حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.
حسنا بانو همسر دوم

حسنا بانو همسر دوم

اینجا زندگی حسنابانو را می خوانید.

ورق بیستم


شمال


اینجانب حسنا بانو امروز میخوام یک خبر خوش بدم و معذرت خواهی کنم که دیروز ناراحت بودم  و غر غر هام رو از سر گرفته بودمبازنده دیشب میخواستم  با زبون خوش و اخلاق خوش با همسر  حرف بزنم موضوع رو حل کنم که لازم نشد و باید زبون خوشم رو نگه دارم برای وقت دیگر که احتیاج شدنیشخند همسر تماس گرفت و گفت میاد بهم سر بزنه و یک ساعت بعد تماس گرفت که بگه نمیتونه بیاد .


تا بخوام حرفی بزنم خودش گفت که قرار گذاشته پنجشنبه  خودش نره و ماشینش رو  بده به خواهرش که برن و ما دوتا جمعه صبح  با  ماشین من بریم و از اونور شنبه صبح من تنهایی برگردم و همسر بره  پیش اونا و گفت شنبه و یکشنبه هستم و با اونها برمیگردیم .با این حساب ما هم میتونیم توی راه شمال با هم باشیم و عروسی هم بریمهورا 


میخواستم نیش زبون بزنم چطور شد که خانوم اولی بهت اجازه داد ؟ولی جلوی زبون خودم رو گرفتم و چیزی نگفتم و به جای این حرفها ازش قول گرفتم که پنجشنبه شب  بهانه نکنه که مثل مرغ تو لونه باشیم و قول بده منو ببره توی پارکی که میگم تا  هلیکوپترم رو پرواز بدم چون دلم لک زده برای اینکار. تنهایی بخوام برم همسر نمیذاره میگه مگه تو بچه ای اسباب بازی برداری بری پارکابله همسر یک دونه قول داده از من چند تا قول گرفته که خوش اخلاق باشم کنترل هلیکوپتر رو  5 دقیقه هم شده بدم دستش و تمام مدت تنهایی بازی نکنم و شام خوشمزه درست کنم و توی راه اگر خواستم رانندگی کنم آهنگ هیجانی نگذارم که بیشتر گاز بدم و به مامان هم بگم که هوس فسنجون کردم تا بپزه و نگم همسر هوس کرده تا به نام من تموم بشه . خدایی مردها در هیچ شرایطی از فکر خوردن غافل نمیشن صد بار هم فستجون درست کنم میگه مثل فسنجون مامانت نیست .


من همه رو قبول کردم به جز کنترل هلیکوپتر چون بلد نیست بازی کنه یک  بار نزدیک بود روی درخت فرود بیاره و انقدر ارتفاع رو کم و زیاد میکنه که هر لحظه امکان سقوط هست و جان من هم بسته به جان اسباب بازی ام هست نیشخند 


به غیر از اینها گفت یک زنگ به خواهرم بزن جواب تلفنش رو ندادی زشته . فکر میکنم مردها علاوه بر غذا خوردن ، از خواهر و مادر شون هم غافل نمیشن خنثی تماس گرفتم و معذرت خواستم که متوجه تماس نشده بودم و خواهر شوهر گفت میخواستم حالتو بپرسم شنیدم مریض شده بودی . تشکر کردم . همسر که میگفت میخواد راجع به شمال حرف بزنه پس چی شدمتفکراصلا در مورد شمال حرفی نزد و صحبت های معمولی کرد .   باشد که ما هم برویم شهرمون  و خوش بگذرد نیشخند دلم برای مامان بابا و خواهرها و خواهر زاده ها یک ذره شدهبغلقلب


ورق نوزدهم

 


عروسی


از دیروز ظهر حالم خوب نبود و دچار حال به هم خوردگی شدم . چند بار تا بعد از ظهر تکرار شد و تب هم شروع شد . آقای همکار متوجه شد من حالم خوب نیست به مریم جون خبر داده بود . مریم جون تلفن کرد و احوالپرسی کرد . وقتی رفتم خونه  بهتر نبودم و حال نداشتم خودم برم دکتر .مریم جون اومد دنبالم و منو برد . باید اعتراف کنم من از اون دسته آدمها هستم که از سرم و آمپول و  این موارد میترسم مگر اینکه مجبور باشم . در مواقع عادی همیشه به دکتر ها میگم هر قرص و دارویی باشه میخورم آمپول نمیزنماسترس


دکتر گفت نوعی ویروسه و علاوه بر دارو ، باید سرم هم وصل کنم. با  دلداری مریم جون سرم رو وصل کردن. جرات نگاه کردن به دستم رو نداشتم و از این حس که سوزن توی دستم هست احساس ترس و ناراحتی میکردم و مریم جون باهام حرف میزد تا حواسم پرت بشه .


