حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

14

من و همسر  دعوا کردیم  . دوران خوش اخلاقی حسنا بانو تموم شد و دوست داشت هر چه زودتر همسرو ببینه و خفه کنهمنتظر

دعوا و دلخوری و غر غر ، بین من و همسر امری طبیعی شده . تو این مدت کم از ازدواجمون،  خیلی از اوقات مشغول اوقات تلخی بودیم.  بیشتر من اوقاتم تلخه و اون هم گاهی از خجالت من در میاد کلافه همیشه  قهر میکنم و غر میزنم و به خودم میگم حق دارم  همه ایرادها از همسره خودش مجبوره بیاد آشتی کنه پس محلش نمیذارم .همیشه همسر  زبون خوشش رو  به کار برده و من گول خوردم و جریان تموم شده تا دعوای بعدی. در کل  نمک زندگی ما زیاده نیشخند .

 یک هوو دارم به اسم خانوم اولی که با سیاست پدر منو در میاره نوش جونش هم باشه  . کی بهتر از حسنا ؟بالاخره هوویی گفتن ما هم بیشتر از این انتظار نداریم شرمنده مون کنه نگران یک بدتر از هوو دارم به اسم بهار خانوم که پدر منو درمیاره و میگیم بچه ست عیب نداره به روی خودمون نمیاریم تا بچه  کنکور بدهمنتظر یک همسر تحفه دارم که فقط بلده بگه قربونت برم فدات بشم و درست میشه و وعده سر خرمن بده که آش کشک خاله مان شده نگران در این بین از دست فامیل شوهر در امان بودیم که خواهر شوهرها دیدن بیکارن و گفتن بریم حسنا رو ببینیمخنثی

نمیدونم این عزیزان تا حالا کجا بودن که اصلا نمیخواستن حسنا رو ببینن . اول یک خواهر شوهر ملاقات کننده بود  تا من گفتم نه ، در عرض یک روز شد دو تاتعجب  مشکلی نیست من از دیدن خواهر شوهر نمیترسم. شاید یک خورده بترسم ......بله اگر بخوام حس کاملم رو بگم  میترسمنگران ولی علاوه بر ترس، فکر میکنم درست تر این بود که تو این مدت اقلا یک تلفن میزدن بگن حسنا تو کی هستی چی هستی  . یکسال و نیم آدم حسابت نکردند. الان هم به جای پاگشا، خودشون را دعوت کردند که بیان بهت بگن جمع کن برو چترت را جای دیگه پهن کن چیزی که بیشتر نگرانم میکنه اینه که از مریم جون سوال کردم اینا  اخلاقشون چطوره ؟ فهمیدم بدتر از من  اخلاق درست حسابی ندارن نگران  مشکلشون همراهی با خانوم اولی نبوده . به گفته مریم جون  بعد از شنیدن خبر عقد ما با خانوم اولی دعوا کردن تو چرا رفتی رضایت دادی زن بگیره و چند ماهی با اون قهر بودن تعجب  .نه اینکه نگران حال خانوم اولی باشن .ای کاش اینطور بود . بیشتر به این فکر میکردن شوهراشون نفهمن . حداقل مادر شوهر یکی به نعل زد یکی به میخ   افسوس  ما بالاخره درد این عزیزان رو نفهمیدیم که چرا در این بین با همسر قهر نکردن و فقط با خانوم اولی قهر کردن ؟ چرا به جون برادرشون نیفتادن ؟ متفکر خبرش رو دارم که گفته بودن تا دیر نشده طلاقش بده و چرا زن عقدی؟ میتونستی دوست دختر یا صیغه ای بگیری تعجب ولی قهر و دعوایی در کار نبوده و فقط پیشنهاد بوده و با زبان خوش. گفتم شنیدم از کی؟ خورزو خان؟  و راست و دروغش رو نمیدونم و نمیتونم از همسر بپرسم .این رو مریم جون به من نگفتهخنثی

همسر به من گفت خواهر شوهر میخواد بیاد ، گفتم نه  . گویا باز اصرار کردن و مشخص شد هر دوتا میخوان بیان . همسر دوباره گفت این دفعه با عصبانیت گفتم  چند بار میگی اگر من نخوام اینا رو ببینم باید چیکار کنم ؟ خودم هزار تا مشکل دارم حوصله ندارم . همسر هم دو روز دیده بود من میخندم فکر کرده خبریه و شدم زن  خوش اخلاق  منتظر  گفت چه مشکلی داری نشستی زندگیت رو میکنی  فقط بلدی غر بزنی اونا با تو چیکار دارن یه دقیقه میخوان بیان دیدنت کاربدی میکنن؟  گفتم من دارم زندگیمو میکنم ؟  مثل اینکه یک چیزی بدهکارم. خودت هستی کافیه حوصله خواهر مادرتو ندارم . همسر گفت خواهر مادر من چیکارت کردن دق و دلیتو سر اونا خالی میکنی ؟

