حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

8


توی راه داشتم فکر میکردم آیا کارم درسته ؟ اگه خودم بودم و میرفتم بابا رو تو یک خونه دیگه میدیدم چیکار میکردم ؟ تحملش سخت بود  ولی هر چقدر فکر کردم دیدم یک بچه نباید خشن باشه که به قصد کشت یکی رو بزنه  .در حالتی که من بیخبر وارد زندگی اونا نشده بودم .اگه فقط داد و فریاد میکرد درکش میکردم .

موبایلم رو خونه گذاشتم . از بیرون به خواهرم تلفن زدم معلوم شد همسر در به در دنبالم میگشته و جریان رو به خواهرم گفته و خواسته خواهرم به مامان بابا نگه . تنهایی رفتم کلانتری دادگاه پزشک قانونی  .

برام خجالت آور بود پام به اینجاها باز بشه  . تو پزشک قانونی دکتر پوزخندی زد که هیچوقت یادم نمیره .گفت باز زن دوم ؟ حتما دفعه دیگه میای میگی هووم کتکم زده . با خودم گفتم حسنا حقته میخواستی زن دوم نشی این از عواقبش بذار همه بهت بخندن . میخواستی آدم باشی حرف مامان و بابا و خواهراتو گوش کنی .

خیلی فکر میکردم که چیکار کنم دلم نمیخواست بهار و خانوم اولی اذیت بشن وجدانم ناراحت بود ولی از یه طرف دلم نمیخواست هر روز از این برنامه ها باشه .بالاخره به یک نتیجه رسیدم .تو بازپرسی مدارکم کامل بود هم شهود تو کلانتری شهادت داده بودن هم مامور تحقیق اومد توی خونه و گزارش داده بود . نامه پزشک قانونی هم که جای خود داشت  . گفتم  شکایت کردم ولی فقط یه چیز میخوام .اینکه  بترسه و یاد بگیره اگر دست  به خشونت بزنه عواقب داره . فقط  میخوام تهدیدش کنم . بازپرس قبول کرد و گفت همین کارو میکنه باید احضاریه بره در خونه و بیاد دادگاه و قول داد طوری باهاش صحبت میکنه تا دیگه جرات نکنه دست به خشونت بزنه .

رسیدم خونه دیدم همسر اونجاست و نگران . گفت تا حالا کجا بودی چرا موبایل نبردی منو نگران کردی . عصبانی بودم گفتم اگه نگران بودی دیشب یه تلفن میزدی . دعوامون شد . میگفت کجا بودی میگفتم به تو مربوط نیست . بین دعوا خواهرم زنگ زد خونه و با همسر حرف زد . خواهرم به من و همسر گفت دعوا نکنین  حرف بزنین و مشکلو حل کنین . بعد از حرفهای خواهرم همسر آروم تر بود بغلم کرد بوسم کرد گفت نگران شدم مردم از ترس فکرکردم  بلایی سرت اومده  و برای کار بهار معذرت خواهی کرد .

 همسر دیگه سوال نکرد کجا بودی خودم گفتم رفتم شکایت کردم .گفتن همان و عصبانی شدن همسر همان .  میگفت چرا شکایت کردی من معذرت خواستم من با بهار دعوا کردم میخواستم بیارمش معذرت خواهی کنه . گفتم معذرت بهار رو نمیخوام تو رو هم نمیخوام  طلاق میخوام  خسته شدم اشتباه کردم بهار حق داره خانوم اولی حق داره من نباید احمق میشدم تو این زندگی میومدم الان هم دیر نشده میرم. اون شب دعوا  داشتیم همسر میگفت برو شکایت رو پس بگیر من این جریانو حل میکنم .زیر بار نمیرفتم گفتم اول شکایت بعد هم طلاق .