از  ضعف خوابم برده بود و گویا مریم جون به همسر تلفن زده بود و گفته بود من مریض شدم . همسر به من تلفن کرد و به جای دلداری با من دعوا داشت . میگفت چرا به من نگفتی ؟ گفتم اگر میگفتم فرق میکرد ؟ چند بار حالم بد بود نتونستی بیای خودم تنها رفتم دکتر یا زنگ زدم دکتر اومد ؟ چرا باید دوباره میزدم ؟ نمیخواستم بیام مریم جون اصرار کرد . همسر گفت منظورت اینه 


جلوی همه بگی به تو بی توجه هستم ؟ گفتم هر طور دوست داری فکر کن و قطع کردم منتظر.

مریم جون گفت من بهش گفتم ده بار دیگه هم باشه  حسنا رو میارم .حسنا بیشتر از این در حق من محبت کرده ولی تو چرا کاری کردی که حسنا حاضر نیست بهت خبر بده و میدونه نمیای؟  به مریم جون گفتم چرا گفتی؟ میبینی که به جای اینکه بگه حالت چطوره یک چیزی هم طلبکاره . برگشتیم خونه و بهتر بودم. آنتی بیوتیک هم داد که باید بخورم و مریم جون  دیشب پیشم موند تا تنها نباشم . همسر آخر شب یک زنگ زد که حالت چطوره و گفتم خوبم مریم جون هم اینجاست .


علاوه بر این سر موضع دیگه ای دلخوری داریم . عروسی دختر دایی من جمعه هست .علاوه بر اینکه کارت فرستاده بودن ، خود دایی به همسر تلفن زد و دعوت کرد . همسر گفته بود میایم . من گفتم اگر مثل عروسی پسر خاله هست ، حوصله ندارم . همسر گفت جمعه صبح میریم و شنبه صبح زود طوری  برمیگردیم که هر دو بریم سر کار .لباس داشتم و به خواهرم گفتم برای من  وقت ارایشگاه بگیره .


دیروز خبر اومد که همه هوس شمال کردن . پنجشنبه کنکور بهار تموم میشه .  اینطور که به نظر میاد خواهر شوهر دوم و خواهر شوهر اول و پسرش و مادر شوهر و پدر شوهر  و بهار و خانوم اولی   برنامه ریزی کردن بعد از کنکور بهار راه بیفتن سمت شمال . حسنا هم که تکلیفش معلومه طبق معمول باید تنها بره تا همسر جمعه بیاد و برن عروسی و بعد از اون باز معلوم نیست که شب میتونه بمونه یا باید نصف شب حسنا رو از عروسی برسونه خونه مامانش و خودش برهکلافه


به حدی عصبانی شدم که به همسر گفتم تو که نمیتونی عروسی بیای و اختیارت دست خودت نیست  برای چی از اول میگی میریم ؟ من عروسی نخواستم سرمو بخوره  تو باهاشون برو و برگرد . همسر هم اصرار داشت بگه اینطور نبوده قبلا میخواستن برن و خواهرام گفته بودن و مامان بابا میخواستن برن و اتفاقی با عروسی مصادف شده . گفتم عیب نداره در هر صورت من عروسی برو نیستم  . متهم شدم که همیشه بهانه میگیرم و مثل بار قبل نمیشه تنها نیستن من جمعه صبح میام پیشت و شنبه صبح زود میرم . گفتم نمیخوام . مرد باش  قبول کن برنامه ریزی بوده تا من حرف نزنم بگم درک میکنم . همسر  عصبانی شد و گفت نرو عروسی چیکار کنم . گفتم معلومه که نمیرم . دوباره  زنگ زد گفت حسنا لج نکن گفتم اصلا نمیخوام و دیگه با من حرف نزن و دوباره بگو نگو شد .کلافهبه خواهرم گفتم من نمیام به مامان هم بگو وقت ارایشگاه منم کنسل کن . گفت حسنا لج نکن بیا جات خالیه دلمون تنگ شده . گریه کردم گفتم تو دیگه منو اذیت نکن نمیام نمیتونم .


