حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

152 - مامان و بابا


ممنون از همه شما دوستان عزیز برای دعا کردن در پست قبلقلب.امروز از روزهایی هست که من خیلی خوشحالم نیشخند چی بهتر از این که مامان و بابا  اومده باشن تهران و اومده باشن کلید رو از من گرفته باشن و الان تو خونه ما در حال استراحت ، تا من بعد کارم با شوق و ذوق برم خونه پیششونقلب . تازه  قرار باشه تا شنبه هم بموننبغل از اون خوشحال کننده تر که خواهر دوم هم با شوهر و بچه هاش  امشب میاد و جمعه برمیگرده و اصلا هم به من مربوط نیست اگر راه ترافیک باشه چون من نمیذارم یک روز زودتر برگردننیشخند حیف که خودم نمیتونم مرخصی بگیرم .ولی باز هم خوبه . خیلی خوشحال کننده هست که آدم از سر کار بره خونه و مامان و باباش باشن قلبتازه از چهارشنبه که برمیگرده خواهر و خواهر زاده ها هم باشن چشمک این چنین است که من از  همین الان در ذوق و شوق به سر میبرمنیشخند

جمعه قبل همسر مهمون داشت . باز هم مهمون کاری  و بینهایت هم سفارش میکرد که همه چیز خوب باشهابرو . با این که تعداد زیاد نبود و شش نفر بیشتر نبودند ، همه چیز رو لیست کرده بودم که چیزی از قلم نیفته .با تمام اینها  واقعا نمیدونم چطور شده بود و من تو چه گرفتاری و مشغولیت ذهنی بودم که شیرینی نخریده جلوی شیرینی رو تیک زده بودم که یعنی انجام شده خنثی  حس میکنم چیزی نبوده جز آلزایمر مقطعینیشخند به اضافه نابینایی مقطعی که این شیرینی کجا هست چشم من نمیبینه ابله علاوه بر اون رژیم داشتن و دست به شیرینی نبردن . چون اگر اینطور نبود که به محض خریدن باید از هر مدلش یک امتحانی میکردم خیالم راحت بشه که قنادی کارش رو خوب انجام داده . نیشخند مدیون هستید اگر فکر کنید من به جز  اطمینان از این که کارش رو خوب انجام داده قصد دیگه ای دارم زبان

در هر حال روز جمعه درست وقتی که همه چیز آماده بود و من داشتم میوه میچیدم  ، همسر سراغ شیرینی رو گرفت و گفت کجا گذاشتم که خودش بچینه و من هر چقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم  که شیرینی کو و پس چرا تیک زدم و الان نیست و یادم رفته بازندهو اصلا میگم من یک جایی نرفتم . همون شیرینی فروشی بوده ابلهخوب همسر که از شنیدن این موضوع و تعجب من که چرا تیکش هست و خودش نیست، خوشحال نشدزبان یک دفعه جوش آورد و شروع به سخنرانی کرد . این که صد بار به من گفته اگر چیزی هست که نگرفتم بگم تا خودش بگیره و من گفتم نه  هیچی . این که با اینها رو در بایستی داره و الان چیکار کنه . این که من چرا به فکر نبودم و سهل انگار هستم و...... همینطور سخنرانی میکرد . وقتی هم بود که نه خودش میتونست بره بگیره و نه من . چون در هر حال احتمال اومدن مهمونها در اون فاصله بود  . خنثیاین در حالی بود که تنقلات دیگه آماده بود . من جمله  چند نوع شکلات ولی خوب همسر سخنرانی میکرد که حتما باید شیرینی میبوده و نیست و من هم مقصر هستم اوه خوب من میدونم  مقصر بودم و نمیدونم چطور شده بود واقعا .

ولی این که همسر انقدر شلوغش کنه و صداش رو بلند کنه از حوصله ام خارج بودنگران مخصوصا که مشکل اونقدر حاد نبود و خود همسر بعد از داد و غر زدن با شیرینی فروشی تماس گرفت و  سفارش داد و گفت سریع بفرستن .بعد  از تلفن زدن گفت فقط همین یکی بود یا باز هم هست ؟ گفتم همه چی مرتبه  بیا خودت ببین . گفت معلومه که  میبینم به کار و  حرف تو اعتمادی نیست . حداقل تا دیر نشده بتونم یه خاکی تو سرم بریزم .نگران وقتی بهش گفتم  بیا خودت ببین فکر نمیکردم این حرف رو بزنه . چون از صبح خودش دیده بود  من همه چیز رو مرتب کردم و درست کردم .به علاوه دیده بود که من حتی خریدها رو هم همه رو خودم انجام داده بودم و لیست کرده بودم . راه افتاده بودم از آشپزخونه برم بیرون . این حرف آخر رو که زد شدیدا ناراحت شدمقهر .  برگشتم به طرفش گفتم ببین ازت متنفرم . خیلی هم متنفرم آخ.  مطمئنم هیچ وقت تو زندگی مشترکت این فرصت رو نداشتی که سر همچین قضیه ای داد بزنی بهانه بگیری . همیشه جوابت حاضر آماده بوده  یا اصلا به خودت اجازه نمیدادی این حرفها رو بزنی چون  یاد گرفته بودی که اگر بگی عواقبش بدترهخنثی. یاد گرفته بودی کوتاه بیای و ساکت باشی تا همه چیز خوب و خوش باشه .  تازه فهمیدی که میتونی بهانه بگیری داد بزنی توقع داشته باشی .اون واکنشی که  همیشه میدیدی رو هم نبینی .