 گفتم آره خالی میکنم میخوای چیکار کنی ؟ به این صورت بود که دعوا شروع شد . ده دفعه تلفن رو روی هم قطع کردیم  و اوقات تلخی کردیم من تهدید کردم مگه دستم بهت نرسه خفه ات میکنم همسر گفته بیتربیت درست حرف بزن  مگه من هم سن و سال تو ام ؟  من گفتم  میدونم سن بابا بزرگمو داری و همسر   قیامت به پا کردمنتظر من گفتم کی وقت خونه رفتنت میشه که نتونی به من تلفن بزنی صداتو نشنوم . همسر  گفت فکر کردی نمیتونم  از خونه  زنگ بزنم ؟  گفتم  اگه مردی امشب بزن . همسر برای کم کردن روی من  هر یک ساعت یا دو ساعت  یه بار تا وقتی شر رو کم کنه  بگیره بخوابه  به من زنگ زد  و چون تو خونه بود نتونست با من دعوا کنه  و من از اینور تا میتونستم غر زدم و خیالم راحت بود همسر باید بشنوه و حرف نزنه . همسر  گفت باشه بعدا صحبت میکنیم و کمی بعد با صدای پچ پچ گفت  فقط صبر کن من صبح از  این خونه برم بیرون جوابتو میدم . گفتم  فردا بشین جلوی آینه جواب منو بده تا توی دلت نمونه  نیشخند.در بین یکی از تلفنها صدای خانوم اولی اومد که همسر جان  کیه؟  من از اینور گفتم جرات داری بگو . همسر گفت حسنا ست و خانوم اولی گفت بهش سلام برسون .من  گفتم سلامت باشنخنثی خانوم اولی گفت از حسنا جون عذر خواهی کن که  به خاطر کنکور بهار نمیتونی سر بزنی . گفتم به قرآن اگه یک کلمه از اون جمله رو بگی همین الان بلند میشم میام اونجا موبالتو میکنم تو حلقتکلافه .همسر چیزی نگفت و نیم ساعت بعد  تلفن زد و گفت تو اتاقه و  با صدای پچ پچ قیامت به پا کرد که تو  هر چی از دهنت در میاد میگی و داشت پدر منو در میآورد که چرا بیتربیت هستم . گفتم منو روانی نکن حیف که دلم نمیاد با خانوم اولی دربیفتم وگرنه جوابشو میدادم . باید زنگ بزنم به خانوم اولی بگم به جای اینکه منو با زبونت آزار بدی بیا دوتایی بگیریم  همسرو خفه اش کنیم از دستش راحت بشیم. چرا اون منو اذیت کنه من اونو ؟کلافه

 روز بعد دلخوری ما ادامه داشت .موضوع  تبدیل شد به غر زدن سر همه موضوعات ریز و درشت  و از موضوع خواهر شوهر خارج شد هیپنوتیزم . سر موضوع خواهر شوهر   گفت وقتی گفتم بیاین  دوباره نمیتونم بگم نیاین.  زشته  . گفتم چرا گفتی بیان ؟ مگه من بچه کوچولو هستم به جای من تصمیم میگیری ؟ وقتی گفتم نه چرا رفتی گفتی آره ؟  حداقل وقتی میخوان بیان تو هم  خونه باش. همسر گفت  شاید من اون ساعت وقت نداشته باشم . این یعنی نمیاد و من بیشتر عصبانی  شدم و داد زدم دلم خنک شدنیشخند . حوصله ندارم که  دو تا خواهر شوهر بلند بشن بیان  ببینن چه خبره . اگه خیلی علاقه مند بودن یه زنگ به من میزدن  و میگفتن میخوایم ببینیمت نه اینکه پیغام بدن  و انتظار داشته باشن من خوشحال بشم  وفوری بگم بیاین. نمیدونم چرا حس خوبی از دیدن اینها ندارم . همسر  برای من خواهر مادر دوست شده بودکلافه .خودش کم بود خواهر مادر دار م شده قهر 

 خیلی  دعوا کردیم و حرف گذشته و حال و آینده رو  زدیم من قهر کردم گفتم دیگه باهات حرف نمیزنم و جواب تلفن ندادم . همسر  روی تلفن حساسه انتظار داره همیشه در دسترس باشم .  هر چی اس داد محل نذاشتم مجبور شد بره  از تلفن عمومی به تلفن اداره زنگ بزنه  تا من شماره رو نشناسم بردارمهیپنوتیزم اول کمی تهدید کرد که بار آخرم باشه جواب تلفن نمیدم .دید من اهمیت نمیدم گفتم باز جواب نمیدم هر کاری میخوای بکن . کمی که با هم دعوا کردیم خوش اخلاق شد. گفت حسنا جون  دعوا بسه بیا آشتی کنیم .گفتم نمیخوام تو همیشه منو ناراحت میکنی  خسته شدم. به خواهرات بگو نیان . گفت دست از سر خواهرای من بر نمیداری ؟گفتم نه . گفت  اونا نیان مشکلت حل میشه ؟ گفتم یکی از مشکلاتم حل میشهنیشخند بعدی ها رو باید یکی یکی حل کنی . قرار شد  بهانه ای بیاره بگه حسنا حالش خوب نیست مریضه  بعدا بیاین . شاید یادشون رفت نیومدنابله 

به نظر شما درست بود وقتی تا حالا به من محل نذاشتن بگم بیاین ؟ توقع ندارم که باید محل میذاشتن و منو تحویل میگرفتن  . زور که نیست نمیخوان نخوان .تا آخر بیمحلی کنن منم ناراحت نمیشم بهشون حق میدم .  اینکه هر وقت  میلشون کشید  بیان  و دلشون نخواست  نیان ، درست نیست  . نمیدونم چرا از برخورد با اینا خوشم نمیاد . دوست دارم حداقل تو این  گیر و دار  اونا کاری به کارم نداشته باشن بتونم  ببینم بالاخره  با این زندگی چیکار میتونم بکنم  .فاطمه جون قبل از اینکه من این مطلب رو بگم ، تو کامنتهای پست قبل زحمت کشیده بود راهنمایی کرده بود : ((شاید بد نبوده که اجازه میدادی خواهر همسرت بیاد خونه تون و هم روابط حسنه تو و همسرت رو ببینه و هم هنرهای خودتو توی زندگی و خونه و این چیزا و خبرش رو ببره. )) هر چند روابط حسنه ما از دعواهامون پیداست نیشخند ولی جلوی دیگران که دعوا نمکنیم  تا متوجه اختلاف بشن  .