به خاطر عروسی نیست . برام مهم نیست برم یا نرم .به خودم بود از  اول نمیرفتم . الان چیزهای مهم تری دارم که باید بهش فکر کنم . از این ناراحتم که چرا اینطور میکنن . من که اصراری نداشتم برم خودش گفت میریم . یک عروسی رفتن و اومدن که کتر از 24 ساعت بود تا این حد مهم بود که  همه راه بیفتن تا  برنامه ما خراب بشه و نریم ؟صبح خانوم اولی زنگ زد شماره اش رو دیدم بر نداشتم . شماره خونه مادر شوهر افتاد جواب ندادم . همسر  گفت خواهرم بوده چرا جواب ندادی گفتم خوب کاری کردم خانوم اولی و خواهرت به من چیکار دارن ؟ میخوان به من بخندن  که برنامه ام به هم خورد ؟یا خانوم اولی  میخواد در لعابی از خیر خواهی نیش زبونی بزنه راحت بشه ؟ همسر عصبانی شد گفت میخواستن بگن شما برنامه خودتون رو اجرا کنین ما به شما کاری نداریم . گفتم لازم نکرده بگن به اونا چه ربطی داره؟ تو اگر بلد بودی اجازه نمیدادی هر کی از راه میرسه تو کار ما دخالت کنه .برای مسافرت هم برو بگو شاید چند نفری خواستن همراه ما بیان . خیالت رو راحت کنم من با تو مسافرت بیا هم نیستم . کنکور بهار تموم شد برو شمال و برگرد تکلیف منو روشن کن . من از هیچکی گله ندارم با کسی هم کار ندارم تو مقصر هستی . وقتی نمیتونستی مدیریت کنی نباید منو بدبخت میکردی از این به بعد اجازه نمیدم اینکا ر رو بکنی یک فکر اساسی میکنم عصبانی


مریم جون با من تماس گرفت گفت حسنا همسر رو اذیت  نکن تو که خبر نداری من دیشب بهت نگفتم باهاشون دعوا کرده  گفته چرا تا میخواستیم بریم عروسی همه هوس شمال کردین پدر شوهر مادر شوهر مقصر بودن به همسر گفتن ما از قبل با بچه ها برنامه ریخته بودیم تو باید زودتر خبر میدادی و گفتن ما رو ببر و بعد برو عروسی . بعد که من گفتم عروسی نمیام همسر رفته گفته خیالتون راحت شد حسنا عروسی نمیره بیاین برین شمال و خواهر شوهر  و خانوم اولی هم برای این زنگ زده بودن که بگن شما برنامه خودتون رو داشته باشین و ما به شما کاری نداریم . منم که جواب ندادم و جواب نخواهم داد . حوصله هیچکدومشون رو ندارم . حتی همسر .  بیخود نبود دیروز عصبانی بود با اونا حرفش شده بود  تلافیش رو سر من در میاوردکلافه برای هزارمین بار باز به خودم گفتم حسنا حقته . بکش

 

 

ورق هجدهم


مادرشوهر خواهرشوهر

 


امروز مادر شوهر و دوتا خواهر شوهرا ساعت حدود 1 اومدن و ساعت  5رفتن . به همسر گفته بودم  زودتر بیا  .انتظار نداشتم ساعت ده و نیم صبح بیاد و یکی از رازهای منو بفهمهخنثیاینکه همیشه یکی از لباسهای همسرو بغل میکنم میخوابم.گاهی هم گریه میکنمگریه .تا حالا نگذاشته بودم بفهمه . خیلی کم پیش اومده بود بیخبر بیاد و من خواب باشم و هر دفعه  با پرت کردن حواسش، قایمش کرده بودم و بعد زود انداخته بودم زیر تخت  . دیشب دیر خوابیدم و صبح زود بلند شدم کارهام رو رسیدم و میز  چیدم . به حدی در خواب شیرین بودم که نفهمیدم همسر اومده و دیده من تیشرتشو بغل کردم .

