خنثی

از اون طرف همسر عصبانی بود گفت بیا برو به این خانوم ب بگو. گفتم خوب اگر بگم خانوم الف چی ؟ گفت برو به خانوم الف بگو برای من قابل بخشش نیست باید به خانوم ب بگمابرو .  من هم چیزی نگفتم و فکر کردم که اوضاع تموم شد و به خیر و خوشی گذشت.

 تا این که  همین تازگی خبر رسید که چه نشسته ام  اسمش رو نیار این دفعه آقای همکار رو احضار کرده تعجب. چرا ؟ چون باز یک گزارشگری دیده که مثل این که اوضاع ختم به خیر شد اتفاقی نیفتاد  ، رفته گفته چه نشسته اید که وقتی خانوم حسنا داشته میرفته آقای همکار هم خبر داشته اون هم قوانین رو نگفتهمنتظر .به اقای همکار گفته بودند مگه شما مسئول اینها نیستید چرا دستور العمل رو رعایت نمیکنن چرا بهش نگفتید بیاد بگه چرا میدونستید خودتون به ما نگفتید و.. اون بیچاره رو هم سوال پیچ کرده بودند . آقای همکار هم گفته این در حوزه مسئولیت کاری من نیست بازنده.

الان واقعا برای من معضل شده . گویا این خانوم ب دلش میخواد انقدر بره و بیاد تا واقعا یک مشکلی درست کنه بازنده. همسر که دوباره فهمید رفته این کار رو کرده گفت تو ملاحظه  خانوم الف رو میکنی من نمیکنم . خودم میام اونجا به خانوم ب میگم  جلوی چند نفر  هم میگم . همین مونده همسر بیاد اداره جلوی چند نفر  به خانوم ب بگه نگران. مدتی هست که هر بار همسر اومده اداره و میخواسته من رو ببینه خانوم ب هم حتما باید میومده  همسر رو میدیده سلامی عرض میکرده زبان. موارد زیاد بوده که خانوم ب بیاد به همسر ابراز وجود و ارادت کنه . بگم که طولانی  میشه . امسال یکی از همکارهای ما از حج برگشت  و زحمت کشیده  متاهل ها رو همراه با خانومشون یا شوهرشون دعوت کرد .ما هم رفتیم  . تو رستوران خانوم ب اول تا اخر سر میز ما بود. جالب اینجا هست که یک اقای مهندس به اصافه اسم فامیل همسر  بهش میگه ده تا از دهنش میاد بیرون نیشخند. ده بار هم تا حالا میخواسته خودش رو تو پیج اسمش رو نیار همسر اد کنه که همسر رد کرده. باز هم این درخواست میدهابله . یک کار جالب تر این که در مورد کار همسر میدونه . بعد رفته تو وبسایتشون و ایمیل کاری  همسر هم اونجا هست . ایمیل میزنه هر بار به همسر و هر گونه اعیاد مذهبی و ملی و عزا داری و ... هر مناسبتی باشه تبریک و تهنیت و تسلیت عرض میکنه نیشخندبه قول همسر که این همکارت مثل این که یه چیزیش میشه . حالا خوبه جواب تشکر دریافت نمیکنه که دوباره منتظر مناسبت هست نفر اول به همسر ایمیل بزنه خنده.در مجموع این همکار من با این کارهاش تا همین چند وقت قبل باعث خنده و شادی من میشد هر وقت میدیدمش نا خود آگاه یاد کارهاش میفتادم شاد میشدم و لبخند به لب میشدم که بنده خدا چی پیش خودش فکر کرده . باید بگم من که هیچی تو  بیا برو یک کسب اجازه از خانوم اولی بکن . نیشخندخبر نداری که طرف به جای یکی، دو تا صاحب داره ساکت

الان هم به خاطر کارهاش خنده ام میگیره .به جز این مورد آخر و موندم چطوری بهش بگم که میدونم تو بودی  متفکر . همسر که میگه  باید این کارهاش رو هم بیام همونجا بهش بگم مثل این که بیمحلی به این آدم فایده نداره . واقعا نمیدونم چطوری موافقت خانوم الف رو بگیرم برای گفتن به خانوم ب  یا چه راهی پیدا کنم بگم من فهمیدم سوال