وسط دعوا رگ غیرت همسر  بالا زده بود گفت بلند شدی تک و تنها رفتی کلانتری ؟ تو صاحب نداشتی ؟ گفتم نه نداشتم  گفت من اینجا چیکاره ام ؟ گفتم هیچکاره لولو سر خرمن . با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد. نمیدونستم تا این حد به لولو سر خرمن حساسیت داره . داد زد چی گفتی ؟ دوباره تکرار کردم لولو سر خرمنی هیچی نیستی من شوهر ندارم اگه داشتم این وضع و حالم نبود . همسر  داد زد و گفت بفهم چی از دهنت در میاد  الان حالیت میکنم شوهر داری یا نه . تا بلند شد بیاد طرفم ترسیدم بگیره منو  بزنه  فرار کردم رفتم تو اتاقی که سالم بود درو بستم اما عقلم نرسید قفلش کنم . در اتاقو محکم باز کرد و فکر کنم دلش به حال حماقت من سوخت که گفت  اقلا وقتی فرار میکنی در اتاقو قفل کن . گفتم میخوام تنها باشم  هر چی میخواستی گفتی  برو خونه ات .

همسر از اتاق  رفت بیرون ولی از خونه نرفت . صداش میومد داشت اتاق خواب تمیز میکرد . وسط کار شنیدم تلفنش زنگ زد طبق معمول بهار بود همسر داد زد به من چه ربطی داره نمیتونم بیام پدر سگ  فقط بلدی فضولی کنی شر درست کنی  عقل تو سرت نیست . نمیدونم بهار چی میخواست همسر  داد زد لازم نکرده بمون خونه ببینم بیرون رفتی میام قلم پاتو میشکنم . کمی بعد خانوم اولی زنگ زد .نمیدونستم جریان چیه . همسر سر اون  داد نزد فقط شنیدم  گفت تو دخالت نکن خوب کردم بچه لوس و بیتربیت شده  از این به بعد ادبش میکنم  فکر کردی زن گرفتم اون خونه هر کی هر کی شده ؟ از این خبرا نیست خواب دیدی خیره.

 وقتی قطع کرد با عصبانیت گفتم برو بیرون از خونه با تلفنت حرف بزن  . همسر سر من داد زد حرف  نزن بگیر بخواب همه ساز خودشونو میزنن خسته شدم . گفتم میخواستی زن نگیری . گفت غلط کردم خوب شد؟گفتم آره درست گفتی برو بیرون.

نرفت .چایی دم کرد  آورد . اتاقو تمیز کرد گفت بیا برو تو تخت دراز بکش فردا میارم در و  پرده و آینه رو درست کنن . غذا گرم کرد صدا کرد گفتم نمیخورم برای خودش و من  تو سینی آورد رو تخت و اصرار کرد بخورم گفت میدونم حتما صبح تا حالا چیزی نخوردی .تو دلم حس میکردم این کارا رو برای این میکنه من خر بشم برم رضایت بدم . هیچی نگفتم  خسته بودم حوصله دعوا نداشتم هیچکدوم حرف نزدیم .

بعد از شام  منو بغل کرد بوسید  و  گفت  ببخشید عصبانی شدم وقتی بهش فکر  کردم دیدم کار خوبی کردی بهار باید بفهمه باید ادب بشه نمیخواد شکایتو پس بگیری فقط از این به بعد تنها نرو هر وقت خواستی بگو خودم باهات میام . اشکام ریخت باز قربون صدقه رفت . انقدر خسته بودم که  همونطور که بغلش بودم خوابم برد . اون شب همسر نرفته بود. صبح  بیدارم کرد گفت حسنا مواظب دستت باش روش نخوابی برات بالش میذارم من دارم میرم . بیدار شدم دیدم صبحونه هم آماده کرده بود .

چند روزی گذشت تا احضاریه برسه . تو اون مدت دریغ از یک تلفن بهار و خانوم اولی  . همسر بهشون نگفته بود حسنا شکایت کرده .خودم ازش خواستم. گفتم نگو شاید نظرم عوض شد منتظر یه معذرت ناقابل بودم . همسر دیگه به بهار اصرار نکرده بود که برو معذرت بخواه  و خود بهار هم به عقلش نرسیده بود .برادر شوهر به من تلفن زد و معذرت خواست از اینکه به حرف بهار گوش کرده و آورده خونه من .