امروز خسته  و مونده  اومدم خونه . صبح لوازم کتلت آماده کرده بودم  درست کردم و دوش گرفتم و  به خودم رسیدم تا روحیه ام عوض بشه .میز چیدم . دیدم ماست ندارم  و رفتم بخرم  . اعصابم از دعوا خورد بود کلید رو جا گذاشتم درو بستم . به همسر زنگ زم گفتم اعصاب برام نذاشتی کلید خودتو با پیک برام بفرست  و رفتم  سراغ ماست . زنگ زد و  گفت  خودم  دارم کلید میارم .

اومد  و دوباره تو خونه شروع کردم غر زدن . همسر جوابم رو نداد و سعی کرد زبون بازی کنه . از مواقعی بود که  زبون بازی  روی حسنا بانو اثر نداشت .  یه دونه کتلت خالی خورد و شروع به تعریف کرد . گفتم لازم نکرده بخوری  مگه  تو شب تو خونه شام نمیخوری ؟ آدم دو جا شام میخوره ؟ گفت   اون  غذا دستپخت کارگره به این خوشمزه گی نیست .گفتم همونم برات زیاده   قهر .گفت باشه نمیخورم .  داشت میرفت و من میدونستم وقتی بره  یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره . گفتم  وایستا برات لقمه بگیرم . یه ساندویچ درست کردم  ببره تو راه بخوره .  وقتی رفت  اشکام ریخت . میدونم میگین خیلی احمق هستی ولی چیکار کنم .خدایا این چه احساس گندیه که من دارم؟ چرا انقدر دوسش دارم؟ کلافه همین امروز میگفتم دوست دارم ببینمش و خفه اش کنم . کاش تو همون احساس صبح  بودم خفه کردنش که لذت بخش تر بود منتظر این کنکور کی تموم میشه منم حرفهامو بزنم و شرطهامو بگم . خانم اولی شرط کنکور را گذاشته. تو چی کاره ای؟ گفته تا بهار کنکور داره کسی حرف نزنه و مردک هم حق نداره تو را ببینه. بعد کنکور هم جلسه گذاشت و سر تا پات را شست! شرطهام را بگم  حالا کسی شرطهات را عملی نکرد چه غلطی کردی؟ سه ساله دارن می زنن تو سرت، سفت چسبیدی به زندگیشون. تو با شرط و بی شرط، مث کنه ای. رفتنی نیستی.

یعنی همسر قبول میکنه ؟ یعنی میشه یا باز...... . بهش فکر نمیکنم قراره سعی خودمو بکنمابرو


13

با اجازه در این پست میخوام درباره چیزی بنویسم که شاید خیلی از قاتلان زنان دوم  دلشون بخواد من رو به قتل برسونن خنثی

سوالی هست که  مطرحه و من درکامنتها بینصیب نموندم . کوتاهترین فرم این سوال اینه که آیا زنان دوم خوششون میاد شوهرشون بره یک زن دیگه بگیره ؟و از ورود یک زن دیگه چه حسی بهشون دست میده. دوست  عزیزی که این سوال رو داشت بهتر بود لطف میکرد مودبانه تر میپرسید تا در  قسمت کامنتها توضیح بدم.

دیگران رو نمیدونم و در شرایط زندگیشون نیستم ولی در مورد خودم  اگر تحت هر عنوانی و با هر شرایطی و هر مدلی ببینم و یا بفهمم  همسر گوشه چشمی به یک نفر انداخته ، حسنا ای که همیشه مظلومه و سعی میکنه صبر کنه و شرایط رو درک کنه و حرف گوش کن باشه، تبدیل میشه به یک حسنا که با همین دستهای خودش دو تا چشم همسرو از کاسه در میاره میذاره کفت دستش عصبانی

این رو  به خود همسر هم گفتم که در این مورد هیچی حالیم نیست . در اینجا اعتراض مطرح میشه و گفته میشه  چرا خودت اینکار رو کردی ؟ با توجه به اینکه شرایط من فرق میکنه و این خانوم اولی بود که این اجازه رو داد ، باز هم قصد توجیه خودم رو ندارم . شاید به نظر شما پررویی بیاد ولی میگم بله من اینکار رو کردم ولی  خودم خوشم نمیاد دوباره تکرار بشه .اگر قصد  دارین با حرفها و انتقاد من رو بکشید ، حاضرم کشته بشم و در آخرین لحظات ، بگم خوشم نمیاد و اجازه نمیدم .

واضح بگم اگر در بستر مرگ باشم  و ثانیه های آخر عمرم باشه  ، هر گونه بیماری داشته باشم ، ناتوان باشم و بدترین مشکلی که بشه فرض کرد داشته باشم  ، تحت هیچ شرایطی چنین اجازه ای به همسر نخواهم داد که گوشه چشمی به یک نفر داشته باشه چه برسه به این که  زندگی جدیدی رو  تشکیل بده . اینکه  چرا خانوم اولی چنین اجازه ای داد ، باید از خودش سوال کنین حتما یک فکری کرده. من میگم که بزرگترین اشتباه زندگیش رو کرده .مریض بود که بود چشم همسر چهار تا  باید ازش مراقبت میکرد  .دلیل نداشت همسر زن بگیره و دلیل نداشت خانوم اولی  اصرار کنه  و بگه برو زن بگیر . 