من هم بلدم خیلی راحت  از دو نفر مهمون گرفته تا هر تعدادی، گوشی تلفن دست بگیرم غذا و دسر و هر چی لازم باشه سفارش بدم . یک کارگر هم بیارم دم دست خودم تا  کارهای دیگه رو انجام بدهابرو . مثل این که اینطوری عادت کردی . برات شوک کننده  شده که  من با وجود اینکه سر کار میرم همیشه این کارها رو هم خودم میکنم به خونه زندگی هم میرسم .نمیفهمی من با علاقه این کار رو میکنم وگرنه از سر باز کردن برای من راحت تره . چون شیرینی یادم رفته به حرف من به کار من به هیچی اعتماد نیست . بار اوله که میبینی من چطوری از مهمون پذیرایی میکنم ؟خسته نباشی . کم کم دارم میفهمم که  لازم نیست اینطوری باشم چون تو یک مدل دیگه عادت کردی . همین الان دوسه تا ظرف هم پرت کنم کف همین اشپزخونه بشکنم بیشتر ساکت میشی بیشتر کوتاه میای .خنثی

گفتن اینها اعصاب خودم رو بیشتر خرد کرده بود . از این که چنین مقایسه ای کردم چنین حرفی زدم عصبانی شدم . تنم میلرزید و طبق معمول اشکم هم میریخت و حرف میزدم و  بدبختی چند تا مورد دیگه هم چاشنیش کردم نگران گفتم تو عادت داری تو جواب هر اعتراضی، بشنوی خوب کاری کردم باز هم همین کار رو میکنم تو هم هیچی نیستی . انتظار  هم دارن  که بری بگی  ببخشید که من گفتم چرا اینکار ها رو کردی . باز هم بکن خنثی.  تو هم اول و آخر میدونم که میری ببخشید  هم  میگی . پس بهتره من هم یاد بگیرم که چطوری باید با تو زندگی کرد .

   همسر هم گفت بسه حرف نزن یا حسنا زیادی داری حرف میزنی ساکت شو  . درست حرف بزن ( نمیدونم کدوم حرفم نادرست گونه بوده ) و این که کی هیچین چیزی بوده و رفته گفته ببخشید و مثل این که من توهم دارم و نمیبینم که  این مدت  کوتاه نیومده   و  من چرا حرف بیخود میزنم و ........ بین حرفهای من اینها رو هم تحویل میداد 

 من گفتم و طبق معمول به اتاق پناه بردم تا بشینم رو  تخت و گریه کردنم رو ادامه بدم  گریه صدای غر غر  کردن همسر هم همچنان میومد  . که هر چی دوست دارم میگم و صدام رو بالا میبرم و .....از این قبیلچشم من هم بین گریه  از تو اتاق گفتم من حرف بدی نزدم تو خودت شروع کردی .بدون دل منو شکوندی یادم نمیره . خیلی ناراحت بودم . بیشتر از خودم که چرا این دوتا موضوع رو به هم ربط دادم . میتونستم در مورد خودم حرف بزنم نه دیگران و خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا فقط در مورد خودم صحبت و گله  نکردم آخ

اومد تو اتاق گفت بسه سخنرانی نکن برو صورتتو بشور الان میان  میبینن با این قیافه گریه کردی هستی . جواب ندادم ولی رفتم صورتم رو شستم . از بدبختی های جدیدم هم این که تازگی تا عصبی میشم بدنم واکنش نشون میده نگران.  دستم میلرزه تپش قلب میگیرم و بدتر از همه ثابت شده که به کمرم هم ربط مستقیم داره  . دکتر رفتن ثابت کرده هیچ موردی وجود نداره به غیر از این که عصبی هست . البته در این که دکترها تا یک چیزی دلیل نداره به اعصاب ربطش میدن ، شکی  نیست ولی تجربه هم ثابت کرده که کمر درد من ربط به عصبی شدنم داره  .افسوس

داشتم تند تند آماده میشدم. دستم همینطوری میلرزید و کمرم هم  دوباره تیر میکشید. همسر یا دلش سوخت یا این که فهمید اشتباه کرده . اومد دستهامو که میلرزید گرفت تو دستش  گفت ناراحت نشو من عصبانی بودم یه چیزی گفتم و  بعد بغلم کرد . من هم دوباره اشکم در اومد گفتم آخه تو دل آدمو میشکونی .نگران گفت بس کن دیگه یک کلمه گفتم شیرینی نگرفتی . ( البته فقط یک کلمه گفته بود  بقیه اش حرف و داد بیداد دیوار  خونه بود همسر نبودچشم)  گفت تو هم تازگی زیادی زبون دراز شدی ها .  سر هر چیزی دو متر زبون در میاری . حواست باشه  چی میگی . من مونده بودم بالاخره بغل کردن و ناز کشی مذکور  از دل در آوردن بود ، دلسوزی بود ، گلایه بود ، اولتیماتوم بود همه منظوره بود هیپنوتیزم