احضاریه اومد و قرار شد روز مقرر بریم کلانتری  . رفتم کلانتری دیدم همسر و بهار و مادر  شوهر  اونجان . اولین بار بود مادر شوهرو میدیدم . بهار انقدر رو موضع قدرت بود که سلام نکرد همسر بهش گفت سلامت کو ؟بهار طوری سلام کرد که چیزی شبیه فحش بود . به مادر شوهر سلام کردم  یک جواب سلام سرد داد . همسر رفت برگه احظاریه رو نشون بده . مادر شوهر گفت حسنا تویی ؟ بهار گفت آره خودشه  فکر کرده من ازش میترسم عوضی . جواب ندادم . دستم هنوز بسته بود مادر شوهر گفت دستتو بستی که نشون بدی؟ عصبانی شدم ونتونستم تحمل کنم گفتم نیازی به بستن نبود برگه پزشک قانونی  تو پرونده هست و رفتم بیرون ایستادم . 

 با مامور و پرونده رفتیم دادگاه .


لینک کامنتهای برگ هشتم

فایل کامنتهای برگ هشتم


7

همسر ناراحت بود گفت چرا اومدی به برادرش گفت چرا بهار و آوردی ؟

ازش می پرسیدی بهار از کجا می دونست عموش خونه ما اومده. داستان ناقصی زیاد داره حسنا 

 بهار میگفت خوب کردم اومدم . همسر ایستاده بود به دعوا کردن میگفت برو خونه .بهار داد زد نمیرم . اونا حتی ننشسته بودن مگه اومده بودن مهمونی که می گی هنوز چای و شربت نیاورده بودم  و همسر اصرار داشت که عموش بهارو ببره .

من تاپ پوشیده بودم خیلی اهل پوشش و حجاب نیستیم  و نمیدونستم عموی بهار هم هست . به حدی  اومدنشون غیر منتظره بود که وقت نکردم برم عوض کنم . به خودم اومدم که جلوی برادر شوهر زشته  . رفتم طرف اتاق که ای کاش نمیرفتم .  هنوز درو نبسته بهار با سرعت اومد از پشت سر کیفشو کوبید تو سرم و هلم داد و درو قفل کرد . چنان با سرعت اومد که همسر و برادرش به گردش نرسیدن .اینقد از این به بعد دروغ و خنده داره، که راحت می ذاریمت. دروغ بگو. ادامه بده  ...  جیغ میزد و بد و بیراه میگفت

یه دسته از موهامو گرفت تو دستش پیچوند و کشید . شروع کرد زدن و چنگ انداختن . سعی میکردم  از خودم دفاع کنم و  برم در اتاقو باز کنم .  هلم داد لگد زد افتادم  سرم  خورد به لبه تخت . نشست روی کمرم و تا میتونست منو زد . بهار یه دختر هیکل داره  من نه زور و هیکل اونو داشتم نه میخواستم بزنمش و با وضعی که افتاده بودم دفاع کردن برام سخت بود . با بیرحمی میزد حس میکردم ناخوناش تو گوشتم فرو میره  هر چقدر میخواستم دستاشو از خودم جدا کنم نمیتونستم یه جا رو ول میکرد یه جا دیگه رو چنگ میزد مشت میزد و  تو صورتم زد حتی بازومو چنان گازی گرفت که جای دندوناش مونده بود.

جیغ میزد ومیگفت میکشمت میگفت من نمیذارم تو زندگی بابام باشی باید بری گم شی .تو آشغال کی هستی که مامانمو حرص بدی.  همسر و برادرش به در میکوبیدن  باز کنه میگفت باز نمیکنم من  امشب حسنا رو میکشم.بهار با بیرحمی به من ضربه میزد. چنان با کفش به ساق پام زده بود که تا مدتها درد و ورم داشت . همسر و  برادرش درو شکستن اومدن تو و ما رو از هم جدا کردن .

