حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق بیست و سوم

دعوا 

 

همسر از وقتی رسونده بودمش ویلا فقط یک تماس کوتاه گرفت و گفت که گوشیش خرابه  . از آقای همکار شنیدم که یکشنبه شب برگشتن ولی باز تماسی نگرفت  .دیشب  ده شب تماس گرفت گفت برگشتیم .گفتم نمیتونستی  یک زنگ بزنی  ؟ با عصبانیت گفت مگه من بیکارم همه کارهام مونده بود .گفتم یعنی دو دقیقه تلفن زدن تا این حد وقتت رو میگرفت ؟چرا  تا این وقت شب بیرون هستی ؟ گفت اومدم شیر بخرم دارم میرم خونه .

با تعحب دیدم ساعت یازده اومد .  اولین سوالم این بود  چطور شد اومدی اینجا ؟باز هم عصبانی بود گفت میخوای برم ؟  گفتم به نظر خودت کارهات طبیعیه؟ چه خبره  ؟ گفت به تو چه   باید از همه چیز سر در بیاری؟ دوست داشتم عصبانی نشم ولی نشد . گفتم الکی میگی گوشیم خرابه ؟ امروز دو دقیقه از سر کار  وقت نداشتی زنگ بزنی ؟ من باید اتفاقی از آقای همکار بشنوم تو اومدی؟

  با فریاد گفت تو دیگه بس کن خسته شدم .من بس نکردم  و یکی اون گفت یکی من . در آخر گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم . همسر گفت تو چرا همیشه بهانه میگیری ؟ کنترل خودم رو از دست دادم و گریه کردم وگفتم خیلی دلت میخواد بدونی؟ خسته شدم از دستت تو منو دوست نداری بهار راست میگه  زنگ تفریح شدم هر وقت دوست داری میای نداری نمیای من هیچ جای زندگیت نیستم .عروسک خیمه شب بازی تو و خانوم اولی شدم که منو بیارین توی این زندگی  مسخره دستتون باشم؟ من نباید هیچی بگم باید ساکت باشم تا رضایت تو و خانوم اولی و بهار فراهم باشه ؟ من آدم نیستم ؟

همسر  گفت تو عقل توی سرت نیست هنوز نفهمیدی من چقدر تو رو دوست دارم؟ همه عالم فهمیدن خودت نفهمیدی ؟ فکر کردی بهار برای چی بهانه میگیره ؟ اگه میدونست تو هیچ کاره ای  و دوستت ندارم ،حرف میزد ؟ همین خانوم اولی به من میگه  اسم حسنا رو میاری چشمهات برق میزنه .مامانم خواهرام برادرم حتی بابام که تو رو ندیده  میدونه دوست دارم .تو نمیفهمی؟

تا حالا نشنیده بودم بحث و دلخوری باشه و همسر بیاد تعریف کنه . فقط یک بار گفته بود که اون بار جریانش فرق میکرد . این دفعه فهمیدم به محض اینکه رفته ویلا تا وقتی برگشتن و حتی تا همین دیشب همسر کشون بوده و همه باهاش دعوا کردن. راست میگفت گوشیش هم خراب بوده چون خانوم اولی  به حدی عصبانی بوده که  گرفته و از پنجره پرت کرده توی حیاط و چیزی از گوشی بیچاره باقی نمونده  .

اونطور که توی این مدت دیدم و شنیده بودم ، خانوم اولی خوش اخلاقه و سیاست داره و جبهه نمیگیره و همیشه با همسر مهربونه و قربون صدقه میره و با پنبه و زبون خوش سر میبره حتی مریم جون  همیشه میگفت از اونهاست که  وقتی  دلخور هم بوده جلوی جمع بروز نمیداده و توی فامیل شوهر و دوستها  ، زن و شوهر مثال زدنی بودن  که هیچوقت دعوا نمیکنن .همسر هم میگفت چند بار بیشتر  سر من بهانه نگرفته .در حد کم . خود همسر تعجب کرده بود که چطور این بار خانوم اولی تا این حد واکنش نشون داده و عصبانی شده که جلوی همه داد و بیداد کرده و با همسر دعوا کرده . اینطور که همسر تعریف میکرد خانواده همسر هم تعجب کردن .چون توی این سالها که عروسشون بوده هیچوقت با اونها به روش داد و بیداد دعوا نکرده و حتی اگر با همسر هم مشکلی داشته خودش حل کرده و کاری نکرده اونها بفهمن .