در هر حال  زود آماده شدم و مهمونها هم دوتاشون  رسیده بودند و من در حال حرص خوردن بودم ،که شیرینی رسید و بالاخره همون شد که نباید میشد و مهمونها فهمیدند خودشون زودتر از شیرینی رسیدن چشم همسر به جای غر زدن سریع میرفت شیرینی میگرفت و برمیگشت سریعتر میشد تا این که غر بزنه و بعد تلفن بزنه و بعد هم  بگو نگو بشه و تازه دوباره تماس بگیره که این شیرینی چی شد و بالاخره هم بعد مهمون برسه . ولی شانسی هنوز چای رو نریخته ، شیرینی رسید و شده بود حکایت شیرینی پر ماجراابله

مهمونی هم خوب بود .پذیرایی ها رو هم خود همسر کرد و من فقط سلام علیک کردم و چایی رو ریختم  رفتم و بعد هم غذا ها رو کشیدم  و سر میز بودم . بعد هم دوباره رفتم تا موقع خداحافظی . سه تا از مهمونها رو قبلا دیده بودم . یکیشون همون بود که بار قبل هم اومده بود  و سوال کرده بود دخترتون با شما زندگی نمیکنه خنثی. این دفعه یک نفر دیگه بود که  قبلا به همسر گفته بود برای پسرش و بهار .خیلی اتفاقی بهار رو  تو یک سمیناری که  همراه همسر رفته بود  دیده بودند . تو یکی از این مسافرتها بود .  همسر هم  که استاد بهانه گیری گفته بوده پسرتون شغل مستقل نداره و من دوست ندارم آدم وابسته ای به موقعیت پدرش باشهیول . اون هم گفته بو که فعلا اینطوریه . فوقش رو که بگیره براش شرکت تاسیس میکنه که مستقل باشه و همسر هم گفته بود هر وقت مستقل شد صحبت میکنیم . به عبارتی بره مستقل بشه تا ببینم بهانه  جدید چی دارم بازندهمن نمیدونم چطور موقعیت مناسب تری از سر میز ناهار برای سوال کردن در مورد دختر خانوم و احوالپرسی ، پیدا نکردخنثی

بعد  هم دوباره حرف تکراری اون آقایی که بار قبل گفته بود رو ، زد . گفت من فکر میکردم دخترتون هم اینجا هستند .  نمیدونستم شما زندگی جدیدی رو شروع کردین .   همسر  گفت بله مدتهاست  اینطور صلاح دیدم . زندگی شخصی من به مسائل کاری مربوط نمیشد که شما بدونید . در مورد مسائل دیگه هم که قرار بود هر  وقت شرایط لازم رو داشتید  صحبت کنیم .انقدر هم ریلکس و با لبخند  گفت که انگار حالش رو پرسیدن و  داره میگه ممنون خوبم چشم 

آقاهه هم گفت البته همینطوره . ببخشید  سوال کردم چون از وقتی اومدم این سوال تو ذهنم بود .قصد فضولی نداشتم . همسر هم باز ریلکس گفت خواهش میکنم مساله ای نیست .  من هم داشتم فکر میکردم خوب سوالت رو توی ذهنت نگه میداشتی بعدا از خودش تنهایی میپرسیدی. باید سر میز ناهار رفع کنجکاوی میکردی؟ابرو البته من تا اون موقع هم نمیدونستم که این آقاهه همون آقاهه  هست .  در موردش شنیده بودم ولی نمیشناختمش که . بعدا همسر گفت که همون بوده . و من تازه فهمیدم که چرا احوال بهار رو میپرسید و این سوال رو کرد و علاوه بر اون فهمیدم این آقاهه چرا موقع سلام علیک و وقتی همسر معرفیم کرد انقدر با تعجب  برخورد کرد خنثی 

من مونده بودم تو اعتماد به نفس همسر هیپنوتیزم.  اصطلاح  اعتماد تا سقف هم  میشه گفت چشم که انقدر راحت جوابش رو داد و اینطور صلاح دیدم رو گفت . من بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید تا سریع به طرف بگم و تازه بگم صلاح دیدم خنثی

  پی نوشت 1 : دل آرام جون وبلاگت حذف شده و نوشته ای توش نیست  . همه ما نگرانت هستیم . امیدواریم خودت ، شوهرت و جینگیلی ها خوب باشید . ممنون میشم یک خبری از خودت بدی عزیزم بغلماچ

پی نوشت 2 :  نویسنده جون عزیزم کامنتت رو خوندم . ایمیل یا آدرسی نبود بههمین دلیل اینجا ازت تشکرمیکنم بغلماچ نمیتونم اینجا اشاره ای بکنم ولی بدون برات بهترینها رو میخوام و امیدوارم که سخت نگیری و بدونی که  مهم شادی خودت هست و خوشبختیت و نه هیچ چیز دیگه . نذار مشکلات اذیتت کنند بغل الهی در ارامش باشی و شادکامی

دعا


همیشه به تاثیر دعا و انرژی های مثبت اعتقاد داشته و دارم قلب. نه از اون جهت که با دعا کردن همه چیز درست میشه و باید دست روی دست گذاشت و فقط از خدا خواست  . صد البته بحث در این مورد زیاد هست ولی همیشه فکر میکنم خدا  برای همه ما این حق رو گذاشته که در هر موقعی دلمون خواست صداش کنیم و ازش چیزهایی رو بخواییم و امیدوار باشیم الطافش شامل حالمون میشهقلب . بدونیم که تا نخواد برگی از برگی نمیجنبه و در کنار تلاش خودمون برای بهبود هر وضعی،  درد دل و خواسته ای  هم از خود خدا داشته باشیم .