پدر شوهر دیروز بستری شد و امروز قرار بود عمل بشه که بهانه خالی نبودن اتاق عمل اوردن گفتن فردا اول وقت . این در حالی هست که از قبل وقت تعیین شده . نمیدونم شاید هم راست گفتن که عمل اورژانسی پیش اومده و بعد  از اون هم دکتر وقت نداشته  .ولی در کل تجربه ثابت کرده  بیمارستان هر چی هم باشه و مثلا اسم در کرده باشه  ازشون این بینظمی ها بعید نیست . در هر حال امیدوارم که به خیر و خوبی بگذرهقلب . دیروز مریم جون و اقای همکار میخواستن برن بهشت زهرا من گفتم باهاتون میام . همسر هم  تا میتونست اعصاب من رو خورد کرد . گفت بابا امروز بستری میشه تو انگار نه انگار. میخوای برای خودت بری اینور اونورآخ . ما نمیدونستیم بهشت زهرا هم مکان تفریحی و گل گشت محسوب میشه  که اینطوری میگفتابرو . اگر میخواستم جای دیگه برم چیکار میکرد ؟اوه  گفتم مگه من دکترم ؟ یا من باید بیام کار بستری کردن پدر شوهر و انجام بدم ؟بازنده  گفت تو میبینی من نگرانم باید بیمارستان باشم اینطوری میکنی . گفتم برای تو چه فرقی داره من تو خونه نشسته باشم یا رفته باشم جایی؟ عمل هم که امروز نیست  .میگی بستری میشه فردا عمله  و به نظر من که دکتر میتونست یک روز قبل  بستری نکنه . گفت تو که میگی دکتر نیستم الان دکتر شدی میگی کی باید بستری کنه؟آخ. گفتم باشه بستری کنه  کار خوبی میکنه . تو هم وظیفه داری بری کارهای بیمارستان رو انجام بدی مرتب اونجا باشی .   من که  نمیتونم بیام مثل تو   بیمارستان باشم یا پشت در اتاق عمل وایستم . مگه تو نگفتی شوهر خواهرت امروز میخواد بیاد  اونجا؟ میخوای منم بیام؟گفت تو هیچ احساسی به خانواده من نداری . گویا همسر دچار فراموشی مقطعی شدهخنثی . گفتم مگه خانواده تو نسبت به من احساسی دارند؟ مخصوصا خواهرهات . گفت به خواهرهام چیکار داری  بابا تو رو دوست داره . هر چند تو دلم گفتم تو اینطور فکر کنابرو و تو گفتی من باور کردم ،  ولی به خود همسر گفتم خدا خیرشون بده انشالله سلامت باشن . من تنها کاری که میتونم براشون بکنم اینه که دعا کنم سلامت باشن سایه شون بالا سر خانواده .

گفت تو یه زنگ نزدی به بابا امروز میخواد بستری بشه . گفتم هنوز بستری نشده من زنگ بزنم ؟ بذار بعدا من زنگ میزنم . گفت  من بهت نمیگفتم تو زنگ هم نمیزدی .  گفتم صبر میکردی اگر بستری میشد و  زنگ نمیزدم میگفتیآخ . گفت همه چیزو من باید بهت بگم. من بهت نگم بریم اونجا خودت هیچ وقت نمیگی  خوشت میاد سال تا سال نری .  اصلا معلوم نیست همسر چی میگهخنثی . میخواستم بگم نه که وقتی میرم مامانت از شوق و ذوق نمیدونه چکار کنه . رفتار من هم بازتاب رفتار اونها ستخنثی . همین دفعه بعد مسافرت رفته بودیم مادر شوهر یک ادا اصولی در آورد . لج  مشکل دخترهاش رو داشت نگران . بهش گفتم باشه هر چی تو میگی همونه مثل این که نمیشه با تو صحبت کرد . بدتر عصبانی شد که دنبال بهانه میگردی اعصاب منو خورد کنی . من هم دیگه جوابش رو ندادم هر چی میخواد بگه . حوصله نداشتم قهر.

