-
ورق بیست و پنجم
پنجشنبه 22 تیر 1391 22:37
همسرداری ظاهرا خانوم اولی کوتاه نیومده و با اینکه همسر گفته میاد اینجا ، باز هم گفته برو ای کاش میتونستم دقیقا سوال کنم ببینم جریان چیه که خانوم اولی کوتاه بیا نیست همسر هم گفت بیشتر از این نمیتونم خونه برادرم بمونم . حق هم داره اونجا به دلایلی راحت نیست . خونه مادر شوهر هم به دلیل اینکه خواهر شوهر دوم عامل فتنه تشریف...
-
ورق بیست و چهارم
چهارشنبه 21 تیر 1391 22:46
درگیری نمیدونم درسته که هر روز میام و مینویسم یا نه . شاید نگرانی هام علت نوشتن میشه . فکر میکنم شاید روزی لازم شد دوباره بخونم چه روزهایی داشتم خانوم اولی اصلا کوتاه نیومد و به همسر گفته بود نیا خونه. بهش گفتم برو خونه . گفت به تو مربوط نیست گفت میره داروهای خانوم اولی رو میگیره و میبره و میاد اینجا تا لباس و وسیله...
-
ورق بیست و سوم
سهشنبه 20 تیر 1391 11:20
دعوا همسر از وقتی رسونده بودمش ویلا فقط یک تماس کوتاه گرفت و گفت که گوشیش خرابه . از آقای همکار شنیدم که یکشنبه شب برگشتن ولی باز تماسی نگرفت .دیشب ده شب تماس گرفت گفت برگشتیم .گفتم نمیتونستی یک زنگ بزنی ؟ با عصبانیت گفت مگه من بیکارم همه کارهام مونده بود .گفتم یعنی دو دقیقه تلفن زدن تا این حد وقتت رو میگرفت ؟چرا تا...
-
ورق بیست و دوم
شنبه 17 تیر 1391 11:17
عروسی من امروز صبح برگشتم و الان سر کار هستم . خیلی خیلی خوش گذشت همسر پنجشنبه عصر به موقع اومد و تونستیم به هلیکوپتر بازی و دور دور زدن و پیاده روی برسیم . انقدر این کارهای کوچک برایم دست نیافتنی شده که وقتی دستمو توی دستش گرفته بود و راه میرفتیم باورم نمیشد که چنین لحظه هایی هم رسیده که خیالم راحته و دارم پیاده روی...
-
ورق بیست و یکم
پنجشنبه 15 تیر 1391 11:15
تعجب بالاخره کنکور هم گذشت یادمان می آید خودمان که کنکور داشتیم تا این حد نگران آمدن و رفتنش نبودیم . امان از راههایی که زندگی جلوی پای آدم میگذارد که در این سن و سال باید نگران گذشتن کنکور باشیم دوباره زبان ما اینگونه میچرخد و میخواهیم ادبیاتمان را عوض کنیم در حال حاضر یک حسنا بانو هستم که منزل و خودش را مرتب کرده و...
-
ورق بیستم
سهشنبه 13 تیر 1391 13:10
شمال اینجانب حسنا بانو امروز میخوام یک خبر خوش بدم و معذرت خواهی کنم که دیروز ناراحت بودم و غر غر هام رو از سر گرفته بودم دیشب میخواستم با زبون خوش و اخلاق خوش با همسر حرف بزنم موضوع رو حل کنم که لازم نشد و باید زبون خوشم رو نگه دارم برای وقت دیگر که احتیاج شد همسر تماس گرفت و گفت میاد بهم سر بزنه و یک ساعت بعد تماس...
-
ورق نوزدهم
دوشنبه 12 تیر 1391 13:06
عروسی از دیروز ظهر حالم خوب نبود و دچار حال به هم خوردگی شدم . چند بار تا بعد از ظهر تکرار شد و تب هم شروع شد . آقای همکار متوجه شد من حالم خوب نیست به مریم جون خبر داده بود . مریم جون تلفن کرد و احوالپرسی کرد . وقتی رفتم خونه بهتر نبودم و حال نداشتم خودم برم دکتر .مریم جون اومد دنبالم و منو برد . باید اعتراف کنم من...
-
ورق هجدهم
جمعه 9 تیر 1391 12:58
مادرشوهر خواهرشوهر امروز مادر شوهر و دوتا خواهر شوهرا ساعت حدود 1 اومدن و ساعت 5رفتن . به همسر گفته بودم زودتر بیا .انتظار نداشتم ساعت ده و نیم صبح بیاد و یکی از رازهای منو بفهمه اینکه همیشه یکی از لباسهای همسرو بغل میکنم میخوابم.گاهی هم گریه میکنم . تا حالا نگذاشته بودم بفهمه . خیلی کم پیش اومده بود بیخبر بیاد و من...