بغلم که کرد بیدار شدم . تیشرتو برداشت پرت کرد و گفت خودمو بغل کن . خودم رو زدم به بیخبری گفتم  اینجا بود؟ گذاشته بودم وقتی اومدی بپوشی بغل نکرده بودم . همسر گفت باشه راست میگی . همونطور که بغلم کرده بود گریه کرد . تا حالا ندیده بودم گریه کنه . برای اولین بار خیلی دلم  براش سوخت .گفت چرا  نمیگی دوسم داری؟ خودم باید بفهمم؟ چیزی نگفتم .  گفت دلم نمیخواد یه روزم تنهات بذارم میدونم باورت نمیشه  .گفتم بر فرض باور کردم چه فرقی داره؟ گفت خیلی فرق داره تو فکر میکنی مخصوصا اینکارو میکنم حسنا  به خدا چاره ندارم . گفتم کاش میفهمیدم چرا چاره نداری . چیزی نگفت . دلم میخواست دوباره ازش سوال کنم و پیله بشم تا حرف بزنه ولی  ساکت شدم . چیزی نگذشت که شد همون همسر قبلی و شروع کرد قربون صدقه رفتن و خندیدن و شوخی کردن و  زبون بازی و یک ساعت وقت منو گرفت و نگذاشت بلند بشم به بقیه کارهام برسم . گفت اونا گفتن ساعت یک میان تو که غذاتو درست کردی کجا میخوای بری هیپنوتیزم

انقدر باعجله حاضر شدم که حس میکردم الان میرسن و من کارهام مونده . همسر خودش یکی از لباسهایی که محبوبش هست رو در آورد گفت اینو بپوش .هر سه  برخورد اولیه  خوبی داشتن .  نگاه خواهر شوهر دوم رو بیشتر  روی خودم حس میکردم . همون که از خارج اومده .مثل دخترهای قدیم شده بودم که خواستگار میومد هول میشدن.  شربت آماده میکردم قلبم میزد و دستهام میلرزیداسترسنمیدونم به چه دلیلی ترسیده بودم . رفتار اونها هم دست کمی از من نداشت خواهر شوهرها هر دو موقع  شربت برداشتن  به صورت من میخ شده بودنآخ 

سنگینی نگاه های خواهر شوهر دوم رو از اول تا آخر حس کردم . همسر وقتی حسنا بانو رو خوش اخلاق میبینه طبق عادت همیشگی  از کنارش تکون نمیخوره و مرتب دنبال من بود .  تا میرفتم آشپزخونه میدیدم فوری دنبالم راه افتادهنیشخند یک بار مامانش و یک بار دیگه خواهرش صداش کردن که تو کجا رفتی و چرا نمیای پیش ما بشینی .

اولین کنایه رو سر ناهار گفتن . خواهر شوهر دوم به همسر گفت دو زنه بودن خوبه ؟ خوشحالی ؟ همسر  به شوخی گفت چطور؟ میخوای برای شوهرت آستین بالا بزنی؟  گفت اگه زیادی خوبه  میخوام دوباره برای تو‌ آستین بالا بزنم سومی رو  بگیری . همسر گفت  نمیخوام زحمت نکش . عصبانی بودم و فکر کنم از قیافه ام معلوم بود. خواهر شوهر گفت حسنا جون من که راه دورم هر وقت زن خواست تو به نیابت من زحمتشو بکش . جواب ندادم و توی دلم داشتم حرص میخوردم . به خودم میگفتم خاک بر سرت حسنا حقته  میخواستی زن دوم نشی که خواهر شوهر بیاد بهت تیکه بندازه و  شوخی زن گرفتن شوهرتو بکنه .

مادر شوهر گفت حسنا چیکار کنه چرا اذیتش میکنی دختر ساده گول خورده  تقصیر این نیست به خدا برادرت شره  . همسر بیخیال داشت غذاشو میخورد . به حدی لجم گرفت که دلم میخواست بشقابشو بردارم بکوبم توی سرشکلافه خواهر شوهر گفت حسنا جون ناراحت نشو شوخی کردم .

تا آخر ناهار به حرفهای معمولی گذشت . دومین کنایه بعد از ناهار بود که خواهر شوهر دوم به شوخی به همسر میگفت راستشو بگو  چند تا شلوار داری و همسر گفت نمیدونم نشمردم و  این شوخی ادامه داشت تا خواهر شوهر اول گفت اذیتش نکن و خواهر شوهر دوم گفت فکر میکردم فقط دوتا داره . لبخند های تحقیر آمیزش تمام  قلبم رو خراش میداد دلم میخواست بلند بشم خفه اش کنم .کلافهمادر شوهر گفت حسنا ناراحت میشه ولش کن. خواهر شوهر گفت حسنا جون ناراحت میشی  ؟ گفتم نباید بشم؟  مادر شوهر گفت حسنا  خیلی دختر مهربونیه آزارش به هیچکی نمیرسه میخواست طلاق بگیره  حق هم داشت  همیشه باید تنها باشه  . همسر نذاشت اسیرش کرده  .چیکار کنه چاره نداره