باید اعتراف کنم اگر من به جای خانوم اولی بودم چندین بار در روز و یا هر یک ساعت یه بار بهش میگفتم که خیلی ناراحت میشم و برام غیر قابل تحمله که در شرایطی که مریض هستم  به ذهنت خطور کنه که به زن دیگه ای فکر کنی . کاری میکردم راههای نفوذ وسوسه بسته بشه نه اینکه بازش کنم . خانوم اولی به جای سیاست هایی که الان به کار میبره باید یک سیاست به خرج میداد و خودش رو از  مشکلات  احتمالی آینده نجات میداد . من خودم سرشار از اشتباه هستم و نمیخوام اشتباهات خانوم اولی رو نقد کنم . فقط توضیح دادم اگر در شرایط مشابه بودم چه کاری میکردم .

این که خانوم اولی گفت و اجازه داد تو چرا قبول کردی رو دیگه توضیح نمیدم چون فکر کنم به حد کافی و لازم به اشتباه خودم اعتراف کردم و باید دوباره  بگم درست فکر نکردم که درنهایت در  این زندگی مشکلاتی  هست   . من به دیگران کار ندارم . گاهی با خوندن نوشته های دوستانی مثل من که شرایط مشابه دارن این ذهنیت بوجود میاد که نگاه کن اومده یواشکی زن دوم شده زندگی اولی رو میخواد خراب کنه پشت سر اولی حرف میزنه . این ها شاید به ظاهر باشه ولی همیشه در فرای اون چیزهایی که نوشته میشه مطالبی هست که نکته کلیدی این ماجرا ست . نمیخوام در این مورد بحث کنم و از کار کسی دفاع نمیکنم ولی به شخصه با یک نگاه در مورد خوب بودن یا بد بودن کار کسی نظر نمیدم  چون همیشه اون چیزی که فکر میکنیم ،حقیقت محض نیست و شاید شنیدن دلایل دیگران هم خالی از لطف نباشه .

 یک فرضیه دیگه  وجود داره .شاید گفته بشه  مردی که دو تا زن داره  بیکار که نیست بره دنبال یکی دیگه هم بگرده ولی  من با عرض معذرت  مردها رو موجوداتی تک سلولی و اعجوبه میدونم  که باید همیشه احتمال  وقوع هر واقعه ای  رو داد  .اگر فمینیستها سوال دارن  که چرا  مردها رو انقدر آدم حساب میکنی ، جواب میدم  نمیشه چیزی که وجود داره رو  انکار کرد  ولی میشه به روشهایی جلوی بروز اشتباهات رو گرفت . هر کی  نمیخواد جلوی بروز اشتباهات رو بگیره خودش میدونه ولی من ترجیح میدم علاج واقعه قبل از وقوع باشه  .  در حال حاضر  همسر کاملا توجیه شده که بهتره چنین فکری در حد  کسری از ثانیه به مغزش نرسه  چون  جان ناقابلش رو از دست میده.

اگر میخواین بگین تو که تا این حد حساس هستی چطور  زن دوم شدی و به اینکه زن  داره اهمیت ندادی ، جوابش اینه که این شرایط رو میدونستم و پذیرفتم . درست یا غلطش   قبلا گفته شده   و فکر نمیکنم تکرار مکررات کار مفیدی باشه .


لینک مطلب اصلی 

لینک کامنتهای برگ سیزدهم

فایل کامنتهای برگ سیزدهم 


با شناختی که همه از حسنا داریم، وقتی حرفی درسته و کامنتی برخلاف میلشه و قربون صدقه اش نره، جوابیه ای در سه جلد و هفتصد صفحه براش می نویسه. کامنت پیرزن موزمار، تو این لینک، که در مورد دروغ بودن داستان مریضی مادر مریم جون و کارهای حسناست خوندنیه و البته طوماریه حسنا نشون می ده که حرف ایشون درسته و حسنا پرستار خونه مریم جون بود که مردک هم اونجا رفت و آمد داشت و به قول مریم جون اومد گرفتش 

12

خانواده آقای همکار

نویسنده: حسنا بانو - ۳ تیر ۱۳٩۱

امروز میخوام از خانواده آقای همکار بگم . به نظرم الان که حرف از گذشته ها تموم شده بهتره کنار برگها عنوانی هم بنویسم تا معلوم بشه حرف در چه موردیه از خود راضی

 آقای همکار،همکاره منه و در اصل رئیس ما حساب میشه . من از وقتی شروع به کار کردم همیشه کارم برام اولویت بود و بعدها که تفریح دیگه ای نداشتم برای خودم کارمند نمونه ای بودم. خانوم آقای همکار که بهش بگم مریم جون ، چند باری اومده بود اداره و سلام علیک داشتیم ولی رفت و آمد بیشتری نداشتیم .
از طرف همسر ، آقای همکار یه دوست خانوادگی قدیمی حساب میشه بصورتی که مادر پدرهاشون با هم دوست بودند و خیلی صمیمی هستند. آقای همکار یه پسر داره یه دختر . طوریه که دختر پسرش به همسر و خانوم اولی میگن عمو و خاله و بهار هم به اقای همکار و مریم جون عمو و خاله میگه .
در مدتی که خانوم اولی به فکرش رسیده همسر باید زن بگیره ،مریم جون مرتب بهش میگفته این چه فکریه به سرت زده انقدر میگی تا جدی میشه . خانوم اولی که نمیدونم واقعا چی تو سرش بوده گفته من جدی میگم و حتی به مریم جون و آقای همکار هم گفته شما هم بگردین مورد خوب بود به من بگین . وقتی میخواسته بره اجازه رسمی  ازدواج به همسر بده ، مریم جون بهش گفته دیوانه نشو برای چی اجازه میدی مردا ظرفیت ندارن . گفته من جدی میگم . این جریان مورد شوخی بچه ها هم شده بوده . پسر آقای همکار به خانوم اولی میگفته خاله بیاین به جای این حرفا برای من زن بگیرین .مریم جون میگفت آقای همکار و خودش خیلی دوست داشتن که وقتی بهار بزرگ شد برای پسرشون بگیرن ولی پسرش گفته بهار مثل ندا خواهرمه نمیتونم بهش فکر کنم .بعدها جریان عاشقی داشت و مامان باباش هم فکر میکردن زوده ولی خیلی عاشق هم بودن و الان با همون دختر ، عقد کرده هستن و قراره به زودی عروسی کنن .