این بار فقط دعوا کرده و داد زده  و به همسر گفته یا من یا حسنا . اجازه دادم زن بگیری اشتباه کردم و تحمل ندارم. حرف زیاد بوده احتمالا همسر همه رو برای من تعریف نکرد و دقیقا نمیدونم چی گذشته ولی میدونم خانوم اولی گفته تصمیم خودت رو بگیر یا حسنا رو طلاق میدی یا من رو .همسر هم گفته هیچکدوم رو طلاق نمیدم و همینطور دعوا و بحث بوده تا دیشب که خیلی دعوا کرده و ملاحظه نکرده که پرستارش هم هست و هر چی خواسته گفته و همسر هم اومده بیرون .

بیجهت نبود از دیدن خواهر شوهرها احساس خوبی نداشتم . ای کاش نیومده بودن . چون همسر میگه تقصیر اونها بود . گویا بعد از خونه ما  مرتب دل خانوم اولی رو پر کردن که اینا با هم خوبن  و زندگی خوبی دارن و نشستن از خونه و زندگی و اتاق و وسایل همسر و عکسهای روی در و دیوار و هر چه دیده بودن براش تعریف کردن .گفتن  حسنا گفته من خوشحالم همدیگه رو دوست داریم میخوایم بچه دار بشیم . حتی به خانوم اولی گفتن حسنا رو بغل کرده بوسیده از کنارش تکون نمیخورده و حسنا بچه نمیخواد ولی همسر اصرار داره بچه دار بشن . حسنا گفته بچه ما به دنیا بیاد همسر بیشتر پیش ما هست و خانوم اولی هم ملاحظه ما رو میکنه .

من هم جای اون بودم دلم پر میشد و غصه میخوردم و دعوا میکردم . نمیفهمم برای خواهر شوهر ها و مادر شوهر چه فایده ای داشته که ناراحتش کنن ؟ همسر میگفت مرتب بهش میگفتن اشتباه کردی چرا گفتی زن بگیره زندگی خودت و بهار و خراب کردی آینده بهار رو خراب کردی حسنا که ما دیدیم همسر و از دستتون در میاره.  میگه بیشتر نگران خودشون هستن تا خانوم اولی و این حرفهاشون از سر دلسوزی برای اون  نیست . از طرفی پشت سر  به همسر  گفتن تا دیر نشده و یک بچه روی دستت نگذاشته حسنا رو  طلاق بده . دوباره تاکید کردن که دوست دختر داشتن و یا صیغه داشتن یواشکی خیلی بهتره و نذار خانوم اولی هم بفهمه .

خانوم اولی در کل خیلی عصبی بوده و به همسر گفته من بهت گفتم زن بگیر ولی قرار نبود زندگی ما رو به هم بریزی . تو عاشق حسنا شدی تو زندگی ما رو نابود میکنی و چرا به حسنا اصرار کردی بچه دار بشه . چرا میخوای ببریش مسافرت ؟ اینکارها رو میکنی زودتر بچه دار بشی؟هر چقدر همسر گفته اینطور نیست و چیزهایی که بهت گفتن رو باور نکن ، قبول نکرده و همچنان عصبانی هست و با اون حال مریضش مرتب  دعوا میکنه و میگه تصمیم خودت رو بگیر یا من یا حسنا .  دوتا خواهرا و مادر شوهر و بهار ،همسر رو دوره اش کردن که حسنا رو طلاق بده . همسر گفته حسنا رو طلاق نمیدم . پدر شوهر  گفته  تکلیف زندگیت رو روشن کن یا حسنا رو نگه دار یا خانوم اولی  اینطور باشه همیشه دعوا هست . برادر شوهر  در کل بیطرف بوده و به همه گفته به ما مربوط نیست که توی کار اینها دخالت کنیم .

دیشب برای من دو تا راه وجود داشت . میتونستم از اون موقعیت استفاده کنم و خوش اخلاق باشم و بهش محبت کنم و بگم همه باهات دعوا کردن من باهات خوبم  و موقعیت طلبی کنم . راه دیگه این بود که انصاف داشته باشم و بفهمم  که خانوم اولی هم حق داره هر کی جای اون بود همین کار رو میکرد . درسته این کاری بود که خودش کرد و اصرار کرد همسر بره زن بگیره ولی چون یک بار یک کاری کرد نباید انتظار داشت که هیچوقت ناراحت نباشه و بسوزه و بسازه .