خواهر شوهر گفت چرا چاره نداره ؟ حسنا جون تو جوونی تا کی میخوای خودتو توی این زندگی پیر کنی؟ همسر که تا عمر داره از زن و بچه اش دست نمیکشه  برای چی دوم باشی؟ فکر نکنی من باهات دشمنم  تا دیدمت خیلی ازت خوشم اومد تو آشپزخونه بودی به همه گفتم حیف این حسنا برای این زندگی  . نگفتم ؟ خواهر دیگرش تایید کرد .گفت  آره به خدا همه تو رو دوست داریم تو به ما بدی نکردی  دلمون میسوزه باید عذاب بکشی . ما هم زنیم میفهمیم

همسر گفت چرا عذاب بکشه ؟ مگه زندگی حسنا چه عیبی داره ؟ برای چی اینا رو میگی؟ مادر شوهر گفت عیب نداره ؟ تک و تنها میذاری میری. حق هم داری زندگی داری زن و بچه داری باید به اونها برسی این چه گناهی کرده باید بسوزه و بسازه ؟ اسیر آوردی؟ چرا نمیذاری بره دنبال زندگیش ؟  چرا نگفتی تو آزادی تصمیم بگیری؟

همسر گفت عصبانی بود یه چیزی گفت . همه وقتی دعوا میکنن میگن طلاق میخوایم . شماها اومدین مهمونی یا   زندگی ما رو به هم بزنین ؟ خواهر شوهر اول گفت ما کاری به زندگی شما نداریم میگیم گناه داره زن جوون بدبخت بشه آهش دامنتو میگیره دامن مارو هم میگیره .مادر شوهر گفت حسنا جون راستشو بگو تو نمیخوای شوهرت فقط مال خودت باشه  زندگی خودتو داشته باشی ؟ گفتم اگه راستشو بخواین همین الان هم شوهرم مال خودمه من از اول همه چیز رو میدونستم اگر خانوم اولی موافقت نداشت هیچ وقت قبول نمیکردم. الان  هم میدونم  شرایط زندگی من اینه .

توی دلم غوغا بود . ناراحت بودم و  دلم میخواست بگم  آره غلط کردم اما نمیتونستم بگم . مادر شوهر  گفت هیچ ناراحتی نداری؟ گفتم همه زندگی ها ناراحتی داره هیچ زندگی بدون مشکل نیست من مشکلاتشو قبول میکنم چون به شوهرم اطمینان دارم میدونم  دوسم داره  وهر کاری از دستش بر بیاد برای آرامش و راحتیم میکنه . خواهر شوهر دوم گفت برات چیکار کرده؟ غیر از اینه که تنهات میذاره ؟ اینم شد زندگی ؟ خواهر شوهر اول گفت ما همه چیز رو خبر داریم  میفهمیم چقدر ناراحتی .

به حدی عصبانی بودم که دلم میخواست داد بزنم و دعوا کنم عصبانی. خیلی خودم رو کنترل کردم . گفتم من  و همسر همدیگه رو دوست داریم و نمیخوایم از هم جدا بشیم  اوضاع زندگی ما  اینطور  ادامه پیدا نمیکنه که همیشه تنها باشم .تا حالا مراعات حال مریضی خانوم اولی رو کردم  مراعات کنکور و آینده بهار رو کردم  . خودم به همسر میگفتم بیشتر اونجا باش تا به  آینده بچه لطمه نخوره .

مادر شوهر بر حسب دلسوزی حرفی زد که  به ضرر خودشون شد . گفت تو باید بچه خودت رو داشته باشی زندگی خودت رو داشته باشی تا کی میخوای مراعات زن و بچه همسرو بکنی؟  گفتم اشکال نداره راه دوری نمیره  بچه ما هم به دنیا اومد اونا مراعات منو بچه رو میکنن . خواهر شوهر دوم گفت مگه بچه ای وجود داره ؟ از حرصم و با پررویی تمام گفتم به نظر من زوده  ولی همسر اصرار داشت  اقدام کردیم  به زودی میخوایم بچه دار بشیمشیطان