خانوم اولی اینور و اونور سفارش کرده بوده و چند تا موردو به همسر نشون داده و به مریم جون اصرار میکرده که تو پیدا کن من به تو اعتماد دارم . واقعا برام عجیبه چطور خانوم اولی تا این حد عقلشو از دست داده بوده که سر بی درد خودشو دستمال میبسته . هر چند عقل من هم زیاد سر جاش نبود که قبول کردم  . مریم جون بهش گفته زن بگیره دو روز بعد بچه دار میشه گفته اشکال نداره بهار تنهاست خواهر برادر نداره . میترسیده با توجه به مریضیش و مشکلاتی که داره ، یکی بتونه آویزون همسر بشه و خودشو بهش وصل کنه و پاچه ورمالیده هم باشه و زندگیشون رو نابود کنه .  پاچه ورمالیده تر از خودت سراغ داری؟من از همسر دفاع نمیکنم خودم دل خوشی ازش ندارم ولی مریم جون و آقای همکار میگن اصلا تو این فکرا نبوده و تقصیر خانوم اولی بود که اینو دیوانه کرد و مرتب میگفت زن بگیر .

آقای همکار منو پیشنهاد میکنه . نه که کار خیر بوده! پیش قدم شدن. به هر کسی هم بسپری مگر دیوانه باشه که معرفی کنه. بگو من کلفت خونه همه کار بودم، به همه کار و دوستاش (از جمله مردک) خدماتی می دادم که مریم جون فهمید و این نون را گذاشت تو دامن خانم اولی.

مریم جون به خانوم اولی میگه و خانوم اولی  از شرایط من سوال میکنه و میگه خوبه به همسر بگو . آقای همکار و مریم جون میگن و همسر میاد سر کارم و یواشکی منو میبینه . اینا رو من از مریم جون شنیدم راست و دروغش رو نمیدونم ولی میگفت خانوم اولی به همسر گفت چون آقای همکار تایید کرده ، اگه خوشت اومده دنبالشو بگیر . احتمالا همسر همچون کوری به دنبال دو چشم بینا بوده که دنبالشو میگیره . آقای همکار بهش گفته بود چند ساله میشناسمش هیچی ازش ندیدم سرش تو کار خودشه . همسر آدرس و مشخصات منو میگیره و تحقیق میکنه که چه جور آدمی هستم . ظاهرا چندین بار از اداره تا خونه دنبالم اومده بوده ببینه وقتی بیرون هستم چه خبره .
من با ماشین میرفتم و نمیدونم چطور چند بار دیگه کشیک کشیده که موقع خرید یا کارهای دیگه که بیرون خونه داشتم ، دنبالم اومده . احتمالا تصادفی بوده همینطور یهو تصادفی تو تهران به این بزرگی تو سوپر برمی خورده به حسنا  و فکر نمیکنم از فرط بیکاری جلوی در خونه کشیک میکشیده . خودش که میگه تصادفی بود .به آقای همکار میگه همدیگه رو ببینیم . باقی قضایا رو که نوشته بودم . وقتی شنیدم مخالفت کردم . همون زمان مریم جون به خانوم اولی میگه این مخالفه . تو هم بگو پشیمون شدم و تموم بشه . خانوم اولی گفته اگر میخواد و اگر مورد خوبیه بذار همین بشه . این دفعه همسر مرتب به آقای همکار و مریم جون میگفته یه طوری راضیش کنین همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم .ظاهرا لقمه ای شده بودم و توی گلوش گیر کرده بودم . بقیه جریانها هم تو برگ چهارم هست .

گفتم سر عقد مریم جون و آقای همکار بودن . خونه ام اومدن و ما رو دعوت کردن . اون موقع خانوم اولی هنوز نمیدونست که ما عقد کردیم . خانم اولی بله را که از حسنا و باباش گرفت رفت به خواب اصحاب کهف. یادش رفت بیاد جشن عقدکنوندختر و پسر و عروس آقای همکار رو دیدم . از اون آدمها ی خوش اخلاق و صمیمی هستن و خیلی زود با آدم جور میشن . یه بار بعد از عقد، مریم جون تنهایی اومد پیشم گفت حسنا من میدونم تو خوبی به عنوان بزرگتر اینا رو بهت میگم حالا که خانوم اولی مریضه و خودش هم به همسر گفته زن بگیره تو اذیت نکن و درکش کن خودت رو بذار جای اون و خیلی نصیحتم کرد . گفتم به خدا همینطوره شما هم شاهد باش هر وقت دیدی من دارم اشتباه میکنم بیا به من بگو دلم میخواد با هم دوست باشیم اشتباهاتمو به من بگو ناخواسته اذیتشون نکنم .