علت این که گاهی اوقات از دوستان میخوام و مینویسم که زحمت بکشند و برای مواردی دعا کنند همین هست . لازم نیست آدم با جریان در ارتباط باشه یا فرد رو بشناسه همین که برای بنده ای دیگر خیر بخواد کافی هست قلب. خداوند هم به این موضوع  زیاد در قرآن اشاره  کرده . نمونه اش این هست که  کسی  که شفاعت به کار نیکی کند نصیبی از آن بر او خواهد بود و کسی که شفاعت به کار بدی کند سهمی از آن خواهد داشت و خداوند حسابرس و نگهدار هر چیز هست . پس دوباره میخوام ازتون خواهش کنم برای سهم داشتن در شفاعت به خیر  و دعا کردن  . امیدوارم  برای همه شما  خیر باشه و نصیب از نیکی و سلامتی و الطاف الهیقلب

 مورد اول رو دختری از جنس مهربونیماچ توصیه کرد که جا داره ازش تشکر کنم .  این روزها بارش برف  باعث  شده مردم مناطق بسیاری از شهرها و  روستاهای کشورمون در مشکلات باشند . دعا کنید که این بحران  رو بگذرونند . مخصوصا افراد مسن ، بچه ها ، مریضها  کسانی که خونه هاشون خراب شده کسانی که تو منطقه شون بحران کمبود مواد غذایی و آب و گاز و برق هست .

مورد بعد  برای همسر ماه کوچولو عزیز هست . قبلا نوشته بودم براش دعا کنید که پسرش زودتر از موعد به دنیا نیاد و سلامت باشه . خدا رو شکر گل پسر به دنیا اومد و خوب هست . الان باباش یک عمل سخت داشته و شکر خدا عمل رو گذرونده .  دعا کنید خطرات بعد از عمل و دوران نقاهت رو بگذرونه تا ماه کوچولوی عزیزمون و پسر کوچولو دلشون شاد بشه از سلامتی همسر و پدر .

مورد بعد خانومی هست که در یکی از این مناطقی که این روزها برف هم سنگین باریده . این خانوم رماتیسم داشت (داره ) دوتا پسر که یکی ازدواج کرده  که تا جایی که بتونه کمک حال هست  و یکی دیگه از بچه های استثنایی که نیاز به مراقب داره  . همسرشون هم مسن هستند و بیشترین مسئولیت زندگی و پسر استثنایی به دوش مادر خانواده  . به خاطر آنفولانزا و سابقه روماتیسم متاسفانه عفونت ریه شدید دارند و  بستری و متاسفانه  بیهوش  .دعا کنید خوب بشه و خدا به همسرش و پسر استثناییش رحم کنه  و حالشون بهتر بشه .

مورد آخر هم که تو پست قبل گفتم دوباره تکرار میکنم خانومی که متاسفانه به دلیل سهل انگاری یک دکتر متوجه نوع  بیماری اش   نشده و الان  سرطانش  پیشرفت کرده .امیدوارم خدا به دل دخترش رحم کنه و همه عزیزانش که اینروز ها دارن همراهش درد میکشن و چاره ای جز دعا کردن و امید داشتن به ادامه درمان ندارند .

از همه شما ممنون . با اجازه کامنتها رو هم غیر فعال میکنم و امید دارم به محبت تک تک شما عزیزان برای خواستن نیکی ها  و سلامتی از خداوندقلب 

امروز پنجشنبه سه تا دوست عزیز برای من نوشته بودند و من اینجا اضافه میکنم  و ممنون از همه شما عزیزان برای دعا قلب

دختر خانوم محترم و تحصیل کرده ای که متاسفانه درگیر یک مساله ای شدند که هم خودش و هم خانواده اش  این روزها ، روزاهای خوبی رو نمیگذرونند . یک قسمت از کامنت خودش این هست : تو رو خدا حسنا به بچه ها بگو برای منم که گیر یه نامرد افتادم دعا کنن .. بدجوری محتاج دعام ناراحت

و یک مادر که وبلاگ هم داره و من اسم نمیارم . از اون مادرهای زحمت کش هست و متاسفانه این روزها ، روزهای پر فشاری رو میگذرونه ناراحت

و جوونی که لوسمی داره و از نظر روحی هم نا امید از درمان  . امیدوارم که حداقل روحیه اش رو حفظ کنه عزیزم . خیلی ناراحت شدم . خدا خودش بهش کمک کنه ناراحت

151 - پدر شوهر


پدر شوهر بالاخره و خدا رو شکر به سلامتی عمل شدمژه . نمیشه گفت که کاملا خوبه چون در هر حال عمل و سن بالا مشکلات خودش رو داره ولی خدا رو شکر نتیجه عمل رضایت بخش بود و باید دوران نقاهت رو بگذرونهلبخند .