بهار جیغ میزد و میگفت ولم کنین میخوام بکشمش . همسر دستمو گرفت بلند کرد  ببره بیرون باز بهار حمله کرد .کنار دیوار بودم و همسر بین منو بهار . نذاشت منو بزنه دستاشو میگرفت .بهار گفت بابا برو کنار بذار تیکه تیکه اش کنم. عموی بهار از اونور و همسر از اینور حریفش نمیشدن تقلا میکرد و دست و پا میزد ولش کنن  .همسر داد زد گفت خفه شو  برو بیرون بس کن بهار گفت خفه نمیشم  چرا جلوی این ج...وایستادی ؟ ازش دفاع میکنی؟ همسر عصبانی شد گفت  حرف دهنتو بفهم .بهار  تیشرت همسرو  کشید  گفت بابا برو کنار  تو توی ج.... خونه این چیکار میکنی  ؟ همسر  زد تو گوش بهار  گفت خفه نمیشی ؟ بهار جیغ زد نه خفه نمیشم بزن به خاطر یه زن ج .... منو بزن . همسر دوباره زد تو گوشش  باز جیغ کشید  این دفعه زد تو دهنش و گفت تا نگی ببخشید غلط کردم میزنمت .دماغش خون اومد و  گریه میکرد .بهار دیگه اون کلمه رو تکرار نکرد ولی  گفت نمیگم این خونه رو روی سرش خراب میکنم.

از زدن من نا امید شده بود و وقتی از همسر  کتک خورد جری تر شد رفت طرف پرده  چنان کشید که یه طرف میل پرده  آویزون شد عموش میخواست بگیرتش رفت طرف میز آرایش همه رو ریخت پایین  یه مجسمه کریستال داشتم برداشت پرت کرد به آینه . هم آینه شکست هم مجسمه . روتختی رو کشید چراغ خوابو  پرت کرد عکس من و همسر رو دیوار بود  انداخت با حرص روش لگد میزد میگفت آشغال با بابای من عکس میندازی ؟ عموش دنبالش بود دستشو بگیره و نذاره خرابکاری کنه ولی حریفش نمیشد . من از پشت سر همسرو گرفته بودم نمیذاشتم بره میترسیدم بهار دوباره  حمله کنه . 

همسر منو برد تو اتاق بغلی گفت درو قفل کن همینجا بشین. خودش رفت  با برادرش دعوا کرد گفت چرا بهارو آوردی ؟ با بهار دعوا کرد . بهار  داد میزد میگفت باید اینو طلاق بدی من ول نمیکنم گه خورده اومده تو زندگی مامان من  همسر عصبانی شد گفت   به تو چه  تو حق نداری  فضولی کنی.  فحش بدی  میزنم تو دهنت  . بهار میگفت مامانم مریضه داره میمیره میخوای مامانو بکشی راحت بشی با این باشی  همسر هم جوابشو میداد . بهار دوباره  فحش داد نه در حد اون کلمه ولی فحش بود . همسر  زدش  بهار جیغ زد گفت بزن منو بکش  عمو میبینی؟ عموش به همسر حق میداد وسط اون داد و بیداد عموش نشسته بود حق تعیین می کرد. دقت کنید حق همیشه با پیرمردک و حسناست  . بعد از مدتی داد بیداد  همسر به برادرش گفت ببرش خونه خودت تا من بیام  تکلیفشو روشن کنم .رفتن

اومد سراغ من. گریه میکردم ترسیده بودم  . بغلم کرد بوسم کرد ازم معذرت خواست جای چنگا رو بتادین زد .گفتم  منو طلاق بده نه من تحمل دارم نه خانوم اولی و بهار . همسر معذرت خواست گفت دیگه نمیذارم هیچکی مزاحمت بشه به خاطر من ببخش قول میدم تکرار نمیشه . بازم از اون قولا بود . درسته کتک کاری تکرار نشد ولی اذیتای بهار  تا حالا تموم نشده.