این حرف باعث شد ساعتی دوتا خواهر شوهر و یک مادر شوهر صحبت کنن که مگه میشه  بابا بالای سر بچه نباشه و  حیفه خودت رو حروم کنی و پابند بچه بشی و حرفهایی از این قبیل که از دوباره بازگو کردنش حرصم میگیره . گفتم خدا نکنه بابا بالای سرش نباشه دور از جون همسر.  هر وقت میبینم چقدر بهار رو دوست داره و مسئولیت پذیره خوشحال میشم و  مطمئن میشم پدر با مسئولیته .آخ 

همسر اول کار از شنیدن سخنرانیهای من تعجب کرده بود اما بعد بسیار ذوق زده و خوشحال بود تا جایی که صورتمو بوسید به شوخی گفت حسنا جون اینا نمیدونن که من چقدر خوبم  مگر اینکه تو بهشون بگی . خواهر شوهر دوم گفت اه تو خوبی؟  حسنا جون گول زبون اینو نخور  نذار مغزتو شستشو بده . همسر دستشو انداخت دور کمر من گفت حسنا جون اینا قدر منو نمیدونن فقط تو میدونی و دوباره صورتمو بوسید . مادر شوهر  خندید و زد به پشت همسر گفت مثل خر شانس داری هر زن دیگه ای بود تا حالا از دستت فرار کرده بود .

ته دلم مونده بود بگم آره مثل خر شانس داره من هم دلم میخواد بگیرم خفه اش کنم تا نفسش در نیادکلافهبعد از اون به صحبت های معمول گذشت  . خواهر شوهر ها با سیاست و خوش اخلاق بودن تمام اون مدت با خنده و شوخی و بدون استرس حرفهاشون رو میزدن . خواهر شوهر دوم گفت حسنا جون نمیخوای خونه تو به ما نشون بدی؟  رفتیم همه جای خونه رو اعم از اتاقها و آشپزخونه و حتی حمام و انباری رو نظاره کردن . خوب شد همه جا رو تر و تمیز کرده بودماوه.

توی اتاق خواب خواهر شوهر دوم به فکرش رسید سوال کنه کمدهام جا دار هست یا نه .نمیدونم چرا توی اتاق دیگه به ذهنش نرسید . فهمیدم فضولی اش گرفته توی کمد من رو ببینه باز کردم نشونش دادم و مطمئن شد که  جا داره و همه چیز داخلش مرتب و منظم هست  لباسهای همسر هم بود گفت همسر اینجا  وسایل داره ؟ گفتم بله میبینید که آخ با خوش اخلاقی هر جا رو میدیدن از سلیقه  من و خوشگلی خونه تعریف میکردن و لبخند به لب بودن . وقتی در کمد  رو باز کردم  خواهر شوهر اول بسیار خودمونی شد لپ منو کشید و نوازشی کرد و دست در گردن من انداخت  گفت آخی چقدر تمیز و مرتبه تو یاد بگیر و دوتایی خندیدند و خواهر شوهر دوم گفت یاد گرفتم وقتی برگشتم میفتم به جون خونه  تمیزش میکنم .  وقتی نشون دادن خونه تموم شد خواهر شوهر دوم منو بوسید گفت خونه ات خیلی خوشگل بود هلو تعجب من نفهمیدم  بالاخره این عزیزان  خوشحالن یا ناراحت متفکر بعد از اون هم به بگو بخند گذشت و دور هم نشستیم به حرف زدن و خوردن  چای و میوه و شیرینی  .

موقع رفتن همسر میخواست برسونتشون تعارف کردن که حسنا رو تنها نذار ما میریم ولی همسر برد رسوندشون . گفتم خوشحال شدم باز هم از اینکارا بکنین و گفتن میایم پیشت. مادر شوهر گفت این دفعه باید بابا رو هم بیاریم . گفتم تشریف بیارین . همسر توی راه خونه بهم زنگ زد و ازم تشکر کرد  و تا میتونست زبون ریخت که چقدر تو خوبی . گفتم باشه خر شدم بس کن از این حرفها گوشم پره .

من موندم و تر و تمیز کردن و مرتب کردن خونه  وهنوز هم نفهمیدم منظورشون چی بود ؟متفکر یعنی باز هم میان و پدر شوهر که تا حالا حتی حاضر نشده تلفنی  با من حرف بزنه میاد خونه من؟سوال هر چه بود مهم نیست .  الان انگیزه ام فقط گفتن حرفهام درست کردن اوضاع زندگی ام هست