حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

6

من نه توی نگفتنش دخالت کردم و نه توی گفتنش .نصف  شب از شماره همسر به موبایلم  زنگ خورد  تا جواب دادم  صدای بهار اومد جیغ میزد و گریه میکرد . میگفت میکشمت از زندگی مامان بابام میندازمت بیرون  وقطع کرد . نگران شدم که چی شده گریه ام گرفت  و ترسیدم  ولی جرات نداشتم زنگ بزنم فکر کردم حتما گوشی دست بهاره یا شاید خانوم اولی .تا صبح گریه کردم و نگران بودم  به خودم  میگفتم عجب غلطی کردم چرا وارد این زندگی شدم .صبح همسر تماس گرفت و معلوم شد  خانوم اولی بیمارستان بوده و بهار  ، همه رو از چشم من میدیده  و تا موبایل باباش دستش افتاده به من زنگ زده . غافل از اینکه مقصر اصلی این جریان باباش بوده .

همسر برام تعریف کرد خانوم اولی وقتی شنیده گفته چرا زودتر به من نگفتی و همسر بهش گفته مگه قرارمون نبود تا چند ماه بهت نگم ؟ خانوم اولی بهانه کرده که باید میگفتی  همسر معذرت خواهی میکنه و باز توضیح میده که قبلا  قرار گذاشته بودن . خانوم اولی  قبول میکنه که قرار بوده گفته نشه  و ادامه نمیده حتی به بهار هم خبر میده .

بهار کاملا بی اطلاع نبود .  مقدمه ذهنی داشت و مامانش بهش گفته بود  که قراره  همسر  زن بگیره . اون شب مامانش بهش میگه همسر زن گرفته و میگه که  خودش  راضیه و ناراحت نیست و از بهار میخواد همینطور باشه . با اینحال  آرامش چند ساعت بیشتر طول نمیکشه و سوالای خانوم اولی شروع میشه .

انگار تمام نبودن های همسرو به یاد میاره و دونه دونه جستجو میکنه این روز و اون روز پیش حسنا بودی و همسر  همه رو تایید میکنه . سوال کرده بوده شمال با حسنا بودی ؟ همسر تایید میکنه و میگه بودم .گفتن همان و خانوم اولی ناراحت میشه  که  مگه قرار نبود حسنا رو وارد زندگی ما نکنی چرا بردیش ویلا ؟همسر میگه  ویلا نبودیم و حتی ثابت میکنه که هتل بودیم و  همه دروغهایی که گفته لو میده ولی خانوم اولی  قبول نمیکنه و بیشتر ناراحت میشه .

وقتی میگم هر چی میکشیم از دست همسر میکشیم درسته . از اول باید مطمئن میشد که خانوم اولی کاملا شرط چند ماه نگفتن رو قبول کرده . همسر ادعا داشت مطمئن بوده و خانوم اولی بهانه میگیره . از اون بدتر لازم نبود یکی یکی دروغهایی که گفته  رو کنه تا باعث آزار خانوم اولی بشه و با اون حال مریضش ناراحت بشه و تمام ماههای گذشته رو به یاد بیاره که همسر کجا بوده .

من به خانوم اولی حق میدم . منم بودم ناراحت میشدم. وقتی فهمیدم گریه کردم و با همسر دعوام شد که چرا باعث ناراحتی خانوم اولی شده  همسر  میگفت  مقصر نبوده  . همسر میگفت به خانوم اولی گفته خودت راضی بودی و خانوم اولی بیشتر ناراحت شده  . قربون صدقه ها و معذرت خواهی ها وحتی به غلط کردن افتادن همسر فایده نداشته و حالش بد میشه و شبانه میرن بیمارستان .

خانوم اولی همون شب از بیمارستان مرخص شد  و همسر با معذرت خواهی و  اعتراف به اشتباه، راضیش کرد تا ناراحت نباشه  ولی بهار راضی نشد .از دست باباش ناراحت شده و گفته مامانم نمیتونه تحمل کنه باید حسنا رو طلاق بدی  . همسر از بهار میخواد ساکت باشه و با سر و صدا باعث ناراحتی دوباره مامانش نشه ولی بهار بدتر میکنه .