داشتیم میرفتیم هم ده بار زنگ زد . کجایین رسیدین کی برمیگردین ..... اوه . گفت تو اعصاب منو خورد کردی امروز که من کار دارم باید به تو هم زنگ بزنم .صبر میکردی من خودم بعدا میبردمت . گفتم کدوم کار ؟ بستری کردن کاری داره ؟خدای نکرده مورد اورژانسه  شلوغش کردی ؟ هیپنوتیزمخودم هم ناراحت بودم . همیشه میرم بهشت زهرا خودم ناراحت هستم دیگه تحمل ادا اصول ندارم که همسر  در این مواقع فراوان داره اوه. تو راه شانس من اقای همکار سی دی اهنگ قدیمی گذاشته بود رسید به اه/// ن گ دل د//یوانه . من هم روی این آهنگ حساس شروع کردم گریه کردنناراحت . یواشکی اشکهامو پاک  میکردم مریم جون  برگشت متوجه شد  فکر کرد همسر زیاد زنگ زده حرفی زده ناراحت شدم گفتم نه به خاطر این آهنگه بود . سی دی رو که عوض کرد ولی  فکر من عوض نمیشد و کلمه کلمه اش تو ذهنم میپیچید و تکرار میکردم .افسوس

پ.ن : دوست عزیزی که در مورد روز جمعه زحمت کشیده بود و اطلاع رسانی کرده بود . لینک خبرش رو هم  زحمت کشیده برای من گذاشه . در این آدرس . صفحه چهار رو بزنید . عنوان بادکنک آبی به هوا رفت .

عذر خواهی


گاهی  اوقات عذرخواهی کردن سخت ترین کار میشه مخصوصا که آدم  خودش دلش نخواد یک کاری رو بکنه ولی به دلایلی مجبور بشه .درست مثل شرایطی که من همین الان دارم . افسوس

اگر میدونستم نوشتن پست رمزی انقدر درد سر داره اصلا این کار رو نمیکردم . یا اصلا پست رو نمینوشتم و یا این که رمزی اش نمیکردمخنثی . در هر حال . من نوشتم که برام ادرسهاتون رو بگذارید و رمز رو براتون میفرستم. همین قصد رو هم داشتم و اول که شروع  به رمز دادن کردم رمز رو برای خیلی ها ارسال کردم . حتی اونهایی که فقط یک ایمیل بود . برای وبلاگ دارها هم تا حدودی رفتم وبلاگهاشون و رمز رو دادم  و اصلا نگاه نکردم که ببینم چه کسی هست . با خودم گفتم خواننده ای هست که همراهم بوده و محبت داشته و دوست داره این پست من رو هم بخونه .ابرو

ولی شما خودتون رو بگذارید به جای من . وقتی من میام میگم فقط دوست ندارم این پست عمومی باشه و  مساله خاص یا مطلب خاصی توش نیست ، چرا باید یک عده گریبان بدرند؟ سوالاین کلمه گریبان دریدن واقعا وصف حال هست  و توهین محسوب نمیشه . البته برای بعضیها .چون کاری که انجام میدن این فعل رو در ذهن آدم میاره خنثی.

من اول به آی پی ها و یا حتی ایمیلها توجه نکردم. فقط نگاه کردم ببینم ایمیل رو درست نوشته باشند . چون تعداد کامنتها هم زیاد بود . جریا ن از اونجا شروع شد که کمی حافظه ام کار کردابرو . وقتی آدم میبینه یک نفر با  اسم  مختلف و تو زمان مختلف میاد کامنت میذاره قربون صدقه میره و همون ایمیل رو گذاشته ، باید پیش خودش چی فکر کنه ؟تعجب من نمیدونم این چه هوش سرشاری بود که همون ایمیل رو بنویسه و بعد متن و اسمش رو عوض کنه ؟ خوب با همون اسم قبلی مینوشت .آدم نمیگه من که دارم رمز رو ارسال میکنم چه دلیلی داره اینها اینطوری کنن ؟ به غیر از این هست که گویا طرف مربوطه به خودش هم شک داره ؟ یا کم حافظه هست نمیدونه کدوم یکی از اسمهاش رو بگه خنثی

