حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق بیست و ششم

 

آخر هفته 


همسر هنوز نرفته و خونه من هست  و خانوم اولی بس نکرده و ناراضی تر از قبلنگران   من سوال نمیکنم و حرفی نمیزنم چون تا دهن باز کنم عصبانی میشه .  وقتی میبینم حرفهام فایده نداره ترجیح میدم ساکت باشم و امیدوار که درست بشه .اگر همسر خودش حرفی بزنه گوش میکنم.  یک بار  که گوش میکردم  اعصابش خورد بود  و به جای من فکر کرد و حرف زد . گفت  حتما فکر میکنی تقصیر منه  . گفتم صبر کن من حرف بزنم بعد متهم کن فکرخونی میکنی؟  خنثی غلط نکنم سیم پیچی مغزش قاطی کردهنیشخند امروز  نمیخواست بره سر کار به من میگفت مرخصی بگیر من نتونستم و همسر  دید تو خونه تنهاست ، رفت .

 همسر پنجشنبه شب که اومد خیلی خسته و کلافه و عصبی بود . روی مبل دراز کشید و سرش رو روی پای من گذاشت . کمی که گذشت خوابش برد . نگاهش کردم و طوری که بیدار نشه سرش رو نازکردم .جای چنگ و کتک ها روی صورتش بود. الان کمتر شده ولی هست . دلم براش سوخت . فکر کردم  ای کاش میتونستم کاری کنم ای کاش کاری از دستم بر میومد که اوضاع اینطوری نباشه و خانوم اولی بدونه داره اشتباه میکنه . ای کاش هر دوتا آرامش داشته باشیم .بیدارش کردم که بره سر جاش بخوابه .  به حدی خسته بود که به زور فرستادمش مسواک کنه .

همون شب وقتی بهار رو برده برسونه، رفته  تو و  به خانوم اولی گفته که بمونه ولی خانوم اولی عصبانی شده گفته نه . حتی میگفت بهار هم به مامانش گفته که بذار بابا بمونه و لی خانوم اولی قبول نکرده .  قبل از اون  به خانوم اولی گفته بود اگر بس نکنه میاد خونه من . خانوم اولی گفته بود برو  ولی ظاهرا از ته دلش نگفتهاوهآخ

خانوم اولی اون شب قیامت به پا کرد . ظاهرا به برادر شوهر زنگ زده بود و فهمیده بود همسر نیست و عصبانی شده بود . ساعت دوازده مادر شوهر زنگ زد  و شکایت داشت چرا گوشی رو دیر برداشته . همسر گفت خواب بودم و به مامانش گفت که به خانوم اولی گفته بودم و خودش خبر داشت من اینجام و جریان اینکه وقتی بهار رو رسونده میخواسته بمونه و خانوم اولی نگذاشته رو گفت . با این حال مادر شوهر طرفداری میکرد و میگفت برو خونه  . همسر گفت نمیرم . بعد از تلفن مادر شوهر بهش گفتم اگه فکر میکنی با اینکار خانوم اولی آروم میشه برو  . گفت به تو مربوط نیست دخالت نکن بخواب .

ساعت دوازده و نیم پدر شوهر زنگ زد که دم در خونه  هست و به همسر گفت حاضر شو  بیا بریمتعجبخیلی عجیب بود .اونطور که شنیدم پدر شوهر نهایت ساعت ده شب میخوابه . چطور ساعت دوازده و نیم شب آژانس گرفته بود و اومده بود دنبال همسر تا برن خونه ؟ همسر رفت . من  کلافه بودم ولی اهمیت ندادم خوابیدم .ساعت سه برگشت . تعجب کردم . دیدم عصبانیه سوال نکردم چی شد که برگشتی خنثی

خودش گفت که باباش اومده تا صحبت کنه و آشتی بده . مامانش هم بوده . خانوم اولی گفته من فکر نمیکردم  بره خونه حسنا  و به همسر گفته چرا خونه برادر شوهر نموندی . همسر گفته اگه ناراحتی میام خونه و خانوم اولی بهانه کرده که خونه نیا و خونه حسنا  هم نرو .  برو خونه برادر شوهر یا مامانت و فکرهات رو بکن تصمیم بگیر . حرف من همونه یا من یا حسناتعجب