همسر  گفت چند روزی نمیتونه منو ببینه . گفتم اصلا مهم نیست  . تا هر وقت لازمه  کنار خانوم اولی و بهار باش تا آرامش داشته باشن  حتی گفتم اگه نمیتونی تلفنم نزن  فقط نذار خانوم اولی با حال مریضش ناراحت باشه . همسر ازم تشکر کرد که درک میکنم .

  از اون روز فقط از سر کار با من تماس میگرفت .  میگفت خانوم اولی خوبه ناراحت نیست . من گفتم تا خودش نگفته پیش من نیا برای دیدن من دروغ نگو . خانوم اولی به من تلفن زد  احوالپرسی کرد و گفت  شنیدم عقد کردین مبارک باشه  . تشکرکردم   . دوباره اظهار امیدواری کرد که هر دو زندگی خودمونو داشته باشیم  نه اون به من کاری داشته باشه و نه من  .گفتم همینطوره و گفتم نمیخوام هیچوقت باعث ناراحتی شما  و بهار بشم گفتم اگه اشتباهی از من میبینه و هر وقت حس میکنه باعث ناراحتی هستم به خودم بگه . با روی خوش خداحافظی کردیم . بعد از  اون تلفن هم  خبری از اومدن همسر نشد . در کل یازده روز گذشت که  همسر گفت خانوم اولی گفته اگه میخوای بری پیش حسنا برو .

یادمه از همسر پرسیدم مطمئنی؟ نکنه دروغ بگی. همسر ناراحت شد و گفت اگه نمیخوای نمیام خانوم اولی گفته برو تو ناراحتی؟ اومد . خیلی دلم براش تنگ شده بود بد جور بهش وابسته شده بودم تازه فهمیده بودم چقدر دوسش دارم . اون یازده روز خیلی سخت گذشت . الان از بس تنهایی کشیدم و ناراحت هستم برام مهم نیست اما اون روزا سخت بود . اون شب هیچکی تلفن نزد .شب آرومی بود  .تازه داشتم ظرفای شامو جمع میکردم که زنگ زدن . همسر آیفونو دید و  گفت بهار اینجا چیکار میکنه ؟ عجیب بود بهار اون وقت شب دم خونه من در حالی که  آدرس منو نه بهار داشت و نه خانوم اولی .همسر به بهار گفت چطوری اومدی بهار داد میزد که بابا درو باز کن.

 اومد بالا. فهمیدیم بهار بعد از رفتن همسر به بهانه رفع اشکال درسی گفته میرم خونه عمو . عموی بهار مجرد بود و تنها زندگی میکرد از ازدواج ما خبر داشت و خونه ما اومده بود . بهار با گریه  و تهدید به اینکه میره تو خیابون و خودشو میکشه از عموش خواسته اونو ببره پیش باباش و حتی نذاشته عموش به همسر یا خانوم اولی  خبر بده .

بهار از کجا می دونست عموش خونه شما اومده؟ 

می تونست بهش بگه منم بلد نیستم !! یه جای این قصه دروغه حسنای مکار

اون شب بهار غوغا به پا کرد کاری کرد .غوغایی که هیچوقت یادم نمیره


  لینک مستقیم کامنتها 



فایل کامنتهای برگ ششم 



5

رفت و آمدای همسر شروع شد . هر وقت میتونست سر میزد . گاهی صبح زود میومد و  تو اون فرصت کم اصرار میکرد صبحونه نخورده سرکار نرم.  دو بار از سر کار برگشتم دیدم  هست ده دقیقه هم نموند گفت فقط منتظربودم ببینمت . یا شب  قبل از اینکه بره خونه  میومد سر میزد و اصرار میکرد حتما شام بخورم . خودش چیزی نمیخورد اگر میخورد دو تا لقمه چون باید  دوباره تو خونه اش غذا میخورد.

به همون راضی بودم خوشحال بودم انگیزه داشتم که مرتب میاد و میره هوامو داره مهربونه .میگفتم هر وقت نمیتونی نیا من ناراحت نمیشم راضی نیستم خسته بشی میگفت میام دلم برات تنگ میشه . وقتی یادم میاد با چه شوقی میومد و حتی  دو دقیقه هم شده دم در منو بغل میکرد و میبوسید و میرفت دلم میگیره . میگم کاش الان هم میتونستم یکی از همون دو دقیقه ای ها داشته باشم کاش دلم و احساسم باهام یاری میکرد انقدر دلزده نبودم .