دست چپم که یه بار تو تصادف شکسته بود بدجور ورم داشت. سرم ورم داشت. همسر گفت بریم دکتر گفتم نمیخوام بذار بمیرم . منو برد بیمارستان از سر و دستم عکس گرفتن معلوم شد دستم در رفته . دکتر جا انداخت و بست .تو بیمارستان خیلی خجالت کشیدم  فکر میکردن از همسر کتک خوردم  . روت می شد بگی زن دومم و از دختر زن اول کتک خوردم؟ خجالتش کمتر بود؟ گفتم شوهرم نزده ولی باورشون نشد  .به همسر چپ چپ نگاه میکردن اونم خجالت کشیده بود . خب راستش را می گفتید. می گفتید ما خرابیم ... موارد افتخارتون را چرا اعلام نکردید که خجالت نکشید؟

رفتیم خونه  و چیزی نگذشته بود که تلفنا شروع شد . مادر شوهر زنگ زد که خانوم اولی فهمیده حالش بده ما داریم میریم اونجا تو هم بیا . همسر گفت اگه تونستم میام  . باز تلفن که کجایی . گفت نمیتونم بیام حسنا حالش خوب نیست.صدای جیغ مادر شوهر از گوشی میومد .گفت خانوم اولی رو ول کردی چسبیدی به اون زنه ؟ بسپار دست یکی بلند شو بیا. وقتی قطع کرد گریه کردم گفتم به مامانت میگفتی من اینجا هیچکی رو ندارم گفتی دخترخاله و فک و فامیل دارم. فقط چون زن دوم هستم از همه قایم می شم. راستی مریم جون؟؟ اون همه لگن زیر پای مادرش گذاشتی، یهو تو قصه غیب می شه. مواقع لزوم پدیدار می شه  میگفتی تنهام میگفتی همه میخوان تو سرم بزنن . همسر منو بغل کرد گفت من هستم من تنهات نمیذارم. به برادرش زنگ زد معلوم شد بهار به مامانش گفته . دوباره تلفن دوباره مادر شوهر  ،پدر شوهر  و پرستار خانوم اولی که بیا خانوم اولی داره میمیره.

دلم سوخت به همسر گفتم برو عیب نداره میترسم حالش بد باشه . همسر کمی تعارف کرد ولی بعد بلند شد و رفت .از تنهایی خودم دلم گرفت از اینکه مامان بابا راه دورن هیچکی رو ندارم و با هیچکی تو این شهر راحت نیستم که برم پیشش . همسر تا صبح حتی یه زنگ نزد . صبح حس کردم همشون برنامه ریخته بودن که شب پیش من نباشه . همسر گفت وقتی رفتم خوب بود  گفتن دکتر اومده و تو خونه خوب شده  .گفتم تو دکترو دیدی ؟ گفت نه . ازش پرسیدم مامان بابات اونجا بودن؟   گفت مثل اینکه بودن من رسیدم رفته بودن خونه  .گفتم چرا به من زنگ نزدی ؟گفت  فکر کردم خوابیدی .یعنی همسر فکر میکرد من با اون حال خواب به چشمم میاد ؟فهمیدم بهار  شب خونه عموش بوده  .اگه انقدر حال خانوم اولی بد بود چرا بهار نیومده بود پیش   مامانش  ؟چرا مامان بابای همسر فوری  رفته بودن خونه و حداقل صبر نکرده بودن همسر بیاد بعد برن ؟ شاید هم اصلا خونه خانوم اولی نرفته بودن و الکی بود .