-
ورق هفدهم
پنجشنبه 8 تیر 1391 14:09
کنکور امروز کنکور بود .صادقانه بگم خیلی منتظر ش بودم شاید بیشتر از اونایی که کنکور داشتن . بیشتر از یک ساله که منتظرم .بهانه ها ، حرفها ، اداها تلفن زدنها احظار کردن ها ، یادم نرفته .گریه هام تنهایی هام غمم افسرده گیهام بلاتکلیفی ها و آشفتگی هام . نمیخوام از اینا حرف بزنم چون امروز خوشحالم . اوضاع فرقی نکرده عین قبله...
-
ورق شانزدهم
چهارشنبه 7 تیر 1391 21:37
کار کمی از کارم بگم .کارم طوریه که ارباب رجوع دائم ندارم مگر اینکه برای پیگیری باشن و یا تکمیل پرونده .از طرف شرکتها هستن دولتی و خصوصی . مربوط به مالیات نیست. ذهنتون اونوری نره گاهی میتونم کاری که نشدنیه ، با گرفتن شیتیل شدنی کنم . تا حالا نکردم چون بابا ازم قول گرفته هیچ وقت چنین نونی رو نخورم و انقدر مامان بابا از...
-
ورق پانزدهم
سهشنبه 6 تیر 1391 21:36
خواستگار هر بار که دوستان عزیز به چیزهایی اشاره میکنن ، به فکرم میرسه در موردش بنویسم . این بار یه خانوم در مورد بهار و خواستگار گفته بود .من نمیخوام درباره اینکه در آینده بهار یا مامان باباش به خواستگار هاش چه چیزی خواهند گفت بنویسم و فکر میکنم این موضوع در صورت مشکل بودن ، مشکل مستقیم همسر و خانوم اولیه و دلم...
-
14
دوشنبه 5 تیر 1391 14:38
دعوا من و همسر دعوا کردیم . دوران خوش اخلاقی حسنا بانو تموم شد و دوست داشت هر چه زودتر همسرو ببینه و خفه کنه دعوا و دلخوری و غر غر ، بین من و همسر امری طبیعی شده . تو این مدت کم از ازدواجمون، خیلی از اوقات مشغول اوقات تلخی بودیم. بیشتر من اوقاتم تلخه و اون هم گاهی از خجالت من در میاد همیشه قهر میکنم و غر میزنم و به...
-
13
یکشنبه 4 تیر 1391 20:05
یک زن دیگر با اجازه در این پست میخوام درباره چیزی بنویسم که شاید خیلی از قاتلان زنان دوم دلشون بخواد من رو به قتل برسونن سوالی هست که مطرحه و من درکامنتها بینصیب نموندم . کوتاهترین فرم این سوال اینه که آیا زنان دوم خوششون میاد شوهرشون بره یک زن دیگه بگیره ؟و از ورود یک زن دیگه چه حسی بهشون دست میده. دوست عزیزی که این...
-
12
شنبه 3 تیر 1391 23:35
خانواده آقای همکار نویسنده: حسنا بانو - ۳ تیر ۱۳٩۱ امروز میخوام از خانواده آقای همکار بگم . به نظرم الان که حرف از گذشته ها تموم شده بهتره کنار برگها عنوانی هم بنویسم تا معلوم بشه حرف در چه موردیه آقای همکار،همکاره منه و در اصل رئیس ما حساب میشه . من از وقتی شروع به کار کردم همیشه کارم برام اولویت بود و بعدها که تفریح...
-
11
جمعه 2 تیر 1391 21:55
بالاخره حرف از گذشته ها تموم شد و میتونم زمان حال رو تعریف کنم چهارشنبه شب تا دیروقت بیدار بودم و به دلیلی نصف شب زیاد گریه کردم و میشه گفت دم صبح بود خوابیدم . خیالم راحت بود که پنجشنبه این هفته تعطیلی منه لازم نیست برم سر کار . بین خواب و بیداری حس کردم همسر اومده به حدی خسته بودم فکر کردم خواب میبینم ولی دیدم...
-
10
چهارشنبه 31 خرداد 1391 18:21
تا همسر میومد پیش من همیشه یک مشکلی وجود داشت . یا حال خانوم اولی بد بود یا بهار مشکل داشت یا خرید داشت یا ناغافل مهمون میومد یا دوستهای بهار دقیقا همون روز میومدن خجالت میکشید بگه بابام شب خونه نیست .تمام مهمونی رفتن ها موقعی بود که همسر قرار بود بیاد پیش من . شب موندن که تعطیل شد یا تو خونه تنها بودن یا میترسیدن یا...
-
9
چهارشنبه 31 خرداد 1391 16:15
توی دادگاه منتظر بودیم .تا همسر ایستاده بود مادر شوهرمیگفت زندگیه برای خودت درست کردی ؟ خوبه جات تو دادگاهه ؟ همسر رفت با سربازی که پرونده رو آورده حرف بزنه ، بهار شروع کرد . این که این زن بابام نیست فکر کرده من میترسم من خودم حالشو میگیرم تو هیچی نیستی کاری میکنم بابام طلاقت بده بری گم شی و مدام شعار میداد از اینکه...