 دو  هفته گذشت همسر گفت برای کاری باید برم شمال مرخصی بگیر  با هم بریم  . خوشحال شدم مرخصی گرفتم وسایلمو جمع کردم حتی آرایشگاه رفتم . همسر  ویلا داره . قبل از رفتن گفتم من اونجا نمیام . برام سخت بود جایی برم که محیط امن خونه خانوم اولی حساب میشه . همسر گفت میدونه من راحت نیستم و میریم هتل .   انقدر تو راه خوش گذشت که نفهمیدم کی رسیدیم.

همسر  تو ویلا کار داشت  . پیاده  نشدم گفت بیا بالا زود میریم گفتم تو ماشین راحت ترم . رفتیم هتل وسایلو گذاشتیم و کنار دریا و شام  . مدام تلفنش زنگ میزد یا بهار بود یا خانوم اولی . ساکت میشدم  صدام نره . همسر میرفت یه گوشه حرف میزد. برگشتیم هتل . به خانوم اولی زنگ زد حال و احوال کرد گفت تلفن ویلا خراب شده  نمیتونم زنگ بزنم فقط میتونم جواب بدم. فهمیدم وقتی رفته ویلا تلفنو رو موبایل منتقل کرده . با بهار هم حرف زد  بهش شب به خیر گفت و همینطور که دوباره با خانوم اولی حرف میزد از در رفت بیرون  بقیه حرفاشو  بیرون زد و برگشت .

اولین شبی بود که با هم بودیم. قبل از شمال رفتن  بهم  علاقه نشون میداد ولی نه وقتشو داشت نه موقعیتش پیش اومده بود کاراش در حد شیطنت بود  .قبل از رفتن نگران بودم شاید راحت نباشم شاید اون احساس لازمو در کنارش  به دست نیارم شاید دلزده بشم و دهها شاید دیگه  . ولی همسر خیلی خوب برخورد کرد با اینکه  تمایل زیادی داشت ، با محبت و احترام و آروم برخورد کرد تا راحت باشم وبهش عادت کنم  . احساس آرامش کردم احساس امنیت احساس دوست داشته شدن حس داشتن یه بغل گرم و با محبت که متاسفانه الان اون حس کاملا نابود شده و تبدیل شده به یه وظیفه خسته کننده.

همسر با حرفاش و کاراش نشون میداد که خیلی راضی بوده و مدام ازم تعریف میکرد و ابراز خوشحالی میکرد.حقیقتشو بگم اون شب به تنها آدمی که فکر نکردم خانوم اولی بود حتی به پسرکم فکر نکردم . انقدر شیفته  همسر و رفتارش شده بودم که همه چیزم شده بود آرامش و خوشی .

صبح بین خواب و بیداری  و با آرامش تو بغل همسر بودم که موبایلش زنگ زد . گفت هیچی نگو خانوم اولیه  .  شاید الان هر کی میخونه فکر کنه چقدر بدجنسه به یه زن مریض رحم نداره انتظار داشت همسر باهاش مهربون نباشه خودش با همسر رفته مسافرت و کیف کرده یه تلفنو از خانوم اولی دریغ میکنه . ولی اینطور نبود . من از اینکه همسر به خانوم اولی محبت کنه ناراحت نمیشدم. میدونستم که اگه حق من هست حق اون صد برا بر منه که سالها زنشه و مادر بهار و مریض هم هست . اما انتظار نداشتم  وقتی همسر با یه دست منو تو بغل خودش نگه داشته و با موهام بازی میکنه  ، با دست دیگه موبایل بگیره و  قربون صدقه خانوم اولی بره .