بعد از مدتی با هم دوست شدیم انقدر صمیمی که مرتب میگفت تنها هستی بیا پیش ما یا یک موقع هایی خودش و ندا دخترش و عروسش میومدن پیش من یا با هم خرید و بیرون میرفتیم . نمیدونم خانوم اولی از همه اش خبر داشت یا نه اما میدونستم که خانوم اولی به مریم جون گفته من ناراحت نمیشم با حسنا رفت و آمد داشته باش . پسر آقای همکار هفت سال و ندا سه سال با بهار اختلاف سنی دارن . از بچگی با هم همبازی بودن و واقعا عین برادر خواهر هستن طوری که بهار کوچیک بوده اگه همسر و خانوم اولی میخواستن جایی برن بهارو پیش مریم جون میذاشتن .بزرگتر شده و مدرسه میرفته شده چند روز پیش مریم جون اینا بوده تا مامان باباش مسافرت برن . بچه های مریم جون هم همینطور همیشه با هم هستن .
اوائل ندا زیاد منو تحویل نمیگرفت . سر سنگین بود ولی بعدخوب شد و الان شدیم دو تا دوست صمیمی .همسر وقتی با اونا اینور اونور میرفتم کاری نداشت و غیرتی بازی در نمیاورد . یه شب دیدم مریم جون به من زنگ زد و گریه میکرد. گفت حسنا برای مامانم دعا کن سکته کرده تو کماست . خیلی ناراحت شدم مامانش واقعا خانوم خوبی بود خدا رحمتش کنه . گفت بهت زنگ زدم دعا کنی .

صبح رفتم بیمارستان دیدم امیدی نیست دکتر حسنا . مریم جون گریه میکرد که دیدی چه خاکی به سرمون شد . مدتی گذشت و دکترها قطع امید کردن و گفتن اگر میخواین باید تو خونه نگه دارین . مریم جون تو خونه اش یه اتاق آماده کرد و همه وسایل از تخت و تشک و وسایل پزشکی لازم روگرفتن و مامانش رو آوردن خونه . نه حرف میزد نه چشم باز میکرد . خدا بیامرز عین یه تیکه گوشت یه جا خوابیده بود حتی غذا رو با سرنگ از طریق لوله معده اش میدادن .

تو اون مدت خیلی به مریم جون سر میزدم . منم تنها بودم . بیشتر وقتا از سر کار میرفتم خونه شون . به مریم جون و ندا میگفتم شماها برین بیرون خرید کنین هوا بخورین من هستم . روزهای تعطیل میرفتم میگفتم شماها با آقای همکار برین بیرون .یا مهمونی میخواستن برن میگفتم من هستم شماها برین . حتی عوضش میکردم اصلا بدم نمیومد و فکر میکردم شاید این مشکل برای همه پیش بیاد . قربونت برم که خاطرات پرستاریت تو خونه مریم جون را اینطور تحریف می کنی و می گی. اینقدر سانسور کردی خسته نشدی. اونجا کنیز (هم خدمات جنسی می ده و هم کارگری) بودی و بعدم ...

 یک بار مریم جون و آقای همکار و ندا رو به زور فرستادیم مشهد. من مرخصی گرفتم و مراقب مامانش بودم . پسر و عروسش هم بودن ولی اونا صبح تا عصر نبودن و من با مامان مریم جون تو خونه بودیم . دوسش داشتم مثل مریم جون که همیشه باهاش حرف میزد مینشستم کنارش باهاش حرف میزدم دستشو میگرفتم  بوسش میکردم بدنشو ماساژ میدادم . سرشو ناز میکردم غذاشو میدادم داروهاشو میدادم و تر و تمیز نگه میداشتم . میگفتم اگه واقعا حرفو میفهمه و میشنوه بذار آروم باشه اگرم نمیفهمه که عیب نداره .فقط برای حمام بردن منتظر میشدم عروس آقای همکار بیاد تنهایی نمیتونستم. همسر به من گفته بود هر وقت کوچکترین تغییری تو حالش دیدی به من زنگ بزن بیام و خدا رو شکر اون روزها مشکلی پیش نیومد. شبها تا صبح مراقب بودم بلند میشدم و کارهاشو میرسیدم و سر و صدا نمیکردم تا عروس و پسر اقای همکار بیدار نشن .به مریم جون میگفتم خیالت راحت باشه به فکر گردش و زیارتت باش و وقتی برگشت ،مرتب و منظم و سالم مامانشو تحویل دادم. پسرش و عروسش انگار هیچ نسبتی نداشتند. حسنا شده دایه مهربان تر از مادر. اونا می خوابیدن و حسنا یواش کار میکرد که بیدار نشن  
یه ماهی گذشت حال مامان مریم جون روز به روز بدتر میشد و فقط نفسی بود که میومد و میرفت . مریم جون مدام نذر و نیاز میکرد . من تقریبا هر روز از سر کار میرفتم و میگفتم با ندا نبرش حمام ناراحت میشه گناه داره. با ندا و نوه اش ناراحت بود و با تو راحت؟ ببخشید شما؟؟ بذار من بیام . تو اون مدت بهار و خانوم اولی مرتب به مریم جون سر میزدن ولی وقتهایی میرفتن که میدونستن من اونجا نیستم . برای اینکه بهار اذیت میکرد و مدام به مریم جون و ندا میگفت برای چی اینو تو خونه راه میدین . طوری هم نبود باهاشون قهر کنه .میگفت من دیگه خونه شما نمیام باهاتون حرف نمیزنم و به ندا میگفت تو دیگه دوست من نیستی ولی عملی نمیکرد .به قول مریم جون سهمیه غر روزانه از بهار به ما میرسه . با اینحال مریم جون و ندا خیلی بهار رو دوست دارن و به غرهاش اهمیت نمیدن میدونن با اونا لج نیست و حرفی میزنه از ته دلش نیست .