نمیتونم از همسر سوال کنم دقیقا چه دلایلی میاره . خیلی تعجب میکنم چرا اینطور از این رو به اون رو شده و شمشیر از رو بسته ؟همسر بین حرفاهاش تعریف کرد که  گفته من با حسنا مشکلی ندارم تو ظرفیت نداری  زندگی ما رو نابود میکنی همه زندگیت شده حسنا  با این سن و سال چرا گول میخوری  و ادای پسر بچه ها رو در میاری . همسر گفت از اخلاق  تو خبر نداره فکر میکنه تو عرضه گول زدن داری . گفتم بهش میگفتی  که من اخلاق  و عرضه گول زدن ندارم . گفت باور نمیکنه . ظاهرا  از این موضوع که خواهر شوهرا گفتن حسنا بچه نمیخواد ولی همسر اصرار داره ،  خیلی ناراحت شده . ای خدا کاش  این حرف الکی رو نمیزدم . چه میدونستم میرن شر به پا میکننمنتظر. الان خدا هم از آسمون بیاد بگه  الکی بوده ، قبول نمیکنه . به همسر گفتم میخوای خودم بهش بگم الکی گفتم ؟ گفت  باورش نمیشه .

اون شب با وجود اینکه پدر  شوهر مادر شوهر گفتن بذار خونه بمونه گفته نه باید بره خونه برادر شوهر یا خونه شما فکرهاشو بکنه و تصمیمش رو بگیره  . همسر گفته فکر کردن نداره  هم تو هم حسنا و  لج کرده گفته  خونه برادر شوهر نمیرم و اومده خونه من . مامان باباش هم خونه خانوم اولی میمونن تا نصف شبی زا به راه نشن .

 جمعه  به استراحت و توی خونه بودن گذشت . هر از گاهی تلفنش زنگ میزد که جلوی من حرف نمیزد . بیشتر تلفن ها از طرف مادر شوهر و پدر شوهر و بهار  بود . شماره ها رو توی گوشیش دیدم . خانوم اولی یک بار  تماس گرفت . به شماره خونه زنگ زد . همسر خودش برداشت و رفت توی اتاق  حرف زد .

نمیدونم چی میشه امیدوارم خانوم اولی متوجه بشه که اشتباه میکنه .نگران بیشتر اوقات فکر میکنم شاید من از همه ماجرا خبر ندارم و  به همین دلیل این رفتارها به نظرم عجیب میاد . حتما  چیزهایی هست که نمیدونم و دارم از کنجکاوی میمیرم که بدونم . برای فضولی کردن نیست برای این هست که دوست دارم همه چیز رو بدونم شاید اشتباهی از طرف من باشه که بتونم کاری کنم یا شاید بتونم با حرفی یا کاری ، آرامش برقرار کنم . طبق معمول رفتارم معمولی هست . نه خوشحالم نه ناراحت و نه سوال میکنم و نه نصیحت میکنم .  دیشب  همسر رفت و بهار رو برد بیرون و برگشت . صبح خوش اخلاق تر بود . امیدوارم تا عصر بهتر باشه . وقتی زنگ میزنه و  به من سفارش شام مورد علاقه اش رو میده تا بپزم  معلومه حالش خوبهخنثی

همیشه آرزوم بود که همسر بیشتر پیش من باشه . حداقل همون هفته ای سه روز و همیشه انتظار این رومیکشیدم که اومدنهاش محدود به چند ساعت نباشه ولی این روزها نمیتونم  از ته دل خوشحال باشم . درسته همسر هست ولی دوست داشتم این بودن ها مساوی با ناراحتی خانوم اولی نباشه . قبول دارم من باعث اختلافشون نشدم و چیزی نبوده که تازگی داشته باشه . قبول دارم خانوم اولی خودش  خبر داشت و خودش خواسته بود من بیام توی این زندگی . قبول دارم اگر ما دعوا کرده بودیم اونها خوشحال میشدن و بارها باعث ناراحتی و دعوا بین ما شدن  ولی نمیدونم چرا خوشحالیم از بودن همسر ، از ته دلم نیست . دلم میخواد این روزها  بگذره . این روزها هم مثل روزهای قبل سخته . نوعش فرق میکنه ولی عادی نیست و برام سخته .