مطمئنا همسر هیچ وقت جرات نداره جلوی خانوم اولی تا این حد خوب با من حرف بزنه و قربون صدقه بره .درستشم همینه . انتظار ندارم دل اون زن مریض بشکنه اما باید فکر میکرد منم آدمم بهتر بود مثل  شب قبل  میرفت یه گوشه حرف میزد . کمی جابجا شدم که بلند شم نذاشت و بیشتر بغلم کرد  و  وقتی داشت حرفای خانوم اولی رو گوش میکرد منو بیصدا و آروم میبوسید. تو دلم میگفتم مردا چه موجوداتی هستن چطور میتونه همزمان به دو نفر محبت کنه ؟چطور احساس ناراحتی نمیکنه ؟درسته کارش خیانت نبود  من زنش بودم ولی همیشه برام عجیبه که  چطور مردا میتونن اینطوری باشن .

حرفش تموم شد گفت کجا میخواستی بری؟  گفتم فکر کردم برم راحت صحبت کنی .بالاخره به ذهنش رسید کارش درست نبوده گفت ناراحت شدی ؟ ببخشید نباید جلوی تو حرف میزدم دلم نیومد از بغلت برم . گفتم ناراحت نشدم ولی کارت درست نیست عادت میکنی بعدها جلوی خانوم اولی هم با من حرف میزنی . گفت ببخشید از این به بعد حواسمو جمع میکنم  و بیخیال به ادامه بغل کردن و قربون من رفتن و ابراز علاقه ادامه داد.

مسافرت پنج روز بود . پنج روزی که تمامش خوش گذشت و همسر از اون به بعد دیگه جلوی من قربون صدقه نمیرفت و هر وقت دورتر میرفت میفهمیدم میخواد حرف خصوصی بزنه . ناراحت نمیشدم میگفتم وقتی من میدونستم زن داره و دوسش داره حقشه که بهش ابراز علاقه کنه . روز آخر رفتیم شهر ما  دیدن مامان بابا و  برگشتیم.

چهار ماه گذشت . تو اون مدت همسر نذاشت تنها بمونم یا احساس دلتنگی کنم . برنامه ریزی میکرد بیشتر پیشم میومد و ساعتای بیشتری میموند .  گاهی میگفت فردا مرخصی بگیر و از ظهر تا شب پیشم بود . اگه نمیتونست بیاد  مرتب تلفن میزد تا احساس تنهایی نکنم . با هم بیرون میرفتیم گردش میرفتیم  . همیشه خودش برام خرید میکرد میاورد  . تو خونه از کنارم تکون نمیخورد .منم وقتی بود همش کنارش بودم  وقتی میرفت به کارا ی خونه  میرسیدم .  وقتی میخواستم برم میوه ای بشورم میدیدم دنبالم اومده تو آشپزخونه و همونطور که دم ظرفشویی بودم بغلم میکرد تا کارم تموم بشه .

بهترین دوران زندگی برام همون ماهها بود تا اینکه گفت میخواد به خانوم اولی بگه


4

دوست دارم زودتر نوشتن از گذشته ها تموم بشه تا به زمان حال برسم و بتونم از حال و روز الانم بگم .

گفته بودم نحوه آشنایی ما چطور بود. آقای همکار  گفت و من مخالفت کردم. خانوم آقای همکار اومد باهام حرف زد  از شرایط همسر و زندگیش گفت  از همسر تعریف کرد که مرد خوبیه بازم گفتم نه مرد زن و بچه دار نمیخوام .  گذشت و آقای همکار گفت که همسر امروز  میخواد بیاد اینجا  یه بار همدیگه رو ببینین . به احترام بزرگتر بودنش  قبول کردم .پیش خودم فکر کردم میبینم و میگم نه چیزی نمیشه . اما غافل از اینکه دست روزگار بد جور رقم خورده بود . همسر قبلا منو یواشکی دیده بود و حتی در مورد من تحقیق هم کرده بود و تحت نظر داشت تا ببینه چطور آدمی هستم.

وقتی تو دفتر آقای همکار  دیدمش با تصوراتم یکی نبود . انتظار داشتم یه مرد مسن تر باشه ولی  یه مرد کمی جا افتاده و قد بلند و خوش تیپ دیدم با ظاهری خوب و لبخندی مطمئن. کمی به حرفای معمولی گذشت و خداحافظی کردیم. خانوم آقای همکار با من تماس گرفت دوباره گفتم نه من نمیتونم . گفت زنش راضیه خودش اجازه  رسمی داده گفتم بازم نمیتونم .