همسر وقتهایی که اونجا بودم  گاهی از سر کارمیومد و یه خورده مینشست و میرفت . چند بار شب پیششون موندم میدیدم حال مریم جون خوب نیست میموندم کمک میکردم و صبح میرفتم سر کار . دورانی بود که خیلی به هم نزدیک و صمیمی شدیم . آقای همکار میگفت تو دختر من شدی . تو دختر بزرگه هستی عروسم دختر وسطی ندا دختر کوچیکه .همیشه مینشستیم با مریم جون به حرف زدن .بیکار بودیم دیگه . نصیحتم میکرد راهنمایی میکرد . یه بار همسر هم بود و شام دور هم بودیم . من و همسر دعوا کرده بودیم و سه روز بود قهر بودیم . برای مریم جون تعریف کرده بودم . مریم جون همسرو به اسم کوچیک صدا میکنه و با هم صمیمی هستن . سر شام به همسر گفت این حسنا کوفتت بشه اومدی همه متن یه طرف، این اومدی یه طرف. اومدی، یعنی تو توی خونه مریم جون بودی که مردک اومد تو را گرفت. فرق فعل اومدی و رفتی را که می فهمی؟ یا بریم سراغ حافظ؟  گرفتیش اذیتش میکنی؟ ببینم ناراحتش کردی میکشمت. همسر خندید و با شوخی گفت  حسنا منو اذیت میکنه من و اذیت کردن ؟ ندا گفت حسنا جون فقط تو رو اذیت میکنه جرات نداره خاله رو اذیت کنه تو رو مظلوم گیر آورده و با شیطنت به همسر گفت عمو زیر آبتو زدم دیگه بیچاره شدی . همسر  میخندید گفت تو سوسه نیا فسقلی میام گوشتو میپیچونم و به شوخی گوش ندا رو گرفت پیچوند تا مثلا ساکت بشه .

آقای همکار گفت تقصیر حسناست راهش رو بلد نیست. من یک عمره این همسرو میشناسم . یه دست نوازش به سرش بکشی میتونی پالون بذاری روش خر سواری کنی .همه خندیدیم حتی خود همسر از خنده غش کرده بود .آقای همکار گفت راست میگم فکر نکنی شوخی میکنم .منو مریمو  ببین مریم  بلده مرتب خر سواری میکنه تو هم یاد بگیر . خانوم اولی اینو خر خودش کرده تو که نصف سنشو داری نمیتونی ؟ انقدر از خر و خر سواری گفت که از خنده مرده بودیم . همسر هم موقعیت طلب، صورتشو آورد جلو گفت بیا حسنا جون حرف آقا همکارو گوش کن یه دست نوازش به سرم بکش یه دونه بوسم کن خر بشم . رومو برگردوندم گفتم با من حرف نزن نمیخوام . همسر منو بغل کرد بوسید ه vvرزه بی آبرو. خجالت نمی کشه جلو پیر و جوون و فامیل ه*رزه بازی کنه!! نمی گه من دختر جوان دارم، زن دارم. این هرcdزگیها زشته جلو مردم  گفت شاهد باشین من برای آشتی پیشقدم شدم حسنا جون به من محل نمیذاره . مریم جون گفت خوب کاری میکنه  پدرشو در بیار حسنا . انقدر شوخی کردن که یخ منم باز شد آشتی کردیم ولی نه در اون حد که کار به بوس کردن و خر کردن از طرف من بکشه .

عمر مامان مریم جون به دنیا نبود . شب قبلش که میرفتم حالش بد بود . تو اداره آقای همکار بهم گفت فکر نمیکنم امیدی باشه . عصر رفتم پیششون . آقای همکار معمولا به خاطر جلسه ها دیرتر میاد با ما کارش تموم نمیشه . هر سه تامون تو اتاق بودیم انقدر سریع بود که به فاصله یه نفس . انگار نفس رفت و برنگشت و تموم شد . من به اورژانس زنگ زدم ندا به آقای همکار و همسر و برادرهای مریم جون . همه با فاصله کم اومدن ولی همون یه نفس تموم شده بود .
من قبلا از مرده نمیترسیدم حتی روزی که تو سردخونه بیمارستان کشو رو بیرون آوردن و پسرکو بغل کردم ، نمیترسیدم ولی از اون به بعد کم کم این مرض به جونم افتاد و هنوز ادامه داره .اون روز به این فکر نمیکردم همین یک ساعت قبل دستشو گرفته بودم باهاش حرف زده بودم  .داشتم از وحشت قالب تهی میکردم به حدی رنگ و روم پریده بود که همسر ترسید گفت حسنا چرا رنگت پریده چرا میلرزی ؟منو بغل کرد گفت نترس چیزی نیست . دست خودم نبود سر تا پا لرز گرفته بودم و اشکام میریخت . میخواست به اونهایی که از طرف اورژانس بودن بگه بیان منو ببینن . گفتم نه الان به مامان مریم جون دست زدن من میترسم . مریم جون طفلک حال و روز منو دیدبه همسر گفت حسنا رو ببر نذار اینجا باشه . خانوم اولی قرار بود برای تسلیت بیاد و  تو را بیرون کردن. چرا داستان را اینقدر می پیچونی. قرار نبود که هم تو باشی و هم خانوم خانومای نازنین. همونطور که موقع عروسی پسرشون هم تو را راه ندادن چون خانوم اولی می خواست بیاد.
اون شب میترسیدم تو خونه تنها باشم همسر میخواست بمونه طبق معمول بهار زنگ زد که مامان حالش خوب نیست و انقدر پافشاری کرد که همسر رفت و گفت زود برمیگرده ولی بازم نتونست . از ترس همه چراغا رو روشن کرده بودم تا صبح نخوابیدم دعا میکردم روح مامان مریم جون دور و بر من نباشه .یکی از عکسهای پسرکو در آورده بودم باهاش حرف میزدم و میگفتم تو رو خدا تو مراقب من باش نذار ارواح اذیتم کنن . از معدود دفعاتی بود که همسر نگران شده بود مرتب اس میداد که خوبی نگرانتم و میگفتم آره .ولی میترسیدم و تو هم گرفته بودم .
برای مراسم نرفتم . سر خاکسپاری که به علت ترس و سر مراسم هم برای اینکه بهار و خانوم اولی ناراحت نشن . از مریم جون معذرت خواهی کردم . گفت نیا تو بزرگترین محبت رو وقتی زنده بود کردی .