 این مدت همسر انقدر بهانه گیر شده بود و غر میزد که واقعا شده بود حکایت این که باید میذاشتمش دم در  قهر . بدبختی اینجا بود که من خودم هم گاهی حال و حوصله ندارم و اصلا نیازی نمیبینم که غر غر تحمل کنم و طوری میشد که یکی من میگفتم ده تا اون .  نمیدونم چرا یک کلمه من به نظرش انقدر بزرگ میومد که لازم میدید ده تا جواب بده .آخ

به جرات میتونم بگم شبهایی که میخواست بره بیمارستان پیش پدر شوهر خوشحال بودم خنثی. از وقتی میومد خونه تا یک غذایی بخوره و استراحتی بکنه و بلند بشه بره ، انقدر از زمین و زمان بهانه میگرفت که وقتی میرفت و در رو میبست  لبخند به لب میشدم از ته دل میگفتم آخیش آرامشاوه . واقعا به این فکر میکردم من عجب آدمی بودم که  دورانی که پیش من نبود ، تا میرفت اشک میریختم و گله داشتم و ناراحت بودم که پیش من نیست و بدتر از اون باعث شرمندگی خودم شده بود که تیشرتشو بغل میکردم میخوابیدمچشم .بهانه های چرا در گنجه بازه و دامنت درازه و زیر سبیلمو نروفتی و .... از این قبیل داشت منتظر. قشنگ مشخص بود که استرس اضافه داره و راهی هم به جز این کار برای رفع اون پیدا نکرده ولی من هم حوصله زیادی نداشتم . مضافا این که از وقتی برگشتیم مادر شوهر و خواهر شوهر تمام وقت به کار خرد کردن اعصاب مشغول هستندخنثی .

پدر شوهر که عمل نشده بود، من تماس گرفتم و صحبت کردم و آرزوی سلامتی و از این قبیل . روزی که قرار بود عمل بشه هم  من نمیخواستم برم چون میدونستم عموی همسر حتما میره بیمارستان . نمیدونم چرا مادر شوهر لازم دیده بود یاد آوری بکنهخنثی . این یاد آوری رو میتونست به همسر  هم بکنه یا حتی خود من . زنگ زده بود به مریم جون که به حسنا بگو یک موقع نیادتعجب . مریم جون هم از این حرف مادر شوهر ناراحت شده بود چه برسه به من .نه که من زنبیل گذاشته بودم پشت در اتاق عمل که حتما باشم ، از اون نظر گفته بودمنتظر .   با این حال دیدم همسر نگران باباش هست چیزی بهش نگفتم و نه به روی خودش آوردم نه مامانش  .

پدر شوهر که عمل شد و کمی بهتر شد تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم ولی بیمارستان نرفتم . همسر هم نصف غرهاش این بود که تو یک موقع یک سر نیای بیمارستانخنثی  . من هم گفتم مامانت  چنین حرفی زده به مریم جون هم گفته . تازه اعتراض هم داشت چرا به من نگفتی . حالا بیا و خوبی کن و هیچی نگو . باید همون روزی که باباش داشت عمل میشد  میرفتم میگفتم مامانت اینطوری گفته که راضی بشه هیپنوتیزم. بعد از غر زدن دو جانبه ، بلند شدیم بریم بیمارستان که من به پدر شوهر سر بزنم همسر هم شب بمونه .

بین راه خواهر شوهر تماس گرفت که ببینه همسر کجاست . همسر گفت دارم میرسم ولی نگفت با من اومده . رفتیم  و توفیق اجباریچشم با خواهر شوهر روبرو شدیم که پایین ایستاده بود تا همسر بیاد خیالش راحت بشه بعد بره . بماند که جواب سلام رو چطوری داد . اعتراف میکنم من هم از بگو نگو با همسر و یاد آوری کارهای مامانش کلافه بودم برخورد این رو هم که دیدم بیشتر ناراحت شدم  و حوصله هیچ چیزی رو نداشتم . خواهر شوهر هم که رنگ رخساره ما رو دید و سر درون رو ندانستآخ . فکر کرد حسنا همیشگی هست و هر چی دوست دارم بگم ساکته . تا گفت چطور شد اومدی بیمارستان ، من هم  عزمم رو جمع کردم برای جواب دادن به خواهر شوهر گفتم مسلما برای دیدن شما نیومدمخنثی . خواهر شوهر  هم عزمش رو جمع کرد برای گرفتن حال من و فکر کرد  میتونه  بگیره که نتونست . بیشترین مشکلش هم این بود که میگفت تو چرا اومدی هر لحظه فامیلها امکان داره باشن شما رو با هم ببینن . اون موقع وقت ملاقات نبود فامیلی هم نبود که نگران باشه . همسر تا گفت این موقع کسی اینجا نیست با عصبانیت گفت گیریم بود چی باید جواب میدادیم ؟ ابرومن هم نذاشتم همسر حرف بزنه گفتم ببخشید این مشکل شخصی شماست نه مشکل من . من نمیتونم برای رفت و آمدم از شما اجازه بگیرم هر جا دلم بخواد میرم هر ساعتی دلم میخواد میرم شما هم مشکلی دارید رفعش کنیدبازنده