اگر کامنتها دیر تایید میشه  برای این هست که همسر چشم نداره ببینه من دست به لپ تاپ میزنم و از حسودی  دچار مشکل میشه ابرو

ورق بیست و پنجم

 

همسرداری



ظاهرا خانوم اولی کوتاه نیومده و با اینکه همسر گفته  میاد اینجا ، باز هم گفته برو تعجب ای کاش میتونستم دقیقا سوال کنم ببینم جریان چیه  که خانوم اولی کوتاه بیا نیستمتفکر همسر هم گفت بیشتر از این نمیتونم خونه برادرم بمونم . حق هم داره اونجا به دلایلی  راحت نیست . خونه مادر شوهر هم به دلیل اینکه خواهر شوهر دوم عامل فتنه تشریف داره و فرار از نصایح مامان باباش نمیره .

همسر با توپ پر و عصبانی خبر داد که دیگه اونجا نمیمونه و میاد اینجا   گفتم چرا طلبکاری ؟اینو میتونی یواشتر و آروم هم بگی . گفت اگه آروم بگم تو دست بردار نیستی  نصیحت میکنی اینکار درسته اونکار درسته  من میام خونه به خانوم اولی هم گفتم تو  هم نباید حرف بزنی  و برام تعیین تکلیف کنی . گفتم  خوشم میاد دست پیش گرفتن رو خوب بلدی  .گفت آره بلدم . شروع به شوخی کردم  تا  من رو از عصبانیت درسته قورت ندادههیپنوتیزم گفتم  نمیدونم چرا شبها در مساجد رو میبندن فکر نمیکنن  مردهای دو زنه که  نمیتونن خونه هیچکدوم از خانومها  برن تکلیفشون چیه ؟  باید برن هتل ؟ گفت اگر به تو باشه میگی  باید توی ماشین و گوشه خیابون و توی پارک بخوابن تا  ادب بشن خنده در فکر بودم یعنی حسنا بانو تا این حد موجود خشنی هست که همسر تشخیص داده من به فکر ادب شدن مردهای  دو زنه  به روش کنار خیابون خوابیدن هستم متفکرنیشخند

به این صورت همسر داری اینجانب شروع میشود . بیشتر از این نمیتونم بگم اینجا نیا  . تصمیم دارم نه آتش بیار معرکه باشم و از این موضوع فرصت طلبی کنم و نه کاسه داغتر از آش . سعی میکنم باهاش صحبت کنم  و علاوه بر اینکه حرفهای خودم رو میزنم ، بهش بگم بهتره دنبال راهی باشه که نگذاره خانوم اولی بیشتر از این ناراحت باشه . راهی که  احساس خطر و نا امنی نکنه و فکر نکنه من قصدم به هم زدن اوضاع زندگی هست .

 امیدوارم که خانوم اولی بس کنهناراحت  نمیتونم بفهمم چرا چهار تا حرف که منبع راست و درستش هم معلوم نیست و از زبان دوتا خواهر شوهر و یک مادر شوهر دراومده تا این حد تونسته عصبانی و ناراحتش کنه . شاید هم من همه حقیقت رو نمیدونم .شاید اونها یک کلاغ چهل کلاع کردن و توی دلشو خالی کردنآخ

گاهی کامنتهای خصوصی دریافت میکنم که نویسنده  سوال کرده و آدرسی هم وجود نداره . یا فراموش میکنن و یا صرفا سوال کردن براشون مهمهخنثی.خانومی که در مورد بهار سوال کرده بودی که باباش رو نمیبینه باید بگم دیشب همسر بهار رو برد بیرون گردوند و الان هم رفته دنبالش تا با هم  برن بیرون  و بعد از رسوندن بهار، میاد اینجا و اینطور نیست که  وقتی با خانوم اولی دعوا دارن دخترش رو  فراموش کنه .  کسانی هم که برای هزارمین بار سوالی رو مطرح میکنن باید خدمتشون عرض کنم که با عرض معذرت از این به بعد جواب سوالهای تکراری رو نمیدم و با اجازه مینویسم که برن مطالب رو  بخونن تا جوابشون رو بگیرن.