بیشتر دقت کردم و این بار به ای پی ها . متاسفانه مواردی رو دیدم که تعجب کردم . وقتی خانومی که عادت داره همیشه بیاد اینجا و با کلماتی که شایسته تربیت خانوادگی اش  هست برای من بنویسه و هر چه در دهان داره و از پدر و مادرش یاد گرفته  اینجا بیان کنه و حتی انقدر معروف باشه که تو وبلاگهای دیگه هم آثار هنری اش دیده بشه میاد و برای من حسنا جون مینویسه و خواننده ات هستم ، آدم پیش خودش چه فکری میکنه  ؟ تعجببه غیر از این که حداقل انقدر آب و تاب نمیدادی و یک کلمه میگفتی رمر میخوای و تمام میکردی . من که رمز رو در هر حال میفرستادم براتخنثی

باز هم وقتی کسی که همیشه میاد توهین میکنه و الان با همون مشخصات اومده کامنت گذاشته و ادرس وبلاگ  و سخن از دوستی میگه ، آدم باید چیکار کنه ؟تعجب خدا شاهده  چند بار ای پی رو نگاه کردم . چند بار به خودم گفتم نه اشتباه شده این نیست . چک کردم  گفتم ای پی ها عوض میشه همیشه عدد ثابت نیست ولی رقمهای اولش که نباید عوض بشه سوال. با خودم فکر کردم اصلا این آدم چی پیش خودش فکر کرده که با ای پی ثابت خودش اومده ؟ شاید فکر کرده  حسنا که بین این همه کامنت حواسش نیست . البته تا یک مقطعی حواسم هم نبودو دلیلی نمیدیدم چک کنم . میشه گفت یک قسمتی رو درست فکر کرده بود . انقدر شک داشتم که این یک مورد رو نتونستم  به عقل خودم اعتماد کنم با شرکت مربوطه تماس گرفتم و تایید کردند که بله هر دو مال یک کاربر هست  و اینجا بود که تعجب کردمتعجب . این آدم همون آدمه ؟ یعنی فکر کرده من چون ادرس وبلاگ دیدم میرم رمز رو میدم ؟ البته  این رو هم درست  فکر کرده بود چون اگر من قبل از اون دقیق نمیشدم هیچوقت نمیفهمیدم و رمز رو براش نوشته بودم .خنثی

جا داره اینجا به اون خانوم بگم . خانوم عزیز فکر نمیکردم خودت هم یک وبلاگ نویس باشی و بیای اینطوری توهین کنی . ای کاش آدرس وبلاگت رو اینطوری لو نمیدادی . حداقل دلم نمیسوخت برای اون بچه بیگناهی که شما باید تربیتش کنی و اصول اخلاقی و زندگی اجتماعی رو بهش یاد بدی . برات متاسفم . خیلی زیاد .انقدر که شما رو لایق ترحم و دلسوزی میدونم تا سرزنش . افسوسخدا بهت کمک کنه که این ذات و اخلاقت رو اصلاح کنی . حداقل به خاطر این که مادر هستی  خدا بهت کمک کنه  وگرنه از خودت که گذشته .

و... چی بگم از این موارد . شما جای من بودید چه فکری میکردید؟ برای همین هست که باید بگم عذر خواهی کار سختی میشهناراحت . عذر خواهی از این که تو دلم موند به خیلی ها رمز رو بدم و این کار رو نکردم . عذر خواهی به این دلیل که علی رغم میل باطنی ام مجبور شدم سخت ترین کار رو انجام بدم و اون این بود که  خشک و تر با هم بسوزند . صد البته این ضرب المثل هست و  نداشتن رمز من مساله مهمی نیست و اصلا پست مهمی نبود . من تو این وبلاگ در مورد مسائل شخصی تر هم گفتم و عمومی هم بوده رمزی روش نبوده . حتی این پست من هم میتونست عمومی باشه .حداقل اونهایی که خوندن میدونن من مورد خاصی توش ننوشته بودم و فقط تعریفهای معمولی بود . حتی به این موضوع که رمز رو دارم ارسال  میکنم هم اشاره کرده بودم .بازنده