همسر دست برنداشت و از طریق آقای همکار  و خانومش پیغام میداد که با هم حرف بزنیم . بیجهت خر شدم گفتم باشه . اولین بار که با هم حرف زدیم  از همه  زندگیش گفت حتی عکس خانوم اولی و بهارو نشونم داد . همون روز گفتم نمیتونم . ول نکرد پیغام داد تلفن میزد . بچه نبودم احمق هم نبودم. قبول دارم مرض از خودم بود که ادامه دادم . اگه میخواستم میتونستم محکم بگم نه و باهاش حرف نزنم  ولی به تلفناش عادت کرده بودم  به حرفهاش به صداش که هنوزم به همون اندازه دوست دارم  و بیشتر از همه به قول هاش که میگفت نمیذاره من تو این زندگی اذیت بشم . قولهایی که همون چند ماه اول بود و دیگه نتونست یا نخواست عملیشون کنه .قولهایی که اگه عملی میشد الان هم من آرامش داشتم هم خانوم اولی . حتی خود همسر هم آرامش داشت اما نکرد . شایدم نشد یا نتونست.

من براش از پسرک گفتم از زندگیم از اینکه چقدرناراحت شدم و ضربه خوردم از اینکه  بعد از پسرک  برام سخت بود ازدواج کنم  و اینکه اگه میخواستم زن دوم بشم موردای دیگه هم بودن . همسر برام حرف میزد و میگفت که شرایطش فرق میکنه اگه خانوم اولی اجازه نمیداد هیچ وقت  دنبال زن گرفتن نمیرفت . به عقل ناقصم نرسید  بگم اون گفت تو چرا انقدر هول برت داشته ؟ یادمه وقتی مامانم همینو گفت ناراحت شدم و دلم برای همسر سوخته بود .گفتم حالا که زنش راضیه چرا قبول نکنه  اون که همه جوره به خانوم اولی میرسه و تنهاش نذاشته.

قرار شد برم دیدن خانوم اولی . خانوم اولی تلفن زد گفت بیا خونه . همسر  و بهار نبودن . من بودم و خانوم اولی و پرستارش . پرستارش طوری نگاه میکرد انگار میخواستم هووی اون بشم .  از وجود اون بیشتر احساس ناراحتی میکردم تا خانوم اولی . خانوم اولی برام از زندگیشون گفت از مریضیش از زحمتهایی که همسر براش کشیده از اینکه دوست نداره همسر همیشه درگیر مریضیش باشه و خودش راضیه و اجازه داده بره زن بگیره .از اینکه حتی خودش به همسر چند موردو نشون داده و همسر قبول نکرده  . گفت میخواسته منو ببینه و باهام صحبت کنه .گفت که تو زندگی ما مشکلی پیش نمیاد  گفت که هیچکدوم به زندگی همدیگه کاری نداشته باشیم .اون حرفا انگار به مرور زمان دود شده و هوا رفته . فکر کنم خانوم اولی یادش رفته یا از اول هم یادش بوده و  برنامه داشته یا چاره نداشته . نمیخوام خانوم اولی رو قضاوت کنم اما ای کاش وقتی چندین بار  ازش سوال کردم  که ناراحت نمیشه یه کلام میگفت میشم اما چاره نیست . مامان بابا و خواهرام گفتن همچین چیزی نمیشه باور نکن . خر بودم احمق بودم گفتم چرا نمیشه خودش به من گفت .

ما تو شمال یه ضرب المثل داریم که معنی فارسیش میشه آدم جوون خودشو رو تخته مرده شور خونه ببینه هووی خودشو دم در نبینه . مامان برام مثال میاورد گفتم من که نرفتم تو خونه زندگی اونا خودش راضی بوده چون مریضه از شوهرش خواسته .اون مال وقتیه که  یکی بیاد شوهرشو از دستش در بیاره . هر چی بود حریف من نشدن برای هر حرفی توجیهی داشتم مامان بابا با  بیمیلی راضی شدن  و گفتن حرف ما رو گوش نمیکنی چیکار کنیم .

 قبول کردم . روزی که به همسر زنگ زدم و خبر دادم با دسته گل اومد دم اداره . گفت شام بریم بیرون . هیچی نشده عذاب وجدان داشتم گفتم خانوم اولی ناراحت نمیشه ؟گفت بیا بریم برات میگم .  سر شام  به من گفت که نمیخواد چند ماه خانوم اولی بدونه و قرارشون همین بوده. به خانوم اولی هم گفته که بهت خبر نمیدم .

