من نه توی نگفتنش دخالت کردم و نه توی گفتنش .نصف شب از شماره همسر به موبایلم زنگ خورد تا جواب دادم صدای بهار اومد جیغ میزد و گریه میکرد . میگفت میکشمت از زندگی مامان بابام میندازمت بیرون وقطع کرد . نگران شدم که چی شده گریه ام گرفت و ترسیدم ولی جرات نداشتم زنگ بزنم فکر کردم حتما گوشی دست بهاره یا شاید خانوم اولی .تا صبح گریه کردم و نگران بودم به خودم میگفتم عجب غلطی کردم چرا وارد این زندگی شدم .صبح همسر تماس گرفت و معلوم شد خانوم اولی بیمارستان بوده و بهار ، همه رو از چشم من میدیده و تا موبایل باباش دستش افتاده به من زنگ زده . غافل از اینکه مقصر اصلی این جریان باباش بوده .
همسر برام تعریف کرد خانوم اولی وقتی شنیده گفته چرا زودتر به من نگفتی و همسر بهش گفته مگه قرارمون نبود تا چند ماه بهت نگم ؟ خانوم اولی بهانه کرده که باید میگفتی همسر معذرت خواهی میکنه و باز توضیح میده که قبلا قرار گذاشته بودن . خانوم اولی قبول میکنه که قرار بوده گفته نشه و ادامه نمیده حتی به بهار هم خبر میده .
بهار کاملا بی اطلاع نبود . مقدمه ذهنی داشت و مامانش بهش گفته بود که قراره همسر زن بگیره . اون شب مامانش بهش میگه همسر زن گرفته و میگه که خودش راضیه و ناراحت نیست و از بهار میخواد همینطور باشه . با اینحال آرامش چند ساعت بیشتر طول نمیکشه و سوالای خانوم اولی شروع میشه .
انگار تمام نبودن های همسرو به یاد میاره و دونه دونه جستجو میکنه این روز و اون روز پیش حسنا بودی و همسر همه رو تایید میکنه . سوال کرده بوده شمال با حسنا بودی ؟ همسر تایید میکنه و میگه بودم .گفتن همان و خانوم اولی ناراحت میشه که مگه قرار نبود حسنا رو وارد زندگی ما نکنی چرا بردیش ویلا ؟همسر میگه ویلا نبودیم و حتی ثابت میکنه که هتل بودیم و همه دروغهایی که گفته لو میده ولی خانوم اولی قبول نمیکنه و بیشتر ناراحت میشه .
وقتی میگم هر چی میکشیم از دست همسر میکشیم درسته . از اول باید مطمئن میشد که خانوم اولی کاملا شرط چند ماه نگفتن رو قبول کرده . همسر ادعا داشت مطمئن بوده و خانوم اولی بهانه میگیره . از اون بدتر لازم نبود یکی یکی دروغهایی که گفته رو کنه تا باعث آزار خانوم اولی بشه و با اون حال مریضش ناراحت بشه و تمام ماههای گذشته رو به یاد بیاره که همسر کجا بوده .
من به خانوم اولی حق میدم . منم بودم ناراحت میشدم. وقتی فهمیدم گریه کردم و با همسر دعوام شد که چرا باعث ناراحتی خانوم اولی شده همسر میگفت مقصر نبوده . همسر میگفت به خانوم اولی گفته خودت راضی بودی و خانوم اولی بیشتر ناراحت شده . قربون صدقه ها و معذرت خواهی ها وحتی به غلط کردن افتادن همسر فایده نداشته و حالش بد میشه و شبانه میرن بیمارستان .
خانوم اولی همون شب از بیمارستان مرخص شد و همسر با معذرت خواهی و اعتراف به اشتباه، راضیش کرد تا ناراحت نباشه ولی بهار راضی نشد .از دست باباش ناراحت شده و گفته مامانم نمیتونه تحمل کنه باید حسنا رو طلاق بدی . همسر از بهار میخواد ساکت باشه و با سر و صدا باعث ناراحتی دوباره مامانش نشه ولی بهار بدتر میکنه .
همسر گفت چند روزی نمیتونه منو ببینه . گفتم اصلا مهم نیست . تا هر وقت لازمه کنار خانوم اولی و بهار باش تا آرامش داشته باشن حتی گفتم اگه نمیتونی تلفنم نزن فقط نذار خانوم اولی با حال مریضش ناراحت باشه . همسر ازم تشکر کرد که درک میکنم .
از اون روز فقط از سر کار با من تماس میگرفت . میگفت خانوم اولی خوبه ناراحت نیست . من گفتم تا خودش نگفته پیش من نیا برای دیدن من دروغ نگو . خانوم اولی به من تلفن زد احوالپرسی کرد و گفت شنیدم عقد کردین مبارک باشه . تشکرکردم . دوباره اظهار امیدواری کرد که هر دو زندگی خودمونو داشته باشیم نه اون به من کاری داشته باشه و نه من .گفتم همینطوره و گفتم نمیخوام هیچوقت باعث ناراحتی شما و بهار بشم گفتم اگه اشتباهی از من میبینه و هر وقت حس میکنه باعث ناراحتی هستم به خودم بگه . با روی خوش خداحافظی کردیم . بعد از اون تلفن هم خبری از اومدن همسر نشد . در کل یازده روز گذشت که همسر گفت خانوم اولی گفته اگه میخوای بری پیش حسنا برو .
یادمه از همسر پرسیدم مطمئنی؟ نکنه دروغ بگی. همسر ناراحت شد و گفت اگه نمیخوای نمیام خانوم اولی گفته برو تو ناراحتی؟ اومد . خیلی دلم براش تنگ شده بود بد جور بهش وابسته شده بودم تازه فهمیده بودم چقدر دوسش دارم . اون یازده روز خیلی سخت گذشت . الان از بس تنهایی کشیدم و ناراحت هستم برام مهم نیست اما اون روزا سخت بود . اون شب هیچکی تلفن نزد .شب آرومی بود .تازه داشتم ظرفای شامو جمع میکردم که زنگ زدن . همسر آیفونو دید و گفت بهار اینجا چیکار میکنه ؟ عجیب بود بهار اون وقت شب دم خونه من در حالی که آدرس منو نه بهار داشت و نه خانوم اولی .همسر به بهار گفت چطوری اومدی بهار داد میزد که بابا درو باز کن.
اومد بالا. فهمیدیم بهار بعد از رفتن همسر به بهانه رفع اشکال درسی گفته میرم خونه عمو . عموی بهار مجرد بود و تنها زندگی میکرد از ازدواج ما خبر داشت و خونه ما اومده بود . بهار با گریه و تهدید به اینکه میره تو خیابون و خودشو میکشه از عموش خواسته اونو ببره پیش باباش و حتی نذاشته عموش به همسر یا خانوم اولی خبر بده .
بهار از کجا می دونست عموش خونه شما اومده؟
می تونست بهش بگه منم بلد نیستم !! یه جای این قصه دروغه حسنای مکار
اون شب بهار غوغا به پا کرد کاری کرد .غوغایی که هیچوقت یادم نمیره
فایل کامنتهای برگ ششم