و اینچنین شد که خواهر شوهر خشم اژدها شد من هم خشم اژدها بودم و از خجالت هم در اومدیم یول. ایشون اعتراض داشت که به من گفته چرا اومدی و من دارم میخورمشخنثی .حالا خوبه محترمانه و با آرامش جوابش رو داده بودم خشم اژهام در درونم بود هنوز نخورده بودمش .خنثی من  بهش گفتم که اگر منظورش به شوهرش هست که مشکل خودشه و تا کی میخواد نگه و اگه نمیتونه بگه من خودم برم بهش بگم بازنده. بعد هم تا اومد یکی رو ده تا جواب بده وسط حرفش گفتم خوشحال شدم دیدمتون  خداحافظ  و رفتم دم اسانسور ایستادم به همسر هم اشاره کردم بیامژه . همسر  بدو بدو نیومد و  نفهمیدم چی گفت چی شنید ولی زود اومد . هر چند خودم هم ناراحت بودم و بغض کرده بودم و تنم از بگو نگو با خواهر شوهر میلرزید ولی کمی که گذشت احساس خوشحالی و رضایت بهم دست داده بود تو دلم میگفتم آخیش خوب شد جواب دادمابلهنیشخند

همسر هر چقدر خواست غر بزنه و اعتراض کنه که من نباید جواب بدم و خودش بلده جواب بده و من باید ساکت باشم و  فقط به خودش بگم و خودش میدونه چی بگه  ، خشم اژدهای من به اون هم اصابت کرد و فهمید  از اون مواقع هست که بدتر هم میشه این خشم ، ساکت شد نیشخند. هر چقدر هم چپ چپ نگاه کرد تو دلم گفتم انقدر نگاه کن چشمت چپ بشهابله . انتظار داره من هیچی نگم که وقتی اونها حرف میزنن بگه حسنا جوابتون رو نمیده ایراد از شماست . اونها هم که ایراد کار خودشون رو تا الان درک نکردند پس من چرا ساکت باشم ؟پدر شوهر رو هم که دیدم گفتم  که میخواستم زودتر بیام دیدنتون و در کل حرف مادر شوهر و حرف خواهر شوهر رو هم تحویل دادم و گفتم دلیلش این بود نیومدم . احساس رضایت بعد از  جواب دادن به خواهر شوهر هم بیشتر شده بود نیشم تا بنا گوش باز بود نیشخند.

 از اون طرف  خواهر شوهر بدون لحظه ای تاخیر به مادر شوهر خبر داد بازنده. این چنین شد که مادر شوهر زحمت میکشید از یک طرف همسر رو شیر میکرد که ببین حسنا به ما جواب میده انقدر میگفتی شما حرف میزنید حسنا هیچی نمیگه و  از یک طرف هم زنگ میزد به من منتظر. تازه همسر بهش گفته بود که چرا به مریم جون زنگ زده، توجیه میکرد که من گفتم با مریم خودمونی تره اون بگه بهتره نمیدونستم میگه من گفتم . خوب شما که میگی خودمونی هستیم باید احتمالش رو هم  میدادی که مریم جون به من بگه چشم.  میتونست این حرف رو به همسر بگه  که  حسنا نیاد . البته من جواب مادر شوهر رو ندادم .به همسر هم گفتم که به احترام مادر بودن و  بزرگ تر بودنش جواب نمیدم . تو موقعیتی هم گفتم که همسر عصبانی بود گفت نه تو رو خدا بیا جواب مامان منو بده .گفتم اگر ندادم لطف کردماز خود راضی . بهش یک دونه بچه ننه  هم از ته دل گفتم که هنوز یادش نرفته میگه تو به من این حرفو زدی؟ باید بگم  حقیقت تلخه خوب نیشخند

در هر حال مادر شوهر تا میتونست این روزها   به من زنگ زد . یعنی  یک روح بودیم در دو بدن بس که دلش هوای من رو میکرد و مرتب تماس میگرفت ابله. البته از در نصیحت هم گاهی صحبت میکرد که خواهر شوهر بزرگتر هست و به جای خواهر ت  و منظوری نداشت و  تو از دلش در بیار و  بهش زنگ بزن بگو ببخشید هیپنوتیزم . انگار چی شده بود حالا که معذرت خواهی واجب شده بودقهر . همسر  هم نگفت از خواهرم معذرت بخواه. اگر گفته بود که تا حالا دستم رو به خونش آلوده کرده بودمبازنده . ولی گفت به مامانم بگو ببخشید من خسته بودم ناراحت بودم به خواهر شوهر اونطوری گفتم و تمومش کن. من هم لج کردم گفتم بمیرم این کار رو نمیکنم تو هم ناراحتی اصلا بیا به خاطر مامان و خواهرت منو طلاق بده . طلاق شرافتمندانه بهتر از ننگ معذرت خواهیه عینک. البته در این گونه موارد همسر که میگه باز خل شدی ولی من که میدونم تازه عاقل شدم . مادر شوهر هم هر چقدر زنگ زد و تلاش کرد و از اونطرف همسر رو پر کرد و از این قضیه  برای بهانه جویی و ایجاد تنش استفاده کرد  ، به نتیجه نرسیدنیشخند . من اول تا آخر گفتم حرف بدی به خواهر شوهر نزدم خودش شروع کرد   بد هم حرف زد .