 گفت برام خونه میگیره و من میتونم خونه خودمو اجاره بدم .قبول نکردم گفتم  من که خونه دارم میخوام تو خونه خودم باشم . همسر وضع مالی خوبی داره درکنار کار خودش زمینی داشت که مشارکتی ساخته بودن  و در حال فروش بود  گفت یکی از واحدای اونجا رو به نامم میکنه و اینکارو بعد از عقد کرد .

مامان و بابا و خواهرا اومدن و ما عقد کردیم .آقای همکار و خانومش بودن. آقای همکار شاهد عقدمون بود  . همسر به اونا  گفته بود به خانوم اولی نگن تا خودش بگه .از محضر رفتیم خونه  با اینکه دیر بود  همه میخواستن برگردن شمال . بهانه شون کار بود اما در اصل فکر کردن شاید همسر بخواد پیش من بمونه و با بودن اونا روش نشه . وقتی رفتن فهمیدم که همسر هم نمیتونه بمونه و بهانه ای نداره تا به خانوم اولی بگه کجاست . به روی خودم نیاوردم گفتم اشکال نداره من درک میکنم برو . بغلم کرد ازم تشکر کرد گفت جبران میکنه گفت به زودی همه چی درست میشه و سه شب در هفته پیش منه . قبلا بهم گفته بود که سه شب پیش تو هستم و چهار شب پیش خانوم اولی اما زهی خیال باطل .  کار به جایی رسیده اگه یه ساعت بیشتر بمونه دعوامون میشه و دلم میخواد بگم برو.

همسر دو ساعتی بود و تمام اون مدت منو بغل کرد ه بود و میبوسید و  حرف میزد .با دلخوری و قول گرفتن که ناراحت نباشم رفت .من موندم و تنهایی خودم و سهمم دو تا اس ام اس بود  که قبل از رسیدن به خونه اش فرستاد .  وقتی مامان تلفن زد بگه رسیدن بهش دروغ گفتم که همسر اینجاست. نمیخوام با بدجنسی بگم باید میومد پیش من و خانوم اولی رو ول میکرد ولی فکرمیکردم  من که یواشکی تو زندگیشون نرفته  بودم .چرا  باید یواشکی شروع میکردم؟ اگه خانوم اولی خبر داشت عقد کردیم  و به همسر  میگفت نمون برام قابل قبول بود و احساس اونو درک میکردم . از خود م میگذشتم و میگفتم برو حق داره ناراحت میشه .ولی اونجور که اون رفت غم رو دلم نشست



مهرنوش٧:٢۸ ‎ب.ظ - چهارشنبه، ٢٥ اردیبهشت ۱۳٩٢
سلام عزیزم
معلومه همسر خیلی دوستت داره ...
و خیلی سخته اولین شب ازدواج رو به تنهایی سپری کنی ...

امیدوارم موفق باشی ...
(من دارم ارشیوت رو می خونم خجالت)
پاسخ: سلام مهرنوش جون ممنون از همراهیتماچ در هر حال این هم از عواقب این جور ازدواج اشتباهشرمنده
حسنا بانو - ٢٥/٢/۱۳٩٢ - ٩:٠٧ ‎ب.ظ
 زهرا مامان حسین جون۱٠:٠۸ ‎ق.ظ - یکشنبه، ٢٢ اردیبهشت ۱۳٩٢
وااااااای چه بد!!!!!!بخوای اولین شب ازدواجت تنها باشیناراحت
پاسخ: زهرا جون در هر حال گذشت . چی بگمشرمنده
حسنا بانو - ٢٢/٢/۱۳٩٢ - ٤:۱٠ ‎ب.ظ
 سایه۱٢:۳٤ ‎ب.ظ - شنبه، ٢۱ اردیبهشت ۱۳٩٢
چه شب بدی رو پشت سر گذاشتی :(
پاسخ: سایه جون خیلی شب بدی بودناراحت
حسنا بانو - ٢۱/٢/۱۳٩٢ - ۳:۱۱ ‎ب.ظ