دوستان عزیزم از راهنمایی هاتون ممنون هستم و خوشحالم که درست و منطقی راهنمایی ام میکنینبغل

 

ورق بیست و چهارم

درگیری 


نمیدونم درسته که هر روز میام و مینویسم یا نه . شاید نگرانی هام علت نوشتن میشهفکر میکنم شاید روزی لازم شد دوباره بخونم چه روزهایی داشتمنگران

 خانوم اولی اصلا کوتاه نیومد و  به همسر گفته بود نیا خونه. بهش گفتم برو خونه . گفت به تو مربوط نیست خنثی گفت میره داروهای خانوم اولی رو میگیره و میبره و میاد اینجا تا لباس و وسیله برداره . گفتم شام  درست میکنم اومدی ببر .

نیومد و زنگ زد اگر حوصله داری لباس و  شام رو بیار . حوصله نداشتم خسته بودم و دیر وقت بود ولی  رفتم . ساعت ده و نیم  رسیدم  برادر شوهر درو بازکرد . همسر رو مبل دراز کشیده بود .  با صورت چنگ انداخته ، پیرهن پاره و  یه طرف لب  خون مرده و ورم کرده . سوال کردم چی شده جوابمو نداد و از بین وسایلی که برده بودم حوله و لباس برداشت رفت حمام .

به هر چیزی فکر میکردم جز اینکه برادر شوهر بگه با خانوم اولی دعوا کردهتعجب داشتم از تعجب شاخ در میاوردم . برادر شوهر رفت میزو بچینه و شامو بکشه . من متعجب نشستم تا همسر اومد .  دیدم روی بازوش و دستاش جای چنگ و زخم بیشتری هم هست .معلوم شد داروها رو برده و رفته تو و  خانوم اولی عصبانی شده و درگیر شده و تا میخورده همسر رو زده خنثی برادر شوهر گفت نکنه تو هم زدیش؟ همسر  داد کشید مگه من دیوانه ام که بزنمش اون عصبانی بود . دستشو گرفتم  بیشتر عصبی شد ول کردم گفتم   اگه دلت خنک میشه بزن .برادر شوهرگفت میرفتی بیرون . گفت میخواستم برم  نمیذاشت هر چی دم دستش بود پرت میکرد .

بهار و پرستار خانوم اولی هم بودن و ظاهرا  فکر کردن که فقط داره دعوا میکنه تا همسر بهارو صدا کرده توی اتاق  و بهار اومده مامانشو بغل کرده گریه کرده که بس کنه و خانوم اولی هم کوتاه اومده و به همسر گفته همین الان برو  نمیخوام ببینمت . گفتم حال خانوم اولی خوبه ؟ گفت زنگ زدم بهار گفت  پرستارش همه چیز رو چک کردم  خوبه و خوابیده

 سر شام دلم میخواست گریه کنم . دلم برای همه سوخته بود .برای خانوم اولی که تا این حد عصبی شده بود برای بهار که دیده بود مامان باباش دعوا میکنن .  داشتم فکر میکردم خانوم اولی تا چه حد  ناراحت شده  که اینطوری بهش حمله کرده .خدا رحم کرده تو عصبانیت و با اون حال مریض بلایی به سرش نیومده . همسر میخواست سالاد بخوره  آبلیمو پارگی لبش رو اذیت کرد دستشو گرفت جلوی دهنش گفت آخ . برادر شوهر خنده اش گرفت . همسر گفت به چی میخندی؟ با خنده گفت به کتک خوردن تو  .یاد قیافه ات میفتم وقتی اومده بودی  . از شدت خنده  یک چیزی شبیه این شکلک بودقهقهه و گفت کتک خورت حسابی ملسه .خانوم اولی خیلی شیک و حرفه ای کتکت زده . منم  خنده ام گرفت جرات نداشتم بخندم که همسر ناراحت نشه  دستمو گرفته بودم جلوی دهنم تا خنده ام نگیره ولی نتونستم  و زدم زیر خنده.