 خودم رو گذاشتم جای اون  فکر کردم اگر میفهمید من و همسر دعوا کردیم و از این موقعیت استفاده میکرد و به همسر محبت میکرد من چقدر ناراحت میشدم ؟ دیدم خیلی سخته . درسته خانوم اولی همیشه من رو اذیت کرد همیشه من رو ناراحت کرد همیشه با سیاست پدر من رو در آورد .ازخدا میخواست من و همسر دعوا کنیم و اون محبت کنه و دل من رو بسوزونه . بارها با حرفهاش و کارهاش کاری کرد که من و همسر دعوامون بشه  و همسر من رو مقصر بدونه ولی فکر کردم درست نیست اگر اون کار اشتباهی انجام داد من هم همون کار رو بکنم .

فکر کردم این دور باطل ادامه پیدا میکنه . چرا باید همدیگه رو اذیت کنیم ؟ چرا باید منتظر فرصت باشیم تا زخمی به دل هم بزنیم . اگر اون به دلم زخم زد من نباید بزنم تا دوباره اون بدتر سرم بیاره . دلم به حال همه سوخت به حال خانوم اولی و خودم و همسر و حتی بهار .به همسر گفتم درست نیست وقتی دعوا کردین و از خونه اومدی بیرون  بیای  اینجا. اگر منتظری من بغلت کنم قربون صدقه ات برم و برات دلسوزی کنم ، اشتباه کردی . بهتره برگردی و از دلش در بیاری و به جای این حرفها به خواهرات اجازه ندی توی هر کاری دخالت کنن . اگر ناراحت هستن میتونن به من بگن  بیا برو و طلاق بگیر .نه به خانوم اولی که مریضه و خودش مشکلات داره  .چرا دل اون رو از غصه پر میکنن؟

خیلی باهاش حرف زدم که بره یا تلفن بزنه و آشتی کنه ولی همسر میگفت فایده نداره  این چند روز سعی کردم آرومش کنم  ولی هر چی محبت کردم بیشتر عصبانی شد .گفتم پس اینجا هم نمون برو خونه مامانت تا خانوم اولی آروم بشه و خیالش راحت باشه پیش من نیستی و فکر نکنه من دارم از این موقعیت استفاده میکنم  . گفت  برم  اونجا تا خود صبح مامان و خواهرم میخوان توی اعصابم باشن و نصیحت کنن . به شوخی گفتم ببین از قدیم گفتن جای مرد دو زنه گوشه مسجده . فعلا که  در مسجد ها بسته هست تو نمیتونی بری . برو هتل یا برو خونه آقای همکار . انقدر گفتم و گفتم که به برادر شوهر که تنها زندگی میکنه زنگ زد و سوال کرد ببینه  بیداره یا تنهاست تا بره اونجا و برادر شوهر گفت بیا و رفت .

وقتی رفت باز گریه کردم ناراحت بودم از وضعی که پیش اومده . کلافه و ناراحت بودم و مرتب فکر میکردم و گریه میکردم . نیاین بگین چرا گفتی بره و بهش محبت میکردی و میذاشتی بمونه و موقعیت خوبی بود . نتونستم و نمیتونم این کار رو بکنم . دوست دارم اگر حقی هست مرد و مردونه بگیرم نه این که از پشت خنجر بزنم . دوست ندارم باعث ناراحتی باشم . ذوق کنم از اینکه با خانوم اولی دعوا کرده و با هزار ترفند کاری کنم که بیاد به سمت من چون فایده نداره و ته دلم از این کار راضی نیست . دوست دارم  اگر همسر قراره بیاد پیشم توی شرایط آشتی باشه و بدونه حق من هم هست که آرامش و زندگی داشته باشم  و طوری مدیریت کنه که هم آرامش من سر جاش باشه هم آرامش خانوم اولی . اگر نمیتونه واضح و روشن بیاد بگه نمیتونم تا من هم بتونم تصمیم بگیرم که آیا میتونم شرایط موجود رو تحمل کنم یا نه . اگر میتونم باید تحمل کنم و حرف نزنم و اگر نمیتونم باید برم . نباید خودم و دیگران رو آزار بدم حتی اگر دیگران به فکر آزار من باشن

 

  

ورق بیست و دوم


عروسی 


من امروز صبح برگشتم و الان سر کار هستم نیشخند . خیلی خیلی خوش گذشتهورا همسر پنجشنبه عصر به موقع اومد و تونستیم  به هلیکوپتر بازی و دور دور زدن  و  پیاده روی  برسیم  . انقدر این کارهای کوچک برایم دست نیافتنی شده که وقتی دستمو توی دستش گرفته بود و راه میرفتیم باورم نمیشد که چنین لحظه هایی هم رسیده که خیالم راحته و دارم پیاده روی میکنم  .حتی وقتی موبایلش دم به ساعت زنگ میزد و میرفت اونور تر حرف میزد و برمیگشت اهمیت نمیدادم چون دلهره نداشتم که  بگه اتفاقی افتاده و باید بره .