از خواهر شوهر گذشته جریان برادر شوهر دوم  بود که میخواست بیشتر به پدر شوهر برسه ولی به خاطر نی نی خانوم نمیتونست . خواهر شوهر هم که نبود مادر شوهر هم که تنهایی نمیتونست  بچه داری کنه و در کل هیچکی هم نبود کمک کنه از کارگر و پرستار . همه نیست و نابود شده بودندخنثی . خانوم اولی با بهار وپرستار خودش رفت خونه مادر شوهر . پرستار بچه رو نگه داره و خودشون هم باشند و برادر شوهر  بتونه راحت بره . البته برادر شوهر شب نمیموند و نی نی خانوم رو شب  خودش نگه میداره . مادر شوهر  یک بار که زنگ زده بود در مقام مقایسه هم بر اومده بود گفت طفلک خانوم اولی خونه زندگی رو ول کرده اومده اینجا داره کمک میکنه تو فقط بلدی  جواب بدی حرف در بیاری شر درست کنیخنثی . این حرفش  واقعا خنده دار بود . خنده ام گرفته بود نمیدونستم چی بگمابله .  گفتم خوب خدا به خانوم اولی خیر بده سلامتی بده .نیشخند

مونده بودم ول کردن خونه زندگی چی بود ؟ سوالخونه رو که همیشه کارگر  هست و حتی  غذا هم درست میکنه .  همسر هم که اونجا نیست ولش کرده باشه بره خونه مادر شوهر . بچه رو هم که پرستار نگه میداشت .  فقط مونده بود لطف خانوم اولی برای چند روز از خونه خودش رفتن و  موندن تو خونه مادر شوهرو ایضا تحمل روی ماه مادر شوهر بازنده. در کل جریان داشتیم و بالاخره هم به منظورشون که معذرت خواهی من بود نرسیدند .نیشخند

از طرفی پدر شوهر باید زودتر مرخص میشد . مادر شوهر بهانه گرفته بود که حتما تا روز جمعه بیمارستان باشه هر کی از دوست و فامیل و اشنا میخواد بره عیادت ، بره . بعدا نیان خونه برای عیادت خنثی. دلیلش هم این بود که نی نی خانوم مریض میشه مردم برن بیان . تو دلم گفتم نکنه مادر بزرگ نی نی خانوم از رفت و آمد مردم زودتر مریض بشهمتفکر . دوستی به من گفت خطرناکه زیادتر بیمارستان بمونه یک موقع تو بیمارستان عفونتی چیزی میگیره . گفتم من به مرحله ای رسیدم که اگر ببینم اینها خودشون رو از پا به درخت آویزون کردن هم هیچی نمیگمهیپنوتیزم . این که جای خود داره . جالب اینجا بود بابای نی نی خانوم که برادر شوهر دوم باشه بیشتر اصرار داشت پدر شوهر زودتر مرخص بشه  و تو خونه باشه . بعد مادر شوهر نمیذاشت و میگفت بمونه . ناغافل بیشتر از بابای بچه نگران شده بودابرو. بیمارستان هم که از خدا خواسته دولا پهنا شارژ کنه . برادر شوهر در مورد نی نی خانوم با هیچکی تعارف نداره  و مشکلی هم نداره .مردم بیان و برن هم به همه میگه دست به نی نی خانوم نزنن  و فاصله رو حفظ کنن نیشخند.

در کل مهم سلامتی پدر شوهر بود که خدا رو شکر سلامت هستند و  عمل به خیر گذشت و از بیمارستان مرخص شدقلب.  همسر هم دید که این مدت بد جور بهانه دامن دراز و در گنجه و از این قبیل گرفته به من گفت که پنجشنبه بریم شمال جمعه برگردیم  و برادر شوهر اول گفته من  شب بیمارستان هستم . من هم که اسم شمال میاد سر از پا نمیشناسم قلب. از مشکلات بعد از مسافرت هم این هست که من بیچاره پنجشنبه ها رو  هم باید برم سر کار به جبران  کارهای عقب افتادهآخ . شب تو راه به زور بیدار موندم که همسر  خوابش نبره و روز جمعه هم دلم نمیومد بگیرم بخوابم و فرصت دیدن مامان بابا و خواهرها و خواهر زاده ها رو از دست بدمبغل . با این که  خیلی رفتن اومدن خسته کننده ای شد این بار ، ولی طبق معمول ذوق کردم از شمال رفتن قلب. تو راه هم رفت و برگشت فرصت خوبی بود که وقتی نمیتونستم بخوابم حداقل حرفهام رو بزنم. خیلی حرف زدیم و من هم تا میتونستم گله کردم ازش که اینطوری میکرد . همسر هم که عادت داره  یا انکار کنه بگه من ؟ یا بگه اعصابم خورد بود ببخشید و یا با روش قربون صدقه حلش کنه من ساکت بشمخنثی .حالا این همه حرف زدیم باز امروز به من میگه امشب بریم دیدن بابا . گفتم خودت تنها برو خوب . تازه مگه خانوم اولی و بهار اونجا نیستن همین مونده من بیام  . معلوم شد امروز رفتن خونه خودشون  و نیستن ولی باز هم گفتم من نمیام مامانت حرف میزنه .