تا چند لحظه قبلش دلم میخواست گریه کنم . تقصیر برادر شوهر بود  که خندید و منم از خنده اون خنده ام گرفته بود .  همسر گفت تو  هم میخندی؟ مثل اینکه خیلی خوشت اومده من کتک خوردم . گفتم ببخشید ولی باور کن خنده داره فکر میکنم تو همچین کتکی رو لازم داشتی .گفت زهرمار تو  و برادر شوهر به جای اینکه نگران من باشین میخندین؟ شانس  ندارم خانوم اولی  میگیره منو میزنه تو به کتک خوردنم  میخندی . هر دوتاتونو طلاق میدم میرم  مجردی زندگی میکنم . حالا ببین  . شدت خنده ام بیشتر شد و من هم چیزی شبیه این بودمقهقهه گفتم نگو چهار ستون بدنم لرزید تو رو خدا منو با طلاق تهدید نکن الان از ترس میمیرم .همسر  از خنده ما دوتا خنده اش گرفت  و گفت آدم کتک بخوره بعد بیاد گیر دو تا دیوانه  بیفته.

بعد از شام میخواستم زود برم . گفت حسنا جون نرو امشب اینجا  پیش من  باش .گفتم برو بابا تو که  همین الان میخواستی هر دوتا رو طلاق بدی مجردی زندگی کنی  همین مونده من امشب اینجا بمونم .  باید یه  جایزه ای چیزی به برادرت بدی که  خبر نده شام اینجا بودم . گفت خیالت راحت باشه این دهنش قرصه . گفتم با اون معجزه ای که من از خانواده تو دیدم به هیچکی اعتماد نیست . هنوز به این فکر نیفتادی به خواهرات یه جوابی بدی ؟ شر به پا کردن رفتن یه گوشه نشستن خیالشون راحت شد ؟ گفت  به موقع جوابشونو میدم . گفتم منتظرم  ببینم بلدی دو تا آدم که دخالت بیجا میکنن رو ساکت کنی یا نه .

از برادر شوهر خداحافظی کردم و همسر باهام تا  کنار ماشین  اومد. میخواستم سوار بشم  بغلم کرد گفت حسنا یادته اون شب که بهار اومد و دعوا کرد ؟ من تنهات گذاشتم و رفتم منو ببخش  . ناراحتی تو صد برابر من بود تنها بودی من نباید میرفتم. خیلی کار بدی کردم  قول بده منو میبخشی .اشکام ریخت گریهگفتم عیب نداره گذشته ها گذشته .گفت حسنا دیگه بهت قول نمیدم که جبران میکنم این بار تو عمل بهت نشون میدم  . گفتم من فقط یه چیزی ازت  میخوام . این که انصاف داشته باشی . اگه میتونی هم آرامش منو حفظ کنی و هم آرامش خانوم اولی رو ، اینکارو بکن . اگه نمیتونی مرد و مردونه بگو . من یک نفر از طرف خودم قول میدم همه چیز رو درک  کنم . فقط اذیت نکن . نه خودتو اذیت کن نه منو نه خانوم اولی رو . ببین چقدر ناراحت شد که زدت ؟ زندگی باید اینطوری باشه ؟ فکر میکنی خانوم اولی مقصره ؟ یا من ؟ یا تو ؟ گفت  من مقصرم تو و خانوم اولی مقصر نیستین  . بهت نشون میدم که میتونم همه چیز رو دست کنم . گریه نکن قول بده خودتو ناراحت نکنی همه چی درست میشه حالا میبینی .

چیزی نگفتم . چیزی نداشتم که بگم . گفت پنچ دقیقه بیحرکت بمون . فقط  بذار بغلت کنم  . حرفی نزدم و با اینکه باز هم دلم گریه میخواست ، گریه نکردم و  بیحرکت و بدون حرف توی بغلش بودم .

اومدم خونه و هر کاری کردم  تا الان خوابم نبرد . پرم از فکر وخیال .خدایا نمیدونم چی میشه . این اولین مشکل این زندگی  نیست . احتمالا آخرینش هم نخواهد بود ولی تا بگذره یا نگذره یا ببینم که چی میشه،  هزار تا فکر به سرم میزنه . امیدوارم درست بشه . امشب دلم خواست به خدا بگم  و ازش خواهش کنم  آخر عاقبت ما و   این مشکل  هر  طور که صلاح میدونه بشه .