برای رفتن با هزار زور همسر رو از خواب بیدار کردم و هر چقدر بهانه گرفت 5 دقیقه دیگه بخوابم گفتم نمیشه و راهش انداختم  شیطان ساعت هشت و نیم صبح با نون تازه خونه مامان اینا بودیم . باورم نمیشد این بار جاده رو دوتایی رفتیم و مثل همیشه من تنها نیستم . خواهرا و شوهر خواهرا و خواهر زاده ها هم اومدن بغلقلبهمسر هم به فسنجون دستپخت مامانم رسید و ساعت 4 با مامان و خواهرا رفتیم آرایشگاه و برگشتیم و رفتیم عروسی.

عروسی خیلی خوش گذشت و حسابی رقصیدیم . همسر وسط هاش گفت حسنا من دیشب نخوابیدم خسته شدم بریم بشینیم دور بعدی بیا گفتم من نمیام تو خسته ای برو بشین . همسر هم خاصیت حساسیت داشتنش نمیگذاشت  من رو وسط فک و فامیلها تنها بذاره بره  وایستاد بازنده. کمی گذشت پاهام درد گرفت و خودم خسته شدم گفتم بریم بشینیم همسر گفت چطور من میگم خسته شدم نمیری فکر کردی نفهمیدم خودت خسته ای وایستا برقص تو بری من نمیام .گفتم باشه من میرم تو تنهایی  بمون برقص من میرم میشینم برات دست میزنم  نیشخند . همسر دید از غیرتم خبری نیست دستمو گرفت نگذاشت برم گفت باید تا آخرش وایستی .من هم  جهت رو کم کنی تا آخر استقامت خودم رو حفظ کردم و دوتایی کوتاه نیومدیم که بریم کمی بشینیم خستگی در کنیمابله

ساعت یازده میخواستن شام بدن . همسر گفت حسنا میای بریم خونه فسنجون بخوریم ؟  گفتم بریم و به بهانه اینکه صبح زود باید بریم و خسته میشیم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه و  فسنجون خوردیمخوشمزه و بیدار بودیم تا مامان بابا اومدن و مثلا رفتیم بخوابیم .با اینکه خسته بودیم از رو نرفتیم و آخرین بار که ساعت رو نگاه کردم دو نیم بود . بعد از اون  از خستگی بیهوش شدم .ساعت چهار صبح  میخواستم راه بیفتم به همسر اصرار کردم برسونمت  و سر راه 5 دقیقه هم شده دریا رو ببینم . رفتیم و دریا رو هم دیدم و خیالم راحت شد . وقتی رسیدم فقط وقت کردم برم وسایلم رو بذارم خونه و لباس عوض کنم بیام سر کار . دارم از خستگی میمیرم ولی خوشحالم که خوش گذشته  مژهنیشخند

تنها چیزی که باعث تعجبم شده این هست که  همسر  سر خیابونشون پیاده شد و تا برسه ویلا گوشی دستش بود سفارش میکرد مراقب باشم  . یک ساعت بعد   یک اس کوتاه داد که مواظب باش تند نرو خوابت گرفت نگه دار  . جواب نوشتم خیالت راحت باشه . ازاون به بعد زنگ  نزد اس هم نداد .عجیب تر اینکه رسیده بودم برادر شوهر که اون هم رفته بود شمال ،تماس گرفت که ببینه رسیدم یا نه و گفت همسر نگران بود به من گفت زنگ بزن ببین حسنا کجاست تعجب گفتم رسیدم ولی چرا خودش تماس نگرفت حالش خوبه ؟ گفت خوبه من اومدم نون بگیرم به من گفت تلفن بزنتعجبچند بار سوال کردم همه خوبن مشکلی پیش نیومده چطور شده به شما گفته زنگ بزنین ؟ گفت همه خوبن و میخوای بهش بگم خودش تلفن بزنه ؟ گفتم نه خبر بدین خیالش راحت باشه رسیدم . تا الان هم زنگی نزده و این خیلی عجیبهمتفکر نه اینکه بگم حتما باید زنگ میزد  و انتظاری داشته باشم . مدتها هست که انتظارات خودم رو محدود کردم . برای این عجیبه که همسر عادت داشت مرتب چک کنه ببینه کجا هستم و کی رسیدم خنثیسعی میکنم به این موضوغ فکر نکنم  امیدوارم که برای خستگی باشه و میخواسته بخوابه

اوه 

 