-
8
سهشنبه 30 خرداد 1391 03:07
توی راه داشتم فکر میکردم آیا کارم درسته ؟ اگه خودم بودم و میرفتم بابا رو تو یک خونه دیگه میدیدم چیکار میکردم ؟ تحملش سخت بود ولی هر چقدر فکر کردم دیدم یک بچه نباید خشن باشه که به قصد کشت یکی رو بزنه .در حالتی که من بیخبر وارد زندگی اونا نشده بودم .اگه فقط داد و فریاد میکرد درکش میکردم . موبایلم رو خونه گذاشتم . از...
-
7
دوشنبه 29 خرداد 1391 03:07
همسر ناراحت بود گفت چرا اومدی به برادرش گفت چرا بهار و آوردی ؟ ازش می پرسیدی بهار از کجا می دونست عموش خونه ما اومده. داستان ناقصی زیاد داره حسنا بهار میگفت خوب کردم اومدم . همسر ایستاده بود به دعوا کردن میگفت برو خونه .بهار داد زد نمیرم . اونا حتی ننشسته بودن مگه اومده بودن مهمونی که می گی هنوز چای و شربت نیاورده...
-
میان برگ اول
چهارشنبه 24 خرداد 1391 02:59
اینجانب حسنا بانو در میان برگ هایی که درمورد زندگیم مینویسم باید میان برگی با ادبیاتی متفاوت بنویسم . میخواستم از اوقات فراغت آخر هفته استفاده کرده و تعاریف از گذشته ها را تمام نمایم تا به زمان حال برسم ولی خبر آمد که خانوم اولی و بهار و چند تن از خانواده مادری قصد سفر چند روزه به شمال دارند . در این میان همسر را که...
-
6
سهشنبه 23 خرداد 1391 22:28
برگ ششم من نه توی نگفتنش دخالت کردم و نه توی گفتنش .نصف شب از شماره همسر به موبایلم زنگ خورد تا جواب دادم صدای بهار اومد جیغ میزد و گریه میکرد . میگفت میکشمت از زندگی مامان بابام میندازمت بیرون وقطع کرد . نگران شدم که چی شده گریه ام گرفت و ترسیدم ولی جرات نداشتم زنگ بزنم فکر کردم حتما گوشی دست بهاره یا شاید خانوم اولی...
-
5
سهشنبه 23 خرداد 1391 02:55
برگ پنجم رفت و آمدای همسر شروع شد . هر وقت میتونست سر میزد . گاهی صبح زود میومد و تو اون فرصت کم اصرار میکرد صبحونه نخورده سرکار نرم. دو بار از سر کار برگشتم دیدم هست ده دقیقه هم نموند گفت فقط منتظربودم ببینمت . یا شب قبل از اینکه بره خونه میومد سر میزد و اصرار میکرد حتما شام بخورم . خودش چیزی نمیخورد اگر میخورد دو تا...
-
4
دوشنبه 22 خرداد 1391 04:45
دوست دارم زودتر نوشتن از گذشته ها تموم بشه تا به زمان حال برسم و بتونم از حال و روز الانم بگم . گفته بودم نحوه آشنایی ما چطور بود. آقای همکار گفت و من مخالفت کردم. خانوم آقای همکار اومد باهام حرف زد از شرایط همسر و زندگیش گفت از همسر تعریف کرد که مرد خوبیه بازم گفتم نه مرد زن و بچه دار نمیخوام . گذشت و آقای همکار گفت...
-
3
دوشنبه 22 خرداد 1391 02:06
از خودم و خانواده و زندگی گذشته ام بگم . من بچه ته تغاری هستم دو تا خواهر بزرگتر متاهل دارم . اهل یکی از شهرای شمالی هستیم همونجا زندگی میکردیم . من تو یکی از شهرای نزدیک دانشجو بودم و رفت و آمد میکردم . بیست سالم بود که پسرکو دیدم . پسرک تهرانی بود و 26 ساله و کارمند بانک و بابام رییس شعبه . پسرک به خانواده اش گفت و...
-
2
یکشنبه 21 خرداد 1391 04:28
قبل از اینکه زندگیم رو تعریف کنم بهتره خودمو معرفی کنم . من 30 ساله هستم همسرجان 45 ساله خانوم اولی 42 ساله و دخترشون بهار 18 ساله . آذر 89 ازدواج کردم .یک سال و نیم میگذره دوست دارم نیمه اش حساب نشه و فقط یه سال باشه که ازدواج کردم دوست دارم زمان جلو نره . خانوم اولی خودش به همسر اجازه داد بره زن بگیره . چند سالی...
-
1
یکشنبه 21 خرداد 1391 03:54
سمت چپ نوشتم :من حسنا هستم یک زن دوم شاید اینجا اولین جایی باشه که به راحتی تونستم بگم زن دوم هستم . دوست دارم خودم رو تعریف کنم شاید کمکم کرد تا بهتر زندگی کنم . قبل از اینکه حرفی بزنید و قضاوتی کنید باید بگم من با اجازه زن اول وارد این زندگی شدم و علنی هستم . از این به بعد دوست دارم برگ به برگ روزهای گذشته و حال...
-
*
پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390 23:39
* به وبلاگ دوست و خواهر بانو هستم همسر سوم هم سر بز نید