پر  عصبانیت  بودم.با همکارم تماس گرفتم برام مرخصی رد کنه . به خواهر بزرگم جریانو گفتم .خواهرم گفت حسنا همینو میخواستی؟ چقدر گفتیم زن دوم نشو حالا بکش .  دخترش دیشب اومد کتکت زد فردا یه چاقو برمیدازه میاد میکشتت برو شکایت کن نذار فکر کنن هر بلایی میتونن سرت بیارن مگه  نمیدونست باباش زن گرفته مگه  خانوم اولی اجازه نداد  ؟ شوهر خواهرم پسرخاله ماست . گفت حسنا ما میایم تهران پشتت هستیم برو شکایت کن . گفتم نیاین خودم میرم . شوهر خواهرت اصلا خبر نداره زن دومی. یادت رفته همین عید 92 گفتی روم نمی شه برم شمال. می گن شوهرت کو؟

 همسایه روبرویی یه خانوم آقای مسن بودن .هنوز نرفته بودم دیدم در زدن . خانوم همسایه گفت دیشب سر و صدا شنیدیم . خجالت کشیدم تا حالا صدا از خونه من بیرون نرفته بود صورتم کبود بود دستم بسته بود گفت شوهرت زده ؟ گفتم نه . باز مجبور شدم رازمو بگم . خجالت بکشم و بگم زن دومم بگم که دخترش بود .خانوم همسایه به حال من تاسف میخورد گفت تو به این جوونی خوشگلی چرا خودتو بدبخت کردی؟  شوهرتو میدیدم میاد و میره به شوهرم میگفتم چه مرد خوبیه خدا رو شکر حسنا خوشبخت شد . بعد این همسایه فضول ندیده بود شوهرت هشت شب می آد، اعمال عفیفه را انجام می ده، هشت و نیم می ره؟ صبح جمعه شش صبح بدو بدو می آد، شش و ربع می ره؟ فقط خوشبختی تو را دیده بود  منتظر بودم ما رو عروسی دعوت کنی . گفتم یه غلطی کردم توش موندم تقصیر خودمه باید عقلم میرسید که  رضایت دادن زنش الکیه .خواهش کردم به  همسایه ها نگه .گفتم خواهرم گفته برو شکایت کن . خانوم همسایه هم تایید کرد آقای همسایه اومد و گفت اگه لازم باشه ما حاضریم بیایم شهادت بدیم که صدا شنیدیم؟ چیزی که ندیدن. شهادت چی؟ 

تک و تنها در حالی که هنوز همه بدنم و جای زخما درد میکرد راه افتادم برم شکایت کنم.

دوستان عزیزی که لینکشون رو توی وبلاگ گذاشتم تا بهشون سر بزنم اگر دوست ندارند لطفا بهم بگن که حذفش کنم . در ضمن دوستان عزیزی که دوست ندارن موقع کامنت گذاشتن بعد از حسنا بانو ، یک زن دوم رو بنویسم  لطفا خصوصی بهم بگن تا ننویسمماچ


لینک کامنتهای برگ هفتم 


فایل کامنتهای برگ هفتم (وبلاگ قدیمی فیلتر شده)


میان برگ اول

اینجانب حسنا بانو در میان برگ هایی که درمورد زندگیم مینویسم باید میان برگی با ادبیاتی متفاوت بنویسم .از خود راضی

میخواستم از اوقات فراغت آخر هفته استفاده کرده و تعاریف از گذشته ها را تمام نمایم تا به زمان حال برسم ولی خبر آمد که خانوم اولی و بهار و چند تن از خانواده مادری قصد سفر چند روزه به شمال دارند . در این میان همسر را که گرفتار امور شغلی میباشد همچون صدقه ای به سمت حسنا بانو میفرستند تا هم دهانش بسته شود هم  وظیفه حفظ و نگهداری از همسر  را به عهده بگیردچشم

حسنا بانو این روزها به حدی افسرده شده  که حوصله خودش را هم ندارد .مشکل اینجاست که حسنا بانو اعصاب تحمل همسر به مدت چند ساعت را هم ندارد چه برسد به اینکه چند روز در جوار ایشان باشد. خدایشان به داد برسد با غر غر های حسنا بانو و بداخلاقی با همسر و گلایه های همسر که حسنا بانو تازگی به جز بداخلاقی کار دیگری بلد نیست . حتی همسر جان چندی پیش بیان نمودند که اینجانب زن نمیباشم و زهر مار میباشمزبان ما هم حواله شان دادیم پیش عسل بانو بروند و زهرمار بانو را رها کنند که البته نرفتند و خودشان را به مظلومیت زدند .