زیر بار نرفت که نریم و خودش بره و من نمیدونم چه آیه ای از آسمان نازل شده که من حتما باید چشمم به جمال خانواده اش روشن بشه اونها هم چشمشون به جمال من منتظر. واقعا دارم به این فکر میکنم خوشا به اون روزهایی که در کل نمیدیدمشون و خبری ازشون نبود خیال باطل. البته قول داده اگر من ساکت باشم و جواب ندم اجازه نمیده هیچکی حرف بزنه ولی باید ببینم و باور کنم قول تنها نمیشه .بازنده

از این صحبتها گذشته بس که من روزانه ها رو دیر مینویسم و وقت نمیشه سر موقع بگم  ، بدون ربط به موضوع یاد این جریان  افتادمزبان . دختر  بزرگ دخترخاله من به سلامتی نامزد کردقلب .  هنوز جشن نگرفتند . برای بله برونش خاله اینها و خواهر  بزرگ من با شوهر و بچه هاش اومدن و رفتن . من هم از این فرصت کوتاه حداکثر استفاده رو کردم گفتم  حتما باید خونه ما هم بیاین  و بالاخره موفق شدم . بین حرفهاشون صحبت مهریه شد . بعد معلوم شد که  قرار هست مهریه  14 سکه باشه . البته شروط دیگه  گذاشتن ولی  مهریه زیاد نیست .  همسر  این رو که شنید انگار برای دختر اون تعیین تکلیف کرده باشند انقدر ناراحت شدخنثی . گفت برای چی 14 تا سکه مگه آدم مهریه دخترش رو کم میذاره با چه اعتباری و...... سخنرانی کرد در این مورد .   گفتن خوب تو بودی برای دخترت چقدر میذاشتی ؟ معلوم شد همسر از الان کمر همت بسته برای گرفتن حال داماد آیندهابرو . گفت به سال عقدشون .  یعنی شما فکر  کنید سال 92 باشه میخواد بگ 1392 تا سکه. یک دونه سکه هم کوتاه نیاد . البته امسال که چنین اتفاقی نمیفته و هر سال که بگذره یک دونه میره روی این عدد . دیگه سال تولد رو کار نداره به روز حساب میکنهزبان .

یک جریان خنده دار دیگه هم این هست که در کل همسر خاصیت خواستگار آزاری عجیبی دارهبازنده .  برای بهار هم خیلی  زوده ولی بهانه های باباش هم جای خود داره  .  همه رو رد میکنه . دلایل رد کردنهاش هم که جای خود. شاهکار ترین دلیلش این بود که یک نفر رو یکی از دوستهاش گفته بود و معرفی کرده بود. همسر هم گفته بود نه اصلا حرفش رو نزنید و در کل حاضر نشده بود ببینه طرف کی  هست و چه شرایطی داره بعد یک بهانه ای به خودش و شرایطش ببنده  . دلیلش رو به من گفت که واقعا مونده بودم در این دلیل منطقی و جامع و کامل گاوچران. تنها به این دلیل که  اسم خواستگار یکی از اسامی بود که همسر خوشش نمیاد ابرو. اسمش هم اسم بدی بود شما در نظر بگیرید یک اسم ایرانی . اسم سختی هم نبود برای تلفظ. مثلا  بگیم تو مایه های کمبوجیه  بو د و گفتنش سخت زبانیک اسم عادی ایرانی که دست بر قضا همسر دوست نداشت .  گفت این هم شد اسم ؟ حس خوبی بهم نداد . ذهنیت خوبی به این اسم ندارم بخوام صداش کنمهیپنوتیزم . خوب شد به دوست معرف  نگفت چون اسم این بود گفتم نه . یا مثلا به خواستگار  میگفت  اول برو اسمت رو عوض کن بعد بیا ببینم کی هستی اونوقت یک بهانه دیگر برات پیدا میکنم بگم نه مژه.  جالب تر از همه هم این هست که تا جایی که بتونه ، نمیذاره  بهار  جریان  خواستگارهای رد شده رو بدونه . از اونطرف هم  اونطور که همسر میگه بهار هم رفته تو فکر که قبلا بیشتر حرف خواستگار میشد تازگی چرا هیچ خبری نیستبازنده . نمیدونه باباش  سنگ گرفته دستش پرتاب میکنه به طرف هر کبوتر عاشقی که به سمت اینها پرواز میکنهبازنده . البته همسر که میگه به بهار گفتم مورد خوب باشه خودم بهت میگم تو فعلا بشین درست رو بخون .  من بخوام در مورد دلایل رد کردن خواستگار ها بگم که خودش یک پست طولانی و خنده دار میشه . شما دیگه از همین مورد اسم  بدونید چه خبر هست .ابرو

پی نوشت : این رو  اضافه میکنم و اول میذارم . میتونم از همه شما خواهش کنم برای سلامتی خانومی که متاسفانه به خاطر سهل انگاری یک دکتر متوجه نوع بیماری اش نشده و سرطانش پیشرفت کرده  ، دعا کنید ؟ ممنون میشم . امیدوارم خدا به دل دخترش رحم کنه و همه عزیزانش که این روزها دارن همراهش درد میکشند و چاره ای جز دعا کردن و امید داشتن به ادامه درمان ندارند ناراحت

پی نوشت 1: سیما جون ایمیل من به دستت رسید؟ اگر نرسیده بگو دوباره بفرستم .ماچ

پی نوشت 2: عروس خانومی در مسابقه ای که مخصوص زوجهای جوان هست شرکت کرده . متاسفانه لینکش رو نمیتونم اینجا بذارم تو اسمش رو نبر هست . در هر حال اگر دوست داشتید میتونید Dast 60 رو به شماره 30002216  اس ام اس کنید . مهلتش هم تا  بیستم  هست . امیدوارم که این  نو عروس و داماد جایزه رو ببرند .مژه