واقعا باید بگم متاسفم و باید بگم که این عذر خواهی خیلی برام سخت بود ناراحت. از همه اونهایی که دلم میخواست رمز رو براشون بفرستم  و نشد . حتی به فکرم رسید یک قستمهایی از پست رو بردارم و بقیه اش رو عمومی کنم و بگم بفرمایید این بود اون تعریفی ها و انقدر مهم نبود که شما این کار رو بکنیدابرو .با چند نفر از دوستان هم مشورت کردم که عمومی اش کنم  و گفتند نه این کار رو نکن .اگر یک مطلب خیلی سکرتی بود باز یک چیزی .آخه برای یک پست مسافرت آدم اینطوری میکنه ؟ باعث میشه من رمز دادن رو متوقف کنم و تعحب کنم ازاین آدمها و بعد هم متاسف بشم برای این که به خیلی ها که باید رمز میدادم ،ندادم و خودم اول از همه ناراحت بشم؟

 نمیدونم چرا بعضی ها عادت کردند به بد بودن . عادت کردند به نقشه کشیدن . عادت کردند به دو رو بودن . حداقل اینجا خویشتن داری میکردید . خنثیمن که در هر حال داشتم رمز رو ارسال میکردم چه نیازی بود که این کار رو بکنید ؟ چه نیازی هست که فکر میکنید همیشه تو زندگیتون باید دلتون تیره و تار باشه ؟ چه نیازی هست که خودتون هم از ذات خودتون شرمسار و گریزان هستید که اینطور عمل میکنید و حرف میزنید ؟سوال

بگذریم از کسانی که باز فکر کرده بودند کامنتها زیاد هست و ای پی ها هم زیاد . کی به کی هست با یک کامنت توهین میکنیم با یکی دیگه ایمیل میذاریم تعجب. این در حالی هست که من  همه کامنتها رو دونه دونه و با دقت بررسی نکردم . ببینید اگر وقت بذارم همه رو ببینم چه مواردی  دیده میشه آخ. ترجیح هم میدم این کار رو نکنم چون اول از همه متاسف میشم . متاسف برای همه اونهایی که اینطور هستند . ای کاش بدونید برای من فرقی نداره و حتی برای دیگران . زندگی من و بد خوبش تغییری نمیکنه . این شما هستید که این ذات زشتی که دارید ، این خوی زشتی رو دارید ،  باید تمام عمر همراه خودتون داشته باشید . به جای شما بودم قبل از هر چیز یک فکری به حال خودم میکردم ولی حیف که دوست دارید خودتون رو به خواب بزنید .خنثی

 من دوباره  و به زودی پست جدید مینویسم وعمومی  از روزمره هام  که حضرات  خودشون رو بیش از این  اسپند روی آتش نکنند . مجددا از دوستان عزیز هم عذر خواهی میکنم  و باز  هم تکرار میکنم این عذر خواهی خیلی سخت بود . خیلیناراحت. سعی میکنم دیگه از این موارد نباشه و یک مطلبی یا نوشته نشه یا این که عمومی باشه . تا این مشکلات هم پیش نیاد .اوه

خداوند انسان رو با  صفت شتاب داشتن و عجول بودن آفرید .  نمیدونم چه اصراری هست که بعضیها یاد گرفتند برای بد بودن و برای ذات و خوی بد داشتن شتاب بیشتری داشته باشند و از یکدیگر پیشی بگیرند افسوس. باور کنید خوبیها هم در دنیا هستخنثی من معمولا گاهی میخوام قرآن بخونم معنیش رو میخونم . در سوره یونس  نوشته شده :و اگر خدا براى مردم به همان شتاب که آنان در کار خیر مى‏طلبند در رساندن بلا به آنها شتاب مى‏نمود قطعا اجلشان فرا میرسید  پس کسانى را که به دیدار ما امید ندارند در طغیانشان رها میکنیم تا سرگردان بمانند .

جا داره خواهش کنم از همه اونها که خودشون رو به خواب زدند که توجه داشته باشند که در زندگی همیشه و همیشه به دیدار خدا امید داشته باشند و نگذارند که در طغیان خودشون رها و سرگردان بشن . یا بشه در کل بهشون توصیه کرد به وجود خدا  و قضاوت الهی ایمان داشته باشند. البته اگر میخ آهنین برود در سنگخنثی