همسر حسنا بانو از اعتماد به نفس بسار بالا یی برخوردار هستند تا حدی که تماس گرفته و شروطی را بیان نمودند .که ما آنها را تقسیم بندی کرده و برحسب شماره به عرض میرسانیم . اول   وقتی آمدم غر غرها را از سر نگیری و  قهر نکنی و  این چند روز را به کام من و خودت تلخ نکنی دوم   اظهار دلتنگی فرموده اند که  غذاهایی که فقط خودت بلدی  خیلی خوشمزه بپزی،  آماده سازی تا در شکممان بریزیم  . سوم تا قهرکردی روی ترد میل کوفتی ات نروی . آخر حسنا بانو عادت دارد تا از زمانه به تنگ میاید لباس و کفش میپوشد و روی ترد میلش میپرد و همچون یک اسب مسابقه میدود و گریه  میکند تا دق و دلش خالی شود . چهارم  و پنجم هم داشت که ما نمیتوانیم آنها را بازگو کنیم هیپنوتیزم

 وقتی حسنا بانو از روی زیاد همسر میگوید بیهوده نمیگویدمنتظر یک موقع به این همسر دو زنه ما بد نگذرد با این توقعاتشانخنثی ما هم گفتیم تو هم باید آن تلفن همراه بیصاحبت مانده ات  را خاموش نمایی تا دم به ساعت خبر از غیب نرسد که  کاری در میان است که لنگ آمدن  شماست و  شما را از تهران به شمال احظار نکنند که اعصاب درست حسابی نداریم  چشم

همسر  هم  بیان کرده که قبلا گفته  و شرط  گذاشته حتی اگر تلفن بیصاحب مانده اش  روشن باشد شمال برو نیست و اگر میبینید مشکلی دارید از همین الان نروید و آنها گفته اند خیر میرویم و کاری با تو نداریم . صدقه سرمان باشد . برو کنار حسنا بانو . من که میگویم شنیدن کی بود مانند دیدن باید ببینیم و تعریف کنیمخنثی مانده ایم چطور است انقدر از مساوات میگویند آنوقت ما باید 5 شرط داشته باشیم و خانوم اولی فقط شرط نفرستادن احضاریه از تهران به شمال ؟متفکر ما حاضر بودیم شرط احضاریه داشته باشیم اما شرایط 5 گانه همسر را رعایت نکنیم .

حال باید بگویم نوشتن از گذشته ها به هفته بعد موکول میشودزبان چون ما با این شرایط وقت نداریم بیاییم بنویسیم  . همسر به لپ تاپ ما به چشم هوو یش مینگرد و  چشم ندارد ببیند ما سرمان به هووی ایشان  گرم است . ما هم همیشه میگوییم نمیشود که فقط ما  و خانوم اولی هوو داشته باشیم تو هم هوو داشته باش تا حالت جا بیاید نیشخند

باشد که در این مدت من و همسر  دعوا نکنیم و همدیگر را تکه پاره نکنیم  و نخوریم اوه  ما نگوییم همین فردا بیا برویم ما را طلاق بده و همسر نگوید باز دیوانه شدی . ما هم در جواب نگوییم که تا حال دیوانه بودیم الان عاقل شده ایم طلاق میخواهیم برویم دنبال کارمان . بحثی داشته باشیم  طولانی که آیا ما دیوانه ایم که طلاق میخواهیم یا همسر که  میگوید اگر میخواست به حرف ما گوش دهد تا به حال باید 50 بار ما را طلاق میداد .  دیگر بدانید آمار پیشنهاد به طلاق ما به کجا رسیده بازنده


لینک کامنتهای میان برگ اول

فایل کامنتهای میان برگ اول