ورق بیست و یکم


تعجب



بالاخره  کنکور هم گذشت هورا یادمان می آید خودمان که کنکور داشتیم تا این حد نگران آمدن و رفتنش نبودیم . امان از راههایی که زندگی جلوی پای آدم میگذارد که در این سن و سال باید نگران گذشتن کنکور باشیمخیال باطل دوباره زبان ما اینگونه میچرخد و  میخواهیم ادبیاتمان را عوض کنیم زبان


در حال حاضر یک حسنا بانو هستم که منزل و خودش  را مرتب کرده و غذایش در حال پختن  هست و هلیکوپترش رو شارژ کرده و چمدانش را برای فردا  بسته و منتظر نشسته تا همسر از راه برسد . میدانیم در حال حاضر شما ما را یک حسنا بانو حسرت به دل میبینید . چه کنیم که برایمان عجیب شده در خانه منتظر باشیم تا همسر از راه برسد و برایمان آرزو شده که وقتی همسر میرسد دلمان نلرزد که همین الان است که باید برود و بهانه ای در راه است.اوه


اگر ما دو روز دیگر آمدیم در اینجا نوشتیم که بر روی سرمان دو عدد شاخ سبز شده است لطفا تعجب نکنید . ما حاضریم هر معادله ریاضی را در دست بگیریم و تفکر کنیم تا حل شود اما نمیتوانیم بعضی چیزها را با قدرت تفکرمان درک کنیم . تا ما میخواستیم برویم عروسی جماعتی هوس شمال نمودند که برنامه ما  بهم بریزد . تا همسر بعد از قرنی از خودش حرکتی نشان داد که حتما میرویم عروسی و برنامه ما خراب شدنی نیست ، آن جماعت گفتند شاید ما نرویم و شلوغ است و گرم است. تا همسر گفت باشد نروید برای ما فرق ندارد در هر صورت از امروز بعد از ظهر میرویم نزد حسنا بانو و شنبه صبح برمیگردیم ، آن جماعت گفتند ما هم میرویم شمال تعجب ما نفهمیدیم این دو روز همسر داشتن ما  بعد از قرنی چقدر  اشکال  دارد که جماعتی برایش برنامه میریزندمتفکر 

اگر برای این مساله شاخ در نیاوریم برای مساله دیگر حتما شاخ بر سرمان سبز میشود. تا همسر قرار مدار نهاد و اعلام نمود که میخواهد  با ما به مسافرت برود ، بهار خانوم که تاکنون به خون بنده حقیر تشنه بود ، حسنا دوست شد . از همسر که نشنیده ایم و راست و دروغش را نمیدانیم ولی به ما از طریق دیگر خبر رسیده که بهار خانوم به همسر گفته ما و دختر عمه مان را هم با خودتان به این سفر ببرید  تعجبقول میدهیم با حسنا بانو دوست باشیم و اذیت نکنیم و  آشتی کنیم و  لزومی ندارد که در برگشت،  ما و مامانمان را به مسافرت ببرید .  خانوم اولی و  عمه خانوم اول اجازه داده اند که دختران دلبندشان را به همسر و حسنا بانو بسپارند تا به مسافرت ببرندتعجب و اظهار نموده اند بهترین راه است تا آشتی در این میان باشد .تعجب نمیدانیم خانوم اولی و خواهر شوهر اول از حسنا بانو مطمئن تر نیافته اند یا از حسنا بانو احمق تر نیافته اندمتفکر ما که به عقلمان نرسید و نمیتوانیم بفهمیم آیا با عقل جور در میآید که بهار و دختر عمه اش همراه من و همسر به مسافرت بیایند و خوشحال هم باشند و نه ما را اذیت کنند و نه خودشان را ؟ آیا به عقل جور در میآید که چنین پیشنهادی بشود ؟ شاید  فقط با عقل ما جور نمیآیدمتفکر


همسر چنین پیشنهاد دوستی و اخوت را قبول نکرده و  گفته میرویم و باز میگردیم و شما را به سفر میبریم و لزومی ندارد مسافرت دسته جمعی برویم . ما این موضوع را از زبان خود همسر نشنیده ایم ولی در تفکر مانده ایم که این پیشنهاد چه معنی داشته ؟متفکر

ما ترجیح میدهیم زیاد فکر نکرده و به مغزمان فشار نیاوریم و برویم  تا همسر نیامده به بقیه کارهایمان برسیم  و سعی خودمان را بکنیم که این دو روز را خوش بگذرانیم از همین جا خداحافظی میکنیم تا از شمال برگردیم . عید نیمه شعبان به همگی مبارک باشد . با آرزوی تحقق یافتن خواسته های همه شما عزیزان