الان مثل قبل با هم خوب هستیم. همیشه میگه تنهایی بیا خونه ما ولی  نمیرم. روم نمیشه  موقع بیماری مادرش ساکن خونشون بودی یهو الان خجالتی شدی؟ بگو کارم تمام شده. مریض فوت شد و من دیگه اونجا کاری ندارم. بیشتر با هم بیرون میریم یا خرید یا هر از گاهی به خونه هم سر میزنیم . مریم جون تو کار من و خانوم اولی دخالت نمیکه. به من میگه من میدونم جریان اینطوریه خانوم اولی یه کاری کرد و الان  داره این رفتارو میکنه . بدون اینکه من بگم خود مریم جون فهمیده و میگه میدونم سیاست به خرج میده و تو اذیت میشی تو کاری نداشته باش به زندگیت برس . همیشه به مریم جون میگم به خانوم اولی حق میدم .عیب نداره من که دارم تحمل میکنم . هیچ وقت درباره من با همسر یا خانوم اولی و بهار حرف نزن من نمیخوام صمیمیت چند ساله شما از بین بره . اون هم میگه من حرف نمیزنم فقط به خود همسر میگم حسنا گناه داره اومده تو این زندگی مراعاتشو بکن . همسر هم همیشه تایید میکنه و قول میده و چند باری برای مریم جون درد دل کرده بود که به خدا چاره ندارم من نمیخوام حسنا اذیت بشه ولی خودت میبینی که اوضاع چطوریه .

مریم جون و خانوم اولی همچنان با هم خوب هستن . ندا و بهار هم همینطور و حتی عروس مریم جون . تو رابطه و دوستی و صمیمیت اونا فرقی ایجاد نشده . خانوم اولی هنوز هم به مریم جون میگه ناراحت نمیشم با حسنا رفت و آمد کن ولی هر از گاهی سوال هایی ازش میکنه که ببینه من چیکار میکنم و تو چه وضعیتی هستم و دوست داره خبرها رو از مریم جون بگیره . مریم جون به من گفت حسنا ناراحت نمیشی هر سوالی میپرسه جواب بدم ؟ تو که چیز مخفی نداری . گفتم نه اشکال نداره . من هیچوقت بدی ازشون نمیگم که بترسم بره به خانوم اولی بگه اگر گله ای میکنم از همسر میکنم و  به مریم جون میگم نه من مقصرم و نه خانوم اولی . بهار هم همینطور اونم بچه ست و احساسات خودشو داره من از دستش ناراحت نمیشم. مریم جون تا میتونه منو راهنمایی میکنه و نمیذاره تنها باشم و بیش از حد این مشکلات اذیتم کنه .

با اینکه خیلی صمیمی هستیم ولی دلم نمیخواد آقای همکار یا مریم جون تو وضعیت ما دخالتی کنن . خودشون هم میدونن که من دوست ندارم . گفتم بهتره همینطور با هم دوست باشیم مشکلات همیشه هست زندگی من شد که شد نشد هم عیب نداره دوستی ما که هست . مریم جون هر از گاهی بعضی چیزا رو برام تعریف میکنه . میبینه و میفهمه من ناراحتم گاهی زنگ میزنه میگه باز صدات گرفته گریه کردی؟ میگم نه ولی میفهمه . همیشه میگه من چیکار میتونم برات بکنم ؟ میگم هیچی همین که با من دوست هستی کافیه . الان هم خوشحالم دوستهای خوبی مثل مریم جون آقای همکار ندا و پسرشون و عروسش دارم و همیشه ازشون ممنونم که تو این مدت برام بهترین دوستها بودن و حتی از خانواده ام بهم نزدیک تر بودن. خانواده ات بخاطر وضع خرابت ولت کردن. مریم جون از ترس زندگیش، پرتت کرد بغل مردک.  .خودش این آش را پخته. باید هم مواظب باشه ته نگیره 
مامان بابا و خواهرام هم مریم جون اینا رو میشناسن . هر دفعه میان همدیگه رو میبینن یه بار که شمال بودن و مسیرشون بود مامان دعوتشون کرد و یه شب  خونه مامان اینا بودن . اینا رو نوشتم تا بدونین جریان صمیمیت من و خانواده آقای همکار چیه


لینک متن اصلی 

لینک کامنتهای برگ دوازده

فایل کامنتهای برگ دوازده


کویین٩:۱٩ ‎ق.ظ - دوشنبه، ٢٠ خرداد ۱۳٩٢
به نظر من تو بیش از حد خوبی و همین باعث میشه اینقدر اذیت بشی .
پاسخ: کویین جون حسن نظرت رو میرسونه  . خودت خوب هستی من رو خوب میبینیماچ
حسنا بانو - ٢۱/۳/۱۳٩٢ - ۸:٢٠ ‎ق.ظ
 بهار۸:۳٥ ‎ق.ظ - یکشنبه، ۱٥ اردیبهشت ۱۳٩٢
سلام حسنا جون..من بهارم..ی دختر شمالی..از دیروز دارم پستاتو میخونم..دوست دارم من رو هم به عنوان ی دوست بپذیری عزیزمماچ
دوست داشتی بیا وبم بگو تا لینکت کنمگل
پاسخ: سلام بهار جون ممنون از همراهیتبغلماچ حتما میام وبلاگت و میخونم
حسنا بانو - ۱٦/٢/۱۳٩٢ - ۱٠:٢۱ ‎ق.ظ